رمان شیطان یاغی پارت25

4.6
(55)

 

 

 

 

پاشا باز هم برایش مهم نبود.

از کافه بیرون آمدند و افسون خواست مقاومت کند که فشاری به مچ دستش داد و او را مجبور به همراهی کرد…

 

 

– دستم و کندی دیوونه…!  کجا من و میبری…؟!

 

پاشا کنار موتورش ایستاد و  افسون هم با تعجب کنار او و ان موتور غول پیکر ایستاد.

 

 

پاشا نگاهی به دخترک مبهوت انداخت و کنار چشم هایش چین افتاد.

حرکاتش برایش جالب بود.

 

سوار موتور شد و دست سمت افسون گرفت…

دخترک عقب رفت…

– من سوارش نمیشم… اصلا با تو جایی نمیام…! من اومده بودم دوستام و ببینم نه تو رو…!

 

 

پاشا تیز نگاهش کرد…

-باید حرف بزنیم…!

 

افسون موهای توی صورتش را کناری زد و گفت:  همین جا بگو…

 

پاشا حوصله ناز کشیدن نداشت و اصلا بلد هم نبود.

از موتور پایین امد و دست دخترک را گرفت و سمت خود کشید…

افسون خواست مخالفت کند که دست پاشا روی پهلویش چنگ شد و بغل گوشش زمزمه کرد:  مردم دارن نگامون میکنن، من آزاری بهت نمی رسونم مو فرفری…

 

 

 

پاشا موهای پخش شده افسون را کنار زد و شالش را درست کرد…

افسون دست پاشا را چنگ زد:  من می ترسم…

 

 

پاشا موتور را نگه داشت و در حالی که دخترک را در اغوشش داشت،  آرام گفت:  مراقبتم…!

 

 

افسون لب گزیده با کمک پاشا سوار شد اما کت چرم مرد را چنان در مشت های ظریفش گرفته بود که انگار آخرین روز عمرش بود.

 

 

پاشا خندید و عجیب این چسبیدن و ترس دخترک به مذاقش خوش آمده بود…

 

پاشا با یک حرکت روی موتور سوار شد و ان را بدون تاملی روشن کرد و دوباره پر قدرت گاز داد که از صدای بلندش افسون پشت کمر مرد توی خودش جمع شد…

 

پاشا سری کج کرد و با لبخندی موزیانه گاز دیگری داد و با حرکتی فوق حرفه ای موتور را از جا کند، پر سرعت راند و حیغ دخترک با ترس به هوا رفت…!

 

 

 

 

 

افسون از ترس زیادش دست دور شکم پاشا پیچیده و کت چرمش را درون مشت های کوچکش می فشرد.

 

 

پاشا با نهایت لذت و شرارت بیشتر و بیشتر گاز داد و دخنرک از ترس سر درون کمرش برده بود و فقط جیغ می کشید…

 

 

مرد یکی پس از دیگری خیابان ها و ماشین ها رد می کرد و با حالی خوش از حضور دخترکی شیرین که این روزهایش را پر کرده بود لایی می کشید و گاز می داد.

 

 

تنش بیشتر توسط دستان ظریف افسون فشرده شد و بالاخره دلش به رحم آمد و نگه داشت…

 

 

تمام تن افسون می لرزید.

و دستان سر شده اش را به سختی پایین آورد اما میانه راه دستانش توسط دستان داغ پاشا گرفته شد…

 

پاشا جک را زد و با یک حرکت از موتور پیاده شد و به افسون هم کمک کرد.

 

 

افسون همچنان می لرزید…

موهای فرش دورش ریخته بود شالش هم دور گردنش…

چشمان تیز بین مرد روی صورت ترسیده و رنگ پریده دخترک افتاد و دلش یک جور عجیبی لرزید…

 

 

افسون نگاه بالا آورد و بغض کرده رو به مرد گفت: کارتون خیلی بد بود… بدتر از اون… اون اسلحه ای بود که پشتتون حسش کردم…! میخوام برگردم خونمون…!

 

 

و پس این حرفش اشکش چکید.

خاطرات بد گذشته یک لحظه رهایش نمی کرد.

 

پاشا دست دور کمرش انداخت و با وجود مقاومت دخترک، او را سمت خود کشید.

اخم داشت و اصلا از این ترس دخترک خوشش نمی آمد… نه تا وقتی که او بود…!

 

 

دست زیر چانه اش برد و با همان اخم های درهمش زمزمه کرد: حق نداری از چیزی بترسی چون من نمیزارم اتفاقی برات بیفته… اون اسلحه هم فقط برای دفاع از خودمه…!

 

 

افسون اخم کرد و سرش را عقب برد.

-لطفا فاصلتون رو حفظ کنین… هیچ از این نزدیکی خوشم نمیاد…!

 

 

 

 

 

چشم های پاشا جای لبانش خندیدند.

از ان ترس و لرز توقع این حرف زدن را نداشت.

قطعا به ان عمه ملی اش رفته که با وجود مظلومیت و معصومیتی که داشتند به وقتش هم مانند گربه ای آماده حمله می شدند…

 

 

-ترجیح میدم حرفام رو از همین فاصله بگم…!

 

افسون سرخ شد.

-اما من ترجیح میدم فاصله اسلامی بینمون حفظ بشه …

 

 

این بار پاشا نتوانست نخندد و تنها کنج لبش کج شد.

-به نظرت می تونی تو موقعیتی که هستی اظهار نظری بکنی…؟!

 

 

لحظه ای ترس دخترک را برداشت.

اگر این مرد بلایی به سرش می آورد چه…؟!

هیچ کسی نبود تا کمکش کند…!

 

 

پاشا اخم کرد.

اصلا دوست نداشت از انچه که در صورت دخترک می دید و کاملا حرف و ترس او را از چشمانش می خواند.

 

– قرار نیست از جانب من صدمه ای ببینی افسون… هیچ کس… دارم تاکید می کنم هیچ کس حق نزدیک شدن به تو رو نداره چه برسه اذیت کردنت… من مراقبتم دختر…!

 

 

چشمان سیاه و خمار دخترک به آبی های پر ابهت و سخت مرد جلب شد.

چیزی در درونش باعث شد، خیالش راحت شود و حتی به بودن ان اسلحه در پشت مرد هم فکر نکند…

 

 

مرد جای جای صورت دخترک را نگاه کرد و دوباره به چشمان خمارش خیره شد.

مژه های پر و برگشته اش آنقدر زیبا بودند که مثلش را هیچ کجا ندیده بود حتی در زن های رهگذری که با هزار و یک عمل زیبایی دست کاری شده بودند…

لب های سرخ و کوچکش جان می داد برای بوسیدن و مکیدن…

گونه هایش…!

اخ که یک روزی گونه های برجسته و گل انداحته اش را میان دندانش می گرفت…

بوی عطرش…!

اخ از این عطری که مست می کرد و او مرد خویشتن داری اصلا نبود.

 

 

افسون زیر نگاه سنگین مرد لب به دندان گرفت و با خجالت لب زد: قرار… بود حرف بزنین…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x