رمان عشق با اعمال شاقه پارت 21

4.5
(8)

تو آسمون روشن ترین ستارمی

خاطره هامون یادم میاد چشم سیاه ناز نگات

برات میمیرم

نمیدونی دیوونم کرد رنگ چشات

عماد لبخندی زد و نگاهش و ازم دزدید ، یه لحظه از ذهنم گذشت اگه بدونه این زنی که بخاطرش با تمام دبدبه و کبکبه ش و شنیدن چارتادر میون متلک پرونی های پسرا ، داره میخونه کیه ،چه بلایی سر خودش و حورا میاد.

امین و عماد تو صورت همدیگه با شیطنت خیره میشدن و مظلومانه سر تکون میدادن و با هم همخونی میکردن:

من ِ اگه با تو نباشم

میمیرم

میمیرم

میمیرم

وقتی که دستای تورو

می گیرم

می گیرم

می گیرم

باتو میرم توی ِ حس ِ

رویایی

رویایی

رویایی

بگو تنهام نمیزاری بگو اینجایی

سر روی شونه هام بزار

با من باش

با من باش

با من باش

عاشقتم دیوونه وار

با من باش

با من باش

با من باش

هرچی که غم داری بزار

تو قلبم

تو قلبم

تو قلبم

بدون تو من دیوونه میشم

کم کم

امین دستاشو تو جیبش کرد و پررو زل زد ، تو چشمای خندون لاله وشروع کرد تک خوندن:

حالا که دستات تو دستمه

آرزوهام رو به رومه

حالا که عشقت تو قلبمه

باتو بودن آرزومه.

تو بایه لبخند خط میکشی روی غمام

تورو میخوام

تو نمیدونی چی میکشم وقتی نیستی

خیلی تنهام

دوباره هردو با هم همین قسمت و همخونی میکردن.هانا هم با صدای گیتار عموش وسط میرقصید ، منم از لوس بازی ها و ناز و اداهاش موقع رقصیدن همزمان عکس و فیلم میگرفتم،تا چشمم به چشمای مشتاق پدرش نخوره!!

نزدیکای چهار صبح با اولین خمیازه یی که هانا کشید .یواش یواش جمع کردیم .

آرش پدرش ، دنیا هانا رو که رو دستش خوابیده بود و برد. عماد هم موند تا فرش و صندلی هارو جمع کنیم تا ماشین حورا رو بیاره داخل و بعد از این پا اون پایی بالاخره ازم درخواست کرد ، نظر قطعی حورا رو در مورد خواستگاریش بدونه!!

بدون در نظر گرفتن شرایط حورا بهش قول دادم بعد از برگشتش از سفر جواب قطعی رو ازش میگیرم.

عماد لحظه ی آخر قبل از اینکه سوار ماشین بشه ، دستاش و رو سقف ماشینش گذاشت و گفت:

-تا الان هرچی آرش در موردت گفته بود ، درست بود الا یه چیز!!

جا خوردم لبخند نصف نیمه ای زدم و گفتم:

-نمیدونستم شما پسرا هم دست به غیبت تون خوبه..حالا چی میگفت پشت سرم!!

عماد جدی گفت:

-گفته بود چشمات آینه ی قلبتن…مکثی کرد و گفت:

-ولی جز تیرگی هیچی توشون نمیبینم چرا!؟

پشت بهش کردم و با صدای لرزونی جواب دادم:

-چون قلبم و ارزون فروختم!!

در و بستم پشت در تکیه دادم ، حورا پشت پنجره ایستاده بود.ماشین بعد از چند ثانیه استارت خورد و حرکت کرد.هنوز نگاهم به سایه ی پشت پنجره بود.

***

یه هفته ای می شد که حورا رفته بود و تایم های کاریش و بعد از مدتها سرکار میرفتم و شبها خسته برمیگشتم با برگشتن پدرم و بهتر شدن حال و اوضاع عمه،باز هم پام نمیکشید به خونه ی خودم برم ،انگار هر شب یه جفت چشم آبی و معصوم برای برگشتن انتظارم و می کشید .

تنها کار مفیدم ظاهر کردن عکسهای اونشب پارک بچه ها بود و ادیت عکسای تولد حورا .حس دلتنگی داشتم ، دلم نمیخواست بهش بروز بدم اما دلم براش تنگ شده بود همیشه اون بود که زنگ میزد ،حال میپرسید، خبر میگرفت اما تو این یه هفته مدام چشمم به گوشیم بود، شبا تا پیامی ازش نمی رسید خواب به چشمم نمیومد.

مینا حسابی جای خودش و تو خانواده باز کرده بود دخترا ، مخصوصا لاله حسابی باهاش گرم میگرفتن و در حال شو رو مشورت مارک و اجناس بودند.

