رمان عبور از غبار پارت آخر

4
(34)

سرشو مطمئن تکون داد:
-همون روزی بود که دستت زخمی شده بود …باید یادت بیاد که بهم زنگ زدی تا یه روپوش تمیز از
کمدت برات بیارم ..اخه استین روپوشت پاره شده بود
می دونستم کدوم روزو می گه :
-راستش من شاهد کتک خوردن کلهر از دست دکترموحد بودم
چشام گشاد شد:
-ولی خوب دکتر حق داشت بزنتش …کلهر خیلی حرفای بدی بهش می زد…هر کی جاش بود جوش
می اورد….
هنگامه نفسی تازه کرد:
-می دونی که اون موقع ها همش دنبال سوراخ سنبه های بیمارستان بودم و همه جا سرک می
کشیدم …
اون روزم رفته بودم تو وقت استراحتم …یه کشف جدید بکنم …که دیدمشون ..تو ساختمون قدیمی
بیمارستان بودن …همون اتاق عمله که توش پر از کمد داروها و تخت بود..همونو می گم
از صدای حرف زدنشون ..فهمیدم کسایی اونجا هستن
دکتر بهش می گفت که دیگه حق نداره ..بهت نزدیک بشه …اول کلهر ساکت بود..
تا اینکه یهو از کوره در رفت و هر چی که از دهنش در می اومد و به دکتر گفت ..اینکه اون تو رو از
چنگش در اورده …مختو زده …گولت زده تا ازش جدا شی و بیای و با دکتر ازدواج کنی …
دکتر اول چیزی نگفت ..اما بعد که کلهر بهش گفت ..تو یه دزد ناموسی …دکتر چنان با مشت زد تو
دهن کلهر که من دردم گرفت … بعد از اونم چند تا دیگه بهش مشت و لگد زد که کلهر رو زمین ولو شد
و دیگه صداشم در نیومد…
دست اخر دکتر بهش گفت ..فقط ببینه که تو صد متری توه …برای همیشه کاری میکنه که از این حرفه
خداحافظی کنه …بعدم ولش کرد و رفت …
کلهر زده بود زیر گریه و از جاش جم نمی خورد ..حداقل دقیقه اشو خودم دیده بودم …دیگه
واینستادم و منم برگشتم بخش …تا چند روزم کلهر بیمارستان نیومد…هیچ کس علت غیبتشو نمی
دونست الا من
با ناباوری به هنگامه نگاه می کردم :
-حتما برای همینه که میگه دکتر نفهمه … احتمالا از دکتر می ترسه
حالا فهمیده بودم امیر حسین چطوری هومنو ساکت کرده بود…یادآوری اون روزا اصلا خوشایند نبود…:
-به نظرم همینطوری پیش بره ..از بیمارستانم می ندازنش بیرون ..دیر میاد..زود میره …چندبارم تجویز
داروهای اشتباهش باعث دردسر شده ..بد اخلاقیشم که زبون زد همه شده …اینجا بود خوب بود…اما
اونجا که اومده …رفتارش افتضاح شده ..کنترل اعصابش دست خودش نیست …
اهی کشید:
-ولی خوب باید یکمم بهش حق داد….اون از زنش …بعدم ..چی بگم والا..
نفسمو سردرگم بیرون دادم …باز قرار بود چه دردسری برام درست بشه ..:
-نه …نمی خوام ببینمش …نه وقتشو دارم ..و نه می خوام به همسرم به خاطر دیدنش دروغ بگم …این
ادم ارزش هیچی رو نداره هنگامه …تو که بهتر از هر کسی جریان زندگی منو می دونی …
-اره می دونم عزیزم …خودتو ناراحت نکن ..اصلا بی خیالش ..از خودت بگو…اوضاع احوال چطوره ؟چقدر
دلم برای اون روزا تنگ شده …چه روزای خوبی بود…سخت بود اما شیرین و پر از هیجان بود
هنگامه درباره گذشته حرف می زد و من به هومن فکر می کردم ..خیلی وقت بود که دیگه اصلا به
یادشم نمی اوردم
شام رو خونه پدر و مادر امیر حسین دعوت بودیم ..امیر علی و یگانه هم می اومدن …
قرار بود من با ماشینم برم دنبال امیر حسین که یه بیماستان دیگه بود…بعد از تموم شدن کارام
…یکراست راه افتادم که برم دنبالش …وقتی رسیدم …به گوشیش زنگ زدم ..
اما جواب نداد..یک ربعی منتظرش شدم ..و دوباره باهاش تماس گرفتم …گوشیش زنگ می خورد و
جواب نمی داد..فهمیدم حتما سرش شلوغه
از وقتی هنگامه درباره هومن باهام حرف زده بود..تو فکر فرو رفته بودم ..یعنی چیکار می تونست با من
داشته باشه …سوئیچو در اوردم و از ماشین پیاده شدم …
وارد بیمارستان شدم …این چندمین باری بود که این بیمارستان می اومدم و برای همین می دونستم
باید کجا برم دنبالش ..محوطه رو رد کردم ..عجله ای برای زود رسیدن نداشتم …به سمت بخش مورد
نظر رفتم …از چند نفری سراغش رو گرفتم و دست اخر سر یکی از بیمارا توی یکی از اتاقا گیرش
اوردم ..
خستگی و بی حالی از سرو روش می بارید …موهاش کمی بهم ریخته بود…همراه مریض هم مرتب
سوالای تکراری می پرسید و امیر حسین با ارامش جوابشو می داد ..
ولی می دونستم حوصله طرفو اصلا نداره و به سختی داره تحملش می کنه …
تو نرفتم و منتظر شدم که کارش تموم بشه …
وقتی کارش تموم شد و از اتاق در اومد …نگاهش بهم افتاد…به سمتش رفتم و خسته نباشیدی
بهش گفتم …
خسته تر از اونی بود که بخواد با لبخند پر مهری …جوابم رو بده …
-سلام …ممنون …زودی اومدی؟
-زیاد زودم نیست …شما حواست به ساعت نیست
نگاهش که به ساعت مچیش افتاد..ابرویی بالاداد و گفت :
-اوه … زمانو به کل فراموش کرده بودم …
-عیب نداره …
-من لباسمو عوض کنم …زود تربریم
سرمو تکون دادم و همراهش به راه افتادم …وارد اتاقی شدیم و اون مشغول در اوردن روپوشش شد
که با دیدن چهره توی فکر فرو رفته ام ازم پرسید:
-خوبی ؟
مطمئن نبودم اما سرمو تکون دادم :
-خوبم
کتشو برداشت و حین پوشیدنش مقابلم ..تو چشمام خیره شد وگفت :
-دوباره کی رفته تو مخت که در نمیاد؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم …و اونم دیگه ازم چیزی نپرسید
***
پشت فرمون که جای گرفتم ..ب*غ*ل دستم نشست و صندلیشو کمی پایین داد و کش و قوسی به
بدنش و گفت :
-چقدر دلم یه سفر می خواد…یه سفر بدون مریض ..بدون عمل جراحی ..بدون ایست قلبی…کلا هر
چی که توش … قلبه نباشه
برگشتم ونگاهش کردم ..پلکهاشو روی هم گذاشته بود
اروم نفسمو بیرون دادم و سوئیچو چرخوندم که همونطور چشم بسته ازم پرسید:
-نگفتی چته ؟
اینه رو تنظیم کردم و کمربندمو بستم و گفتم :
-می خوای اول بریم خونه و یه دوش بگیری؟
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد ..:
-عملت چطور بود؟
راهنما زدم و به راه افتادم :
-خوب بود…مشکلی پیش نیومد…
چشماشو کمی تنگ کرد :
-مطمئنی که مشکلی پیش نیومد؟
خودمو زدم به اون راه :
-مشکلیم پیش بیاد تو هستی که درستش کنی دیگه
تو اوج خستگی چشماش چهار تا شد:
-نه بابا…خیلی خوش خوشونته که همسر منی ..نه ؟
با خنده سرمو مطمئن تکون دادم :
-اره بخدا
خسته بود..اما خندید و پلکهاشو دوباره بست و گفت :
-راه بیفت ..راه بیفت که تا دیوونه ام نکنی دست بردار نیستی که نیستی
تونسته بودم ذهنشو از درگیر کردن درباره خودم منحرف کنم ..اما این فقط برای امشب بود…چون
نگرانی که داشت تو وجودم شکل می گرفت …خیلی بیش تر از اون چیزی بود که انتظارشو داشتم
***
شب خوبی بود…همه بودن و خبری از ناراحتی و غصه نبود…رفتارای امیر علیم خیلی خوب شده
بود…معلوم بود که داشت خودشو با همه چی وفق می داد…
اعترافات یگانه هم حکایت از تاثیری داشت که روی امیر علی گذاشته بود…طوری که دیگه تو خودش
نبود..حرف می زد..گاهی شوخی می کرد…هرچند خیلی مونده بود تا دوباره مثل گذشته ها بشه
همون امیر علی شاد و خندون
از اونجایی که ذهنم خیلی درگیر بود ترجیح داده بودم بیشتر توی جمع شنونده باشم تا بخوام حرفی
بزنم
همین زیادی ساکت بودنم هم از چشم تیز بین امیر حسین پنهون نموند..چرا که بعد از شام …وقتی
برای کمی هوا خوردن به حیاط پناه بردم …حواسش به منی که داشتم می رفتم تا کمی روی تاب
بشینم بود و به دنبالم اومد..
اروم قدمهامو بر می داشتم و فکر می کردم که چرا دارم خودمو بابت هومن اذیت می کنم ..
