رمان عبور از غبار پارت 18

4.7
(11)

کرده
عکاس که انقدر خوشش اومده بود که ذوق زده تر از من به اطرافش نگاه می کرد و همینطوری چند تا
عکس خالی از گلا و فضای فوق العاد قشنگ اونجا انداخت
خودمم مبهوت اونجا شده بودم که با حرکت امیر حسین که دستمو گرفته بود به خودم اومدم و به
سمتی که مد نظرش بود رفتیم
حالا که محرمش شده بودم …بیش از گذشته بهم نزدیک می شد و دوست نداشت ازش فاصله بگیرم

بعد از چندتا عکس و انداختن دو سه تا عکس تکی …برای اخرین عکس امیر حسین به دستور عکاس
از پشت سر منو توی آ*غ*و*ش گرفت .. و دستاشو از دور کمرم رد کرد و از جلو توی هم گرفت
دستای سردمو بلند کردم و اروم روی دستاش گذاشتم ..
من چقدر سرد بودمو پر اضطراب … و اون چقدر گرم بود و اروم … معذب از این همه نزدیکی
….همونطور که عکاس ازمون عکس می گرفت سرشو کمی پایین تر اورد و لبهاشو به گوشم رسوند
و با لبخند و شیطنت گفت :
-ترسیدم نخوای بله رو بدی
نمی تونستم ببینمش ..هنوز لبهاش نزدیک گوشم بود :
-دیگه هیچ وقت اینطوری دقم نده
ناراحت از کارم اروم کمی سرم رو به سمتش چرخوندم …از ته دل بهم لبخند می زد و خیره نگاهم
می کرد …از خجالت کمی سرخ شدم و اروم گفتم :
-ببخش ..نمی خواستم اذیتت کنم
لبخند دندون نمایی زد و دور از چشم عکاس که در حال دیدن عکسای انداخته شده توی دوربینش
بود ب*و*سه نرمی به گردنم زد و گفت :
-هیچ وقت اذیتم نکن ..امشبم فقط بخند …به خاطر خودت ..به خاطر من
بدنم از حرکتش گر گرفت و کمی داغ شدم …اما باید عادت می کردم ….باید باهاش کنار می
اومدم ….حالا دیگه زنش بودم …و اون اجازه هر کاری رو داشت ….به سختی بهش لبخند زدم که امیر
حسین رو به عکاش گفتم :
-تموم شد ؟
عکاس با خنده سری تکون داد و گفت :
-بله …عکسا عالی شدن
امیر حسین کمی ازم فاصله گرفت و من از آ*غ*و*شش در اومد ..خیلی راحت برخورد می کرد …اما من
هنوز معذب بودم …
حنانه با عجله از پله ها بالا اومد و با دیدنمون با خنده گفت :
-اون مهمونا برای شماها اومدنا …نمی خواید بیاید پایین ؟
امیر حسین بهش خندید و دستمو گرفت و به سمت پله ها رفتیم که حنانه کمی جلوتر اومد و با خنده
گفت :
-صبر کن تورتو کمی مرتب کنم ..
همونطور که تور روی سرم درست می کرد با چشمکی به امیر حسین گفت :
-عروس خوشگلتر از این کجا می خواستی گیر بیاری؟
امیر حسین بهش خندید و مثل خودش با چشمکی گفت :
-گیر اوردم دیگه ..نمی بینی دستش توی دست خودمه
حنانه از ته دل خندید و گفت :
-ایشاͿ همیشه خوش و خندون باشید و در کنار هم به ارامش برسید
امیر حسین بهش لبخند زد و حنانه زودتر پایین رفت ..توی اون لباس فیروزه ای رنگ و ارایش و موهایی
که داده بود بالا… خیلی ناز شده بود
امیر حسین دستمو محکمتر از چند دقیقه پیش گرفت و همراه هم از پله ها پایین رفتیم
…اهنگ به خاطر ورود دوتامون تغییر کرده بود و همه به بالای پله ها خیره شده بودن ..چه لبخدایی
امیر حسین می زد …
بعد از این همه استرس تازه داشت به چشمم می اومد…چقدر خوشتیپ شده بود…مخصوصا که
لبخنداش انقدر چهره اشو قشنگتر می کرد که ادم دلش نمی اومد ازش رو برگردونه و نگاهش نکنه ..
.همه پایین پله ها با خنده و لبخند… با پایین اومدنمون شروع کرده بود به دست زدن
نگاه همه پر از خنده و شادی بود …به خصوص خانواده امیر حسین …انقدر خوشحال بودن که حد
نداشت .
.دکتر تقوی..کاظمی و خیلی دیگه از دکترای جراج و متخصص هم اومده بودن …هنگامه هم سر از پا
نمی شناخت …باورش نمیشد که توی این مهمونی حضور داشته باشه …
پدرم غرق محبت بهم چشم دوخته بود…از بین مهمونا گذاشتیم و در پاسخ تبریکاشون لبخند زدیم و
ازشون تشکر کردیم …و به سمت جایگاه خودمون رفتیم ..
خیلیا از مهمونا که از فامیلای امیر حسین بودنو نمی شناختم ..اما همشون با روی باز و گشاده بهم
تبریک می گفتن و اظهار خوشحالی و شادی از این پیوند می کردن
مراسمی که به گفته امیر حسین ساده و جمع و جور بود ..انقدر بزرگ و شلو غ بود که نمیشد متوجه
شد کی اومده و کی نه …
عمه با اون تیپ مشکی که زده بود مثلا می خواست مخالفتشو با این مجلس اعلام کنه …و عذابم
بده
چهره اش وقتی امیر حسین دستمو گرفت تا حلقه رو دستم کنه دیدنی بود بخصوص وقتی که با
لبخند و شیطنت بهش گفته بود..با اجازه شما عمه خانوم و عمه با صورتی بر افروخته هیچی نگفته
بود ..حتی بهمونم تبریک نگفت
امیر علی بعد از مراسم عقد زود بیرون رفته بود و خبری ازش نبود …حنانه هم مدام با گوشیش حرف
می زد …به امیر حسین نگاه کردم ..هنوز لبخند به لب داشت که یکی از خدمه گوشی به دست به
سمتش اومد و خم شد و اروم دم گوشش چیزی گفت و گوشی رو به سمتش گرفت که امیر حسین
با دستش گوشی رو پس زد و گفت :
-جواب نمی دم ..ببرش
و با لبخند به بعضی از مهمونا خیره شد …اضطرابم بیشتر شد که امیر علی و دیدم که وارد شد
..امیر حسین بهش خیره شد و با لبخندی به من گفتم :
-الان بر می گردم
با نگرانی به رفتنش خیره شدم که یکی از اقوامش بهم نزدیک شد و شروع به سلام و احوال پرسی و
تبریک گفتن کرد
بالاجبار با لبخند و روی باز جوابشو می دادم اما در همون وضعیت هم نگاهم به امیر حسین بود که
داشت با امیر علی حرف می زد
امیر علی عصبی بود ….لبخند هم از لبای امیر حسین رفته بود ..حنانه با خنده به سمتم اومد و با
خانومی که اصلا نفهمیده بودم کیه شروع به خوش بش کرد که متوجه حالم شد و کنارم نشست و
گفت :
-خوبی عروس خانوم ؟
کمی که گذشت با رفتن اون خانوم از کنارمون از حنانه پرسیدم :
-چیزی شده حنانه ..؟
لبخند راحتی زد و گفت :
-نه … چیزی نشده عزیزم ..؟
با شک بهش خیره شدم …سعی کرد لبخند ارامش بخشی بهم بزنه ..اما موفق نبود ..
نگاهمو به امیر حسین دادم که دیدم گوشی امیر علی رو گرفت و برای حرف زدن از سالن خارج شد
حنانه کمی رنگ پریده بلند شد و گفت :
-چیزی نیست قربونت بشم …نگران نباش
و با لبخند به سمت امیر علی عصبی رفت
دهنم از ترس و نگرانی خشک شده بود که متوجه امیر علی شدم ..با شروع اهنگ جدید با حرفی که
حنانه بهش زده بود با خنده نگاهی به من انداخت و ..دست حنانه رو گرفت و برای ر*ق*ص به وسط
سالن بردش ..ضربان قلبم تند شد ..یه اتفاقی این وسط افتاده بود ..
با ر*ق*صشون … نبود امیر حسین در نگاه خیلیا کم رنگ شده بود …وسط ر*ق*ص و شادیشون بود که امیر
حسین با رنگ و رویی پریده وارد شد و به سمتم اومد ..
نگاه مضطربو که دید به روم لبخندی زد و کنارم نشست ..امیر علی با خنده نگاهی بهم انداخت و دم
گوش حنانه چیزی گفت
حنانه با خنده روشو برگردوند وهمراه امیر علی از ر*ق*ص دست کشیدن و به سمتمون اومدن …منتظر
بودم یه اتفاق وحشتناک هر لحظه به وقوع بپیونده
که امیر علی دست امیر حسین رو گرفت و گفت :
-نوبتیم باشه … نوبت شماست خان داداش جان … پاشو همه منتظرن
امیر حسین به روش لبخند زد ..گمان کردم دل و دماغی برای این کار با اون روی پریده ای که موقع
اومدن داشت نداشته باشه ..
اما در کمال تعجب بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد
مهمونا که منتظر ر*ق*ص عروس و داماد بودن … از فرط هیجان شروع به دست زدن و سوت زدن کردن
بیشتر مضطرب شدم و دستمو بلند کردم و اون با گرفتن دستم ..وادار به حرکتم کرد …
با قدمهای اهسته و منظم و ارامش بخشی…. منو تا وسط سالن برد …در عینی که از اضطراب
داشتم پس می افتادم ..لبخندمو به لب داشتم که کسی متوجه حال بدم نشه و فکر نکنه مشکلی
وجود داره
وقتی مقابلش ایستادم ..قدمی بهم نزدیک شد و دستمو توی دستش گرفت و دست دیگه اشو روی
کمرم گذاشت …همونطور که داشت باز بیشتر بهم نزدیک می شد دست ازادمو روی شونه اش
گذاشتم و با شروع اهنگ شروع به ر*ق*ص کردیم …قلبم تند می زد …همه با اشتیاق ما رو نگاه می
کردن
..ترسیده مثل یه گنجشک سرمو کمی از شونه اش فاصله دادم و خیره بهش پرسیدم :
-چیزی شده ؟
لبخندی زد و با حرکت انی دستش وادارم کرد یه دور… دور خودم بچرخم که دست زدن و خنده
مهمونا رو به همراه داشت
وقتی دوباره به آ*غ*و*شش برگشتم با شیطنت گفت :
هیچ می دونست امشب خیلی ناز شدی ؟-

با حیرت و زنگ پریدگی که ..خجالتم رو هم به همراهش داشت .. بهش و لبخندش … خیره شدم
حرارات بدنم بالا رفت و از خجالت سرمو پایین گرفتم … با لبخند دستمو بیشتر فشار داد و منو بیشتر
به خودش چسبوند و با ریتم اهنگ با ارامش به ر*ق*صش با من ادامه داد
مادر و پدرش با چه عشقی به پسرشون نگاه می کردن …نگرانیم بیشتر شد ..نرم و رون می
ر*ق*صید..پیشونیمو از سردرد به شونه اش تکیه دادم ….که فشار دستش روی کمرم بیشتر شد طوری
که با همون نگرانی که فقط اون متوجه اش بود مجبور شدم دوباره نگاهش کنم
چشمکی زد و با خنده گفت :
– صورت خیلی خواستنی و دلنشین شده آوا
با تعجب نگاهش کردم ..من داشتم از اضطراب میمردم …اما اون بی خیال همه چیزی ..بی خیال حال
بدش موقع وارد شدن به سالن ….با من می ر*ق*صید و حرفای قشنگ زیر گوشمم زمزمه می کرد
بدجور به صورتم خیره بود و به اطرافش توجه نداشت …زیر نگاهش داشتم می سوختم و اون از این
همه نزدیکی لذت می برد و به تمام اجزای صورتم با دقت نگاه می کرد و لبخندش بیشتر می شد..