اکثر خریدای جهیزیه لاله رو هم مینا همراهی میکرد .لیلا هم از ذوق بارداری دوبارش از جاش جُم نمیخورد و جسته گریخته اشاره داده بودند که با برگشتن پدرم بخاطر سختی راه پله به جای بزرگتری نقل مکان میکنن.

برعکس اونا امین و لاله موافقتشون و برای زندگی جای لیلا اینا اعلام کرده بودند. لاله معتقد بود زن داییش هرچقدر هم که خوب باشه ،وظیفه ی رسیدگی مادرش با اونه،مخصوصا که تازه ازدواج کرده بودند و خونه ی دوخوابه براشون بس بود!!

بحث رفتن لیلا اینا که میشد یه حسی بهم میگفت دارن فرار میکنن ، چشمشون ترسیده بود از اون همه اتفاق های عجیب و غریب ، دلشون میخواست خوشبختی شونو مثل همه ی آدم های اطرافشون با جنگ و دندون حفظ کنن..

حق بهشون میدادم .این همه سال عذاب برای هممون درس عبرتی بود که به احساسات همدیگه احترام بذاریم،شاید ندید گرفتن، احساسات من 19 ساله این همه دلخوری و دربدری و تَنِش به پا کرده بود.

وگرنه الان من هم دلم میخواست مثل لاله، ازدواج کرده بودم و یا شاید هم مثل لیلا در انتظار تولد بچه م بودم.

من هم دلم می خواست زندگی نرمالی داشته باشم.شوهری که دوستم داشته باشه و بچه ای که مال خودم باشه!!

نه مردی که ته چشماش بیشتر تنهایی میدیدم تاعشق،یا شاید زیاده خواه شده بودم و از حسودی علاقه ای که به زن سابقش داشت دلم راضی نمیشد به هیچ قیمتی بهش فکرکنم!

تنهایی کلافه کننده بود ، مخصوصا برای منی که هفت سال پیشم و در حال سفر و خوش گذرونی بودم ولی یه جاذبه ای داشت این شهر ،که دلم میخواست هم نمیتونستم ازش بگذرم.دلم مدتها بود درگیر شده بود با دو حس گس و تلخِ ،حسرت و حسادت!!

یه هفته یی به سرعت گذشت همونجور که از حورا خواسته بودم زنگی نمیزد ، فقط هرشب با پیامی شرح حالی از روزی که گذرونده بود میداد،که بی جواب میذاشتمش.دلم میخواست خالی باشه از هرچی اتفاق های اینجا،دلم میخواست خودش باشه و پدر مادرش!!

در مورد عماد همقبل از رفتنش ، بهش گفتم که در جا پشت بهم کرد و گفت جواب نه و بهش بگم که منتظر نمونه و رفت!!

هفته ی دوم دی ماه بود، برای پیدا کردن یه میز آرایش جدید رفته بودم نمایشگاه مبل و تختخواب ،چون این یکی هم شیشه ش از دستم سالم در نرفت که با دیدن صحنه یی خنده م گرفت.

هانا خیلی جدی با اخم ظریفی کیف صورتی رنگی رو دستش گذاشته بود و بااون دامن پلیسه ی سبز رنگ و تی شرت بچگونه ی سبزآبی رنگش ، دست آرش و گرفته بود و از این مغازه به اون مغازه می کشوند. لبخندی زدم و پشت کردم بهشون که از قضا پشت سرم آینه بود و هانا با دیدنم دست پدرش و ول کرد و دوید سمتم.نفس نفس زنون:

-سلام نارگل خانم!!

برگشتم طرفش :سلام هانا !!اینجا چیکار میکنی؟!؟

عوض هانا ارش جواب داد که اومدن سرویس خواب بخره!!

با خنده برگشتم طرف هانا که با موهای دوگوشی بسته ش ، چشماش درشت تر و بیشتر تو صورتش برق میزد کردم گفتم:

– قراره اینجابمونی!!؟؟

سری تکون داد و با هیجان گفت:

-بابا گفته برام سرویس اتاق خواب صورتی میخره.یه اتاق هم میشه مال خود خودم!!

برگشتم سمت ارش :بسلامتی..تبریک میگم!!

پوزخندی زد و آروم گفت:

-شرمنده بخاطر وابستگی این بچه به اینجا ، باید مارو تحمل کنی..خیلی دنبال بلیط کره ماه بودم گیرم نیومد.

از حورا یاد گرفته بودم اینجور وقتا یه لبخند خانومانه بزنم،آدم که نباید الکی مشت بزنه تو دهن کسی؟؟؟

-در هر صورت موفق باشی.بااجازه!!

هانا دوید جلوم ایستاد :میخوای بری؟؟بمون با هم برام تخت انتخاب کن!!

صدای پدرش مزاحم جواب دادنم شد:

-هانا بهتره مزاحم ایشون نشی ، خودمون میریم بابا !!

