رمان شیطان یاغی پارت17

4.7
(38)

 

 

 

 

 

افسون خواست دستش را بکشد که حریف زور مرد نشد.

– ولم کن وحشی… تو دیگه کی هستی اصلا…؟!

 

پاشا محل نداد و از راهی که دخترک آمده بود، برگشتند…

افسون تقلا کرد و نمی خواست راه برود که پاشا چشم بست و دست دور کمرش انداخت و دخترک را به خود چسباند.

 

 

قشنگ توی آغوشش بود. بغل گوشش خم شد و با حس داغی که خودش هم نمی فهمید، پچ زد: به نفعته که اروم باشی وگرنه میندازمت روی کولم و می برمت… میدونی که من اصلا شوخی ندارم…!

 

 

افسون در دم ساکت شد.

می خواست کمی تفریح به خودش بدهد اما انگار بدتر شد.

ناچار تسلیم خواسته مرد شد و با او تا آپارتمان رفت.

 

 

حین رد شدن از کنار نگهبان، نگاه سرد و ترسناکش را حواله نگهبان کرد که مرد از ترس به عرق نشسته بود و چشم گرفت…

 

 

سپس سری برای آرش تکان داد و داخل آسانسور شدند.

افسون با حرص سمت پاشا برگشت.

– چی از جونم می خوای…؟! فقط رفتم یکم هوا به سرم بخوره که تو یه دفعه جلوی رام سبز شدی…!

 

 

پاشا جز به جز صورتش را از نظر گذراند.

– گفته بودم نباید از خونه بیرون بری…!

 

دخترک پوفی کشید…

-حوصلم سر رفته بود.

 

-گفته بودم بیرون اومدنت خطرناکه…!

 

چشمی در حدقه چرخاند.

– خب که چی اگه قرار باشه بمیرم، میمیرم و چقدر خوبه که از دستت خلاص میشم…!

 

پاشا باز هم خیره اش شد.

چرا او مانند زنان اطرافش به او توجه نمی کرد…؟!

 

-فعلا مرده ات به هیچ دردی نمی خوره باید زنده بمونی…!

 

 

 

 

آسانسور ایستاد و پاشا بازوی دخترک را گرفت و بیرون امدند.

سمت آپارتمان رفتند و پاشا با کلید یدک ان را باز کرد.

 

افسون حین داخل شدن با چشمانی گشاد شده پچ زد: کلید از کجا آوردی…؟!

 

 

پاشا نگاه خاصی بهش انداخت.

خنگ هم به دیگر صفاتش اضافه کرد.

-به نظرت اونی که کلید داره چه عنوانی می تونه داشته باشه…؟!

 

افسون خیره اش شد…

-اینجا خونه توئه…؟!

 

-مهم نیست اینجا مال کیه، مهم اینه که تو یاد بگیری وقتی بهت میگن تنهایی بیرون رفتن برات خطرناکه، نباید بری…!

 

-حوصلم سر رفته بود…

 

پاشا سنگین و پر نفوذ نگاهش کرد که دخترک سر به زیر شد.

خودش هم از این خطر می ترسید اما خب تحمل تنهایی را هم نداشت…

 

مرد قدمی به دخترک نزدیک شد.

اخم داشت و لحنش کاملا جدی بود.

-حق داری حوصلت سر میره ولی جون آدم الکی نیست افسون… خودت و هر طور که می تونی سرگرم کن… اونایی که اون بیرون در کمینت هستن فقط به کشتن قانع نیستن… اون کثافتا همه کاری ازشون برمیاد…!

 

 

دل افسون اشوب شد.

حرف های پاشا برایش زیادی ترسناک بودند.

 

-اما… اما من که کاری نکردم که کسی دنبالم باشه…؟!

 

پاشا قدم دیگری برداشت.

-تو کاری نکردی اما تو هیچی نمیدونی دختر… بزار به وقتش همه چیز رو بهت می گم افسون… هرچی کمتر بدونی، برات بهتره…!

 

 

دهان افسون مانند ماهی باز و بسته شد.

