چشمان افسون برق داشتند.
این دو روز بهش خوش گذشته بود.
چیزی را تجربه کرده بود که برایش بی نهایت خاص و متفاوت بود مخصوصا توجهات پاشا و خفت کردن هایی که کار را به جاهای باریکی می کشاند…!!!
نگاهی به مرد و نیم رخ بی نهایت جذابش انداخت…
اخم های گره کرده اش دوباره در هم بود…
پاشا متوجه نگاه خیره دخترک شد و از آینه جلو نگاهی به عقب کرد و جز دو ماشین محافظ ها خبری نبود…
بابک گفته بود احتیاط کند و البته کسی هم جرات نداشت همچین ریسکی را کند ولی برای محکم کاری هم شده باید بیشتر مراقب باشند…
سپس برای اینکه نگاه خیره دخترک را به رویش بیاورد، نیم نگاهی خرجش کرد :
-دنبال چی می گردی تو صورتم…؟!
افسون ماند اما سریع نگاه گرفت.
-من… هی… چی…؟!
پاشا ابرویی بالا انداخت و خواست جوابش را بدهد که گوشی اش زنگ خورد…
سریع گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و شماره کامران بود…
-بگو کامران…؟!
کامران نگاهی به آینه انداخت و با دیدن ماشین غریبه ای که دنبالشان افتاده بود، گفت: دارن تعقیبمون می کنن…!!!
دست های پاشا دور فرمان مشت شدند.
-بابک تیم پشتیبانی رو فرستاده… شماها فقط حواسش رو پرت کنین تا من برسم ویلا…!!!
-حتما آقا…!!
پاشا تماس را قطع کرد و خیلی سریع اسلحه اش را هم از پشت کمرش برداشت که افسون با ترس خیره حرکاتش شد…
-اسلحه برای چی…؟!
پاشا با اخم هابی درهم نگاهش کرد…
سرعت ماشین را بیشتر کرد
-محکم بشین… تیر اندازی شد سریع میری زیر صندلی افسون…!!!
#پست۳۶٠
کوبش قلبش تا دهانش میزد و با ترس نگاهش روی چهره پاشا خشک شد که ناگهان ماشین تکان بدی خورد و افسون جیغ کشید و دست روی گوشش گذاشت…
پاشا با حرص سمت دخترک برگشت و با دیدن حالش بدتر شد…
-نترس فقط دست انداز بود…
افسون چشمان پر اشکش را به مرد دوخت که کم مانده بود از ترس پس بیفتد…
لبان دخترک مانند ماهی باز و بسته می شد که با ترکیدن شیشه عقب ماشین دخترک بار دیگر جیغ کشد و پاشا داد زد…
-برو زیر صندلی…!!!
افسون از ترس زیر صندلی رفت و دست روی سرش گرفت…
پاشا با دیدن افسون خیالش راحت شد و از آینه جلو نگاهی به عقب انداخت و با دیدن دوتا ماشین ناشناس فحش رکیکی زیر لب داد و پا روی گاز گذاشت…
گوشی اش را بیرون کشید و شماره بابک را گرفت…
بابک سریع جواب داد…
-پاشا کجایی…؟!
پاشا بار دیگر با خشم نگاه آینه کرد…
-دو تا ماشین غریبه دنبالمن… ماشین کامران و محافظ ها هم نمی بینم…
بابک با نگرانی دست روی صورتش کشبد…
-پاشا یه چیز میگم فقط تو رو خدا قاطی نکن…!!!
پاشا با حرص غرید: تو موقعیتی نیستم که بتونم آروم باشم پس مثل آدم بگو چی شده…؟!
بابک لب گزید…
-ببین دنبال افسونن…!!! فقط مراقب زنت باش…!!!
لحظه ای نفس پاشا رفت…
-چی داری میگی…؟! اینا کی هستن…؟!
بابک چشم بست و تیر خلاصش را زد…
-همونایی که باعث مرگ پدر و مادرت شدن… می خوان زنت و هم بکشن…!!!
#پست۳۶۱
وجود پاشا چنان پر از داغی و خشم شد که هجوم خون را به سرش احساس کرد…
چشمان آبی اش دریای خون شد و صورتش کبود…
قلبش محکم بر سینه اش کوبیده می شد و هیچ از تکرار گذشته دل خوشی نداشت…
دکمه یقه اش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد…
نمی گذاشت…
به هیچ وجه نمی گذاشت این بار خونی ریخته شود…
-بابک پس تیمت کدوم گوری هستن…؟!
بابک سریع جواب داد: تا پنج دقیقه دیگه بهت می رسیم… در ضمن کامران هم یکی از ماشینا رو دک کرده اما باید بفهمیم هدفشون چیه…؟!
پاشا تمام حرص و خشمش را روی فرمان خالی کرد و مشتی به ان کوبید…
-بابک سعی کن نذاری از دستت در برن…!
بابک در حالی که سراسیمه می دوید، گفت: جرات کاری رو ندارن ولی ممکنه تیراندازی کنن… تو فقط راه خودت و بیا و وارد شهر شو…!!!
تماس را قطع کرد و نیم نگاهی به افسون چشمان پر از اشکش کرد…
دلش خون شد…
افسون با ترس بریده بریده گفت…
-پا… شا… می… ت… رسم…!!!
خودش را روی صندلی کشید که ناگهان خارج شدن چیزی از وسط پایش را احساس کرد…
شدت اشک هایش بیشتر شدند…
پاشا بهش توپید…
-مگه نگفتم بالا نیا…؟!
افسون اما متوجه حرفش نبود و فقط از ترس می لرزید…
مرد وقتی حرفی از طرف دخترک دریافت نکرد با دیدن حال و روزش با خشم دندان سایید…
-نشونتون میدم…!!!
با نگاهی به جاده و خلوت بودنش از سرعتش کم کرد و اسلحه اش را آماده شلیک…
اما تا خواست شلیک کند، ضربه سنگینی از پشت به ماشین وارد شد که خودش تعادلش را از دست داد و افسون با شدت به جلو پرتاب شد و سرش محکم به داشبورد کوبیده شد…
مرسی و ممنونم قاصدک جونم.😘طپش قلب گرفتم.🙁ولی کاشکی یه دونه از این” پاشاها”تو عالم واقعی به پستمون می خورد😉خئیلی با حاله😍😎
وای خدا قلبم اوضاع خطرناک خطرناک افسون بیچاره هنوز ثانیه ای خوشیش نگذشته بود آخیییی 😭😭😢فقط پاشا رو این مرد چه جنتلمنه خدا 😅 خسته نباشی قاصدک جان مرسی عزیزدلم 🥰😍