عجیب سلول سلولم میل به لجبازی داشتن لبخندی زدم و به هانا گفتم:

-واقعا؟؟من هم میتونم باشم این که عالیه!!بریم یه چیز خوب انتخاب کنیم!!

هانا خندید با ذوق دستم و گرفت ،دستای گرم و کوچولوش بین دستای یخ زده م قلبمو به تقلا وا میداشت.

بعد از دوساعت یه سرویس خواب طرح سفید فرشته مانند انتخاب کرد ،با سفارش قرار شد ، از ایده ی من، عوض تصویر فرشته از تصویر خود هانا استفاده بشه!!

بماند که با چه اصرارای فروشنده رو راضی کردم که میشه و با گرفتن شمارم قرار شد عکس ادیت شده براش ببرم تا فقط کار چاپ باهاشون باشه!!

آخر شب هم رفتیم رستوران و تا جایی که تونستم غذای گرون سفارش دادم تا دلم خنک بشه،ارش فقط با خنده به لج و لجبازی هام سر تکون میداد ولی ته ته چشماش یه حسی راضی بودنش و فریاد میکشید!!!

در سکوت در حال غذا خوردن بودیم که صدای زنگ موبایلم توجه آرش و به تصویر عماد رو گشیم جلب کرد با اخمی زودتر از من دست دراز کرد بدون توجه به چشمای گرد شده م گوشی مو جواب داد.

-سلام عماد!!

-….

-حرفت و بزن لودگی رو بذار کنار!!

-…

-داره شام میخوره !!

-…

-عماد کارت و میگی یا قطع کنم!؟

-….

-بهش میگم،دیگه؟!

-…

-احمق!!!! برادرتم ، تغییر صدا یعنی چی؟؟!

-…

-بسلامت.

گوشی رو خیلی خونسرد قطع کرد و کنار دست خودش گذاشت.

هانا قاشق چنگال شو کنار بشقابش گذاشت .حس کرده بود اخمای درهمم با خونسردی پدرش زیاد جور در نمیاد!!

-الان میشه برسم چرا گوشی من و جواب دادید؟؟!

نگاه بی تفاوتی بهم کرد و با چنگال یه تیکه جوجه گذاشت دهنش و با آرامش شروع به جویدن کرد.

بعد ازآموزش طرز صحیح جویدن غذا لقمه شو قورت داد و گفت:

-چیزی گفتی؟؟

نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که میدونستم زیاد عادی بودنش طول نخواهد کشید گفتم:

-عرض کردم چرا گوشی منو جواب دادید؟!؟

-آهان.برادرم بود کار خاصی نداشت!!راستی عماد شماره تورو از کجا داره!؟

مشغول جویدن لقمه ی دوم،بود .تقریبا داد زدم:

-خودم بهش دادم!!که چی؟؟ّبه تو چه!!!!

اخماش رفت تو هم لقمه شو قورت داد ، عذاب وجدان گرفتم سیستم گوارشش خراب نشه یه وقت.مثل خودم جواب داد:

-حتما بهم ربط داره که پرسیدم من برادرم و بهتر تو میشناسم…

-منظورت چیه!!!!؟!به من چه برادر تو چه سابقه درخشانی داره میگم چرا گوشی منو جواب دادی؟!؟

دهن باز کرد جواب بده که صدای هانا هردومو ساکت کرد.برگشتم طرفش به یکی از پیش خدمت ها داشت بلند بلند میگفت:

-میشه جای منو عوض کنید؟؟حرف زدن وسط غذا اشتهامو کور میکنه!!

دهن من و آرش و پیش خدمت باز موند!این از اون وقتایی بود که هانا به نسبت سن و سالش تو جلد تقلید از شخصیت مادربزرگش دیکتاتورش میرفت.

خودش خیلی جدی زل زده بود به پیش خدمت و پلک میزد تا تاثیر مظلومیتش بیشتر باشه!!

آرش-هانا عزیزم!!

-هانا !!!

برگشت یه اخم درست حسابی تحویل جفتمون داد که کپی برابر اصل اخم های دنیا شد،همزمان ابروهای من و آرش پریدن بالا!

برگشتم سمت پیش خدمت:

– آقا شما بفرمائید !!

هانا –حرف بزنید میرم کنار پنجره میشینما!!

سر تکون دادم به پدرش زل زد تا از اونم تایید بگیره آرش سرش و تکون داد تا بیشتر از این توجه جلب نکردیم بی خیال بحث شد.

دو دقیقه گذشت بدقلق شده بود باز:

هانا -عذام سرد شد،آرش بگو عوضش کنن!!

نگاه به ساعتم کردم یازده شب بود وقت یه سرو جدید نبود.

-هانا عزیزم فکر نمیکنم زیاد سرد شده باشه ها،میخوای من بذارم دهنت، زود تموم بشه تا سردتر نشه!!