بادقت بیشتری بهش خیره شدم …خودش و لبخندش اروم و دلنشین بودن ….اصلا نمی تونستم
درکش کنم ..نمی شناختمش ..احساساتش ..و حرفایی که می زد …برام قابل لمس نبودن …به
ناچار نگاهمو ازش گرفتم و به شونه اش خیره شدم
متوجه حالم شد و سعی کرد به ر*ق*صش ادامه بده …به گمونم توی ذوقش خورده بود که لبخندش
رفته رفته جمع شد و تصمیم گرفت حرف دیگه ای بهم نزنه
چند دقیقه بعد همونطور که می ر*ق*صیدیم و سعی می کردم که درکش کنم توی چرخش بعدی..با
هزاران فکر…. نگاهم به در سالن و اومدن کسایی که باورم نمیشد ..خیره موند …
رنگ صورتم به شدت پرید و اب دهنم خشک شد با وحشت نگاهمو به امیر حسین دادم
رنگ پریده تر ازمن بهشون خیره شده بود که با دیدن صورت وحشت زده من لبخندشو برگردوند و به
ر*ق*صش ادامه داد …بدنم از ترس داشت شل میشد که وضعیتمو درک کرد و اروم سرشو بهم نزدیک
کرد و گفت :
-یکم تحمل کن … الان تموم میشه …فقط به من نگاه کن
فشارم افتاده بود و صدای اون مزاحم توی گوشم می پیچید:
-خوب گوش کن ببین چی بهت می گم دختره بی سروپا ….یا امشب این عروسی رو بهم می زنی
و گورتو از این شهر گم می کنی ..
یا یه راست برگه رو بر می دارم و یه نسخه کپیشو اول می فرستم خونه یوسف جونت و به اطلاع
همشون می رسونم که تو چه ه*ر*زه ای هستی …
بعدم برای صرف شیرینی و شام همگی میایم عروسی معشوقه یوسف سلحشور ….خدابیامرز
سرم به دوران افتاد…ترس لحظه ای ولم نمی کرد …
با چرخش اخر و پایان اهنگ طوری که کسی نفهمه امیر حسین بازومو چسبید که اون وسط نیفتم
..چند ثانیه ای همون جا ایستادیم که وضعم بهتر بشه …..همه داشتن دست می زدن و امیر حسین
بهشون لبخند می زد
شاید این بهترین راه برای اروم کردن خودشم بود …کاش منم می تونستم لبخند بزنم …اما دیگه جونم
در اومده بود..از ارایشگاه به بعد لحظه ای اروم و قرار نداشتم ..
امشب به اندازه تمام سالهای عمرم پیر شده بودم …هیچ وقت انقدر بهم اضطراب وارد نشده بود ..زیر
دلم از شدت اضطراب و ترس درد گرفته بود و داشتم تحملش می کردم
به سختی خودمو برای نشستن سر جامون به سمت جایگاه کشیدم …امیر حسین محکم زیر ب*غ*لمو
چسبیده بود..تنها هنرم این بود که نمی ذاشتم اشکم در بیاد
بی شک مرتکب گ*ن*ا*ه نابخشودنی شده بودم که امشب داشت میشد بدترین شب زندگیم !!!
با نشستن امیر حسین کنارم … مادر و پدر یوسف از جاشون بلند شدن و به سمتمون اومدن قبل از
نزدیک شدنشون امیر حسین از یکی از خدمه برای من یه لیوان اب خواست
با هر قدمشون بند بند وجودم از هم گسسته می شد
چشمامو بستم و باز کرم …چونه ام می لرزید … امیر حسین دستمو توی دستش گرفته بود و سعی
می کرد ارومم کنه …چهره ش به نظر اروم بود
با ایستادنشون امیر حسین به احترامشون از جاش بلند شد که پدر یوسف بدون سلام و تبریکی رو
بهش گفت :
-خیلی ازت دلخورم
امیر حسین کمی رنگ پریده بهش خیره موند
فاتحه امو خوندم …بدتر از این نمی شد…
مادرش نگاهی به من انداخت و بعد خیره به نگاه به ظاهر اروم امیر حسین گفت :
-منم مثل مادرت …اخه این رسمش بود ؟تو و یوسف این همه با هم دوست بودید ..اخه چرا؟
حلقه های اشک توی چشمام جمع شد که پدرش به سمتم خم شد و گفت :
-این اقا داماد خیلی مرد خوبیه …فقط نمی دونم چرا انقدر بی معرفت شده که دلش نیومده ما رو
برای عروسیش دعوت کنه
کاش می تونستم از درد فریاد بکشم و از اونجا فرار کنم
مادرش لبخند به لب داشت :
-حالا ما باید از کس دیگه ای بشنویم که عروسی بهترین دوست یوسفه ..داشتیم اقای دکتر ؟
بدنم از ترس گرخت شده بود و واقعا دیگه نمی تونستم تکونش بدم …این چه عذابی بود که تمومی
نداشت ؟
امیر حسین سعی کرد اروم باشه و لبخند بزنه :
-قصد بی ادبی نبود ..اما گفتم شاید دل و دماغشو نداشته باشید..وگرنه کی بهتر و عزیز تر از شما
مادرش به سمت خم شد و با لبخند گفت :
-خوشبخت بشی دخترم …خیلی براتون خوشحالم …کاش یوسفم بود و توی خوشحالیتون سهیم
می شد
اشکم داشت در می اومد طرفی که نیت کرده بود عذابم بده و نذاره از عروسی چیزی بفهم ….خوب
تو کارش موفق شده بود
-ببخشید که می پرسم کی به شما گفت ؟
این سوالی بود که امیر حسین با چهره ای مثلا خندون از پدر یوسف پرسیده بود:
-یکی از بچه های بیمارستان برای احوال پرسی به خونه زنگ زده بود که بعدم گفت امشب شب
عروسیتونه …ما هم دیگه وقت تلف نکردیم و گفتیم هر چه زودتر خودمونو برسونیم ..که حداقل با بودن
توی مراسمتون کمی از محبتاتونو جبران کرده باشیم
امیر حسین متعجب گفت :
-چه جالب … میشه اسمشو بگید که بتونم ازش برای این محبتش تشکر کنم ..اخه ما همه رو دعوت
کردیم …نباید کسی از بچه های بیمارستان از قلم افتاده باشه
پدر یوسف لبخندی زد و گفت :
-دکتر اقبالی
رنگ از صورت من پرید و امیر حسین با تردید پرسید:
-اقای دکتر اقبالی ؟
مادر یوسف لبخندی زدی و گفت :
-بله دکتر ..اقای محترمی بودن ..خدا خیرش بده ..حداقل بانی خیر شد
نفسم دیگه بالا نمی اومد..خدمتکار لیوان اب به دست به سمتمون اومد ..امیر حسین به روشون
لبخندی زد و گفت :
-باید از دکتر کلی تشکر کنم که چنین محبتی در حقم کردن ..و باعث شدن در مراسم حضور داشته
باشید
هر دو با لبخند هدیه ای که توی یه جعبه مخملی بود و به سمتم گرفتن
دستامو به سختی بلند کردم و با ته مونده جونم به روشون لبخندی زدم و تشکر کردم
کمی بعد با دور شدنشون …امیر حسن لیوان ابو از توی سینی برداشت و به سمتم گرفت و گفت :
-نگران نباش …اونا از هیچی خبر ندارن
نگران نباشم …این چیزی بود که اون ازم می خواست ..اما نمیشد..همه بدنم از استرس و ترس شل
و گرفته شده بود…
-طرف هر کی هست می خواد امشبو به دوتامون زهر کنه …فقط نمی دونم این وسط دکتر اقبالی
چیکاره است ؟خودشه یا کس دیگه
چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا باعث در اومدن اشکم نشه
سرشو بهم نزدیک کرد و دستمو توی دستش گرفت و با لبخند گفت :
-هیچ صیغه نامه ای هم در کار نیست …با اومدن پدر و مادر یوسف مطمئن شدم که یه بولف بوده تا
بتونه مراسمو بهم بریزه
نمی تونستم حرفی بزنم ..فقط می خواستم مراسم تموم بشه ..تمام استقامت از بین رفته بود
سرشو بیشتر بهم نزدیک کرد:
-می خوای بریی بالا و کمی دراز بکشی؟ ..داری پس می افتی
سرمو اروم تکون دادم و گفتم :
-فقط خدا کنه این اخریش بوده باشه …دیگه نمی تونم ..دارم دیوونه میشم
دستمو بیشتر فشار داد و به ر*ق*صنده ها وسط سالن .با ذهنی اشفته .. خیره شد
***
مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت …و من فقط طاقت اوردم ..طاقت اوردم و به اجبار لبخند به روی
لبهام گذاشتم …
همه چیز عالی بود از مراسم گرفته تا شام و پذیرایی از مهمونا..هیچی نقص نداشت …مراسم خیلی
خوب برگزار شده بود و کسی متوجه چیزی نشده بود
اما من از شدت سردرد تاب و توانی برام نمونده بود …برای سوار شدن به ماشین در میان شوخی
های امیر علی و گاهی مهمونا لبخندی می زدم و ارامشمو به سختی حفظ می کردم …
اما در پس خنده ها و شوخی های امیرعلی با شناختی که در این مدت کم ازش پیدا کرده بودم
فهمیده بود یه چیزی وجود داره که اونو امشب نگران کرده که با خنده قصد توی پنهان کردن نگرانیش
داره
..
حتی امیر حسینم همینطور بود ..بیچاره امیر حسین که از چند طرف داشت بهش استرس وارد می
شد و دم نمی زد
سوار ماشین که شدم امیر حسین درو برام بست ….از همه خداحافظی کرده بودم همه خوشحال
بودن و نگاهمون می کردن ..
خلاصه با جا به جا شدن و سوار شدن اونایی که می خواستن دنبال ماشین بیان …. امیر حسین به
راه افتاد…سرم درد می کرد..دل درد امونمو بریده بود…بدنم سرد سرد بود …از این همه درد….
پلکهای خسته از دردم …. تمایل شدیدی به خواب پیدا کرده بودن …
امیر حسین برعکس مراسم که همش لبخند می زد و با همه خوش و بش می کرد ..توی ماشین
کاملا سکوت کرده بود و حرفی نمی زد و گاها از اینه به پشت سر و گاهی هم به ب*غ*ل دستش
نگاهی می نداخت ..