.روی تاب نشستم …و به رو به روم خیره شدم که صداشو شنیدم :
-تنها تنها …هوا خوری؟
سرمو به سمتش چرخیدم :
-گفتم خسته ای …بذارم یکم استراحت کنی….وگرنه قدم زدن بدون تو که صفایی نداره
– انقدر زبون نریز دختر
ریز خندیدم ..اومدم ب*غ*ل دستم روی تاب راحت نشست و اروم تابو با پاهاش .. تکون داد…خیره
بهش ..به عقب تکیه دادم :
-یادت اون اوایل که اومده بودی خونه امو ن و از شنیدن حرفای آفاق ناراحت شده بودی …
چیزی نگفتم :
-به روی خودت نمی اوردی ..اما معلوم بود خیلی ناراحت بودی..درست اونروزم اومدی و روی این تاب
نشستی
دست به سینه شدم …:
-توام اومدی دلداریم بدی…اونروز برای اولین بار فهمیدم که تو کردی
سرشو خندون تکون داد و دستشو انداخت رو شونه ام :
-از اذیت کردنمم کلی لذت می بردی و به کردی یه چیزی بهم گفتی که نفهمیدم چی بود
هر دو خندیدیم :
-حالا بعد از این همه مدت فهمیدی اونروز چی بهت گفته بودم ؟
-همون شب برای اولین بار و آخرین بار گفتیش …یادم نمیاد که …اگه امکان داره یه بار دیگه برام
تکرارش کن …با همون لحن ..با همون صدا
لبهاشو با زبون تر کرد و منو به واسطه دستی که دور شونه ام انداخته بود بیشتر به خودش فشرد و
خیره تو چشمام گفت :
– قیافه نازار و دلنشینت هایه . و هر وها چاوکانتم خوش دویت
معنی:(چهره ناز و دوست داشتنی داری و اینکه چشماتو خیلی دوست دارم )
سرمو تو گودی شونه و گردنش جا دادم ..داشتم لذت می بردم …اما شیطون هم شده بودم :
-یعنی اگه من اون روز معنی این جمله اتو می دونستم ..اونقدر راست راست تو چشمات نگاه نمی
کردم …خوشه ویستم (عزیزم )
از لهجه صدام خنده اش گرفت و گفت :
-حالا تو یه چیز به یاد اون روز بهم بگو…لطفا هم به کردی بگو
ذوق زده از تو آ*غ*و*شش در اومدم و رو به سمتش کردم ..با لبخند کار و کردارامو زیر نظر داشت :
-لهجه ام ناجوره … اشکال نداره ؟
سرشو بالا داد و با خنده بهم خیره شد…دنبال یه چیز مناسب می گشتم …یه چیز که خوب
باشه ..چشمامو محکم بستم و باز کردم ..توی این مدت سعی کرده بود با گوش کردن به حرف
زدناشون که گاهی تو جمع خودشون کردی بود.. چیزایی یاد بگیرم …خیلیم ازشون کمک می
گرفتم …هر کلمه ای رو هم معنیشو ازشون می پرسیدم …رسما امیر حسین رو کچل کرده بودم از
بس که می خواستم مثلا کلمه ای یا جمله ای رو به کردی بگه :
“من له دورانی ائم تو خوش دویه –
من له پیش عالم توم خوش دویه

چشمام بستم تا مسلط تر بتونم کلمه ها رو ادا کنم …واقعا سخت –
بود:

چه شوانه من و اسمانگ تا صح

سرودی توزکه توزکه ، توم خوش دویه

چشمامو باز کردم ..و جمله آخرمو خیره تو نگاهش آروم آروم گفتم : –
نه خطه نه نیشانه !نه خاو نه خیاله ”
معنی :
“من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی ”
بهم می خندید:
-نخند ..من که گفتم خوب بلد نیستم
-نه اتفاقا خوب گفتی …
-داری اذیتم می کنی؟
خنده اش بیشتر شد و منم با خنده دوباره برگشتم و خودمو انداختم تو ب*غ*لش ..دستش دورم حلقه
شد:
-اصلا دیگه کردی حرف نمی زنم …
فقط می خندید…:
-نخند …یکم رو لهجه ام کار کن …خیلی ناجوره
-همین طوری خوبه …
-جدی خوبه ؟اگه خوبه چرا خنده ات بند نمیاد دکتر؟
خنده اشو جمع و جور کرد و گفت :
-خوبه دیگه ..چی یادت بدم آخه ؟ …..فقط جان عزیزت ..هر کی ازت خواست به کردی حرف بزنی …با
کمال ادب و احترام بکش کنار
چهره ام وا رفت و امیر حسین زد زیر خنده …اول ازش دلگیر شدم ولی وقتی خنده های از ته دلشو
دیدم ..منم باهاش همراه شدم و ضربه ارومی به بازوش زدم
خنده امون کم کم با تاب خوردنمون کمترو کمتر شد و هر کدوم به جایی خیره شدیم ..
من تو فکر فرو رفته بودم که امیر حسین با دستی که رو شونه ام گذاشته بود اروم شروع به نوازش
گونه ام کرد..چشمهامو بستم :
-اخر هفته وقتت آزاده ؟
چشمام بسته بود و با حرکت تاب و نوازش گونه ام توسط امیر حسین …تو خلسه فرو رفته بودم
-باید ازاد باشه ..ناسلامتی مراسم عقد یگانه و امیر علیه
-صبحشو می گم ؟
-نباشم اگه شما بخوای بشمر سه آزادش می کنم
لبخند به لبهام اومد
سرانگشتش به سمت خطوط لبهام رفت ..گرمای انگشتاش …قلقلکم می داد و باعث گر گرفتنم شد
-یکی می خواد ببینتت ؟
هومنی که به واسطه شوخیا و خنده هاش فراموش کرده بودم ..با حرف امیر حسین تصویرش جلوی
چشمام جون گرفت ..چشمامو باز کردم :
-کی؟
-آخر هفته می بینیش
سرمو برگردوندم و بهش خیره شدم ….سرش روم بود و از بالا بهم خیره بود:
-کی امیر حسین ؟
-خودتو اذیت نکن …
رنگم پرید..به روم لبخندی پاشید:
-نگران نباش ..قرار نیست اتفاقی بیفته …فقط می خواد باهات حرف بزنه و یه چیزی بهت بده
-امیر حسین چرا نمی گی کیه ؟
-راستش بهم گفته نگم ..شاید با اوردن اسمش نخوای که ببینیش
فکرم به سمت هومن رفت …اما جرات بردن اسمشو نداشتم
خواستم باز پاپی ش بشم که انگشت اشاره اشو گذاشت رو لبهام و گفت :
-صبر داشته باش و انقدر نگران نباش …تو چرا عین این ماه ها هستی…اصلا صبر و تحمل نداری
استرس گرفتم ..می دونستم نخواد حرفی بزنه اصلا نمی زنه …برای همین سرمو با ترس و نگرانی
برگردوندم و به نقطه ای که قبلا خیره شده بودم خیره شدم که ازم پرسید:
-منو خوب پیچوندیا..نگفتی چته ؟
گنگ و حیران بودم :
-هان ؟
می خندید:
-میگم چته ؟چرا تو فکری ؟
سرمو تکون دادم :
-هیچی
-هیچی. …که انقدر تو خودت هستی ؟چرا انقدر تو فکری دختر؟من تو رو می شناسم
دستی به صورتم کشیدم و دستشو توی دستم گرفتم :
-فقط خستگیه
نفسشو طولانی بیرون داد و چیزی نگفت و منم با نگرانی به اخر هفته فکر کردم
نزدیک ظهر بود…به شدت خسته و گشنه ام بود…اما از بوی غذایی که از سلف می اومد..از اینکه
بخوام برم و اونجا چیزی بخورم صرفه نظر کردم ..به ساعتم نگاهی انداختم .
کاری نداشتم و می تونستم برای خودم باشم …اما حوصله بیرون رفتنم نداشتم
بیچاره امیر حسین که هنوز تو اتاق عمل بود..
تازه از سر معاینه یکی از بیمارام اومده بودم گوشیمو دور گردنم انداختم وبه طرف بخش جراحی به راه
افتادم
وارد بخش جراحی شدم ..بعد از پوشیدم لباس …از پشت شیشه نگاهی به بچه های اون تو
انداختم ..ساکت و اروم ایستاده بودن
بی سرو صدا وارد شدم …عمل حساسی بود
بعضی بچه ها که نزدیکم ایستاده بودن با سر بهم سلام کردن ..منم همونطور جوابشونو دادم و
نگاهمو دادم به امیر حسین …سخت مشغول بود و توضیح می داد…
همه ساکت بودیم که یهو یکی با عجله و با سر و صدا وارد اتاق شد…همه سرمونو طرفش
برگردوندیم
رنگ پریده به ما خیره بود که صدای عصبی امیر حسین در اومد:
-دنبالت کردن ؟
حتی ماسکشم نزده بود..از نگاه امیر حسین اونقدر ترسیده بود که یه کلمه هم نمی تونست حرف
بزنه
-بفرمایید بیرون آقا
آه از نهادش در اومد و با التماس بهم خیره شد…وفتی اونطوری نگاهم می کرد یاد خودم می
افتادم ..دلم براش سوخت
نگاهمو اروم چرخوندم طرف امیر حسین که با عصبانیت بهش خیره بود
خنده ام گرفته بود ..نوع نگاهم رو که دید..فهمیدم اونم خنده اش گرفته ..و می دونه خواسته ام چیه
بلاجبار…سری تکون داد و بدون اینکه .. چیز دیگه ای بگه دوباره مشغول کارش شد
لبخند به لبهام اومد..به خاطر من کوتاه اومده بود..برگشتم و به نجاتی که همیشه دیر می اومد با
سرزنش نگاهی انداختم ..
کلی تشکر تو نگاهش ریخت و سرشو برام تکونی داد و بدون اینکه صدایی ازش در بیاد ..با حرکت
لبهاش بهم گفت ممنون
دستمو بردم بالاو به ماسکم اشاره کردم که ماسک خودشم بزنه
تازه حالیش شد و تند ماسکشو زد و جلو اومد …یه نیم ساعتی طول کشید..تا عمل تموم بشه
بعد از پایان عمل … همه بچه ها تند خارج می شدن و من به همراه امیر حسین اومدم بیرون تا اون
دستاشو بشوره
از دستم خیلی عصبانی بود..اما رگ خوابش دستم بود
دستاشو برد زیر اب و گفت :
-دیگه از این کارا نکن
با نیش باز بهش خیره بودم :
-پرو می شه آوا…این چندمین بارشه که دیر میاد..اونم با اون همه سر و صدا
-دکتر …گ*ن*ا*ه داره … بچه بدی نیست
-گ*ن*ا*ه من دارم که اسیر اون نگاه های توام …
شروع کردم به ریز خندیدن … سرشو با تاسف و خنده تکون داد :
-ناراحتی که گذاشتی تو اتاق عمل بمونه ؟
-نه ناراحت نیستم …به قول تو بچه تنبل و بی عرضه ای نیست ..فقط یکم نظم نداره …
-اهان … حالا شد..