پشت چشمی برام نازک کرد و بشقابش و چرخوند سمتم.با پاشنه کفشم از حرص زدم روی پای آرش که از درد به جلو خم شد ،جلو دهنش و گرفت حرفی نزنه.

هانا با بدبینی نگاهی به جفتمون کرد من هم باخونسردی و لبخند مشغول غذا گذاشتن دهنش شدم!!

دو تا دختر تیتیش مامانی که از لحظه ی ورود با تمام قوا فوکوسشون رو آرش بود ، موقع رفتن از کنار میزمون یکی شون که موهای بلوند و قد بلند تری داشت ، دستی کشید رو سر هانا و پررو پرورو زل زد تو چشمای آرش و با لوندی گفت:

-وای چه دختر ملوسی دارین!!

آرش طبق متانت همیشگیش سری زیر انداخت و تشکر مختصری کرد.اون یکی جلوتر اومد و این بار با صدای قرداری خطاب به آرش گفت:

-تقریبا میشه گفت خوشکلی هاش و از خودتون به ارث برده فقط مشکی موهاش به مامانش رفته!!

به نگاه از بالا به پایینی تحویلم داد. آرش خواست حرف بزنه که از جام با لبخند بلند شدم و خیلی خیلی با کنترل اعصابم که هرآن میرفت صورت جفتشونو خراب کنه ، جدی گفتم:

-شما فضولیتون و از کی به ارث بردین دختر ….مکثی کردم از پایین تا بالا شونو نگاه کردم و با تحقیر گفتم :خوشکلا!!!

چشماشون گرد شد اولی خواست جواب بده که آرش هم سرپا ایستاد ، پیش خدمت با شنیدن مکالمه ی تنش دارمون خم شد و محترمانه به بیرون راهنماییشون کرد. زل زده بودم تو چشمای وقیحشون ، منتظر یه کلام حرف اضافه یی بودم .دختر بلوند اولی چرخید و به دومی با صدای بلند گفت:

-تعجب میکنم این همه اعتماد به نفس و از کجاش اورده شوهره از هر لحاظ ازش سر تره!!

مشت هام فشرده شد، سرجام دیگه ننشستم با گفتن “میرم دستام و میشورم” مستقیم به طرف سرویس بهداشتی رفتم.

از شانسم خلوت بود جلو رفتم و با مکث و احتیاط جلو آینه ایستادم.راست میگفتن آرش از لحاظ ظاهر و تیپ چیزی کم نداشت،ولی نمی شد گفت از من سرتره؟؟

وجدانم نهیب زد:آرش از لحاظ تحصیلات هم ازت بیشتره، از لحاظ مالی هم بیشتره!!

میخواستم منصف باشم از من خیلی خیلی بیشتر بود ، من بودم و یه دیپلمی که به زور گرفتم و همه ی هنرم عکاسی بود که هیچوقت نشد باهاش کارکنم همه ی عشقم نمایشگاه زدن بود که وقتی پول نداشتم، انگیزه داشتم ،وقتی پول داشتم انگیزه ای ازم باقی نمونده بود.

همه ی درآمدم خرج این سفر اون سفر و این مهمانی اون مهمانی ، گاهی دستی به قمار،مشروب های گرون قیمت و خریدایی که حتی نمی رسیدم چیزی برای خودم پس انداز داشته باشم می شد

جلوتر رفتم به چشمایی کشیده و آرایش شدم خیره شدم ، زیر لب به خودم جواب دادم:

-پول هم جمع میکردی نارگل ،برای کی؟؟

کمی مکث کردم ،چشمامو بستم و تو ذهنم دلم میخواست ساغرنامی رو که هرگز ندیده بودم تصورکنم:یعنی اون اندازه ی آرش بود این منم که ازش کمترم!!

چشمام سوخت ، خنده دار بود اما بهش حسادت می کردم ،به زنی که تا حدودی هووش بودم حسودی می کردم.

به زنی که بخاطر وجودش تو زندگی آرش، از ترس احساسم رفته بودم تا مبادا عشق غیرقابل کنترلم زندگی کس دیگه ایی رو خراب نکنه ، حسادت می کرد.

در حق زنی که لطف کرده بودم زندگی شو جهنم نکرده بودم حسادت می کردم.

حرف آرش تو گوشم تکرار شد:

“ساغر برای من بس بود.زنی بود که دوستم داشت من هم دوسش داشتم .”

خب من هم دوسش داشتم حتی از خودم بیشتر .پس چرا…

“مقصر بهم ریخته شدن اون ماجرا رو ساغر ندون،من نخواستم جوونیت ،شادابیت ، حروم زندگی یه مرد متاهل بشه”

حروم می شد ؟؟واقعا کشش داشتم با اون همه عشقی که ادعاش و داشتم، بمونم و زن دوم باشم..

سرم و تکون دادم ،نه هرگز نمیتونستم!!!

