رمان شیطان یاغی پارت 19

4.5
(272)

 

 

 

 

تنم لرزید.

این حرف ها چیزهایی نبود که دلم می خواست بشنوم.

من اخم و شرارت ان مرد را دیدم.

زمانی که اسلحه را کشید و سرم داد زد…

او یک زورگوی جانی بود.

 

 

دست عمه را گرفتم.

دلم آشوب بود.

– عمه بیا از این شهر بریم… بیا از دست این آدم ها فرار کنیم….!

 

 

قطره اشکم چکید…

– همین آدما بابا و مامانم و کشتن… عمه من طاقت از دست دادن تو رو دیگه ندارم….!!!

 

 

چشمان عمه پر شد و در آغوشم کشید.

-به چیزهای الکی فکر نکن دختر… توکلت به خدا باشه…!!!

 

-عمه من می ترسم…!

 

عمه ازم جدا شد.

اخم کرد.

-ببین چه لوس می کنه خودش و دختر گنده…! می خوام کیک درست کنم، یه دوش بگیر و بیا کمک…!

 

 

بعد هم در حالی که پشت چشمی برایم نازک می کرد، سمت آشپزخانه رفت.

 

 

با لب هایی آویزان نگاهش کردم.

من لوس نبودم فقط می ترسیدم…!

 

 

***

 

 

کیک را داخل فر گذاشتم و با ذوق نگاه سرسری به آشپزخانه انداختم…

مجهز بود.

مانند خانه قبلی خودمان بود وقتی بابا و مامان بودند.

 

 

قلبم تیر کشید و بغض بیخ گلویم چسبید که با صدای زنگ در به آنی در جایم پریدم…

منگ بودم و بین خاطرات گذشته و صدای زنگ گیر بودم که صدای تشر عمه ملی بلند شد…

-افسون چرا وایسادی برو در و باز کن…!

 

 

 

از صدای داد عمه سمت در رفتم که باز صدایش بلند شد.

-یه چیزی بنداز رو سرت دختر… تا کی من زنده باشم و بهت یادآوری کنم…؟!

 

 

پوف کلافه ای سر دادم و چادر گلدار عمه را به سر انداختم اما موهای فرم باز هم بیرون بود.

 

 

در را باز کردم و با دیدن مردی با هیکل بزرگ که کت و شلوار پوشیده بود، رنگم پرید.

 

به لکنت افتادم.

– ب… بفر… مایید…؟!

 

 

مرد اخم داشت.

– سلام خانوم این و اقا دادن بیارم خدمت شما…

 

ساک کوچک را ازش گرفتم و با تعجب نگاه رفتن عجله ای مرد کردم…

حتی نایستاد تشکر کنم یا بپرسم داخلش چیست…؟!

ساک را بالا گرفتم.

یعنی چی داخلش بود…؟!

 

در رابستم و عمه دم درگاه آشپزخانه منتظر نگاهم کرد.

– کی بود…؟!

 

شانه بالا انداختم.

– از همون غولتشنایی که دنبال اون مرده بودن… این و داد و رفت.

 

ساک را هم بالا گرفتم که کنجکاو گفت: چیه…؟!

 

چادر را روی مبل انداختم.

ساک را باز کردم با دیدن جعبه گوشی بهت زده ان را بالا آوردم.

گوشی بود.

 

عمه با اخم نگاهم کرد.

– چرا باید بهت گوشی بدن…؟!

 

شانه بالا انداختم که با دیدن کارت روی جعبه دستم را بالا گرفتم…

-یه چیزی اینجا نوشته…!

 

-بخون ببینم…

 

نگاه کارت کردم…

– چون وسیله ارتباطی نداریم، این گوشی رو داشته باش و شماره ات رو به هیچ کس نده و هر خبری شد، سریع باهام تماس بگیر…!

 

 

 

ارام برای خودم خواندم و می دانستم اگر بلند بخوانم عمه ملی فکرهای ناجور می کند.