با دیدن نجاتی که نگران می خواست بیرون بره …چشمکی به امیر حسین زدم و رومو برگردوندم و
با صدای جدی صداش زدم و گفتم :
-نجاتی ؟
ایستاد و با نگرانی بیشتری بهم خیره شد:
-امشب …بیمارستانی ؟
قدمهاشو کمی به طرفم تند کرد و مقابلم ایستاد…دو سه نفری از بچه هاهم هنوز بودن
-نه دکتر …
ابرویی بالا دادم و گفتم :
-خوبه …پس امشب وایمیستی …و وضعیت تمام بیماراتم هر یه نیم ..نه هر یه ساعت بهم گزارش
می کنی
رنگش زرد شد..بچه های دیگه ام با ناباوری بهم خیره شدن
-چیه ؟… مشکلی هست ؟
حتی نتونست بگه نه …فهمیده بود داره به خاطر دیر اومدنش تنبیه میشه
با سری سرافکنده ..چشمی گفت و بیرون رفت …برگشتم و به امیر حسین خیره شدم :
-نه بابا جدی بودنم ..م ث ل اینکه بهت میاد
براش چشم و ابرویی اومدم :
-بایدم بیاد عزیزم …اینطوری که نمیشه پزشک متخصص تربیت کرد
فیلسوفانه نگاهی بهم انداخت ..جلوی خنده هامو گرفته بودم که سرشو تکون داد و گفت :
-من باید جریمه اش می کردم نه تو
-چرا ؟
-چون سر عملِ من …دیر اومده بود نه تو…
-من و تو نداریم که دکتر جان
اروم و بی غل و غش زد زیر خنده که تند بهش پیشنهاد دادم :
با یه چای و بیسکویت توی محوطه بیمارستان چطوری ؟-
فکری کرد و گفت :
-یه ربع بیشتر وقت ندارم
-همونم خوبه …بگیرم ؟
سرشو تکون داد:
-بگیر عزیزم
***
هر دو راحت به عقب تکیه داده بودیم و چاییمونو می خوردیم …خیره به رو به روم …قلپی از چاییمو
خوردم و گفتم :
-کاش ازاول …سر عملت بودم …
-قبلا که زیاد سراین عملا بودی
نگاهش به نقطه ای از زیر درخت رو به روش بود
-بعضی از عملا رو.. هر چیم که ببینی… بازم کمه …مخصوصا که هنر پنجولای تو هم توش دخیل باشه
خندید ..رومو به سمتش کردم :
-باورت میشه ؟…اصلا کی فکرشو می کرد که یه روزی … من و تو … اینجا بشینیم و باهام چایی
بخوریم ؟
بدون مکثی گفت :
-من
ابروهامو دادم بالا:
-هیچ می دونستی خیلی دوست دارم
سرشو بی خیال تکونی داد و گفت :
-وظیفه اته
اروم زدم زیر خنده ..خودشم خندیدو بهم خیره شد:
-کادو چی براشون بگیریم آوا؟
-نمی دونم .. تو نظر بده دکتر
پاشو روی اون یکی پاش انداخت و به لیوان کاغذی توی دستش نگاهی انداخت و گفت :
-من میگم فردا بریم پیش پدرام و یه چیزی از اونجا..براشون بگیریم
یه قلپ دیگه از چاییمو خوردم :
-اره .. خوبه …کاش امروز می تونستیم بریم ؟
-اوه ..اصلا..حرفشو نزن …خیلی کار رو سرمون ریخته …فردارو هم با هزار مکافات جمع و جورش کردم
که نبودنم به چشم نیاد…
-کار من و تو خوبه والا..بعد از ظهر… عقده …اونوقت می خوایم صبحش براشون کادو بگیریم
-اصل گرفتن که داریم می گیریم دیگه
یهو انگار چیزی که یادش افتاده باشه … تیز نگاهشوبهم داد و پرسید:
-راستی …تو چرا این روزا انقدر شارژی؟
وقتی انقدر توم کنکاش می کرد نمی تونستم خودمو به بیخیالی بزنم :
-بده شارژم ؟..می خوای دمق و ناراحت باشم ؟
لیوانو تو دستش جا به جا کرد و مرموز گفت :
-نه ..اتفاقا خیلیم خوبه …ولی یه چیزییت هست …بوشم درنمیاری..یه جورایی عوض شدی
تندی از جام بلند شدم :
-پاشو دکتر جان ..پاشو که دیرت میشه
زبونشون تو دهنش چرخی داد و خیره به چشمام خواست درونمو بخونه ..که لیوانو از تو دستش بیرون
کشیدم :
-تازگیا توام خیلی شیطون شدیا…همه اش به من گیر می دی؟کجا می ری…؟کجا میای….؟چی می
خوری… ؟چرا نمی خوری…؟چی می پوشی…؟کجا می پوشی …؟ای بابا
ابروهاش با تعجب داد بالا:
-پا نمی شی دکتر ؟تا دو دقیقه دیگه نری …اون بچه ها ..بخشتو … یه ضرب میارن پایینا..از من گفتن
به ارومی از جاش بلند شد و لیوان خودش و لیوان منو از تو دستم بیرون کشید:
-تو نگران اون بچه ها…نباش …سر من یکی رم شیره نمال …
لیوانا رو توی سطل نزدیک به خودش پرت کرد و خیره تو چشمام دست به سینه گفت :
-اکثر روزا تو بخش نیستم ..بیشترم تو اتاق عملم …اما
انگشت اشاره اشو برد بالا و مقابلم تکونی داد:
-موحد نیستم اگه نفهمدم تو بخشم چی میگذره …تو که همسرمی
کمی رنگم پرید:
-خوب کی چی الان ؟
-خوب اینکه بگو چته …بدجوری روزه سکوت گرفتی آوا
–نه والا
-آره والا
با دستام صورتمو پوشندم ..نمی تونستم جلوی خنده هامو بگیرم …باید از دستش در می رفتم ..عقب
عقب به راه افتادم وگفتم :
-هیچیم نیست ..باید برم آنژیو…دیرم شده ..شرمنده روی ماهتون دکتر جان
می خندید و از دستم سرشو تکون می داد:
-اوا بلاخره که دستم بهت میرسه
جوابشو دادم :
-ایشاͿ که می رسه ..
رومو خندون ازش گرفتم تا بیشتر از این بهم گیر نده …سعی می کردم درونمو نفهمه .. درون آشفته و
متلاطمم رو
***
..بعد از شام …توی اشپزخونه در حال شستن دو سه تکه ای از ظرفا بودم …امیر حسینم توی سالن
نشسته بود و سرش توی تبلتش بود
فکرم درگیر هومن بود…نمی دونستم مرتضی بهش گفته بود یا نه …
ذهنم بدجوری اشفته شده بود…ظرفا رو رها کردم ..به هوای ازاد نیاز داشتم …دستامو زیر اب شست
شویی دادم و از اشپرخونه در اومدم
محو تبلتش بود…کاش می تونستم باهاش حرف بزنم …به سمت در خروجی رفتم که یهو سرشو بالا
اورد و پرسید:
-جایی می ری؟
نمی دونم چرا گفتم :
-دنبال یه چیزیم … فکر کنم توی انباریه …
-می خوای بیام کمکت ؟
باید بهانه می اوردم که بهم گیر نده :
-نه عزیز جان …زودی میام
باشه ای گفت و به تبلتش خیره شد و منم رفتم بیرون …هوا خوب بود..
برای اینکه دروغی نگفته باشم ..به سمت انباری رفتم …از پله های پایین رفتم …و اروم درو باز و برقو
روشن کردم …
لحظه ای به تمام وسایل خیره شدم …نمی دونم چرا بی جهت این همه نگران شده بودم …
شاید برای اینکه می ترسیدم ..زندگی که این همه دوسش رو از دست بدم
بی هدف به سمت چندتا ازکارتونا که نامرتب رو هم گذاشته شده بودن … رفتم ……با دیدن وضعیت
بهم ریخته وسایل ..تصمیم گرفتم کمی اینجا رو مرتب کنم …
جعبه اولو برداشتم و گذاشتم یه طرف دیگه … رفتم جعبه دوم رو بردارم که جعبه زیریش ناگهان روی
زمین افتاد و محتویات توش بیرون ریخت
جعبه توی دستم بود و به جعبه افتاده شده روی زمین خیره شده بودم
گونه هام رنگ باختن …و با ناباوری جعبه به دست … کنار جعبه سرازیر شده روی زمین زانو زدم
هر چی که یه زمانی دور ریخته بودمشون و یا اون بسته های پر از تهدیدی که منو و امیر حسینو
عذاب داده بودن … اینجا بودن
عکسای یوسف با من …دستبندی که یه زمانی هومن برام گرفته بود و نفروخته بودمش تا یه روزی
بهش برگردونم
جعبه توی دستمو روی زمین گذاشتم و دست بلند کردم ویکی از عکسا رو برداشتم
عکسو بالاتر اوردم …یوسف با اون خنده های توی عکس داشت حالمو بد می کرد که احساس کردم
سرم داره گیج می ره ..
چشمامو بستمو و دستمو گذاشتم روی پیشونیم …
چرا این گذشته دست از سرم بر نمی داشت ؟..اخه اینا اینجا چیکار می کردن ..اب دهنمو قورت دادم
که با صدای امیر حسین رنگ پریده و ترسیده تر از قبل ازجا پریدم :
-کجایی ؟…چرا انقدر طولش دادی؟ ..نگرانت
با دیدن جعبه روی زمین و حال و روز من حرفش رو قطع کرد و بهم خیره موند که ناخودآگاه به حرف
اومدم :
-من اینا رو ریخته بودم دور امیر حسین ..اینا اینجا چیکار می کنن ؟…چرا همه اون عکسایی که برامون
فرستاده می شدنو نگه داشتی؟…اینا اینجا چی می خوان امیر حسین ؟
رنگش کمی پریده بود:
-روز اسباب کشی از خونه ات …جعبه رو انداخته بودی دور…یه جعبه پر از خاطره اتو…دلم نیومد
بندازیش دور …
باورم نمیشد:
-اون خاطرها تموم شده بودن امیر حسین …نیازی نبود که بخوام یه روزی دوباره زنده اشون کنم ..نباید
می اوردیشون
مکثی کرد و دستی به روی لبهاش کشید:
-این جعبه قسمتی از گذشته است … چه ایرادی داره که گاهی یادی ازشون بشه ؟
چقدر حالم بد بود :
-امیر حسین چرا داری اذیتم می کنی.؟.من حتی یه بارم نرفتم سرخاک یوسف …برای اینکه نمی
خوام تو ذهنم باشه …برای اینکه همه زندگی من تویی …نزدیک دو ساله که اون دیگه نیست …چرا
می خوای هی عذاب بکشم ؟
چشماشو با ناراحتی بست و باز کرد:
-من کی خواستم تو عذاب بکشی.؟..اما مطمئنم اون زمان از ته دلت ننداختیشون دور…حقم
داری…نمیشه که …بودن اینا که منافاتی با زندگی من و تو نداره …یوسف دوست منم بود…دانشجوی
خوبم بود… ..فقط دیگه الان نیست
لااقل به حرمت روزایی که بود …گاهی باید ازش یادی کرد..البته این نظر منه
قطره اشکی از گوشه چشمم فرو افتاد..به جز اون دست بند تمام عکسا و وسایل متعلق به یوسف
بودن :
-وجودشون منو ازار نمی ده آوا….چون بعد از این همه مدت ..که من و تو به هم رسیدیم …مطمئنه
مطمئنم که …قلبت دیگه .. ماله …خوده خودمه …مختص خودم
.به قول تو اون فقط یه خاطره است …خاطره ها هم نمی تونه چیزی رو تصاحب کنن …فقط گاهی
یاداوری میشن ..که حالاشاید یاداوریشون آزار دهنده باشن ..شایدم خوشحال کننده …
حالا ..اگه می خوای بندازشیون دور… بنداز…می خوای هم … نگهشون دار..من هیچ برداشتی از هر
تصمیمی که بگیری ندارم
با چشمای بارونی بهش خیره شده بودم …بهم لبخند زد…دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و با
چشمکی :
-امشب بدجور ه*و*س یه فنجون قهوه با اون فالای عتیقه اتو کردم …
حرفی نمی زدم و بهش خیره مونده بودم ..سرشو تکونی داد:
-نمی خوای منو مهمون اون قهوه هات کنی .؟
عکس توی دستم مونده بود…با اون یکی دستم اشک زیر چشمم رو گرفتم و برگشتم و به سمت
جعبه رفتم
بالا سر عکسا و بعضی از وسایل دیگه ایستادم و خیره بهشون گفتم :
-خاطره هاباید خوب باشن …که دلت بیاد یادشون بیاری..اینا همه اشون تلخن امیر حسین ..از عکسا
گرفته تا یادگاریا و هدیه هایی که …
بغض کردم …دلم نمی خواست حرف بزنم …لبخند تلخی روی لبهام نشست و عکسا رو روی بقیه
وسایل رها کردم و به سمت امیر حسین چرخیدم :
-امشب تو برام فال بگیر
دستشو به سمتم بلند کرد:
-تو بیا..خودم تا صبح برات فال می گیرم
خواستم اذیتش کنم :
-تو که بلد نیستی..پس چرا انقدر ادعا داری دکتر؟
-نشد تو یه بار تو ذوقم نزنی دختر؟
موهای جلومو با دست کنار زدم :
-تخصص ..شما توی قلبه …توی همونم تبحر داری …پس بی خودی این فال بیچاره رو ..رو سیاه نکن
خندید…به سمتش رفتم …دستشو انداخت روی شونه ام :
-با یه شب گردی شبونه چطوری ؟
-تو خواب نداری دکتر؟
پقی زد زیر خنده :
-دارم ..اما این چهره گرفته اتو دوست ندارم
به خاطرش خندیدم :
-من چرا انقدر تو رو دوست دارم ؟
-بس که جیگرم
-ای جان …یکم بیشتر خود شیفته تر باش
-عزیزم .. واقعیت نیاز… به چیزی نداره
ابروهامو دادم بالا:
-پس بدو بریم تا دو تا فنجون قهوه پر ملات درست کنم ..که کلی برات نقشه دارم
بهم چشمکی زد:
-نقشه کشیدناتم خواستنی هستن
با محبت به نیم رخش خیره شدم و دست چپم رو دور کمرش قرار دادم
مجبور بودم برای دیدنش سرمو کمی بالا نگه دارم …عوضش اون با لذت و بدون اینکه خودشو کمترین
اذیتی کرده باشه .. سرشو پایین تر گرفت و توی چشمام خیره شد..