پس مقصر کی بود؟؟؟به مردمک چشمام خیره شدم .نکنه مقصر من و لجبازی هام بودیم؟؟نکنه رفتنم گزینه ی درست نبود؟!نکنه باید می موندم و می ایستادم پای عشقی که ازش دم میزدم!!

قطره اشکی از ناتوانی رو گونه م چکید، آب

و باز کردم و دستا و صورتم و شستم ،همه ی آرایشم و پاک کردم ،چهره ی معصوم مادرم از تو آینه بهم لبخند میزد ،این نارگل بود که از آرش سر تر بود .

بخاطر شجاعتی که خود آرش اعتراف میکرد تو وجود کمتر زنی دیده ،بخاطر معصومیتی که هنوز زیر یه عالمه آرایش، اخم، بددهنی و بداخلاقی با وسواس پنهان نگه داشته بودم.

این اونی بود که بهم اعتماد به نفس میداد ،نارگلی که هنوز برق عشق و تو چشماش ضعیف، ولی روشن می شد دید.

نفس عمیقی کشیدم.دیگه قلبم از حرف دو تا دختر حسود درد نمی کرد ،هنوز یه چیزی داشتم که بهش افتخار میکردم.

وقتی برگشتم آرش،کیف زنونه ی من به دست با مردی کت شلواری در حال صحبت کردن بودند بدون توجه مستقیم رفتم سمت هانا که کج شده بود و گل مصنوعی و بو میکرد.

آرش با دیدنم صحبتش و کوتاه کرد، دست داد و پشت سرم از رستوران بیرون زد بدون حرف کنار درعقب ماشین ایستادم و به محض باز شدن درها عقب سوار شدم و هانا جلو نشست.بعد از بستن کمربندش از تو آیبنه نگاه عمیقی به صورت بدون آرایشم که سن و سالم و کمتر کرده بود بهم انداخت و با لبخندی گفت:

-مدیریت رستوران، داشت عذرخواهی عذرخواهی کرد!!

استارت زد و ماشین و روشن کرد.جوابم نفس عمیقی بود.بعد از طی مسیری هانا با کنجکاوی برگشت عقب و گفت:

-نارگل خانم،خاله نورا رو خیلی دوست داری که اونشب براش شعر خوندی؟؟؟

خندیدم:

-من نخوندم که عموت خوند.ولی آره حورا یه تیکه از قلبم و به خودش اختصاص داده!

آرش با نیشخند دنده رو عوض کرد و گفت:

-باقیش چی؟؟

مکث کردم و گفتم:

-یه قسمت خانوادم،یه قسمت حورا مکث کردم و آرومتر گفتم:

-باقیش هم مال تنها کسی که همیشه دوسش دارم!!

آرش نیشش باز شد با شیطنت پرسید:

-خب کی هست این خوش نشین قلبت!؟

هانا یکی زد سر دست پدرش رو دنده و گفت:

-آرش فضولی چی؟؟؟

با صدا خندیدم و تا خونه سکوت کردم.هانا نرسیده به خونه خوابش برد،بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه به مرد همیشه منتظر پشت سرم نگاهی بندازم خودم و تو خونه پرت کردم و در و بستم!

***

حورا برگشته بود آب زیر پوستش رفته بود و حسابی چشماش برق میزد.کلی حرف داشت بزنه .

دوسه شب اول تا دیروقت بیدار می موندیم و حرف میزد.از اینکه دلش بالا سر من بوده از اینکه هرروز و سرمزار مامان، باباش میرفته.ولی نکته ی قابل توجه این بود که میگفت حس میکرده یکی همش دنبالش بوده!!

من که بهش گفتم احتمالا عماد بوده ،دلش طاقت نیورده اومده اونجا دنبالت، ولی جوابش قانع کننده بود ،عماد اگه از محل دفن داییش خبردار میشد که حورا رو میشناخت!!

قرار بود 18 دی ماه لیلا برای تولد مانی همه رو دعوت کنه خونش !!حورا هم نرفته، استرس برخورد با عماد و داشت خودم هم کما بیش تو حرفایی که میخواستم به عماد بزنم دودل بودم!!

زنگ زدم به عارف همه ی جریان و براش تعریف کردم،از ترس حورا تا علاقه ی عماد ، حرف عارف هم مثل باقی یه کلام بود. به عماد اعتمادی نداشت.هیچ بعید نبود بزنه زیر علاقه ش و اوضاع و بدتر بکنه!!

فشار عصبی زیادی روم بود ، از یه طرف آرش با نگاههای بدون حرفش، کلافه م کرده بود از یه طرف نمی تونستم برق چشمای عماد و ندید بگیرم.