 

به تته پته افتادم و خواستم چیزی سرهم کنم که عمه بهم توپید…

– چرا استخاره می کنی، بخون دیگه…!

 

 

خوب بود که دستانش کثیف بود.

هول شده نگاهش کردم.

هیچی نیست، گفته که گوشی رو روشن کن که سیم کارت فعال بشه…!

 

 

بعد هرچی توی دستم بود را توی ساک ریختم و برای آنکه عمه مشکوک نشود ان را روی میز گذاشتم.

 

عمه ملی چشمان باریک شده اش را هنوز بهم دوخته بود که من بی خیال سمت تی وی رفتم و ان را روشن کردم…

 

 

صدای قدم هایش را شنیدم که سمت آشپزخانه رفت.

نفس حبس شده ام را بیرون دادم و با حرص چشم غره ای به ساک رفتم که انگار همان مردک گنده بک هست…

 

 

چشمم به تی وی بود ولی هوش حواسم پی ان گوشی همراه… زیر چشمی نگاهش کردم.

من که به این ها احتیاج ندارم اما…

حداقل با اینستاگردی کمی از زمان برایم می گذشت.

آخر هم نتوانستم طاقت نیاورده با نگاهی به اشپزخانه سمت ساک رفته و ان را برداشته و سمت اتاقم رفتم.

 

 

با ذوق ان را روشن کردم.

با دیدنش چشمانم برق زد. مدل بالایی هم داشت.

به محض روشن شدن صفحه آیکون پیام را دیدم و متعجب شدم.

بازش کردم…

-با این دیگه حوصلت سر نمیره ولی به هیچ عنوان دیگه از خونه نباید خارج نمیشی تا به وقتش…!

 

 

 

 

زورم گرفته بود.

درست بود دختر آرامی بودم اما خب آنقدر هم باید حرف گوش کن نبودم.

من بیرون نروم دق می کردم…

 

وارد برنامه ها شدم و با دیدن نصب اپلیکیشن های مجازی ابروهایم بالا رفت.

وارد یکی از برنامه ها شدم که گوشیم زنگ خورد.

چشمانم گشاد شدند.

انگار منتظر بود.

با دیدن شماره ای که فقط صفر بود، باز تعجب کردم.

قلبم پر تپش میزد.

 

 

با مکث طولانی تماس را وصل کردم که صدای اشنایی که بم و خشدار و کمی هم گرفتگی داشت را شنیدم…

-سعی کن هیچ کس نباید این شماره و یا حتی هویتت رو بفهمه…!

 

 

ابروهایم درهم شد.

حداقل می توانست یک سلام کند.

 

-خوبه که قبلش یه سلام هم تنگ جملتون بزارین…؟!

 

-تنگش…؟!

 

لحنش پر تمسخر بود.

– بله آقای محترم…

 

-اونوقت تنگش کجاش میشه…؟!

 

دستانم مشت می شود.

این مرد بیشتر از آنچه که فکرش را می کنم مرا حرص می دهد.

-اول سلام می کنن…!

 

-الان ناراحتی که چرا سلامت نکردم فرفره خانوم…؟!

 

وا رفتم.

این مرد داشت اذیتم می کرد.

عصبانی شدم: من احتیاجی به سلام شما ندارم آقا…!

 

بعد هم تماس را قطع کردم و با حرص روی تخت نشستم.

صدای پیام بلند امد.

بازش کردم: خوب بود یه خداحافظی تنگش میزاشتی مو فرفری…!

دوست داشتم موهایش را بکشم…!

 

 

 

 

نظر درباره رمان های سایت نمیدین حداقل امتیاز بدین ادم حس خوبی بگیره😑😅 ای خدا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 272

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

رمان قشنگیه.خوبه که منظم پارت میارید.جای تشکر داره که به خواننده احترام میارید.😍😘

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x