لبخند تمام چهره امو پوشند …شونه امو با سرانگشتاش فشار داد:
-بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن
برآسمان بپاش ش*ر*ا*ب نگاه را
بگذار ازدریچه ی چشم تو بنگرم
لبخند ماه را
محو نگاه هم بودیم …:
-دلم می خواد این شعر مشیری رو برام بنویسی …
نگاهمو ازش نمی گرفتم :
-همین امشب برات می نویسم
ثانیه ها در سکوت می گذشت و هر دو از خیره شدن توی عمق ژرفای نگاه های همدیگه دست نمی
کشیدیم
دیدن چهره اشم بهم آرامش و اطمینان می داد:
-خیلی دوست دارم …آوا
چه اعتراف قشنگی بود…نه رنگم پرید..نه ترسیدم و نه ضربان قلبم شدت گرفت …
عوضش یه حسی ..مثل حس اوج گرفتن بهم دست داد…مثل پرنده ای که هر چی بیشتر اوج می
گرفت … بیشتر لذت می برد…
منم مثل همون پرنده بودم که با هر کلام امیر حسین …بالاتر می رفت و اوج می گرفت و لذت می برد
سکوت کرده بودم …گرمای نگاهشو دوست داشتم ..امشب بدجور شاعر شده بود و من چقدر باهاش
حال می کردم :
– زده ای بر دِر میخانه ی لب ….قفل سکوت
لب من کاش … کلیدِ دِر میخانه …شود
این بار گر گرفتم ..مخصوصا که نگاهشو یه ثانیه هم ازم نمی گرفت ..چه خوب بود که پا به پام شعر
می خوند و کم نمی اورد:
– تو همانی که دلم لک زده … لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت …همانندش را
شیطنتی تو نگاه و چهره اش نبود…یه نگاه عجیب و پر از احساس بود که منو حیران خودش کرده بود
که به ناگه خم شد و ب*و*سه ی نرمی از لبهای نیمه بازم گرفت ..از کارش شوک زده شده بودم …انتظار
داشتم بعد از شعر خوندنم ..اونم شعری بخونه که اول منو ب*و*سید و بعد با شیطنت خوند:
-دزدی ب*و*سه … عجب دزدی …پر منفعتیست
که اگر بازستانند ،دو چندان گردد
لب پایینم رو از ذوق و هیجان گازی گرفتم و بدون تعلل روی پنجه پاهام بلند شدم و دستامو دور
کمرش حلقه کردم و به سان خودش لبهاشو ب*و*سیدم و سرمو کشیدم عقب ..دلم آ*غ*و*ش پر از مهرش
رو می خواست ..پس درنگ نکردم
باز دم …نفسهام به شماره افتاده بودن :
-جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین ..به من
به انتظارم نذاشت و سرزمین دوست داشتنیم رو بهم داد…تنگ که در آ*غ*و*شش جای گرفتم ..سرمو رو
روی سینه اش گذاشتم و چشمامو بستم و بوی عطر تنش رو چون قحطی زده ها بلعیدم …کاش هیچ
وقت امشب صبح نمی شد…
***
از مغازه خارج شدیم …و به سمت پارکینگ پاساژ به راه افتادیم ..امیر حسین بهم گفته بود کسی که
می خواد منو ببینه …تا ساعتی دیگه توی خونه خودش منتظرمه …
وارد پارکینگ شدیم …امیر حسین دزدگیر ماشین زد ..دوشادوشش قدم هامو بر می داشتم
…امروز روز عقد امیر علی و یگانه بود..همونطور که به ماشین نزدیک می شدیم به یاد جوکی که
هنگامه برام تعریف کرده بود به خنده افتادم و شروع کردم به تعریف کردنش
جوک خنده داری بود طوری که باعث خنده اش شد..منم از خنده اش به خنده افتادم که هردو مون
با شنیدن صدای هومن خندمون یهو بند اومد و لحظه ای ایستادیم و همزمان سرمونو به عقب
برگردوندیم
با نگاهی خجول به امیر حسین سلامی کرد و بعدم برای من سری تکون داد
از حضورش اونم اینجا شوک زده شده بودم
چند لحظه ای به هم خیره بودیم که بانگرانی رو به امیر حسین کرد و گفت :
-ببخشید که مزاحمتون شدم دکتر ..می دونم جای مناسبی نیست …اما
به گمونم اب دهنش خشک شده بود :
-اما اگه ..اگه اجاره بدید..یه عرضی داشتم ..که باید به خانوم دکتر می گفتم ….البته اگه اجازه
بفرمائید:
نگاه امیر حسین خیره به صورت رنگ پریده هومن بود ..اونم مثل من از بودن هومن اینجا حسابی
تعجب کرده بود ..اما نه اونقدر که بخواد خشم تمام وجودشو فرا بگیره و بخواد یقه اشو بچسبه …بعد
از مکث کوتاهی نگاه ازش گرفت و رو به من کرد:
-تو ماشین منتظرتم
انتظار نداشتم به خواسته هومن توجه ای بکنه … بهش خیره بودم که خم شد و بسته ها رو از
دستم گرفت و به طرف ماشین رفت
به رفتنش نگاه کردم ..سوار شد و در ماشینو بست …کمی ترسیده و نگران بودم …اما رو مو به
سمت هومن برگردوندم ..
..بعد از جدایش از صنم ..دیگه حال و روز خوشی نداشت ..بهم ریخته و عصبی به نظر می
رسید…احتمالا موقعیت خودش و منو خوب درک کرده بود که زود به حرف اومد:
-خیلی تلاش کردم یه روز ببینمت ..حتی به اون دوستت رو انداختم که کاری برام کنه و این موقعیت رو
برام جور کنه .. که نکرد …امروز از جلوی خونه اتون منتظرت بودم که بتونم تنها گیرت بیارم ..اما
نفسشو با حسرت بیرون داد:
-مجبور شدم بیفتم دنبالتون ..
نگاهشو شرم زده … ازم گرفت :
-چون حرفایی دارم که خیلی وقته تو گلوم دارن سنگینی می کنن …دارن ازارم می دن …باید می
اومدم و بهت می گفتم ..باید ببخشی که اینجا و توی این وضعیت مزاحمت شدم
سرشو بلند کرد تا عکس العمل منو ببینه …سکوتم رو که دید دوباره سرشو پایین گرفت و دو دستشو
توی هم گرفت و عصبی با انگشتای دستش شروع به ور رفتن کرد:
-دلم می خواست این حرفا رو خیلی وقت پیش بهت می زدم ..اما نمی شد..شرایط طوری بود که
نمیشد ..الانم گفتنش فایده ای نداره
اما …تنها فایده اش برای من اینکه …لااقل یکم ارومم می کنه ..که تو از من متنفر نباشی..برای همین
دلو به دریا زدم که ببینمت ..باهات حرف بزنم ..امیدوارم این دیدار باعث ناراحتی تو و دکتر موحد نشه
فاصله ماشین از ما به حدی بود که امیر حسین نمی تونست صدای ما رو بشنوه …به هومن خیره نگاه
می کردم :
-دانشجو ی پزشکی که بودم ..دخترای فامیل برام سر و دست می شکوندن …مادرم هر روز یکی رو
برام زیر سر می گرفت …خاله ام هفته ای نبود که چند تا عکس برداره بیاره نشونم نده …
توی وادی عشق و عاشقی و ازدواج نبودم ..دلم می خواست تا اخرین مرحله سرم تو لاک خودم
باشه تا بتونم پله های ترقی رو یکی یکی برم بالا..که شاید اخر سر یکی رو انتخاب کنم
هیچ کدوم از اونایی که مادر و خاله ام بهم معرفی می کردن …دکتر نبودن …با خودم عهد بسته بودن
زنم باید دکتر باشه ..یکی مثل خودم
پس برای همه اونایی که اونا برام انتخاب می کردن بهانه می اوردم و یه ایرادی روشون می ذاشتم
.از دستم خسته شده بودن ..ولی دست بردار نبودن ..و همین باعث میشد..ناخودآگاه گاهی به ازدواج
و تشکیل زندگی فکر کنم ..یعنی یه جور پیش زمینه اش توم شکل گرفته بود که یه روز اتفاقی کسی
رو دیدم که مسیر زندگیمو تغییر داد..مسیر افکارم ..مسیر طرز دیدم و خیلی چیزای دیگه
دی ماه بود و توی محوطه دانشکده پشت ساختمون اصلی نشسته بودم ..جایی که همیشه محل
اطراق عشاق دانشگاه بود.جای خلوت و دنجی بود..برای همین همیشه اونجا می رفتم تا کسی
مزاحم درس خوندنم نشه
نشسته بودم و مثلا جزوه هامو می خوندم ..اما هیچی نمی فهمیدم …برای همین به اطرافم خیره
شده بودم که یهو
.یه پسر و دختر خندونو دیدم .. روی نیمکت نشسته بودن و پشتشون به من بود
پسره رو خیلی دیده بودم ..سال بالایی بود..خوشتیپ ودرس خون ..شاگر اول دانشگاه ..اما دختره رو
اولین بار بود که می دیدم .