بماند که خودم یه بار گول همین برق چشمارو خوردم و یه عمر و پشیمون شدم ولی دلم می خواست عماد و به حورا ثابت بکنم.نه بخاطر خود عماد، بخاطر خود حورایی که حس میکردم نسبت به عماد بی میل نیست و چه بسا با ازدواجش خیلی از مشکلاتش حل میشد.

حورا تو رودروایسی برای کمک به لیلا رفته بود خونشون، سه چهار ساعتی تا شروع مراسم تولد باقی بود،چشمم به گوشی خورد ،جرقه ایی به ذهنم خطور کرد .

حورا حرف مارو ندید میگرفت اما اگر مزاحم تلفنیش یا همون سنگ صبور با اعتمادش، دهن باز میکرد و بهش کاری رو میگفت انجام بده شک نداشتم حورا حرفش و قبول میکرد.

شماره و گرفتم.بادستای لرزون در اتاق و قفل کردم و به دیوار تکیه دادم و نشستم رو زمین.بوق چهارم نخورده تماس برقرار شد،از ترس قطع کردنش سریع شروع کردم حرف زدن:

-سلام من نارگلم دوست حورا !!

صدایی نیومد گوشی رو نگاه کردم تماس برقرار بود.چشمام و باز و بسته کردم، با تسلط بیشتری رو صدام گفتم:

-من ..من..یعنی ..حورا…راستش ..من …درمورد حورا …یه چیزایی هست که میخوام بگم!!

نفسمو پرت کردم بیرون،هیچ صدایی رفت و آمد نشد، باز نگاه گوشی کردم تماس برقرار بود آروم گفتم:

-مرسی قطع نکردین..میدونستم حورا براتون مهمه..یعنی حورا برای همه مهمه چون ..خیلی مهربون و خوش قلبه!

مکثی کردم و با تردید گفتم:

-شما از من چیزی میدونید؟؟اینکه من کی هستم چی هستم،حورا چیزی گفته !!؟

صدای بوقی تو گوشی پیچد دکمه زده بود یعنی تایید کرده بود!!

-خب خب حورا بخاطر من مجبور شد بیاد اینجا ..با من زندگی کنه که پسر عمش عماد و دید!شما از عماد چیزی میدونید!!؟؟

دوباره صدای بوقی تو گوشی پیچید.پس از عماد هم میدونست!!

-راستش راستش من برعکس بقیه حس خوبی به احساس عماد نسبت به حورا دارم یعنی یه جورایی شک دارم دروغی باشه ،نمیدونم چرا همه ازش بد میگن ولی من ..راستش من با همه جور مردی دوست بودم و خیلی ازشون شناخت دارم،عماد خیلی مهربونه که وقت میذاره با مانی فوتبال بازی میکنه،یا هانا رو تو کمرش میذاره سواری میده.. نگاهش تابحال چه روی من چه روی دخترا معنی دار نبوده،خیلی عادی نه مثل قُلش خنثی ست نه اونجور که میگفتن … هیز دله ،چه میدونم بی قید و بند حتی بی رحم نیست..عماد برعکس نظر بقیه از نظرمن پسر خوبیه!!

نفس تازه کردم و با احتیاط گفتم:

-تازه …از.. از ..از من خواسته که با حورا صحبت کنم برای ازدواج ،حورا لج کرده میترسه ،نمیدونم حق باید بهش بدم یا نه ولی ..نمیدونم کی از این همه فرار کردن خسته میشه!!

نه بوقی نه سوتی هیچ اشاره ایی نداد با استرس اضافه کردم:

-من خیلی از خانواده کیان داستان شنیدم،خودشون هم دیدم حتی ..حتی خود خود امیرارسلان کیان و ولی چیز بدی نداشت.نگاهش فقط ته قلبم و سوراخ میکرد،اونم بخاطر اینکه نمی دونم اگه بدونه من صاحب اون زمین قیمت دارشم و به چه قیمت، نگاهش بهم باز هم مهربون خواهد بود یانه ..ولی در کل مرد بدی نبود…بهش نمیومد که نفرت برانگیز باشه..حرف میزد من با تمام حواسم گوش میدادم حرفاش جامع بود میدونست چی میگه،نظر میداد عقلی بود در کل مرد پری بود ..من فکر نمیکنم اون همه ترس داشته باشه!!

مکث کردم طولانی دکمه یی زد آروم گفتم:

-من حورا رو خیلی دوست دارم،حسم نسبت بهش خیلی عمیق تر از این حرفاست، دلم میخواد به اون چیزی که دلش میخواد برسه .

وصلت با این خانواده براش از این لحاظ خوبه که پیش خانوادشه،همونجور که پدرش همیشه میخواست…راستش..من..نمیدونم چجو.ری..باید بگم ولی نمیشه شما بهش بگید، ترسش و کنار بزنه واقعیت و تو نگاه عاشق عماد ،تو منطقی بودن آرش ،تو قضاوت عادلانه ی امیرارسلان کیان ببینه!!!