ماشینا بوق می زدن …و بعضیا دست تکون می دادن …امیر حسین قصد خیابون گردی نداشت ..حالم
رو می فهمید.و یکراست مسیر خونه رودر پیش گرفته بود .
بعد از گذشت چند دقیقه ای که چیزی از زمان و مکان رو نمی فهمیدم دستشو از روی دنده
برداشت و دست بی حالم که با ناتوانی انتهای دست گل رو گرفته بود توی دستش گرفت …و با
تعجب نگاهم کرد:
-چرا انقدر سردی ؟
سرم رو تا اونجایی که امکان داشت …و بی حالیم بهم اجازه می داد به سمتش چرخوندم
از نگاهم بهت توی صور تش نشست ….حال حرف زدن نداشتم … نگاهمو ازش گرفتم و دوباره به
خیابون خیره شدم .
ماشین امیر علی به خاطر افت ناگهانی سرعت ماشین ازمون جلو زد..
امیر حسین نگران ماشینو به سمت خیابون هدایت کرد و متوقفش کرد …
به محض ایستادن ماشین ..پشت دستش رو روی گونه ام گذاشت …صورتم داغ بود …دوباره سردی
دستمو لمس کرد و نبضمو گرفت
-فشارت باز افتاده …یه ده دقیقه دیگه .. تحمل کنی رسیدیم خونه
ماشین امیر علی رو دیدم که با ایستادنمون کمی جلوتر ایستاد و همزمان گوشی امیر حسین زنگ
خورد
زود گوشیشو جواب داد:
-نه چیزی نیست ..شما حرکت کنید ماهم الان حرکت می کنیم
…..
-نه ..من ندیدم ..تو یکم جلوتر برو …تا قبل از ما جلوی خونه باش ….خودت راست و ریستش کن …
فهمیدی که ؟
…..
-باشه ..الان راه می افتیم
…گوشیش رو روی داشبورد گذاشت و کمی خودشو رو به سمتم کشوند…از اینکه باز قراره اتفاق
بدتری بیفته ..با ترس به رو به روم خیره شده بودم ..
دستاشو بلند کرد و صورت رنگ پریده و غرق در اضطرابمو توی قاب دستاش گرفت و به سمت خودش
چرخوند و با لبخند بهم خیره شد:
-تموم شد …همه چی …ببین طرف هیچ غلطی هم نتونست بکنه
کاش می تونستم این حرفو با ته وجودم باور کنم ..اما نمی تونستم …
-آوا …به من نگاه کن
بی حال بودم …تمام بدنم از ترس سِر شده بود…به سختی چشمامو حرکت دادم و نگاهش کردم
…..توی عمق چشماش فرو رفتم ….حالا این مرد….. همسر و مرد زندگیم شده بو د
-دیگه هیچ اتفاقی نمی افته …بهت قول می دم
لبخند کوچیکی گوشه لبم بی محابا نشست ..لبخندی که نمی دونم از ترس بود یا دلداریش ..
نگران نگاهم می کرد لبهامو به هزار مصیبت حرکت دادم ..نفسم به زور بالا می اومد:
حرکت کن ..همه کم کم دارن نگران میشن

چند ثانیه ای بهم خیره نگاه کرد و بعد دستاشو از روی صورتم برداشت و به راه افتاد …
حرکت که کرد.. دوباره سرچرخوندم و به بیرون خیره شدم …هنوز نگران بودم
مسیر خونه اشو با اون همه استرس اصلا نفهمیده بودم از کدوم طرفه ….سر خیابون اصلی که
رسیدیم ..تعدا د ماشینا کم شده بود ن ….که دوباره صدای زنگ گوشی امیر حسین بلند شد ..انتهای
دسته گلو محکم فشار دادم ….چشمامو بستم و باز کردم
-چی شده ؟
بهش خیره شدم ….چهره اش یه جوری شد…و نفسشو رو سعی کرد با ارامش بده بیرون …
-خیلی خب ..خودتت درستش می کنی یا خودم بیام ؟
از ترس … قفسه سینه ام مرتب بالا و پایین می رفت و به جمعیتی که جلوی در خونه ایستاده بودن
خیره شده بودم
گوشی رو خاموش کرد و چند لحظه ای به فرمون و بعد به جمعیت ..خیره شد ..همزمان به من
نگاهی انداخت و گفت :
–کاش کسی تا اینجا نمی اومد
دستی به صورتش کشید ..دنده رو جا به جا کرد و به راه افتاد .. امیر مسعود و حنانه کنار هم نگران
ایستاده بودن …پدر و مادرم هم همراه حمید به ماشین ما خیره بودن …چند نفری از فامیلاهای امیر
حسینم بودن …کلا یه نفری میشدن
هنوز به در خونه نرسیده بودیم که توی یه کوچه فرعی امیر علی رو دیدم که جلوی یه ماشین مدل
بالا رو که قبلا جلوی در خونه پدر و مادر امیر حسین دیده بودم گرفته بود و دستاشو از دو طرف باز
کرده بود و مانع راه دادن به کسی که مقابلش ایستاده بود میشد
امیر حسین با تعجب وایستاد و بهشون خیره شد که افاق با دیدن امیر حسین … امیر علی رو محکم
پس زد و خواست به سمت ماشینمون بدوه …که از پشت سر امیر علی بازوشو چسبید و
نذاشت ..امیر حسین عصبی نگاهشو ازش گرفت و به راه افتاد
امیر مسعود که متوجه جو شده بود صدای ضبط ماشینشو زیاد کرد…و تلاش کرد حواس همه رو پرت
کنه ….با توقف ماشین همه که متوجه قضیه نبودن شروع به سوت زدن و دست زدن کردن
رنگ و روی امیر حسینم کمی پریده بود ..اما خوب حفظ ظاهر می کرد
خونه امیر حسین یه خونه ویلایی بزرگ بود …در حالی که من همیشه فکر می کردم باید یه خونه
اپارتمانی داشته باشه …..
توی مراسم موقع سوار شدن از پدر و مادرم و بقیه خداحافظی کرده بودم و حالا همه فقط برای
همراهی تا اینجا اومده بودن ..در بزرگ خونه برای ورود ماشین باز شد …
نگاهی به عقب و کوجه فرعی انداختم …که امیر حسین بهم گفت :
-بابتش ازت معذرت می خوام …
فکش منقبض شده بود ….اشکم می خواست در بیاد …هیچی نگفتم …کاش همه می رفتن و می
ذاشتن ما به حال خودمون باشیم …
دستشو برای لمس دوباره دستم بلند کرد..هنوز فشارم پایین بود
نگران از وضعیت موجود….ماشین رو به داخل روند … بقیه هم اروم وارد حیاط شدن ..
امیر حسین پیاده شد و به سمتم اومد و درو باز کرد و کمکم کرد تا پیاده شم …
همه برای تبریک گفتن و خداحافظی جلو اومدن …امیر حسین منع کرده بود که برنامه ای توی خونه
خودش برگزار بشه …و همه در حد همون خداحافظی می تونستن بیان و خبری از بزن و بر*ق*ص و
شادی نبود …البته این خواسته ….دقیقا قبل از حرکتمون به سمت خونه توسطش گرفته شده بود
پدرم جلو اومد ..بغضم شدت گرفت …اما مثل چند ساعت قبل ..خودمو کنترل کردم و نذاشتم اشکی
جاری بشه …..حتی نفهمیدم چطور با هاش خداحافظی کردم . …دست و پاهام می لرزید….وقتی از
آ*غ*و*شش در اومدم با امیر حسینم خداحافظی کرد …اونم خیلی گرم و صمیمی
به در نگاهی انداختم امیر علی هنوز نیومده بود.. حنانه متوجه نگاهم شد و به روم لبخند زد و منو
توی آ*غ*و*ش گرفت و گفت :
-خوشبخت بشی عزیزم
لبخند زدم ..دیگه از شدت بغض و درد گلو صدام در نمی اومد
بیست دقیقه ایستادنمون توی حیاط طول کشید که خداروشکر همه قصد رفتن کردن …با خروجشون
تنها امیر مسعود و حنانه مونده بودن ..که اوناها هم قصد رفتن کردن …امیر حسین همراهشون به
سمت در رفت .. هر سه نفر نگران بودن …و همچنان خبری از امیر علی نبود
کمی که گذشت با خروجشون …امیر حسین اروم درو بست و به سمتم چرخید
خیره نگاهش کردم ..توی سکوت مطلق حاکم بر فضا… بهم لبخند زد ..اما من از ترس هیچ کاری نمی
تونستم بکنم ..نه لبخندی ..نه حرفی ..نه واکنشی …فقط نگاهش کردم
به سمتم اومد
در یک قدمیم ایستاد و با همون لبخند دستشو به سمتم دراز کرد
هر ان نزدیک بود اشکم در بیاد..بلاخره تموم شده بود ..و من چقدر در این چند ساعت عذاب کشیده
بودم
به دست دراز شده اش خیره مونده بودم …زندگی جدیدم شروع شده بود …و من باید همه چیمو
پشت دری که امیر حسین بسته بود می ذاشتم و به سمت جلو حرکت می کردم …
اروم و بی حال دستمو بلند کردم و توی دستش گذاشتم ..حق نداشتم با احساسات این مرد بازی
کنم …حق نداشتم دلشو بشکنم
لبخندش بیشتر شد …و بی حرف … …با قدمهای اروم روی سنگ فرش های بزرگ حیاط که بینشون
سبزه هایی سبز در اومده بود به راه افتادیم …حیاط بزرگی بود ..نمای خونه با اون معماری قشنگش
دیگه جای حرفی رو برای کسی باقی نمی ذاشت …
از چند پله تمیز و خوش نمای جلوی خونه بالا رفتیم …و مقابل در ایستادیم …. امیر حسین درو باز
کرد …در و که باز کرد با لبخند دستمو رها کرد و گفت :
-به خونه خودت خوش اومدی
با مکث لحظه ای به داخل خونه خیره شدم ……باورم نمیشد همه چی تموم شده باشه …قدم
کوتاهی برداشتم و داخل شد…
تمام چراغای خونه روشن بود و هر جای خونه گل دیده میشد ..بوی گلا و فضای دلباز خونه …وحشت
و ترس دقایق پیشمو داشت از بین می برد … پشت سرم امیر حسین وارد شد و درو اروم بست
چند ماه پیش هرگز با خودم پیش بینی نمی کردم که تا اخر عمر باید با استاد اخموی دانشکده
زندگی کنم ..