.یه دختر بانمک ریز نقش ..ساده اما بدجوری تو دل برو
..وقتی که می خندید…صورتش خیلی قشنگ می شد…طوری که ارزو می کردی بازم لبخند بزنه و تو
اون لبخندو …بارها بارها ببینی
دوتایی نشسته بودن رو نیمکت و گل می گفتن و گل می شنفتن .. برای اولین بار بدجوری حسودیم
شد..حسودیم شد و ته دلم خالی شد
منم ادم تنبلی نبودم …اما بین اون همه دخترای دانشگاهی که می خواستن بهم نزدیک بشن ..هیچ
کدوم مثل این دختر ته دلمو خالی نکرده بودن
به فکر ازدواج نبودم ..اما همون لحظه دلم خواست باهام باشه ..از اون لبخنداش برام بزنه و سر ذوقم
بیاره …
حس حسادت داشتم ..که چرا باید سلحشور همه چیزای خوبو داشته باشه ولی من …
می خواستم دختره باهام باشه …اما نمیشد چون با یکی دیگه بود..با یکی به اسم یوسف سلحشور
…پسری که از روز اولم ازش متنفر بودم ..متنفر بودم و نمی خواستم ببینمش
پس مجبور بودم چشمم رو اون دختر ببندم …دختری که به هیچ کس پا نمی داد الا سلحشور..نمی
خندید الا با سلحشور..جزوه نمی گرفت الا از سلحشور…سوال نمی پرسید الا از سلحشور ..اگه
اردویی بچه ها می خواستن برن نمی رفت مگه اینکه سلحشورم توی اون اردو باشه …روزایی که
سلحشور نبود دخترک تندی می اومد و می رفت …مثل یه روح ..اما امان از روزایی که سلحشور
دانشگاه بود..دختر همه جا دیده میشد..
.عاشق نبودم …دوسش داشتنی هم در کار نبود..اما یه فکر مدام توی سرم رژه می رفت …که چرا این
دختر نباید با من باشه ..مال من نباشه
تا اینکه زد و یه روز توی کلاس به خاطر متلک سلحشور به من … کل کلاس بهم خندید
…شوخی مثلا باهام کرده بود..اما باعث شده بود همه بهم بخندن …خیلی بهم برخورده بود…تا حالا
کسی اینکارو بامن نکرده بود…هیچ کس …
اون جا بود که اولین جرقه های دشمنیم با یوسف شروع شد..به خاطر درس خون بودن و شاگرد اول
شدناش ازش بدم می اومد اما بعد از اون شوخی شدیدا ازش متنفر شده بودم
پس باید ازش انتقام می گرفتم …تمام همتمو جمع کرده بودم تا اون چیز رو که دوست داره از چنگش
در بیارم …من یه پسرم ..می فهمیدم چقدر تو رو دوست داره …اون هدیه های پنهونی ..اون کافی
شاپا… اون تریا رفتنا ..اون وقت گذاشتنا برای هم ..
دیگه قسم خورده بودم دختره رو از چنگش در بیارم ..اینطوری می تونستم بهش ضربه بزنم و عذابش
بدم
خیلی سعی کردم به دختر نزدیک بشم …اما بی فایده بود..یوسف بدجوری شده بود بت ذهنش …
دو سال تموم پی دختر رفتم ..هر کاری کردم که به چشمش بیام اما.نیومدم ..داشتم نا امید می شدم
و می خواستم بکشم کنار که بحث خواستگاری رو …برای اخرین امیدم مطرح کردم …اگه جواب رد
می گرفتم …دیگه میکشیدم کنار ..اما باور کردنی نبود..اولین بار بهم گفت
فرصت می خواد که کمی درباره اش فکر کنه
داشتم شاخ در می اوردم ..مادرم اگه می فهمید..می خوام با یه دختر شهرستونی که هم رشته
خودمه وصلت کنم …سکته رو در جا می زد…اما بازی اشکنک داره سرشکستنک داره
جمله دختر وسوسه ام کرد وسوسه برای انتخاب یه زندگی …حواسم پی سلحشور بود…چند وقتی
بود اشفته بود..با دختره با دختره نمی اومد و نمخی رفت ..دوتاشونم یه جوری شده بودن
باید بیشتر عذاب می ردم ..خواستم دختره زودتر جوابمو بده ..
بلاخره هم داد…باور کردنی نبود..بهم جواب مثبت داده بود..
نه دوق کردم نه هیجان زده ..بیشتر تو شوک بودماونم برای چند روز ..وقتی به مادرم گفتم
اشوبی به پا کرد که اون سرش ناپیدا بود…به زور قهر کردنام راضی شد…اخه پسر دکترش بودم ..پوز
فامیلش بودم ..بدم نبود که یه عروس دکترم داشته باشه
من که پی عشق و عاشقی از اولم نبودم ..اما باید ازدواجم می کردم …پس رفتم جلو
حانواده دختر خیلی ساده بودن …به پدر و مادرم برخورده بود…اما من نه ..چون یه جور احساس قدرت
می کردمولی بعدش به این فکر کردم که نکنه سلحشور به خاطر اینکه دختره وضع خوبی نداره
باهاش ازدواج نمی کنه و سر من کلاه رفته …
اما کار از کار گذشته بود..چون نامزد کردیم و بعدم عقد …عقدی که سال طول کشید..اونم به خاطر
خودخواهی من
دختره واقعا دختر معرکه ای بود..به خاطر من به سلحشورم نزدیک نمیشد..هرچند با رفتن سلحشور
به خارج بهانه ای هم نداشت که بخواد به کسی نزدیک بشه …هر چند اینا همش حرفه …دختره
هیچی برام کم نمی ذاشت …
دل پدرمو که بدجوری بدست اورده بود..مادرم بود و مادر شوهر بازیاش …گاهی فقط عروسشو می
چزوند
اما دختر به خاطر من تحمل می کرد..خیلی اصرار می کرد که زودتر عروسی کنیم
اما من می گفتم نه ..چون مدام فکر می کردم سرم کلاه رفته …خیلی ادم پستی بودم ..خیلی …
هیچ وقت مثل سلحشور یه جشن تولد حسابی براش نگرفتم ..همش بهانه می اوردم ..کادو های
ساده ..یا مثلا فراموش کردنایی که خیلی نامردی بود
اما اون ساخت ..خوبم ساخت …دو سال اول با این فکر مسخره که کلاه سرم رفته و سلحشورم رفته
پی خوشیش ..خودم و دختر رو عذاب دادم ..
ولی این وسط یه جورایی به بودنش ..در کنارم .. عادت کرده بودم ..مخصوصا که می دیدم بعضیا از اینکه
با منه افسوس می خوردن
از سال دوم به بعد بود که دلم نرم شد..و با خودم گفتم ….یکم دیگه صبر کن ..توی دو سال اخر عقد
انقدر بهش وابسته شده بودم که اگه یه روز نمی دیدمش حالم بد میشد..
.به خاطر خودم بهش سخت می گرفتم ..اون بچه باحالی بود…همیشه تولدای من یادش بود..همیشه
ام برام جشن می گرفت ..تک تک کادوهاشو دارم
مخصوصا اخری رو
سرشو بلند کرد و خیره نگاهم کرد:
-من در حقت بد کردم اوا.. سال از بهترین سالای زندگیتو به تباهی کشیدم ..
صداش پر از بغض بود:
-خیلی وقتا عذابت دادم ..اما به همون پدرت که خیلی دوسش داری…دو سال اخرو واقعا دوست
داشتم ..خیلیم زیاد..
سکوت کرده بود:
-اما خوب گاهی رفتارای مادرم و اطرفیانم باعث میشد نسبت بهت تلخ و بد بشم
ولی از ته دل نبود…کم کم برای اینکه از دست غر غرای مادرم راحت شیم تصمیم گرفتم زودتر
عروسی کنیم .. باهمم نقشه کشیدم که خونه بگیریم ..تو و من وام جور کنیم … وسایل خریدیم ..بریم
سر زندگیمون …که یهو
لبهاش لرزید و نگاهشو ازم گرفت :
– تمام اسمون سرم اور شد…یادته اون روزی که تا شب … جواب تلفنت ندادم و تو از دستم حرص
خوری؟..اون روز من با یکی تصادف کرده بودم ..یه جوون ساله
در جا تموم کرد…آوا….
باورت نمیشه ..داشتم می مردم ….زندگیم تباه شده بود..باید بقیه عمرمو می موندم پشت میله های
زندون ….تخصصمم باید فراموش می کردم …به زور وثیقه تا روز دادگاه ازاد بودم ..هیچ کس از ماجرا خبر
نداشت …خانواده طرف هم رضایت بده نبودن ..تازه رضایتم می دادن پولشو نداشتم …پسر جونشونم
مرده بود…
مادرم به خاطر من بارها بارها رفت خونه اشون ..اما بی فایده بود..تا اینکه یه روز توی بیمارستان خبرم
کردن که چند نفری اومدن سراغم و باهام کار دارن
وقتی از بخش در اومدم دیدم برادرای پسره اومدن ..رنگ به روم نمونده بود..می ترسیدم ابرو ریزی
کنن و همه ..همه چی رو بفهمن …
بهشون که نزدیک شدم ..برادرش گفت : تومن بده تا رضایت بدیم وگرنه ما رضایت بده نیستیم
تومن برام پول زیادی بود خیلی زیاد…خودمو می گشتم می تونستم نصفشو جور کنم ..بقیشه
اشو باید از کجا می اوردم ؟
اونجا بود که صنم اتفاقی همه حرفامونو شنیده بودو بعد بهم پیشنهاد ی داد که کل مسیر زندگیمو
عوض کرد…
با خجالت دوباره نگاهشو بهم داد:
-بهم گفت ..پولو برام جور می کنه …فقط به یه شرط …
چهره هومن پر از عذاب وجدان شده بود:
– به شرط اینکه باهاش ازدواج کنم …بهش گفتمن زن دارم ..خیلی راحت و ریلکس بهم گفت :خوب
طلاقش بده
تعجب کرده بودم که چر اصرار به این ازدواج داره ..دیوانه بود…من گرفتار اخه به چه دردش می
خوردم ؟
اما وقتی هی یاد اوری می کرد که به خاطر تومن باید بدبخت بشم ..بیشتر مجبورم می کرد که
به طلاقت فکر کنم
اما ته دلم راضی نمیشد..چون دوست داشتم ..نمی شد
به توام نمی خواستم بگم که خودش یه روزی اومد گفت ..اون زنی که انقدر دوسش داری برو ببین
چیکار کرده
نفهمیدم چی میگه ..اما بعد دیدم داره درباره خیانت و رابطه پنهونی تو با اقبالی حرف می زنه .