نمیشه سکوت تونو بشکنید مثل همه ی این سالهایی که چه به عنوان سنگ صبورش به حرفاش گوش می دادید،چه اون سالی که مناقصه از دست دادیم، کمک مالی کردین بهمون، باز هم کمکش کنید ،این همه تنهایی که به خودش اجبارکرده رو پس بزنه!!

بغضم و پس زدم و به سختی ادامه دادم:

-من..من خودم از خانوادم سالها گذشتم…خیلی اتفاق ها افتاد ولی ..الان تنها چیز که برام مهمه اینه که پدرم دوستم داره برادری که حتی اسمشو تا همین چندسال پیش نمیدونستم ، عکسای من تو کیفش بوده به دیوار اتاقش بوده ،تو خونه شون بوده ،از من میدونسته من و میشناخته!!جای خالی من سر میز غذاشون بوده ،ولی من مقصر نبودم اما کسی که بیشتر از همه ضرر کرد من بودم چون تنها موندم..چون فرار کردم نایستادم ببینم چقدر زود جا زدم…

بغضم ترکید با دستم هق هق گریه مو خفه کردم.طول کشید یه دقیقه دو دقیقه ده دقیقه تا آروم شدم.اشکامو پاک کردم و با صدای دورگه از گریه یی گفتم:

-مرسی…گاهی وقتا آدم کسی رو میخواد فقط براش حرف بزنه ،بعدش پشیمون نشه!!من باید قطع کنم ..امشب باید با عماد صحبت کنم همه چی رو بگم شماهم اگه میتونید با حورا صحبت کنید دیگه فرار نکنه!!میشه!؟

خش خشی تو گوشی پخش شد و صدای خوش زیر و بمی شروع به حرف زدن کرد:

-قصد نداری در مورد خودت چیزی به آرش بگی؟؟

صدا رو تو ذهنم مرور کردم ،من این صدارو خیلی خوب می شناختم.حس از تنم رفت.دندونام کلید شد و صدام و گم کرده بودم.قلبم انگار نمیزد.

-تعجب کردی؟؟بایدم تعجب میکردی که سنگ صبور دختر کسی باشم که بخاطر عشق پدرش، دخترم و از دست دادم!!!

صدا رو تو ذهنم مرور کردم ،من این صدارو خیلی خوب می شناختم.حس از تنم رفت.دندونام کلید شد و صدام و گم کرده بودم.قلبم انگار نمیزد.

-تعجب کردی؟؟بایدم تعجب میکردی که سنگ صبور دختر کسی باشم که بخاطر عشق پدرش، دخترم و از دست دادم!!!

پلکم عصبی میپرید .بعد از لختی سکوت شروع به حرف زدن کرد:

-نارگل!!!! حرف بزن دخترم،من آدم ترسناکی نیستم،یه آدمم با خصوصیات انسانی ،گاهی ناراحت میشم ،گاهی عصبانی ،گاهی غمگین….من خدا نبودم که همیشه تصمیم درست و گرفته باشه!!

قبول دارم مرگ دخترم تا مدتها عقل و از سرم ربوده بود،که دنبال مقصر بگردم و کی بهتر از امید !!

تو اون زمان یادم رفته بود که از خودش زده بود و جوونی شو صرف نگهداری از خواهر و خواهر زادم کرده بود ،وابستگیم به آرزو عقلم و زایل کرد ، حتی نخواستم ببینمش و سکوتم باعث شد غصه از پا درش بیاره و داغ نبودنش رو سینه م ،برام کمتر از آرزو نباشه!!

نفس عمیقی کشید و با لحن پوزش خواهی ادامه داد:

-نارگل جان ، من یه بار سکوت کردم این همه تبعات داشت ،بار بعدی وجود نداره،با خودت فکر کردی چرا زندگی مو ول کردم به امون خدا و اومدم اینجا!!!بخاطر تو،بخاطر حورا !!عارف گفته بود اینجا به کمک نیاز خواهید داشت.

مکث کرد به نسبت طولانی تر ، آهی کشید و ادامه داد:

– من نمیدونم چرا عماد همچین کاری با دختر امید کرد،من به اندازه کافی بخاطر پدرش پشیمون بودم اما عماد ….نمیخوام دفاعی کنم اما وقتی خودم تو اون شب خودم و تا مدتها باخته بودم به عماد حق میدادم ناراحت باشه اما یک درصد هم حق نمی دادم ، بخواد با آبروی کسی بازی کنه.

قبول دارم همه ی ما تاثیر اون شب تا مدتها از خود بی خودمون کرده بود.شاید عماد از همه بیشترآسیب دید چون دیدن پدر همیشه استوار و محکمش دست بسته عاجز و ناتوان ،دست غریبه ناموسش و بسته بود و روسری از سرشون کشیده بود،باعث شد تا مدتها تو شوک بره،ترسیده بود پسر بازیگوش و سربه هوای من ،وقتی خبر مرگی از آرزو پخش شد تا ساعتها فقط فریاد می کشید.