استادی که همه درباره اش اشتباه فکر می کردن ..استادی که اگه نبود …باید از ترس بی ابرو شدن
از این شهر و ادماش فرار می کردم ..استادی که هنوز نمی دونستم چقدر دوستش داشتم
اما همه ی اینا انتخاب خودم بود..برای حفظ ابروی خودم و یوسف ..بنده خدا که گ*ن*ا*هی نکرده بود که
حالا بخوام باهاش بد تا کنم و تازه احساس کنم دوسش دارم یا نه ….حالا اون همه چیم بود ..بغض
ازارم می داد
از کنارم عبور کرد و به سمت هال رفت و به حرف اومد تا همه ی ناراحتیا و عذابای چند ساعت قبلو
یه جوری کم رنگ کنه :
-همه چیز خیلی هولکی شد…حنانه و مامان سعی کردن کمی به وضع خونه برسن ..خودت که
نیومدی
به سمتم چرخید لبخند کوچیکی روی لبهاش بود:
-بعدا اگه خواستی می تونی هر چی رو که دوست نداشتی عوض کنی
سعی کردم به روش لبخند بزنم ..کاری که از ابتدای مراسم نتونسته بودم بکنم و اون کرده بود
-اتاق خواب و بقیه اتاقا از این طرفه …
هر دو می خواستیم بهانه ای برای حرف زدن داشته باشیم …اون تلاش می کرد و من نه …بغضم
وزنه شه بود و به پاهام بسته شده بود و راه رفتنو ازم سلب می کرد ..
…به سختی
به دنبالش رونه شدم ..می خواست به حرف بیام
بعد از نشون دادن چندتا از اتاقا….لبخندی به روم پاشید و در چهارمی رو باز کرد و اولین چیزی که به
چشمم خورد تخت دو نفره بزرگ کنار پنجره بود…و رو تختی که … نو بودنشو داشت … فریاد می زد
وارد اتاق شدم …امیر حسین سکوت کرده بود…حرف زدن برام سخت و عذاب اور شده بود…نتونستم
به سمتش برگردم و حرفمو بزنم ..
همونطور خیره به کمد و وسایل توی اتاق با صدای گرفته و بم ناشی از بغض این چند وقته ام گفتم :
-قشنگه
مکث کوتاهی کرد و گفت :
-می دونم خسته ای .. یه دوش بگیر و بخواب
لبم پایینمو و از داخل گاز گرفتم …تمام این عذابا برای رسیدن به این خونه و این زندگی بود …یه دفعه
ناخودآگاه چهره به خون نشسته یوسف با بسته شدن چشمام مقابلم نقش بست
…نزدیک بود به هق هق بیفتم ..با صدایی که تهش داد می زد گریه است خیره به میز توالت قشنگ
اتاق گفتم :
-نه خسته نیستم …فقط یکم سرم درد می کنه
سکوت خونه ..سکوت امیر حسین و سکوت من ..طاقتمو داشت از بین می برد ..به سمتش برگشتم ..
کت و شلوار خوش دوخت توی تنش …منو به یاد تیپ زدنای یوسف انداخت ..نمی دونم چرا همش به
یاد یوسف می افتادم …دوباره چشمامو بستم که از یادم بره که روزی یوسفی هم بوده
وقتی چشمامو باز کردم فاصله اشو با من کوتاه کرده بودم و در یک قدمیم ایستاده بود و توی چشمای
قرمزم که بس بهشون فشار اورده بودن خیس نشن …خیره شده بود
روم نمیشد بهش نگاه کنم ..زندگی اونم این وسط رو هوا بود..نزدیک بود امشب با ابروی چندین و
چندین ساله اش بازی کنم و به فناش بدم …
-دوست داری گریه کنی…گریه کن ..نگه اش ندار
لبهام بهم فشردم ..و نگاهمو ازش گرفتم
-گریه کن
چونه ام به لرزه افتاد و حلقه های اشک شروع به خودنمایی کردن و اون سکوت کرد ..خیلی امروز
بهم فشار اومده بود
قطره اول که از گوشه چشمم فرو افتاد…نگاهشو از من گرفت …طاقت این چند وقتم تموم شد…و از
اونجایی که فاصله بینمون نمونده بود با هق هق گریه ام سرم روی سینه اش گذاشتم و با دستهای
بی جونم برای نگه داشتن تعادلم ..اروم بازوهاش چسبیدم
قدمی جلوتر اومد و دستاشو بلند کرد و منو کامل توی آ*غ*و*شش گرفت …با شدت گریه ام ..آ*غ*و*شش
تنگتر میشد..بوی ادکلنش توی بینیم پیچید..حس ارومش انگار داشت توی منم نفوذ پیدا می کرد…
باید تمام خاطره هامو با یوسف از یاد می بردم …حالا این زندگی مال من و امیر حسین بود..نه
یوسفی بود و نه هومنی..و نه شخص دیگه ای… زندگی که باید حفظش می کردم …با تمام
ناملایماتش و دوست نداشتنهام
حرکت اروم دستش روی کمرم فقط حس ارامشو بهم می داد
نباید روز اول رو از همین حالا خراب می کردم ….سرم رو به سختی از روی سینه اش برداشتم و خیره
به پیرهنش گفتم :
-ببخش
هنوز توی ب*غ*لش بودم که با لبخندی گفت :
-گشنه ات نیست …..نه من چیزی خوردم نه تو ….شام چی دوست داری سفارش بدم ؟یه جایی رو
می شناسم که این موقع شبم غذاهاش حرف نداره
دل و دماغ هیچی رو نداشتم ..اگه به خودم بود شاید با یه ارام بخش به استقبال خواب می رفتم
-فرقی نمی کنه ..هر چی که خودت می خوای
در حالی که دستش هنوز روی گودی کمرم بود با دست دیگه اش زیر چونه ام رو گرفت و سرمو کمی
بالاتر برد و در یک فاصله یک وجبی صورتم گفت :
-نه ..باید خودت بگی ..
.به لبخندش ..با چشمای گریون لبخند تلخی زدم و گفتم :
-من جوجه می خوام
خندید
-حالا شد…کمکت کنم لباستو در بیاری؟
لحظه ای خیره بهش نگاه کردم ..باید از این به بعد با همه چی کنار می اومدم …من به اجبار زنش
نشده بودم
دستامو از روی بازوهاش به ارومی به سمت پایین سُر دادم و کمی ازش فاصله گرفتم
دست بلند کرد و شنلمو به اهستگی از روی سر و شونه هام برداشت ..و لحظه ای بهم خیره موند
نگاهش کردم …نگاهش اروم از روی صورت به سمت گردن و شونه هام عریانم حرکت کرد و دوباره
به چشمام برگشت …
نفسم رو حبس کردم و نگاهمو ازش گرفتم و به ارومی چرخیدم …. بهش پشت کردم . و چشمامو
بستم ..
این لحظه ها اصلا برام شیرین نبودن …فقط عذاب بود و بغض ..
حرکاتشو از توی اینه می دیدم …شنلو روی مبل نزدیک به در گذاشت و دوباره دستاشوبلند کرد و
گوشه تورو گرفت و کنار زد ..
تنم لرزید و با احساس سر انگشتاش روی گردنم تمام بدنم سرد شد..کمی سرم رو خم کردم و اون
زیب لباس سفید ساده ام و در عین حال زیبا م رو با ارامشی عذاب اوار به سمت پایین کشید
چشمامو بسته ام و محکم بهشون فشار دادم و نفسم رو تو سینه حبس کردم که هنوز زیب لباس
به نیمه نرسیده رهاش کرد و گفت :
-من می رم غذا ها رو سفارش بدم ….دیگه .فکر کنم بتونی بقیه رو خودت انجام بدی ..
چشمامو یهو باز شد و اون به سمت در رفت …از جام جم نخوردم ..امیر حسین در کمتر از یک ثانیه
بی حرف از اتاق خارج شد و درو بست
وسط اتاق بدون هیچ عکس العملی ایستاده بودم …چه شبی بود امشب …پر تنش و پر استرس
..حالام که امیر حسین تنهام گذاشته بود… از خودم و از کارم بدم اومده بود…
چشمامو به سمت تخت حرکت دادم ….نباید اینطوری می شد …ناراحت به سمت در چرخیدم …کاملا
بسته شده بود ..لب پایینمو گاز گرفتم و توی فکر فرو رفتم
حتما کار بدی ازم سر زده بود که دوست نداشت کنارم باشه …اخه کار بدتر از این که جلوش زده بودم
زیر گریه ….
سرمو با ناراحتی تکون دادم
با اینکه اصلا باهاش راحت نبودم …اما این برخوردارو هم از جانب دو طرفمون دوست نداشتم …تند
برگشتم و از توی اینه ….به خودم … به لباسم … به ارایشم … به چهره غرق در نگرانیم خیره شدم
دلم نمی خواست من باعث ناراحتیش بشم ..یا اینکه مدام بخواد مراعاتمو بکنه …حالا که ازدواج کرده
بودیم ..اگه خیلیم سخت بود باید به زندگی عادیمون برمی گشتیم …زیپ لباسمو خیلی کم پایین
کشیده بود..
فشار امروز باعث شده بود …اونطور بزنم زیر گریه و همه چی رو به یاد بیارم ..حتی یوسفی که دیگه
نمی خواستم بهش فکر کنم …
هر چقدرم موحد خونسرد بود و به این چیزا مثلا نمی خواست اهمیت بده ..بازم مرد بود و بی تردید
باعث ناراحتیش می شد
به سمت در رفتم و بی معطلی درو باز کردم ..و چند قدمی بیرون رفتم ….خبری ازش نبود
…سالن پذیرایی رو رد کردم و از یه راهروی نسبتا بزرگی عبور کردم ..
بعد از راهرو یه سالن دیگه وجود داشت و کمی اونور ترش یه اشپزخونه بزرگ با تمام امکاناتش
..پشت به من …به لبه میز توی اشپزخونه تکیه داده بود و یه لیوان اب تو دستش بود
کتشو در اورده بود و بی حرکت در حالی که به لیوان توی دستش فشار می اورد به نقطه ای نا معلوم
خیره شده بود
متوجه حضورم نبود…می شناختمش …به ظاهر اروم … اما از درون بهم ریخته بود..اروم در حالی که
خودمم هم حال خوبی نداشتم به سمتش رفتم ..
قلپ دیگه ای از اب لیوان رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت که به سختی به حرف اومدم ….یهویی
متعجب از حضورم سریع به سمتم چرخید..گفتنش برام سخت بود …اما باید یه جوری این فاصله
هایی که خودم باعث و بانیش شده بودم رو از بین می بردم :
-تنهایی نمی تونم درش بیارم
شوک زده نگاهم می کرد
صورتم رنگ به رنگ شد و با خجالت گفتم :
-میشه کمکم کنی ؟
با کمی رنگ پریدگی دستی به پیشونیش کشید و گفت :
-هنوز غذا سفارش ندادم
انگار نفهمید چی گفتم ….به روش لبخند زدم :
-خوب یه چیزی درست می کنم ..