نمی تونستم باور بکنم ..اما اونقدر همه چی رو خوب کنار هم چیده بود… اونقدر قشنگ شرایطو مهیا
کرده بود که من احمق باور کردم که تو با اقبالی هستی ..
..اقبالی رو بیرون کرده بودن اما تو بودی …چون مدرکی علیه ات وجود نداشت ولی پچ پچ بچه ها…
حرفاشون … همه دال بر این بود که تو با اونی ..
تحت فشار بودم ..فرصتی برای تحقیق و تفحس نداشتم …اعصابم بهم ریخته بود که اونطور سرت اوار
شدم و دو سوته طلاقت دادم …یه جوریم رفتار کردم که خانواده امم از تو بیزار شدن ..داغونت کردم
اوا..لهت کردم ..اما مجبور بودم ..
چشماش پر اشک بود:
-چند روز پیش یه بسته از خارج برام رسید..یه بسته از اقبالی..یه سی دی توش بود..یه سی دی
حال بهم زن
عکس مرد مخدوش شده بود.. اما زن معلوم بود..زنی که همه بیمارستان می خواستن بدونن
کیه ..کیه که با اقبالیه و این همه آبرو ریزی راه انداخته
آب دهنشو با اشک قورت داد:
– اون زن کسی نبود جز صنم …
چونه اش لرزید:
-تو رو به جای صنم بدبخت کرده بودم ..گ*ن*ا*هشو پای تو انداخت ..تازه می فهمم چه بلایی سرم اومده …
از ترس ابروش و ابروی پدرش سریع با من ازدواج کرد تا حرفی پشت سرش در نیاد و حرفای اقبالی
رو کسی قبول نکنه ..
اقبالی هم برای حرفه اش مجبور بود سکوت کنه و دم نزنه ..اما حالا که خارجه بسته رو برای من
فرستاد..
با حسرت بهم چشم دوخت :
-تو رو به خاطر هیچ از دست دادم اوا …الانم یه ادم مفلوکم که جز ترحم بقیه چیز دیگه ای ندارم …
سعی می کردم اشکی نریزم …اونم در برابر هومن …محکم ایستادم ..فکم سفت و سخت شده بود:
-می دونی چرا بهت جواب مثبت دادم ؟
با کور سوی امیدی به چشمام خیره شد:
-چون توام یکی مثل من بودی …چون احساس می کردم دلت یه هم زبون می خواد
و خوب البته به خاطر سلحشورم بود..چون انتظار داشتم اون ازم خواستگاری کنه که نکرد… منم به
اولین خواستگارم جواب مثبت دادم …چون فکر می کردم اوم خیلی خوبی هستی ..پس این به اون در
سال عذابم دادی ..حالا همه عمرتو عذاب بکش هومن
بدنامم کردی …حالا بدنامی زنتو تحمل کن ..تحمل کن ببینم چطور توی بیمارستان می تونی سرتو بالا
بیاری؟
نفسم به سختی بیرون دادم :
-اما هیچی کینه نسبت بهت ندارم ..چون با بیرون رفتنت از زندگیم ..یه قسمت خوب بهم بخشیدی
..یه قسمت خوب به اسم دکتر امیر حسین موحد
دکتر موحدی که با سالاها تحصیلم نمی تونی به گرد پاش برسی ..به مرام و غیرتش که عمرا برسی
..لایقش نیستی که بخوای بهش برسی
با ناباوری بهم خیره شده بود…نگاهمو ازش گرفتم و به سمت ماشین به راه افتادم …دلم گرفته
بود.. سال به خاطر یه انتقام ناجوانمردانه از یوسف ..با مردی بودم که نمی دونست دوسم داره یا
نه ..با من بمونه یا نه …و چقدر راحت ازم دل بریده بود

درو اروم باز کردم …امیر حسین پشت فرمون نشسته بود و بهم خیره شده بود..با قلبی اندوهگین
..نگاهی بهش انداختم و سوار شدم و درو بستم
همچنان بهم خیره بود..به عنوان یه مرد بهش حق می دادم از حرف زدن من و هومن عصبی و نگران
باشه ..اما خودشو کنترل کرده بود که چیزی نگه
چقدر لب پایینشو گاز گرفت و خواست حرفی بزنه اما مراعات کرد و به ناچار به راه افتاد…کمی
شیشه طرف خودمو پایین دادم …تمام اون سال جلوی چشمام اومد…با ناراحتی چشمامو بستم و
بغض کردم …
ذهنم خیلی آشفته بود که بلاخره سکوتشو با بی صبری شکست ..اما نه اونطور که انتظار داشتم …
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم ..از گوشه چشم نگاهشو بهم داده بود و مواظب رانندگیش هم بود با
صدای قشنگش ..به یاد شب یلدا باشوخیا و اهنهای اون شب شروع کرده بود به خوندن :
-تو مثله بارونی ….تو دله مهمونی….. دلمو دلمو دلم ……میمیره واسه تو که جونی
تو این شبه یلدا …..که نمیشه فردا….. دلمو دلمو دلم …..میره با تو تا ته رویا
هنوز با تعجب داشتم نگاهش می کردم که دست راستشو از روی فرمون برداشت و با حرکت دادنش
و اشاره به من ازم خواست منم همراهیش کنم ….
اون شب مجبورش کرده بودم که همراهیم کنه و به ناچار با من همراه شده بود و پا به پام خونده بود و
خندیده بود…اول لبخند تلخی کنج لبم جا خوش کرد
که حرکت دستش بیشتر شد که یعنی زود باشم …قطره اشکی از چشمم فرو افتاد اما زود بغضمو
قورت دادم و دلمو زدم به دریا و چشمامو بستم که اشکام نریزن :
-آخ تو شب یلدای منی ….دیوونه ی دوست داشتنی
لبای تو رنگ اناره و هندونه …شیرینیش کم میاره
پیشه ب*و*سه های تو که ….غم نداره غم نداره غم نداره
آخ تو شب یلدای منی دیوونه ی دوست داشتنی
حالا که همراهش شده بودم ..چشمامو باز کردم …لبخند شیرینی رو لباش بود و با عشق تو نگاهی
که بهم می نداخت می خوند..
چه شبی بود اونشب …نه خبری از بیمارستان بود و نه خبری از بیمارا…سر به سر گذاشتنام و اذیت
کردنام که امیر حسینو حسابی کفری کرده بود..
به یکباره همه وجودم پر از عشق به امیر حسین شد…و هومن و حرفاش ..به تحقه العینی به نقطه
کمرنگی مبدل شد که ذهنم می خواست هر چی زودتر بریزتش بیرون …
صدام کم کم اوج گرفت ….دوتامون هماهنگ با لبای خندون می خوندیم
– لبای تو رنگ اناره و هندونه شیرینیش کم میاره
پیشه ب*و*سه های تو که …… جنسه یاره جنسه یاره جنسه یاره
آخ تو شب یلدای منی
کمی که گذشت به خنده افتادم و دیگه شعر رو ادامه ندادم …و باعث خنده امیر
حسینم شدم …دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
-میگم یکم رو صدات کار کنی حتما پیشرفت می کنی
از گوشه چشم خندون نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
-نه اینکه الان صدای خودت خیلی ایده اله
با خنده راحت به عقب تکیه دادم و خیره به نیمرخش گفتم :
-برا من که بابا قوریه …اما چون تو یه نمه استعداد داری میگم که بیشتر کار کنی
ابروهاشو بالایی داد
-پیشنهاد سازنده دیگه ای ندارید خانوم دکتر …؟توروخدا بفرمائید
-فعلا که من مشکل حادی نمی بینم …دکتر جان
حواسش که به رانندگیش بود چشم غره ای بهم رفت و گفت :
-یعنی تو الان دانشجوم بودی.. انقدر بلبل زبونی می کردی ؟
چقدر من این بشرو دوست داشتم ..زدم زیر خنده …به سمت خیابون اصلی پیچید و اروم ازم پرسید:
-عمل روز شنبه ات می خوای من انجام بدم …که یکم استراحت کنی ؟
تو جام خودمو کمی بالاتر کشوندم … دستی به لبه شالم کشیدم و گفتم :
-نگران نباش .. حالم خوبه …بهمم نریختم …از عهده کارامم می تونم بر بیام
با لبخند بهش خیره شدم :
-می دونم بر میای ..گفتم بعد از مراسم بچه ها توام یکم استراحت کنی
می دونستم منظورش چیه ..حالم از یادآوری حرفای هومن گرفته شد..نگاهمو به بیرون دادم :
-ممنون امیر حسین …اما خودت شنبه یه عالمه کار داری …
یه دفعه برگشتم و نگاهش کردم …یه اخم ظریف کم رنگ تو نگاه و پیشونیش به چشم می خورد:
-ببخش …اصلا فکر نمی کردم بخواد بیاد دنبالمون و یه سری حرفا بهم بزنه
کمی سرشو به سمت چرخوند:
-من ناراحت نیستم آوا
-خوشحالم نیستی
شونه ای بالا داد..دنده رو جا به جا کرد:
-مهم اینکه دیگه تو بیمارستان ما نیست …لابدم حرفای مهمی داشته که اینطور اومده دنبالت ..به هر
حال باید به ادما گاهی یه فرصت داد
دستامو توی هم گره کردم و بهشون خیره شدم ..به یاد گذشته افتادم ..خواستگاری هومن ..خوشیام با
یوسف ….دعوا کردن هومن و یوسف …چه گذشته عجیبی داشتم :
-نه …کاش بهش فرصت نمی دادم ..
لبخند تلخی رو لبام نشست :
-کاش توام نمی ذاشتی باهام حرف بزنه
انتظار این حرفو ازم نداشت …به روی چشمام دستی کشیدم :
-ولی خب … خوشحالم که دیگه ادمی به اسم هومن کلهر تو زندگیم نیست …خوشحالم که انقدر
مهم نیست که حتی یه ثانیه ام به یادش نمی افتادم …خوشحالم که هیچ وقت افسوس زندگی رو
نخوردم که از تمام سالش یه روزم دوسم نداشته
با تعجب و نگرانی بهم خیره شد..سعی کردم اشکم در نیاد.. برای همین همونطور که با پوست در
اومده کنار ناخونم ور می رفتم به رو به روم خیره شدم :
-جالبه فکر می کردم دوسم داشته که اومده خواستگاری..اما یه روزم دوسم نداشته ..حتی یه روز
حلقه اشک بزرگی تو نگاهم شکل گرفته ..:
-ناراحت این نیستم که دوسم نداشته ……یا اینکه چرا منو رها کرد به خاطر ترس از مواجه شدن با
مشکلاتش ….ناراحت حماقتای خودم هستم که باعث شد..بهترین روزای زندگیم ..تباه بشن ..