حرفی نداشت بزند، اصلا هم می گفت این مرد حاضر می شد برایش حرف بزند…؟!

 

-بعدا نه الان برام بگید…!!!

 

 

 

 

پاشا نگاهی به سر و وضع دخترک کرد.

باز هم رنگی رنگی پوشیده بود و این بی نهایت خواستنیش می کرد.

 

 

نگاهش به سمت چشمان مبهوت و مصمم دخترک نشست…

 

مژه های بلند دخترک این دفعه بیشتر فر خورده و بالا رفته بود که موشکافانه داشت نگاهش میکرد.

 

-الان چیزی برای حرف زدن ندارم…!

 

 

افسون عکس العمل تندی نشان داد.

– نمیشه که بیای تو خیابون و دستم و بگیری بیاری اینجا بعد که می پرسم چرا، میگی حرفی نداری…؟!

 

 

پاشا خیره اش شد.

نمی دانست چرا جای آنکه عصبی شود، بیشتر از این حال خشن دخترک خوشش می آمد…

-فعلا در جریان نباشی به نفع خودته…!

 

 

افسون عصبانی شد.

-بهتره نفع یا ضررش رو به عهده خودم بزارین…چرا من باید توی این خونه زندونی بشم…؟! چرا باید به یه غریبه ای که نمی شناسم بهش اعتماد کنم…

 

 

پاشا سعی کرد خوددار باشد.

– خانوم احتشام صلاح بدونه بهت میگه…!

 

 

دیگر صدای افسون دست خودش نبود.

-من بچه نیستم که تو یا عمم برام تصمیم بگیرین…من می تونم از خودم مراقبت کنم و هیچ احتی…

 

 

پاشا در کمال بی رحمی از حرف های تند دخترک عاصی شد و اسلحه اش را از پشت لباسش بیرون کشید و سمت افسون گرفت…

 

-به نفعته که ساکت باشی وگرنه….

 

 

 

 

افسون چنان ترسید که در دم خفه شد و حرفش نصفه ماند…

چشمانش گشاد شدند و تنش مثل بید می لرزید.

ناباور نگاه مرد و سپس اسلحه ای کرد که فقط تو فیلم ها دیده بود…

 

عرق سردی تیره کمرش نشست و ضربان قلبش بالا رفت.

 

دوست نداشت و نمی خواست او را بترساند اما او اهل مدارا کردن یا ناز کشیدن نبود…

هنوز که فکر می کرد خیلی خیلی در برابر دخترک کوتاه آمده بود.

 

-بهتره ساکت بشی و حرفی نزنی که…

 

 

چشمان از حدقه درآمده افسون از اسلحه به سمت چشمان پر خشمش رفت و به یکباره تنش سرد شد.

شقیقه هایش تیر کشیدند و تمام ذهنش پر شد از منفجر شدن ماشین و سوختن پدر و مادر و مرد سیاه پوشی که اسلحه داشت و برق اسلحه هوش از سرش برد…

 

 

صورت دخترک لحظه به لحظه سفید شد و بعد قطره اشکی از چشمش پایین چکید و در مقابل چشمان مبهوت پاشا از حال رفت…

 

 

پاشا قدمی سمتش تند کرد و بلافاصله تن دخترک را در آغوشش گرفت و نگذاشت زمین بخورد…

 

 

در حالی که تن بی رمق و بیهوش دخترک در آغوشش بود روی زمین دو زانو نشست و بر صورت افسون زد…

– افسون… افسون…

 

 

بیهوش شده بود و هیچ عکس العملی نداشت.

دست زیر تنش برد و دخترک را روی دستانش بلند کرد که در خانه باز و عمه ملیح وارد شد…

 

 

عمه ملی با دیدن افسون بیهوش روی دستان مرد محکم بر گونه اش کوبید و سیلی بر گونه اش زد…

– خاک به سرم چی شده…؟!

 

 

پاشا سمت زن برگشت…

-داشتیم حرف می زدیم که یهو بیهوش شد…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x