بهم خیره نگاه می کرد …
وارد اشپزخونه شدم و نزدیکش رفتم ..لبخندمو هنوز حفظ کرده بودم که گفت :
-بهتری ؟سردرد خوب شد؟
مثل خودش به لبه میز تکیه دادم و گفتم :
-ممنون …بهترم
نمی دونم چرا نمی خواست م*س*تقیم نگاهم کنه …دوباره به رو به روش خیره شد :
-حوصله عملای فردا رو ندارم ..خیلی خسته ام
لبخندمو بیشتر کردم …برعکس اون من فقط به نیم رخش خیره شده بود..و نگاه ازش نمی گرفتم :
-خوب نرو..بسپارش به علیان

نفسشو اروم بیرون داد و گفت :
-نمیشه که …چیزیم به صبح نمونده
دست به سینه شد و بلاخره به من نگاه کرد که بهش گفتم :
-برای همه زحمتایی که امشب و این چند وقته کشیدی… واقعا ازت ممنونم …هیچ کسی چنین
محبتی رو نمی تونست تو حقم کنه که تو کردی ….ممنونتم –
سرشو بیشتر به سمتم چرخوند و لبخندی زد و گفت :
-موهات خیلی بلنده …. از موی بلند خوشم میاد
به خنده افتادم ..دوست نداشت درباره این چیزا حرف بزنم … دستی به موهای درست شده ام
کشیدم و گفتم :
-بنده خدا ارایشگر به زور جمعشون کرد …چقدر پشت سرم غر زده باشه خدا می دونه
لبخندش به خنده کوچیکی تبدیل شد و به نیم رخم خیره موندو گفت :
-یادته اون روزی که با اون دختر کوچیکه توی بیمارستان بازی می کردی و من حرفاتونو شنیدم ؟
چشمام گشاد شد و با لبخند دندون نمایی بهش چشم دوختم
-انقدر هول کرده بودی که خودتم نمی فهمدید چی می گفتی
سرمو از خجالت و خنده پایین انداختم و گفتم :
-اخه بد مچ گرفتی …-
تو همون حال یه دفعه سرمو بلند کردم و توی چشماش با لبخند خیره شدم و گفتم :
-اون روز همین طوری یه حرفی بهش زده بودم ..اخه نمی دونم چرا رنگ چشمای تو…اومد تو نظرم
…اون روز فقط یه بازی ساده بود .اما …وقتی مچمو گرفتی و سر به سرم گذاشتی..خیلی ازت
ترسیده بودم …تا یه مدت دورو برت نمی پلکیدم که باز اذیتم نکنی
خنده اش بیشتر شد و با دقت بیشتری به حرفام گوش کرد :
-اما از اینکه امروز پیش همون مرد چشم عسلیم ..خیلی خوشحالم ..چون این حس امنیت و ارامشو
خیلی مدیونشم …
هر دو خیره بهم بودیم که امیر حسین طور خاصی نگاهم کرد و خیره تو چشمام اروم گفت :
یه جفت چشم سیاه –
…یه جفت چشم آسمونی..یه جفت چشم سبز
خیلیا برای اینا شعر مینویسن
اما تو
صاحب اون چشمای قهوه ای ساده ای هستی
که شعرت رو تنها من میدونم
خیره تو چشماش لبخندم بیشتر شد که تکیه اشو از میز جدا کرد و گفت :
-بیا …..می خوام یه جایی رو نشونت بدم
پشت سرش از اشپزخونه خارج شدم …خونه جالبی بود ..انگار هر قسمتش جدا بود …سالن رو رد
کردیم و از چندتا پله پایین رفتیم …کنجکاو و بدون پلک زدن به دنبالش رونه شده بودم که مقابل تنها
در چوبی اونجا ایستاد و با چشمکی گفت :
-کادوی من به تو
تعجب کردم … اولین باری بود که می شنیدم کسی بخواد کادو ….یه اتاق هدیه بده ..خنده ام گرفت و
اون گفت :
-بازش کن دیگه
شونه ها مو بالا انداختم و دستمو روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم …با باز کردن در از چیزی که
می دیدم چشمام چهارتا شده بود…با بهت و تعجب وارد اتاق شدم
اصلا انتظار چنین چیزی رو ازش نداشتم …
با همون چشمای متعجب برگشتم و نگاهش کردم ..لبخندی زد و گفت :
-خوشت میاد ؟
پلکهامو چند باری باز و بسته کردم و گفتم :
-اما من که همه اینا رو
از کنارم گذشت و به سمت میز رفت و گفت :
-توی این دو هفته تمام وقتای بیکاریم اینجا بودم ..تازه دیروز تمومش کردم
با ناباوری به سمت قاب روی دیوار رفتم ..اخرین دست نوشته ام بود..توی یه قاب خیلی قشنگ
گذاشته بودش …
تمام دست نوشته هام رو قاب کرده بود و با سلیقه روی دیوار زده بود..بعضیا رو هم توی کتابخونه
چیده بود..فضای جالبی درست کرده بود…به خصوص با اون میز و اون وسایل منبت کار ی شده که
مطمئن بودم همه رو از اصفهان گرفته بود
یه اتاق مخصوص من ….و برای من …فضای معرکه ای داشت …خیلی ارامش دهنده …بود
-من که اون روز همه رو انداختم دور
دست راستشو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت :
-خوب منم برداشتم …
چقدر این کارش تاثیر خوبی روم گذاشته بود…از اینکه به کارام ارزش داده بود..غرق لذت شده بودم ..
سرجام ایستاده بودم …که .به سمت قابی که روی زمین به دیوار تکیه داده شده بود رفت و خم شد
و برداشت و در حال نصب کردنش روی دیوار گفت :
-من حاضرم همه چیمو بدم که یه روزی تمام یادگارای دوره جونی و مجردیمو بهم برگردونن
..حیف اینا نبود که داشتی دورشون می ریختی …؟
لبخندی زدم و گفتم :
-ممنون این کارت خیلی برام ارزش داشت …نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم
قابو که سرجاش گذاشت قدمی به عقب رفت و خیره به قاب گفت :
-حالا که ارزش داشت …هفته ای دو سه تا خوشگلشو بنویس و بهم بده …مثلا یکی برای اتاقم توی
بیمارستان …یکی برای اتاق خواب … یکی برای ….
با خنده گفتم :
-می خوای پزشکی رو بب*و*سم و بذارم کنار که فقط برای تو بنویسم ؟
سرشو شیطون تکونی داد و گفت :
-فکر بدیم نیست ..خیلیم خوبه
و بهم خندید..که یه دفعه یاد بقیه وسایل توی جعبه افتادم و با نگرانی بهش خیره شدم ..چهره اش
اروم بود و به قابا نگاه می کرد
-این اتاق همیشه خالی بود …بهترین جا برای این کاره ….
برگشت و نگاهم کرد :
-هیچ وقت خطاطی رو کنار نذار
نمی دونستم در مورد اون وسایل باید بهش توضیح می دادم یا نه …در هر صورت من اونا رو بیرون
ریخته بودم …و خودش نشون می داد که قصد تو فراموش کردن گذشته دارم …
-ساعت چند عمل داری؟
با ناراحتی شونه هاشو پایین داد و گفت :
– صبح …
به ساعت نگاهی کردم و گفتم :
-پس یه چیزی درست کنم بخور …بعد بگیر بخواب ..تا کلی وقت هست
دستی به چشماش کشید و گفت :
-باشه ..پس برم یه دوشی بگیرم و لباس عوض کنم ..الان بر می گردم
سری تکون دادم و اون از اتاق خارج شد
با خروجش از اتاق با ذوق به اتاق و دست نوشته هام خیره شدم …مرد عجیبی بود ….با اون حجم
کارا چطور وقت کرده بود اینجا رو درست کنه .؟
..حس خوبی توی وجودم شکل گرفت و با همون لباس به سمت اشپزخونه رفتم ….چون کار زیادی
نمی خواستم بکنم …ترجیح دادم بدون عوض کردن لباس کارمو انجام بدم و بعد لباسمو عوض کنم
نیم ساعت بعد ..با اماده کردن یه غذای حاضری و سبک به ساعت نگاهی انداختم و دیدم خبری از
امیر حسین نیست
سنگینی لباس خسته ام کرده بود ..به دنبالش به سمت اتاق خواب رفتم …ایستادم و ضربه ارومی به
در زدم ..اما جوابی نشدیم …
دستمو رو روی دستگیره گذاشتم و درو به ارومی باز کردم ..و در کمال شگفتی دیدم …. دوش گرفته و
لباس عوض کرده ..غرق در خواب روی تخت به خواب رفته …
به خنده افتادم …مثلا عروس و داماد بودیم و انقدر هیجان داشتیم …هنوز بهش خیره بودم …چقدر
راحت با تغییر مسیر حرف … ذهن من و خودشو از چیزی که من فکر می کردم منحرف کرده بود..
هرچند با همه سختی که به خودم داده بودم ..اما اصلا امادگیشو برای امشب نداشتم ..خیلی سختم
بود …
در مورد امیر حسین نمی تونستم چیزی رو پیش بینی کنم …درست مثل یه بچه به خواب رفته بود
….لبخندی زدم و به طرفش رفتم …و اروم پتویی که کنار زده بود رو روش کشیدم …
هنوز سردرد داشتم …دلم می خواست منم بخوابم ..اما باید اول لباسمو عوض می کردم …لباسی که
خودم به تنهایی هم می تونستم عوضش کنم …بعدشم یه دوش اب گرم و یه خواب راحت
وقتی از حموم در اومدم ..ساعت صبح بود…حوله رو از دور موهام باز کردم و به سمت تخت رفتم …
پلکهام به شدت سنگین شده بودن ..پتو رو کنار زدم و از این طرف تخت به زیر پتو خزیدم …در عین
حالا که از نزدیکی بیش از حد بهش حسی از شرم و سختی بهم دست می داد
اما وجودش برام …پر از ارامش بود..وجودی که به راحتی بهم اجازه می داد در کنارش روی همون
تختی که خوابیده بی دغدغه و بدون نگرانی دراز بکشم و پلکهامو روی هم بذارم …
چشمامو به اهستگی باز کردم …و دوباره بستم …احساس می کردم خیلی خوابیدم ..دوباره چشمامو
باز کردم …و به رو به روم خیره شدم ..
جای خالی امیر حسین نشون می داد خیلی وقته که باید بیدار شده باشه …سرمو چرخوندم و به
اطرافم نگاه کردم …
چه خواب راحتی بود…موهام هنوز کمی رطوبت داشت ..تو جام نیمخیز شدم …بوی عطر گلا توی
بینیم پیچید …حالا که روی تخت بودم نمای اتاق قشنگتر دیده میشد..دور تا دورم پر از گل بود ..
همش کار حنانه بود ..تمام گلدونا رو پر از گل کرده بود….سرمو چرخوندم و به ساعت روی میز
عسلی نگاهی انداختم .. بود
با تعجب ساعتو برداشتم و بهش خیره شدم ….چقدر خوابیده بودم …پتو رو سریع کنار زدم که دیدم
سیم تلفن کشیده شده و توی پریز نیست ..
خبری هم از گوشیم نبود ..دستی به موهام کشیدم و از تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم
….احساس کردم خونه از دیشبم بزرگتر شده …
با دیدن ساعت مطمئن شده بودم که کسی خونه نیست …سیم تلفن های دیگه رو هم کشیده
بود …لبخندی به لبام اومد و به دور و برم با کنجکاوی نگاه کردم ….
چه دختر تنبلی شده بودم که انقدر خوابیده بودم و امیر حسینم بیدارم نکرده بود ..
به سمت تلفن رفتم و خم شدم و سیمشو به پریز وصل کردم ….وقتی صاف ایستادم …با یه حس
خوب پرده کنار میز تلفنو کنار زدم و به حیاط و درختای توی حیاط با ذوق خیره شدم ..