نفسم رو با ناراحتی بیرون دادم ..:
-بهترین روزایی که نذاره به کسی دیگه ای فکر کنم که لیاقتش خیلی خیلی بیشتر از دوست
داشتنه
سرم رو چرخوندم ..خیلی وقت بود که ماشینو گوشه خیابون پارک کرده بود و به من خیره شده بود:
-اگه جو دانشکده و بچه ها اونطور نبود…اگه اونقدر خام و جون نبودم …یا حداقل یکم پخته تر رفتار می
کردم …می فهمیدم ..دوست داشتن تو چقدر می تونه شیرین باشه …چقدر می تونه منو به رویاهام
نزدیک کنه ..چقدر می تونه به من
آرامش بده
یاد روزی افتادم که برای اولین بار بهش جواب رد داده بودم :
-اما حیف که همیشه تو شکستن دلت پیش قدم بودم …تو نادیده گرفتنت اولین نفر بودم …
بغضم رو قورت دادم :
-برای همین به این زندگی و سرگذشت حق می دم که حالمو مرتب گرفته باشه …چون حال
عزیزترینمو خیلی بد گرفتم ..انقدر که هر چی بگه حق داره
با چشمای خیس بهش خیره شدم ..واکنشاش همیشه جالب بود…نه می خندید..نه برای دلداریم
مثلا می گفت ..نه اینطور نیست …همیشه با نگاهش حرف می زد و یا مثل الان با یه شعر ته دلمو زیر
رو می کرد:
-یکنفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی …. به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد
بغض با هر بار بلعیدنش بازم به سراغم می اومد..پلکهامو محکم بستم و باز کردم …
-آوا…
نگاهمو بهش دادم :
– بعضی زخم ها رو باید درمون کرد تا اذیتت نکن و بتوانی به راهت ادامه بدی …اما یه سری زخمها
هم هستن که باید باقی بمون ..نه اینکه اذیتت کنن ..نه اینکه عذابت بدن ……نه ……بلکه باید باقی
بمونن تا هیچ وقت دیگه راهتو گم نکنی ….به بیراهه نری…دوباره همون اشتباه رو تکرار نکنی
من از این زخما توی زندگی گذشته ام …زیاد خوردم …یعنی اگه نظر منو بخوای همه ما ادما از این
زخما زیاد داریم ..اونقدر که شاید بعضیامون توشون گم میشیم و دیگه ام پیدا نمیشیم …
به زخمای گذشته ات با درد و رنج فکر نکن …چون بخوای و نخوای هستن ..همیشه هم هستن …پس
بهشون به چشم یه تجریه سخت نگاه کن …اینطوری دیگه هیچ وقت … قدرت اذیت کردنتو پیدا نمی
کنن … قدرت بارونی کردن چشماتو ندارن ..قدرت مرتب شکستن دلتو ندارن
حرفاش همیشه ارومم می کرد…:
-باید یه اعترافی بهت بکنم امیر حسین …..
اب دهنمو قورت دادم .و آهی کشیدم :
-باید اعتراف کنم عاشق دوست داشتناتم ….
عشقت ….نگاهت ..دوست داشتنات یه جور دیگه است …با اینکه عاشق بارونم ..اما اصلا مثل بارون
نیستن
که گاهی بیاد و گاهی نه ،….دقیقا شبیه هواست …..ساکت … اما همیشه پا برجا …تو اطراف منه ….
جریان داره ….و من چقدر خوشبختم ..خیلی خوشبخت
چند لحظه بهم خیره موند…از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم که اروم نرم دستمو گرفت و ب*و*سه به
پشت دستم زد و گفت :
-بیا یه راست بریم مراسم امیر علی و یگانه …اونجام که قرار بود بریم … نریم
-ولی گفتی اون منتظره
دستمو رو بین انگشتاش فشار داد:
-خوب باشه …مهم دله تو که می خواد کجا باشه ..پس تصمیم بگیر…بریم مراسم ؟
-تو ناراحت میشی اگه اون باهام حرف بزنه ؟
سرشو مهربون تکون داد:
-نه …من ناراحت میشم که شاید حرفاش تو رو ناراحت کنه ..من اینو نمی خوام
وگرنه از این نظر که می شناسمش و می دونم دلش می خواد باهات حرف بزنه ..میگم برو …به عنوان
آخرین غبار …برو و بزنش کنار ..برای همیشه
-من میشناسمش ؟
-اره میشناسیش …فقط اینکه اینم برای اروم کردن دلش می خواد توروببینه …پس اگه حرفی زد و
چیزی گفت ..به خاطر سن و سالش ..به دل نگیر
چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم ..حتما این دیدار … آخرین غبار زندگیم بود…پس باید به سمتش می
رفتم :
-باشه هرچی که تو بگی امیر حسین
***
هر تو توی الاچیق بزرگ داخل باغ نشسته بودیم …سرم پایین بود و با بند کیفم بازی می کردم …هنوز
حرفی نمی زد که نگاهمو اروم چرخوندم و به امیر حسین که کمی پایین تر ایستاده بود و به گلای
خوش رنگ باغ خیره شده بود خیره شدم و دو باره نگاهمو به مرد مقابلم دادم که نفسشو بیرون داد و
گفت :
-یوسف پسر سرسختی بود..اما به خاطر من و خانواده اش خیلی سکوت کرد..خیلی صبوری کرد…
هیچ وقت یادم نمیاد باهم مثل دوتا دوست بوده باشیم که راحت بیاد و حرفاشو بهم بزنه
همیشه یه فاصله ای بینمون بود..یه فاصله که هر دومون خوب حسش می کردیم …
از بچگیشم ..پسر درس خون و زرنگی بود…پزشکی رم به خاطر من رفت ..چون من این رشته رو
دوست داشتم ..دست خودش بود دلش می خواست بره موسیقی …
ولی نذاشتم ..حتی طوری برخورد کرده بودم که بصورت ساده هم نرفت یه موسقی یاد بگیره
آهی کشید :
-تو حقش خیلی ظلم کردم ..ظلم اخریم ازدواج با کسی بود که دوسش نداشت ..اونجا هم ساکت
شد و دم نزد
بهم خیره شد..خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم :
-یه بار که برای کاری رفته بودم تو اتاقش ..دیدم میزش پر از کتابای درسیه …از اینکه رشته مورد علاقه
منو خونده بود خیلی خوشحال بودم …
با ذوق پدرونم رفتم که کمی کتاباشو مرتب کنم ..که یکی از کتاباش حین مرتب کردن از دستم افتاد
و باز شد..همین که باز شد..دیدم وسط کتاب یه عکسه …یه عکس ..از یه دختر …
اول فکر کردم اشتباه می بینم ..خم شدم و برداشتمش و به عکس خیره شدم …
من یه مردم … پسرمم خوب میشناختم …اونجا بود که فهمیدم پسرم یه جایی دلشو باخته ..
.دختر ساده و خوبی به نظر می اومد..اما همون دختر برام زنگ خطر بود که نکنه باعث بشه پسرم از
پیشم بره ..نکنه عاشق بشه و همه چی رو فراموش کنه …
ترسیدم …و عکسو سرجاش گذاشتم …کم طاقت و بی قرار شدم …شبش که اومد..دیگه صبر نکردم …
کشوندمش توی اتاقم و عکسو جلوش گذاشتم تا بهم بگه این دختره کیه …
چقدر ناراحت شده بود…از اینکه فهمیده بود من متوجه همه چی شدم ..اون روزا روزای سختیم
داشتم ..همه چی بهم خورده بود…وضعیت کاریم اصلا جالب نبود..
.یه راه نجات بیشتر نداشتم ..اونم کمک گرفتن از کسی بود که کلی دارایی داشت ..
اما اون که همینطوری بهم کمک نمی کرد..تنها برگ برنده ام یوسف بود..یه پسر رشید و دکتر که دل
هر دختری رو می تونست به تپش بندازه
براش نقشه داشتم ..به خیال خودمم می خواستم سعادتمندش کنم …
حرفی از عکس نزد..و فقط تا اخر حرفام به عکس خیره شد و من هی گفتم و گفتم و اینده اشم براش
چیدم ….بازم دم نزد ..نگران حالم بود
وقتی حرفام تموم شد..عکسو مقابل چشماش پاره کردم و گفتم که نباید به این دختر فکر کنه …تنها
کسی که باید بهش فکر کنه کتایونه …
مجبور شد قبول کنه …قبول کرد و همه چی تموم شد..رفتن اونور …به ظاهر بهمون زنگ می زد
وحالی می پرسید..
اما می فهمیدم اصلا حالش خوب نیست …اما به خاطر خودم ..به خاطر اینکه بدبخت نشم و زندگیم از
بین نره ..به روی خودم نمی اوردم …
هر روز و هر روز اب تر می شد..چند باری با مادرش رفتیم پیششون ..معلوم بود اصلا زندگی خوبی
ندارن ..جلوی ما سعی می کرد عادی باشه و نشون بده همه چی خوبه ..ولی نبود
پسرم رو دستی دستی بدبخت کرده بودم …کتایون دختری نبود که اون می خواست …سالی یه بار
هم دخترک به ما زنگ نمی زد …
همه به ظاهر خوب بودیم ..فقط خوب بودیم …که کاش نبودیم …که کاش یکی از ماها لااقل صدامون در
می اومد و حرف دلشو می زدیم و می گفتیم دیگه برای ما اب نشو ..دیگه برای ما سکوت نکن …دیگه
برای ما کاری که خلاف میلته نکن
کاش می فهمیدم چقدر تو رو دوست داره …چقدر دیره برای اینکه بخوام یه پدر خوب باشم …
یه پدری که به ساز دل پسرش باشه و براش بر*ق*صه ….تا تک پسرش خوشحال باشه و تو اوج جونیش
حالا تو سینه ی قبرستون نخوابیده باشه
اشک توی چشماش حلقه زده بود…:
-همه اون عکسا به دستم رسید ..برای چندین و چندین بار…نذاشتم مادرش ببینه …چون یه زن
بود…احساساتشو نمی تونست کنترل کنه …چون یه مادر بود..و می تونست به خاطر غمی که تو
وجودش لونه کرده بود زندگیتو به تباهی بکشه
اما من برخلاف مادرش با دیدن اون عکسا اصلا ناراحت نشدم …..چون لبخندا و خنده هایی رو از
یوسف می دیدم که تازگی داشتن ..خنده هایی که هیچ وقت من ندیده بودمشون
شاید باورت نشه همون خنده ها ارومم می کنه که حداقل به خواسته دلش رسیده بود…هرچند
پنهون ..هرچند با عذاب …هرچند کوتاه
یه خواسته خوب و شیرین ..خواسته ای که چندین سال با بی رحمی نذاشته بودم بهش برسه ….
