رمان شیطان یاغی پارت 18

4.8
(40)

 

 

 

 

 

عمه ملی نگران سمتشان رفت و با دیدن رنگ پریده افسون قلبش درد گرفت.

اخم کرد.

این مرد با تمام کمک هایش یک نامحرم بود که پاره تنش را روی دست بلند کرده بود.

 

 

سمت اتاق پا تند کرد و رو به پاشا گفت: بیارینش اینجا…!

 

 

پاشا وارد اتاق شد و او را روی تخت یک نفره گذاشت.

نگاهش روی صورت افسون نشست و با دیدن رنگ پریده اش از کاری که کرده به شدت پشیمان بود.

 

-زنگ میزنم دکتر بیاد…

 

عمه ملی با نگران سر تکان داد و رفتن پاشا را تماشا کرد اما با دیدن کفش هایی که به پا داشت وا رفت.

 

 

با کفش های بیرون داخل خانه امده بود…!

او می خواست آنجا نماز بخواند…!

 

 

بی خیال شد و کنار افسون روی تخت نشست.

غش کردن های دخترک هم داشت نگرانش می کرد.

 

 

بوسه ای روی موهایش کاشت و از اتاق بیرون رفت تا ببیند دکتر کی می آید که اسلحه ای در دست پاشا دید…!

جا خورد….!

 

 

شک نداشت که دلیل بیهوش بودن افسون هم همین است اما چرا…؟!

 

 

پاشا برگشت و با دیدن زن که نگاه جدی اش روی اسلحه بود ان را پشت سرش برد و داخل شلوارش گذاشت…

 

 

– برادرزاده من از اون اسلحه ای که تو دستته به شدت می ترسه چون خاطره خوبی باهاش نداره…!

 

پاشا می دانست اما تظاهر به تعجب کرد.

-نمی دونستم و بی هوا اسلحه ام رو دید و غش کرد…

 

 

عمه ملی قدمی حلو رفت.

– تو مگه دوست داداشم نیستی پس چرا باید اسلحه داشته باشی…؟!

 

 

 

پاشا خیلی جدی گفت: برای حفظ جونم مجبورم خانوم احتشام… دکتر تا چند دقیقه دیگه میاد…!

 

 

پاشا قصد رفتن کرد که عمه ملی صدایش زد.

-لطفا وقتی دخترم تنها توی خونه اس، سرزده نیاین اینجا…!!!

 

**

شماره بابک را گرفت.

بابک با اولین بوق تماس را جواب داد.

– جونم پاشا…؟!

 

 

پاشا با عجله سمت موتورش رفت.

-خانوم احتشام رو تعقیب کردی…؟!

 

-اره همون که حدس می زنی…! می خوان از اینجا برن…!

 

 

پاشا نفسش را سخت بیرون داد.

فکرش را می کرد اما راهکار غلطی بود.

 

 

-نباید تو آپارتمان باشن بابک… چون اونجا هم موندنشون خطرناکه… یه جای مطمئن تر پیدا کن…!

 

 

-باشه داداش… در ضمن زنه سمت پایین شهر توی یه خونه ای رفت و یک ساعت هم اونجا بود…

 

 

-نفهمیدی چیکار داشت…؟!

 

بابک سوار ماشین شد.

-یه پیرزن زندگی می کرد که وقتی داخل خونه رفتم و خودم از بستگان خانوم احتشام جا زدم، پیرزنه شروع کرد دعا کردن… گویا دستی هم تو کار خیر داره…!!!

 

 

پاشا با یادآوری پدر افسون لب زد…

-برادرش هم تو کار خیر بود…!

 

 

-یه موتوری هم بود که بدجور مشکوک می زد، دادم بچه ها آمارش و برام دربیارن…

 

 

-بابک چهارچشمی حواست و میدی به خانوم احتشام و برادر زاده اش…. نمی خوام مشکلی پیش بیاد… مشکلی هم بود، میاریشون ویلا….!