فضای بیرون بی نهایت نشاط اور بود …دلم می خواست برم بیرون و از فضای بیرون حسابی لذت ببرم
……با همون لبخند رو لبام …پرده رو رها کردم و برای رفتن به سالن بعدی از راهرو عبور کردم …که
متوجه میز اشپزخونه شدم …
با تعجب مسیرمو تغییر دادم و وارد اشپزخونه شدم ..میز صبحونه کامل چیده شده بود …خجالت زده
و با لبخند … لب پایینمو گاز گرفتم …
همه چی رو میز بود …دست بلند کردم و تکه کوچیکی از گردوی توی ظرف برداشتم و با خنده توی
دهنم گذاشتم و همنطور که دستم تکه بعدی گردور رو داشت نزدیک دهنم می برد … برگشتم و به
پله ها یی که مسیر اتاق دیشبی رو نشونم می دادن خیره شدم ..
گردو رو سرجاش گذاشتم و از اشپزخونه خارج شدم ..و از پله ها پایین رفتم و درو اتاقو باز
کردم …فضاشو خیلی دوست داشتم ..مخصوصا میز کارو …که ادمو تحریک به نوشتن می کرد …
نفسی بیرون دادم و لبخندی زدم و گفتم :
-یک هیچ به نفع تو… استاد
و دستی به جا مدادی و قلما کشیدم ….تصویر صورتش جلوم نقش بست …می دونستم الان توی
اتاق عمله …و تا بخوا د برگرده بعد از ظهره …
به انگشتام که هنوز برای لمس جا مدادی منب کاری شد روی جا مدادی بود خیره شدم ..دستم بلند
کردم و به حلقه توی دستم نگاه کردم
…نمی تونستم بگم دقیقا چه حسی داشتم …توی این چندین سال چقدر درباره اش بد فکر می
کردم …و حالا اون همسرم بود…کسی که مطمئن بودم بیش از هر کس دیگه ای بهش اعتماد دارم
امروز هم اخرین روز مرخصی من بود…لبخندم بیشتر شد …دیشب چقدر استرس کشیده بودم وحالا
داشتم با خیال راحت برای خودم لبخند می زدم
همونطور که لبخند می زدم یهو یاد افاق افتادم ..لبخند از لبام رفت …خیلی دلم می خواست از
ماجرای دیشب سر در می اوردم ..
سرمو تکون دادم ..تا بهش دیگه فکر نکنم ….حتما چیز مهمی نبوده که امیر حسینم چیزی نگفت
…..دلم نمی خواست با فکر کردن درباره اش روزمو خراب کنم …از اتاق خارج شدم .
.تا امیر حسین برمی گشت کلی وقت برای خودم داشتم …انقدر از فضای خونه خوشم اومده بودم
که حتی یه لحظه هم از اینکه تنها توی این خونه درندشت بودم …به خودم ترسی راه ندادم ….
بعد از خوردن صبحونه ای که زحمتش با امیر حسین بود ..به سر ووضعم رسیدم و لباسمامو عوض
کردم …یه شلوار جین سفید به همراه یه تیشرت جذب که هم رنگ شلوارم بود …موهامم تا زمانی
که تنها بودم بالای سرم جمع کردم …دلم می خواست سری هم به حیاط و باغ می زدم
حس کودک بازیگوشی رو داشتم که از فضا و مکان جدید حسابی خوشش اومده بود و می خواست از
همه جاش سر در بیاره
لباس گرمی رو برداشتم و ضمن پایین رفتن از پله های مقابل خونه … تنم کردم ..درختای بلند و باغچه
هایی که اماده شده بودن برای بهار …فضای قشنگی رو جلوی چشمام به تصویر کشیده بودن …
فضای خونه اش به شدت با روحیاتم سازگار بود…هرچند هرکس دیگه ای هم جای من بود ..از بودن
توی این خونه و فضای شاد و ارام بخشش …کلی سرحال میشد
بعد از کمی گردش توی حیاط و سرک کشیدن تو قسمتای مختلف باغ …. متوجه یه مسیر باریک کنار
خونه شدم …با عبور از مسیر….. وارد حیاط پشتی خونه شدم که با دیدن گلخونه بزرگ رو به روم ….با
تعجب سرجام ایستادم
هر جای این خونه یه جایی داشت ..به سمت گلخونه رفتم و درشو اروم باز کردم که با دیدن اون همه
گل ..سرجام میخکوب شدم …
کم کم از طراوت و تازگی گلا از حالت بهت خارج شدم و به وجد اومدم …..از بین تمام گلا گذشتم و
هر کدومو که بیشتر خوشم می اومد بوش می کردم ..عجب جایی بود این خونه
این محیط کاملا منو پر انرژی کرده بود …طوری که لبخند از لبام نمی رفت …وقتی به وسط گلخونه
رسیدم دستامو از هم باز کردم و حین چرخ ارومی که دور خودم می زدم …بوی گلا و بوی رطوبت
خاک داخل گلخونه رو به ریه هام فرستادم ..عاشق این بو بودم ….
به ساعتم نگاهی انداختم … بهتر بود می رفتم خونه و تماسی با امیر حسین می گرفتم …عمل
اولش حتما تموم شده بود
از گلخونه خارج شدم و درو درست مثل قبل بستم و به سمت خونه برگشتم
.گونه هام از سرما حسابی یخ زده بودن ..به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم و شماره امیر
حسین رو گرفتم
صداش خیلی خسته بود …خنده ام گرفت …مطمئن بودم که کلی هم بچه ها …توی بیمارستان رو
اعصابش رفته بودن
با صدای شاد و پر و انرژی بهش سلام کردم ….که در برابر سلام لحظه ای سکوت کرد و در حالی که
به خنده افتاده بود جوابم رو داد و گفت :
-فکر کنم حتما ناهار خوردی که انقدر سرحالی ؟؟
خنده ام گرفت و در حالی که لبهامو جمع می کردم که کمتر بخندم گفتم :
-تو هنوز نخوردی ؟
اهی کشید و گفت :
-تازه از اتاق عمل در اومدم …حسابی خسته ام …هیچیم نخوردم …
لبخندی زدم و گفتم :
-پزشک خوب بودن همین دردسرار م داره دیگه
شیطنت صدام و کلامم رو شنید ..خندید و گفت :
-از فردا که میای بیمارستان
حسم به امیر حسین بیشتر شبیه یه دوست صمیمی بود که دلم می خواست گاهی سر به سرش
بذارم و اونم اذیتم کنه ..یه بازی دنباله دار ..که توش حرفی از عشق و عاشقی من نبود …
-اوممممم ..خوب من فردا بیام ..با شما عمل ندارم ..یعنی اصلا باهاتون عمل ندارم ….
بعد اینکه فکر نمی کنم با حجم کاریتون ….منو ببینید که بخواید تلافی سرم در بیارید
خندید…:
-افعال جمع بستنت دیگه برای چیه ؟در ثانی …من بخوام ….دو سوته گیرت میارم خانوم ..کاری نداره
که
می دونستم کلی خسته است …از این رو می خواستم کمی سر به سرش بذارم تا که شاید کمی
این خستگی رو ازش دور کنم
-حتما می خوای منو توی بیمارستان به تلافی این همه خستگی…. چند روز شیفت نگه داری
خندید:
-توی و یعفوبی رو با هم یه هفته کامل توی بیمارستان نگه می دارم که ضمن حرص خوردن از دستش
….به حرفه کاریتم به نحو احسنت برسی
از اینکه کم نمی اورد خنده ام گرفت :
-گردن ما از مو نازکتر ..شما هر چی می خوای سرمون بیار
سکوت کرد که منم خنده امو جمع و جور کردم و گفتم :
-کی میای ؟
اونم جدی شد و گفت :
-بعد از ظهر که اومدم ..بریم خونه پدرم ؟…اخه دیشب یکم حالش خوب نبود …امیر علی و امیر
مسعودم چیزی دیشب بهم نگفتن …یکم نگرانشم …الان خوبه ..اما تا خودم بهش سر نزنم …خیالم
راحت نمیشه
لبخندی زدم و گفتم :
-حتما ….چرا که نه …خیلیم خوبه
-البته هنوز بهشون نگفتم که می ریم ….تو که درگیر مراسم و این جور چیزا نیستی که حتما باید
دعوتت کنن و
مکثی کردم و گفتم :
-نه ..راستشو بخوای اصلا بهشون اعتقادی ندارم …یعنی داشته باشمم …اونقدر برام مهم نیستن که
بخوام زندگیمو با این چیزا پیش ببرم ..اصولا هم تو زندگیم زیاد درگیر این رسم و روسومات نمیشم
صدای خسته اش تغییر کرد و با لحنی که مهربونتر شده بود گفت :
-من نزدیک ساعت – میام ….همون حدود اماده باش که امدم یه دوش بگیرم و بریم
لبخندی زدم و گفتم :
-باشه …ناهار حتما یه چیزی بخور …
-..بتونم و وقت کنم …باشه …فعلا دیگه برم …باید به یکی از بیمارا سر بزنم ..
دستی به گردنم کشیدم و با لبخند گفتم :
– مراقب خودت باش ..منتظرتم که بیایی
این جمله اخر از دهنم پریده بود …چیز خوبی بود..تاثیر خوبی داشت … اما اینکه از اعماق وجود و قلبم
باشه نبود …برای همین لبخند رو لبام رفته رفته خاموش شد …چه برسه به اونی که شاید انتظار
چنین حرفایی رو ازم نداشت ..خوب منو می شناخت ..شاید بهتر از خودم ….
لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدایی که نمی تونستم خوب تشخیص بدم چه حسی داره گفت :
-خداحافظ
و بعد زمزمه لبهای من بود که با گفتن کلمه خداحافظ اونم اروم و نامفهوم به این مکالمه …نه چندان
عاشقانه پایان داد
پالتو و شالمو روی تخت گذاشتم …و رفتم در کمد لباسامو ببندم ..با بستن در کمد به کمد لباسای
امیر حسین نگاهی انداختم ..بدم نمی اومدبدونم بیشتر چه نوع تیپی می زنه ..
در کمد لباساشو باز کردم …چند دست کت و شلوار.. این طرف کمدم چندتا پالتو …لنگه دیگه درو باز
کردم …پیرهنهای تمیز اتو شده و پایین کمد هم کفشایی که از تمیزی برق می زدنن ..
دوباره به کت و شلوارا نگاه کردم ..بدم نمی اومد برای امروز …لباسشو من انتخاب کنم که چی
بپوشه …اما به خودم چنین اجازه ای رو ندادم …دستی به کتها کشیدم و اونیکه بیشتر از همه
چشممو گرفته بود بیرون اوردم تا کامل ببینمش …باید تو تنش خیلی قشنگ می شد…
نفسی بیرون دادم و کتو سرجاش گذاشتم …من اجازه این کارو نداشتم …در کمدو بستم و از اتاق
خارج شدم که صدای زنگ خونه در اومد …با شنیدن صدای در… ضربان قلبم بی جهت بالا رفت و
خواستم به سمت در برم که صدای تلفن بلند شد
..نگاهی به در وبعد به تلفن انداختم و به ناچار به سمت تلفن رفتم …صدای ورود ماشین رو می
شنیدم که گوشی رو برداشتم و خواستم حرفی بزنم که صدای عجیب و غریبی توی گوشم پچید :
-گورتو از اون خونه گم کن ..دختر دهاتی ..گدا گشنه …
با شنیدن صدا…. وحشت وجودمو فرا گرفت و رنگ پریده به در اصلی که توسط امیر حسین داشت
باز می شد خیره شدم …
پالتوی کرم رنگ کوتاهی به تن داشت و موهاشو بالا داده بود …درو که بست سرشو با لبخند بلند کرد
و به من نگاه کرد …سعی کردم بهش لبخند بزنم اما نتونستم …خیلی ترسیده بودم
-اون خونه ..اون زندگی …حق تو نیست ….تا بلایی سرت نیومده ..بکش کنار ….هم از خونه هم از
اون بیمارستان گورتو..برای همیشه گم کن …
امیر حسین که رنگ پریدگیمو دیده بود … سرجاش ایستاد …خسته بود و می خواست بره خونه
پدرش ..بهتر بود فعلا قضیه این مزاحمو که دوباره سرو کله اش پیدا شده بودو مطرح نمی کردم …
با حالت تابلویی که مشخص می کرد یه چیزیم هست به روش لبخند زدم و گوشی رو سر جاش
گذاشتم و گفتم :
-سلام ….