ببخش که امروز تورو کشوندم اینجا…می دونم تحمل کردنم برات سخته ..اما ازت ممنونم …
لااقل اگه من و خانواده ام کاری براش نکردیم ..تو بهش همه ی اون چیزی رو که می خواست دادی
بلند شد و با نگاهی دردمند خیره به نگاه ساکتم با بغض گفت :
– امیدوارم من و مادرشو بخشیده باشی …
با خجالت نگاهش کردم ..برگشت و به ساختمون نگاهی انداخت و دوباره به من خیره شد:
-زیاد حال مادرش خوب نیست …از وقتی همه چی رو فهمیده …خیلی داغون شده …از اینکه نوه ای
وجودنداره و نمی تونم خودشو با چیزی اروم کنه …داره هی خود خوری می کنه
سرشو بالا برد و نگاهی به امیر حسین انداخت …و بعد به من و گفت :
-باید از دکتر ممنون باشیم …چون اگه اون نبود …باید به بچه کس دیگه ای محبت می کردیم و فکر
می کردیم که اون نوه امونه …
با ناباوری بهش خیره شدم :
-حلالمون کن ..سخته ولی حلالمون کن
نگاهش پر از غم بود…بغض صداشو نامیزون کرده بود…دیگه قدرت حرف زدن نداشتن .. آهسته رو شو
ازم گرفت و از الاچیق بیرون رفت ..کمی که دور شد
از جام به سختی بلند شدم .. دیگه وقت رفتن بود…به یاد صورت زرد رنگ و بی حالش اروم نفسی
بیرون دادم ..
امیر حسین سرشو بالا کرده بود و دست به جیب منتظرم ایستاده بود…به روش لبخند غمگینی زدم و
به راه افتادم
هر چه بیشتر از اون خونه و الاچیق دور می شدم ..شونه هام سبک تر و سبک تر میشد…و چهره ام
به لبخندی باز تر …با دیدن لبخندم ..اونم بهم لبخند زد و خیره نگاهم کرد
زمانی که بهش رسیدم نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
-حالا بریم ؟
مطمئن سرم رو تکون دادم :
-برای همیشه بریم
طرز نگاهش آرومم کرد..تا انتهای باغ و در اصلی باید پیاده می رفتیم …
-من گشنمه .. تو چی ؟
شونه ای بالا دادم :
-الان می تونم یه مرغ درسته رو تنهایی بخورم
-آی آی چند وقته خیلی شکمو شدیا
خنده به لبهام اومد و همون طور که به در نزدیک می شدیم خودمو به بازوش چسبوندم و گفتم :
-مگه زن چاق که بو قرمه سبزی بده دوست نداری؟
از گوشه چشم نگاهی به نگاه خندونم انداخت :
-وقتی اینطوری می خندی و نگاه می کنی ..معلومه نقشه ها به زیر سر داری
-من ؟من مظلوم ؟اسمم بد رفته بابا
-اخی…دختر مظلوم ما
صورتش غرق لبخند بود:
-امیر حسین ؟
به جلو و درختا نگاه می کرد:
-جانم ؟
-اگه بهت بگم می خوام یه مدت بی خیال فوق تخصص بشم ..چی میگی ؟
دستی به روی لبش کشید و همونطور خیره به جلو گفت :
-عمرا بذارم چنین فکری رو به ذهنت کوچیکت راه بدی
-یه مدت کوتاه
-حرفشو نزن
-یه ذره ؟
-نه
– دو زده ؟
سر جاش ایستاد و کامل به طرفم برگشت و با لبخند گفت :
-برو سر اصل مطلب
خیره و با چشمای خندون :
-اینجا بگم ؟
نگاهی به دور و برش انداخت ..یه پیج مونده بود تا کامل از خونه در بیایم …پدر یوسف هم رفته بود
داخل خونه
-اره همینجا بگو
-بگم ؟
پوفی کرد و خندون گفت :
-بگو
لپمو از داخل گاز گرفتم و به راه افتادم و گفتم :
-ولش کن .. بعدا میگم ..
از پشت سر بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشید..آهسته شونه و کتفم به سینه اش برخورد
کرد.. کامل پشت سرم ایستاده بود
خنده ام گرفت …دستاش رو … روی شونه هام گذاشت :
-اذیت نکن دختر …حرفتو بزن
-خرج داره دکتر..همین طوری که نمیشه گفت
داشت کلافه میشد:
-چی می خوای ؟
خندیدم و با یه فکر سریع گفتم :
-تا اخر این ماه … ماشینامون عوض بدل
-تو از جون ماشین من چی می خوای ؟
صدای اروم خنده ام بلند شد:
-می دی یا برم ؟
-خبر خوبیه ؟
-نمی دونم
-یعنی چی که نمی دونی ؟
-خو بسته به ادمش داره ..ممکنه خوشحالت کنه … ممکنم هست …
-بگو..کشتی منو دختر ..چرا همیشه باید به زور از زبونت حرف کشید؟
-باشه …انقدر حرص نخور دکتر …-
-حالا باید پشتت به من باشی… تا حرفتو بزنی؟
سرمو تند با خنده تکون دادم :
-اینطوری راحت ترم ..بار معنویشم بیشتره
هر دو شروع کردیم به خندیدن …توی همون خنده ها دستمو بلند کردم و روی پشت دستاش که
روی شونه ام قرارداده بود گذاشتم و اهسته فشارش دادم
…اونم به شونه ام فشار خفیفی وارد کرد و سکوت کرد…غرق لذت ..چشمامو بستم و باز کردم و با
مکثی :
-اگه بهت بگم داری پدر میشی …چیکار می کنی ؟
صداش در نیومد… لبخندم غلیظ تر شد:
-هفت هفته اشه ….خودم مطمئن بودم اما ازمایشم دادم …جواب مثبته …
فشار دستمو بیشتر کردم :
-اینبار حس خیلی خوبی دارم …یه حس اوج ..یه حس پرواز …حالم خیلی خیلی خوبه امیر
حسین …انقدر خوبه که اگه بذاری تا خود خونه پیاده می رم …
انقدر خوبه که یه ماه پشت سر همم بهم شیفت و عمل بدی …صدام درم نمیاد
حس خوبیه …یه بچه ..در کنار تو …یه زندگی اروم …بدون تنش ..بدون نگرانی …یه حسیه که فقط
خالقش تویی ..
تویی که این زندگی رو به من هدیه دادی …..اینبار از سر وظیفه و قدردانی نیست ..اینبار دلم می
خواست یکی از وجودت رو داشته باشم ..یکی مثل تو..مهربون و صبور …
قوی و محکم …یه حامی بی نظیر…یکی مثل خودت …مثل امیر حسین ..امیر حسینی که تمومی
نداره
اروم به سمتش چرخیدم …خیره نگاهم می کرد…از نوع نگاهش گر گرفتم و سرمو پایین انداختم :
-قول می دم حسابی مواظب خودم باشم …حالا بی خیال فوق میشی ..یا می خوای خون امو تو
شیشه کنی ؟
هر دو چنان زدیم زیر خنده که صدای خنده امو توی باغ و بین درختا.. به خنکای باد و وزش نسیم بین
برگ و شاخه های درختا پیچید…نه قدمی بینمون بود و نه فاصله ای..لب پایینشو با خنده ای گاز
گرفت و نگاه ازم نگرفت
چشامو بالا اوردم :
-چرا حرف نمی زنی ؟
-اخه خیلی بانمک شدی
بهش چشمک زدم :
-می دونم ..یه حرف جدید بزن
خندید:
-روتو برم
-ما که دورگردون و بلا گردونتون هستیم دکتر ..دیگه بیشتر از این خجالت زده ام نکنید
می تونستم خوشحالی رو از بین خنده ها و نگاهاش به راحتی بخونم
-خوشحالم که همه چی تموم شده …امیر حسین
سرشو چرخوند و به ساختمون نگاهی انداخت و دوباره به من خیره شد:
-همیشه اخرش خوب میشه …اگه نشد.. مطمئن باش که هنوز اخرش نشده
-می دونی چرا شعرای شاملو رو دوست دارم ؟
فقط نگام کرد:
-برای اینکه تک تک کلمه هاش ..حرف دلمو می زنن …
چند لحظه ای به هم خیره شدیم :
-خوب تر از همه اینا می دونی چیه ؟
-چیه ؟
قدمی به سمتش برداشتم …نمی دونم کسی از ساختمون ما رو میدید یا نه …جای خلوت و دنجی
بود…فضایی اروم و پر از احساس
دستامو دور کمرش انداختم ..بهش چسبیدم و نیم تنه ی بالامو کمی ازش فاصله دادم و به چشمای
قشنگش خیره شدم :
-اینکه ..یکی مثل تو رو دارم که همه اینا رو با عشق براش بخونم …بخونم تا بدونه چقدر دوسش
دارم …
امیر حسینم بی خیال فضای باغ …دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید
….چشمام هیچ کسی رو جز امیر حسین نمی تونستن ببینن …بیشتر خودموبهش چسبوندم …اونم
آ*غ*و*شش رو تنگ تر کرد و گفت :
-کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نامِ خود را
… با تو می گویم
کلیدِ خانه ام را
…در دست ات می گذارم
نانِ شادی های ام را
!با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
… این چنین آرام
به خواب می روم ؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیارِ رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم ؟
برق ذوق توی چشمام درخشید….خندید…غرق نگاهش شدم …و یه لحظه تمام گذشته جلو چشمام
اومد…همه اتفاقا.یی که برام افتاده بود تداعی شدن … تو همشون فقط دوتا چشم بود که محو نمی
شدن …چشمای امیر حسین ..از اول بود..همیشه بود..در کنارم …با من …:
-هیچ وقت تنهام نذار امیر حسین
خندید و نوک بینیم رو کشید:
-اگه تو تنهام نذاری… من همیشه هستم …تا اخرش
سرمو با ناز کج کردم …خیره نگاهش شدم و پرسیدم :
-اخرش کجاست ؟
دستشو بلند کرد و موهای جلوم رو با نوک انگشتا ی گرمش کنار زد…:
-اخرش جاییه که دیگه با این انگشتا نتونتم گرمای وجودتو لمس کنم ….اخرش جاییه که نتونم نفس
بکشم و صدای نفساتو بشنوم .. …اخرش جاییه که زبونم قادر به صدا زدن اسمت نباشه …اخرش
جاییه که چشمام نتونن روی ماهتو ببینن
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید …یادم نمیاد..توی تمام زندگیم .. اینطور عاشق کسی شده
باشم ..اینطوری که محو صورت و صداش بشم و مرتب بغض کنم …از داشتنش …
-از کی عاشقم شدی..امیر حسین ؟
لبخند زد و با انگشت شستش ..اشک زیر چشمم رو گرفت و با چشمکی گفت :
-اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا ب*و*سیدی
من عاشقت شدم
مبهوت نگاهش اروم چشمهامو بستم و باز کردم و خیره به لبها و نگاهش به دفعات تکرار کردم :
“عاشقت شدم …عاشقت شدم …عاشقت شدم ”
نام رمان : عبور از غبار
نویسنده : نیلا

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadab Besharatizadeh
4 سال قبل

رمان عبور از غبار زیبا بود ممنون از نویسنده و ادمین عزیز
ولی اعداد توی داستان اصلا دیده نمیشن

زینب
زینب
3 سال قبل

سلام.
رمان عبور از غبار عالی بود.
تا حالا بارها خوندمش.خیلی به دل می شینه.
کاش می شد ادامه اش داد.

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

سلام و خسته نباشید به نویسنده عزیز.
رمان بسیار زیبایی بود،ازقلم زیباتون لذت بردم.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x