 

 

بابک جاخورده باشه ای گفت و تماس را قطع کرد.

انگار بیشتر از ان که فکرش را بکند ان دختر مهم شده بود…!!!

 

 

 

افسون

 

کلافه بودم و حوصله ام به شدت سر رفته بود.

یاد ان مرد و زورگویی هایش  که می افتم دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.

 

یک دفعه نمی دانم از ناکجا آباد پیدایش شد و دستم را چسبید،  بعد با ان اخم های همیشه درهمش من را به خانه برگرداند.

نمی دانم چرا آنقدر از چشمانش می ترسیدم.

سرد و ترسناک بود و بدتر از ان اسلحه داشت…

 

ان لحظه ای که اسلحه اش را دیدم دیگر فکر و وجودم دست خودم نبود که همان جا در دم بیهوش شدم…

 

 

-چیه دختر بغ کردی…؟!

 

نگاهی به عمه ملی کردم.

-دلم گرفته عمه…!  اصلا ما اینجا چیکار می کنیم…؟! عمه اون مرد خطرناکه….!

 

 

متوجه ترسم شد.

سمتم آمد و کنارم نشست.

دستی روی موهایم کشید.

-می دونم و مجبوریم اینجا باشیم چون حاج جلال یوسفی دنبالته…!  این مرد شاید بد باشه ولی مورد اعتماد بابات بوده…!

 

 

اخم می کنم.

بابا میلاد چطور با یک مردی که اسلحه داشت،  رابطه داشته…؟!

 

 

-پلیسه عمه…؟!

 

عمه ملی لبخند تلخی زد.

-ای کاش بود ولی نیست… اون مرد هم یکی هست مثل همونایی که دنبالتن ولی هیچ آسیبی به ما نمی رسونه…!

 

 

-از کجا می دونی عمه…؟!

 

-چون بهمون پناه داده…!  چون تموم بدهیت به رضا شرخر رو صاف کرده… چون مراقبت بود و ازت محافظت کرد…. چون نذاشت تو رو هم ازم بگیرن…!

 

 

تنم لرزید.

این حرف ها چیزهایی نبود که دلم می خواست بشنوم.

من اخم و شرارت ان مرد را دیدم.

زمانی که اسلحه را کشید و سرم داد زد…

او یک زورگوی جانی بود.

 

 

دست عمه را گرفتم.

دلم آشوب بود.

– عمه بیا از این شهر بریم… بیا از دست این آدم ها فرار کنیم….!

 

 

قطره اشکم چکید…

– همین آدما بابا و مامانم و کشتن… عمه من طاقت از دست دادن تو رو دیگه ندارم….!!!

 

 

چشمان عمه پر شد و در آغوشم کشید.

-به چیزهای الکی فکر نکن دختر… توکلت به خدا باشه…!!!

 

-عمه من می ترسم…!

 

عمه ازم جدا شد.

اخم کرد.

-ببین چه لوس می کنه خودش و دختر گنده…! می خوام کیک درست کنم، یه دوش بگیر و بیا کمک…!

 

 

بعد هم در حالی که پشت چشمی برایم نازک می کرد، سمت آشپزخانه رفت.

 

 

با لب هایی آویزان نگاهش کردم.

من لوس نبودم فقط می ترسیدم…!

 

 

***

 

 

کیک را داخل فر گذاشتم و با ذوق نگاه سرسری به آشپزخانه انداختم…

مجهز بود.

مانند خانه قبلی خودمان بود وقتی بابا و مامان بودند.

 

 

قلبم تیر کشید و بغض بیخ گلویم چسبید که با صدای زنگ در به آنی در جایم پریدم…

منگ بودم و بین خاطرات گذشته و صدای زنگ گیر بودم که صدای تشر عمه ملی بلند شد…

-افسون چرا وایسادی برو در و باز کن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x