مشکوک سرتا پامو براندازی کرد و بهم خیره شد …تلاش کردم به روی خودم نیارم و به سمتش
رفتم …اونم به حرکت در اومد و به سمتم اومد و درست در یه قدمی هم دیگه مقابل هم ایستادیم
…لبخندی زد و گفت :
-چرا رنگت پریده ؟
شونه هامو بالا انداختم …و گفتم :
-سلام ..خسته نباشی …
و دستمو اروم روی گونه ام گذاشتم و گفتم :
-نمی دونم …واقعا… رنگ پریده به نظر میام ؟
سرشو کمی خم کرد و با دقت بیشتری به صورتم نگاه کرد که خوشبختانه با ارایش صورتم کمتر می
شد پی به این موضوع برد …اما اون بازم فهمیده بود…زرنگ تر از این حرفا بود
فقط امیدوارم بودم در مورد تلفن که کی بوده … چیزی ازم نپرسه که در کمال تعجب خم شد و اروم
گونه امو ب*و*سید و گفت :
-من برم یه دوش بگیرم و بریم
در برابر ب*و*سه اش کار ی نکردم …و فقط سرمو حرکتی دادم و گفتم :
-باشه
هر بار که با خودم عهد می کردم رفتارمو باهاش درست کنم …بدترش می کردم
باز نگاهی به من انداخت و به سمت اتاق خواب رفت ..برگشتم و از پشت سر به رفتنش نگاه
کردم …و بعد با ترس به تلفن ….. دعا می کردم که دیگه زنگ نخوره …
نیم ساعت بعد …اماده روی مبل نشسته بودم که از اتاق در اومد ..افکار و ذهنم بهم ریخته بود ..نمی
دونستم کیه که داره انقدر اذیت می کنه
سرمو بلند کردم و خواستم بلند شم که دیدم دقیقا همون کتی که من ازش خوشم اومده بود ..تنش
کرده …به سختی بهش لبخند زدم و کیفمو برداشتم ..
دوباره نگرانی سراغم اومده بود ..اما می خواستم به خودم مسلط باشم ..از طرفی هم باید بیشتر
مراقب رفتار سرد خودم با امیر حسین می بودم …هر چی اون سعی می کرد بهم نزدیکتر بشه من
ازش قدمی فاصله می گرفتم
از خونه که خارج شدیم …. حین سوار شدن به ماشین ازم پرسید:
-حوصله ات که از صبح سر نرفت ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه
درو که بستم ..نگاهی به خودش توی اینه انداخت و گفت :
-امروز خیلی کم تونستم باهات تماس بگیرم ….خیلی سرم شلوغ بود
سرمو به سمتش چرخوندم داشت سوئیچو می چرخوند
-همین که به یادم هستی کافیه ..لازم نیست هر ساعت تماس بگیری ..در ثانی از فردام .. پیشت توی
بیمارستانم
لبخندی زد و گفت :
-امروز این سهند بد رو اعصابم بود ..همش خرابکاری می کرد ..
با تعجب پرسیدم :
-سهند؟؟
سرشو تکون داد و فرمونو چرخوند و گفت :
-نه تو اتاق عمل حواسش بود… نه توی بخش ..همش یه دست گل به اب می داد …فکر کنم یه
مشکلی داره ..روزای اول اصلا اینطوری نبود
بدجوری تمرکزم به خاطر مزاحم بهم ریخته بود …اما برای رد گم کنی .. با لبخندی گفتم :
-همیشه ..انقدر نگران همه شاگرداتی ؟
به خنده افتاد وبا بدجنسی سرشو به نشونه اره تکون داد
لپم با حرص و خنده از تو گاز گرفتم ..خنده اشو نخورد ..راحت خندید و سرشو تکونی داد و به راه افتاد

هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم که سرمو به سمتش چرخوندم ..چهره اش نشون می داد که کلی
خسته است …
اما فکر من هزارتا جای دیگه بود …هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدیم ….فضای
سنگین ماشینو هم دوست نداشتم :
-می تونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت :
-البته
نفسمو با احتیاط بیرون دادم :
-دیشب خونه اتون اتفاقی افتاده که حال پدرت بد شده ؟
نفسشو با ناراحتی بیرون داد و نگاهشو ازم گرفت و به رو به روش خیره شد و گفت :
-دیشب افاق زده بوده به سیم اخر …برای اول کار …کلی به خونه زنگ زد ..بعدم که دید کسی
جوابشو نمی ده ..با گوشی امیر علی تماس گرفته بود و تهدید کرده بود که اگه گوشی رو به من نده
مراسمو بهم می ریزه …
دختره دیوونه ای ..یه دفعه ای …. کارایی می کنه که ادم توش می مونه …برای اینکه دیگه زنگ نزنه
…رفتم که باهاش حرف بزنم
نگران نگاهش کردم و پرسیدم :
-چی می خواست ؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
-مهم نیست …فقط وقتی دید دیگه جوابشو نمی دم ..با پدرم تماس گرفته بوده و کلی حرف که سر و
تهی نداشتن بهش گفته
…پدرم بعد از تصادفی که سال پیش داشت …قطع نخاع شد ..هر فشار عصبیم تاثیر بد روش می
ذاره ..امیرعلی و امیرمسعودم به خاطر عروسی چیزی بهم نگفتن و همون شبونه پزشک متخصص بالا
سرش اوردن ….
اخر سرم که خانوم اومده بود جلو در خونه که امیر علی جلوشو گرفته بود …
-الان حال پدرت چطوره ؟
بهم لبخند زد:
-خوبه ….من صبح متوجه شدم که حالش خوب نبوده
وقتی حرفاشو شنیدم دلم نیومد با گفتن ماجرای تلفن ذهنشو بیشتر درگیر کنم …برای همین با
لبخند ی…تغییر حالت دادم و ازش پرسیدم :
-از بیمارستان چه خبر؟
خنده اش گرفت :
-مثل همیشه ….کارا درست انجام نمیشه …یه بیمار یهویی خارج از برنامه میاد تو لیست کاریت ….بچه
ها تا دلت بخواد خرابکاری می کنن ..
تو اتاق عمل همه چی خوب پیش نمی ره …مجبوری وایستادی و حرفای دکتر عمادی پر حرفو درباره
فواید ازدواج بشنوی و یه لبخند مسخره رو لبات باشه که طرف احساس خوبی برای ادامه سخنرانی
یه ربعش داشته باشه …
خنده ام گرفت ..دکتر عمادی پر حرف ترین پزشک بیمارستان و البته یکی از پزشکای خوب بود که
کمتر باهاش سرو کار داشتم
–تازه هنوز حرفاش تموم نشده که دکتر تقویم میاد…نمی دونم توی اون لحظه ها اون همه ارامشو از
کجا می اوردم …
دکتر تقوی عزیزم باهاش همراه میشه و اونم یه دقیقه ای از هر دری حرف می زنه
صدای خنده ام در اومد ..می تونستم تجسم کنم امیر حسین تو چه وضعی گیر کرده بود
-تو اون وسط که دلم می خواست فرار کنم سهند از راه می رسه وجلوی اون دوتا ..مثل بچه ها بهم
می گه :
-حالا یکی از مریضا خوب نیست ….
ازش می پرسم چشه ؟
عین گیجا وایستاده و بر و بر منو نگاه می کنه …و حرف نمی زنه
عمادی با ابروهای بالا رفته ..بهش نگاه می کنه …پسره دیوانه پاک ابرومو برد وقتی گفت :
-نمی تونم بفهمه چشه
تقوی از خنده می خواست منفجر بشه ..عمادی که به کل فواید ازدواجو فراموش کرد و البته من دعا
به جون سهند که با حضورش منو از دست دوتاشون خلاص کرده بود
همچنان می خندیدم و اونم به خنده افتاده بود
-بعدشم که تشنه و گشنه می رم سلف می بینم …غذا ماهیه …
سرشو به سمتم چرخوند و چشمکی با خنده بهم زد :
-اونجا بود که ه*و*س همون چاییای بی مزه وبی رنگتو و با اون بسته بسیکویتای چند سال مونده ته
کمدتو کردم …
یه دفعه خنده ام جمع شد و ازش پرسیدم :
یعنی از صبح هیچی نخوردی ؟پس چرا چیزی بهم نگفتی ؟

لبخندی زد و وارد خیابون دیگه ای شد و گفت :
-شام جبران می کنم ..در ضمن زیاد اهل پرخوری نیستم …عادتم دارم
مقابل در خونه اشون که رسید سریع قبل از بوق زدن گفت :
-فقط جلوی بابا و مامان نگو افاق دیشب تا جلوی خونه اومده بود
تند سرمو تکون داد و سریع پرسیدم :
-الان که می دونن ما داریم میایم اینجا دیگه ؟
ابروهاشو شیطون داد بالا و گفت :
-نه
با تعجب بهش خیره شدم :
-از دیشب خسته ان …اگرم می دونستن می خوایم بیایم …باز مامان کلی تدارکات می دید…هرچند
الانم پوست کله امو می کنه که بی خبر اومدیم ..می خواست مخصوص برای هفته بعد با پدر و
مادرت دعوتت کنه
الان که بریم همین خودمانیا هستیم …باور کن حوصله مهمون ندارم …
بهش لبخند زدم و گفتم :
-هر جور که تو راحت باشی منم راحتم …
به روم لبخندی زدم و چندتا بوق پیاپی زد …در توسط باغبون خونه باز شد ..اونم با دیدن ما تعجب کرد
امیر حسین بهش سلام کرد و حال و احوالشو پرسید …باغبون با روی باز و خندون
جوابشو دادو به منم سلام کرد
سرمو براش تکونی دادم و امیر حسین حرکت کرد
قبل از رسیدن به ساختمون تمام اهل خونه از ورودمون مطلع شده بودن با تعجب اومده بودن ببین که
خودمون هستیم یا نه
امیر علی با عینک رو چشماش و یه کتاب تو دستش از بالای پله ها با ابروهای بالا رفته به ما نگاه
می کرد..
حنانه و مادر امیر حسین از پشت سرش داشتن می اومدن ..امیر مسعودم از پنجره اتاقش که تو
طبقه بالا بود سرشو بیرون اورده بود و با چشمای گشاد شده به ما نگاه می کرد …. در حالی که
خنده ام گرفته بود از امیر حسین پرسیدم :
-نباید می اومدیم ؟
خنده اش گرفت و گفت :
-نمی دونم ولی انگاری زیاد خوششون نیومده که ما اومدیم
برگشتم و نگاهشون کردم ..امیر علی حالا خنده اش گرفته بود …مادرشم تعجبشو به لبخند داده بود
و حنانه با ذوق نگاهمون می کردن
هر دوتامون پیاده شدیم …مادرش که اسمش هستی خانوم بود با خوشحالی از پله ها پایین اومد و
به روم لبخند زد ومنو تو آ*غ*و*ش گرفت و گفت :
-چه خوب که اومدید ..خوش اومدید
و بعد از سلام احوال پرسی گرمی که با من داشت به سراغ امیر حسین رفت و با محبت تو
آ*غ*و*شش گرفت
امیر علی و امیر مسعود با خنده به ما نگاه می کردن که امیرعلی گفت :
-مادر من … هنوز یه روز کاملم نشده ها..داره کم کم حسودیم میشه ها
من و امیر حسین به خنده افتادیم که هستی خانوم گفت :
-قربونت بشم تو و حنانه پیشم هستید….امیر مسعودم که
امیر مسعود از همون بالا با خنده گفت :
-باشه مادر من ..منم نخود سیاهم …تکلیفم معلومه …لازم نیست چیزی بگی
همه زدیم زیر خنده
که هستی خانوم گفت :
-پدرت بفهمه اومدید کلی خوشحال میشه ..اما الان خوابه
امیر حسین سری تکون داد..:
-باشه ..من برم یه سری بهش بزنم و بیام
همراه همه وارد سالن شدیم …که امیر حسین به سمت پله ها رفت و من با حنانه که بعد از رو
ب*و*سی باهم … کنارم بود به سمت سالن پذیرایی رفتیم
هستی خانومم برای تدارک شام و پذیرایی… به سمت اشپزخونه رفت تا دستوراتی رو به نیره خانوم
بده
کمی بعد امیر مسعود هم تند از پله ها پایین اومد و به ما ملحق شد
همه اشون از حضورمون خوشحال بودن و با هم حرف می زدیم که امیر حسینم در حالی که کتشو در
اورده بود…. با ارامش از پله ها پایین اومد و کنارم روی مبل نشست
خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شده بود و از همه پذیرایی می کرد ..امیر حسین خسته از یه روز
کاری سخت …راحت تر به عقب تکیه داد و دستشو بلند کرد و پشت سرم روی پشتی مبل تکیه داد و
با لبخند به نگاه شیطون امیر علی خیره شد
امیر مسعود نگاهی به اشپزخونه انداخت و با خنده گفت :
-خدا به داده نیره خانوم برسه بادستورای مامان …معلوم نیست برای امشب می خواد چی تدارک
ببینه
همه شروع کردن به خندیدن …
کمی که گذشت گوشی حنانه زنگ خورد…یکی از مراجعین مطبش بود…برای اینکه بتونه راحت تر
حرف بزنه از جمع با ببخشیدی فاصله گرفت واز سالن خارج شد …امیر علی و امیر حسینم در مورد
بیماستان داشتن حرف می زدن که حنانه صداش کرد که بره پیشش …
مشغول میوه پوست کردن بودم … امیر مسعود رو به رومون ..کمی دورتر نشسته بود و همزمان با
میوه خوردن داشت تلویزونم نگاه می کرد که امیر حسین کمی خوشو به طرفم کشید و پاشو روی
پاش انداخت و اروم سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :
-نمی خوای در مورد اون مزاحم تلفنی چیزی بگی ؟
متعجب دستام از حرکت ایستادن و سرمو حرکت دادم طرفش
هیچ فاصله ای بینمون نبود …خیره نگاهم می کرد که گفتم :
-گفتم خسته ای چیزی بهت نگفتم …چیز مهمیم نگفته بود که بخوام درباره اش …حرف بزنم
سرشو بیشتر خم کرد :
-پس چرا اونقدر رنگت پریده بود ؟
دسته چاقو رو توی پیش دستی رها کردم و گفتم :
-انتظار نداشتم تو اولین روز تماس بگیره ….دقیقا هم همزمان با اومدن تو بود
بهم لبخند زد و گفت :
-صبح قبل از رفتن یه بار تلفن خونه زنگ خورد… اما تا من برداشتم صداشو در نیورد ..حدس زدم باید
اون باشه ..چون دوباره لحظه رفتن تلفن زنگ خورد و همون برنامه تکرار شد
الانم قصد سوال پیچ کردنتو نداشتم ..فقط نمی خوام انقدر به خودت استرس وارد کنی …امروز یه سر
محضرم رفتم …هیچ کسی پیشش نرفته …کسیم بره از این مرد حرفی در نمیاد ..پس بی خودی
خودتو درگیر این چیزا نکن
ساکت شدم که به خنده افتاد و خواست چیز دیگه ای بگه که امیر علی با حنانه وارد شدن ..امیر
حسین کمی خودش عقب کشید و بهشون لبخند زد که امیر علی با شیطنت در حال نشستن
گفت :
-خان داداش جان ..حالا ما یه سوال بپرسم ..راستشو بهمون می گی ؟
امیر حسین با لبخند غلیظ … پیش دستی که روی زانوهام گذاشته بودم برای پوست کردن میوه
روبرداشت و همونطور که اولین تکه رو بر می داشت که بخوره با خنده گفت :
-سعی می کنم راستشو بگم
امیرمسعودم نگاهشو به ما داده بود که امیر علی گفت :
-توی حرفه پزشکیت چقدر ..زن داداش گلمونو قبول داری ؟
حنانه با اخم بهش گفت :
-اینم سواله که تو می پرسی ؟
امیر حسین با خنده باز یه تکه دیگه برداشت و تو دهنش گذاشت و چیزی نگفت که امیر علی گفت :
-اخه این خان داداش ما کسی رو قبول نداره ..برای همینم برام سوال شده
امیر مسعود با خنده نگاهمون کرد که بلاخره امیر حسین به حرف اومد و رو به همه اشون گفت :
-قضیه اون استادا و شاگرداشونو شنیدید؟
سرمو کمی به سمتش چرخوندم و به نیم رخ شیطون و پرخنده اش خیره شدم
امیر مسعود گفت :
-نه
امیر حسین با ارامش تمام تکه ها یی که با سلیقه بریده بودم و توی پیش دستی چیده بودم رو می
خورد :
-یه روز قرار شد همه شاگردا یه هواپیمای درست درمون درست کنن و استادا اخر سر کارشونو ببین
..
وقتی کار تموم شد به همه استادا گفتن …لطفا سوار هواپیمایی بشید که شاگردای خودتون
ساختنش
چون باهاش می خوایم پرواز کنیم …اونجا بود که همه استادا پا به فرار گذاشتن و رفتن .. جز یه
نفرشون
خیره به لبهای پر خنده امیر حسین منتظر ادامه اش بودم :
-همون استاد با راحتی رفت و روی اولین صندلی نشست …وقتی ازش پرسیدن نمی ترسی هواپیما
سقوط کنه که نشستی ؟
خیلی ریلکس بهشون لبخندی زد و جواب داد:
-اگه اونی که این هواپیما رو ساخته شاگرد من باشه ..باید بهتون بگم که اصلا این هواپیما … بلند
نمیشه
تا اینو گفت سه تا برادر با نامردی شروع کردن به خندیدن که منو حنانه با چشم غر ه و در حالی که
خنده امون گرفته بود بهشون خیره شدیم که امیر علی گفت :
-منو باش گفتم الان می خوای چقدر تعریف کنی
امیر حسین همین طور می خندید و به من نگاه نمی کرد …
یه دفعه منم به خنده افتادم و به عقب تکیه دادم و همراهشون به خنده افتادم که امیر حسین با
همون خنده ای که نمی تونست جمعش کنه …
-بسه نخندید…ای بابا..خوب پرواز نمی کنه دیگه
شدت خنده اشون بیشتر شد که تو همین بین امیر علی گفت :
-اما من در مورد حنانه خیلی اعتماد دارم …اونم خیلی زیاد
چشمای حنانه یه دفعه به خودش رنگ غرور گرفت که امیر علی ادامه داد:
-اونقدر که … مطمئنم دو دقیقه مطبو بهش بسپرم …تا اخر عمر ..هر کی کلاهش اونورا بیفته عمرا
برگرده و پاشو توی مطب بذاره
سه تا برادر اوفتاده بودن تو دور اذیت کردن ما
حنانه با اخم به خنده امیر علی چشم دوخته بود که با خنده بهش گفتم :
-غصه نخور حنانه جان ..باز جای شکرش باقیه که دو دقیقه مطبو بهت می سپره …منو بگو که اندازه
همون دو دقیقه هم مورد قبول نیستم
حنانه هم به خنده افتاد که امیر حسین خنده اشو جمع کرد و گفت :
-گذشته از شوخی ..آوا جز اون دسته از پزشکیایی که با اطمینان می تونی بهش کاری رو بسپری و
نگران بعدش نباشی
انقدر جدی و قاطع این حرفو زده بود که دیگه خنده ای از کسی در نمی اومد و همه طور خاصی بهم
نگاه می کردن که امیر علی با دیده تحسین خیره به من گفت :
-غیر از اینم بود که دل خان داداش ما رو نمی بردن که
امیر حسین اخرین تکه رو برداشت و توی دهنش گذشت ..اصلا فکر نمی کردم بخواد جلوی برادراش
اینطوری ازم تعریف کنه
همه ساکت شده بودن که حنانه با نا امیدی به امیر علی گفت :
-تو احیانا نمی خوای از من تعریف کنی ؟
امیر علی خودشو به اون راه زد و گفت :
-هان ؟
حنانه با حرص نگاهش کرد که همگی زدیم زیر خنده و امیر مسعود مظلوم گفت :
-من بیچاره … یا نخود سیاهم …یا اضافه ..من باید از کی تعریف کنم ؟
واقعا نمی تونستم خنده امو کنترل کنم
امیر علی ابروهاشو بالا داد و گفت :
-چشمم روشن …زبون در اوردی نیم وجبی !!!
امیر حسین نشسته در کنارم … بهشون می خندید
امیر مسعود مثلا چیزی از حرفهای امیر علی نفهمید و گفت :
-من که هنوز زبون در نیوردم …چرا الکی حرف در میاری …؟
داشتیم می خندیدم که هستی خانوم هم به ما ملحق شدو گفت :
– به چی می خندید؟
امیر علی تند به مادرش نگاه کرد و عین بچه ها برای اذیت کردن امیر مسعود گفت :
-امیر مسعود زن می خواد مامان
رنگ صورت امیر مسعود پرید و با چهره ای بی گ*ن*ا*ه … به مادرش که با لبخند نگاهش می کرد خیره
شد و گفت :
-من ..من ..اصلا..اصلا …من و این حرفا؟ …اصلا بهم میاد ؟استغفراͿ …باز این امیر علی خواب نما شد
….تورخدا پشت سرم حرف در نیارید …من فقط گفتم …من یه عدد زن می خوام نه بیشتر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x