بعد از اون یه آدم دیگه شد، کی عماد دست رو کسی بلند کرده بود که رو خدمه خونه ی من بلند کنه؟حتی بارها آرش و به باد کتک میگرفت میگفت چرا بخاطر آرزو ،گریه میکنه!!!

آرش مثل خدابیامرز امید ،همه چیز و تو خودش می ریخت،غصه هاش ، غرور جریحه دار شدش عذاداریش آروم آروم بود مثل خودخوری هاش..خودش و وابسته به ساغر کرده بود تا از خونه دور باشه از عماد دور باشه از گریه های مادرش دور باشه از سکوت پدرش دور باشه از همه دور باشه…

کمی مکث کرد و آروم صدام کرد:

-نارگل دخترم،میشنوی؟!! من به هیچ کس نه حقی میدم،نه کسی رو قضاوت میکنم،فقط قول شرف میدم دیگه مثل این قضایا پیش نیاد!!

به سختی نفس میکشیدم.دستام می لرزیدن ،قلبم تو ترس و اضطراب دست و پا میزد!بدون اینکه منتظر جوابی از من شوک زده باشه ،بحث و عوض کرد:

-پس درمورد حورا مطمئن باش حتی اگه عماد با فهمیدن اینکه کیه بخواد غلط نابجا بکنه این بار من پشتش در میام،پشت تمام تنهایی هاش!! حورا برام خیلی عزیزه،بیشتر از آرزو دوستش نداشته باشم کمتر ندارم !!

“امیر آماده میشی بریم؟؟!!”

صدای دنیا بود.چند ثانیه مکث کرد و در جواب گفت:

“حتما…دلم میخواد ببینم امشب دختر نادر چه نقشه ای برا جمع ریخته”و با صدا خندید .

دنیا مکثی کرد و گفت:

“دختر لجبازیه…بیچاره آرش…درای با کی حرف میزنی؟؟؟!”

امیر ارسلان باز هم با صدا خندید و گفت:

“یه دوست خوب!!خانم لجبازی هاش منو یاد دختر خانم نوجوونی میندازه که با برادر دوقلوش شرط بسته بود از درخت بید مجنون 4 متری بالا بره!!”

دنیا با لوندی خندید .طاقت شنیدنم از دست رفت ، گوشی رو با دستای لرزون قطع کردم.

مغزم خالی شده بود از هرکاری که میخواستم بکنم.گفته بود درمورد خودم به آرش بگم؟!!!پس میدونست!!پس تمام این سالها میدونست!!اگر از دنیا نشنیده بود ،حتما حورا بهش گفته بود..همه چیز و گفته بود….پس چرا سکوت کرده بود؟؟

بادستام سرم و گرفتم به شدت شقیقه هام نبض داشتن ، دلم میخواست سرم داغم و به دیوار بزنم بترکه ازاین همه فشار عصبی که امونم و بریده بود، تا در جا راحت بشم!!

**

نمیدونم من آروم بودم یا در کل مجلس آروم بود .

عماد سرش تو گوشیش بود و زیاد کار سختی نبود فهمیدن اینکه برای کی پیام میفرسته ، وقتی هرچند دقیقه یک بار نگاهش و از گوشیش به حورای به ظاهر در حال حرف زدن میداد!!

آرش دو روز گذشته بقول خودش فقط سه چهار ساعت استراحت داشته از خستگی درازکشیده بود.

هانا و مانی به نظر میومد قهر کرده باشن.چون هردو اخم کرده یه گوشه نشسته بودند یکی مشغول موبایل بازی بود یکی با اخم هرچند دقیقه یه بار با یه بهونه بابا شو تکون میداد و نمیذاشت بخوابه!!

حورا کنار عمش نشسته بود و از جاش حتی واسه سفره انداختن هم جم نخورد ،با لاله سفره رو می چیدم نیما هم کمک میکرد .

لاله طبق بدبینی همیشه ش از کنارم رد شد و علامت داد چته؟؟

سرمو تکونی دادم و سعی کردم به این فکر کنم که امیر ارسلان و پدرم تو خونه ی ما در حال شطرنج بازی کردن هستند نه چیز دیگه!!

با صدای تک بوق ماشین امین ، لاله از جاش پرید در و باز کنه که پاش رو بند کفش اسپرت نیما گیر کرد زیر اون یکی و با صورت تا نزدیک در پرواز کرد و با صدا فرود اومد ،با جیغی که لیلا کشید همه تو جاشون تکونی خوردن .

مینا با سرعت رفت جعبه کمک های اولیه رو بیاره ، آرش هم مشغول چک کردن زخم فکش و اینکه جاییش احیاین نشکسته باشه شد.

هانا از جاش بلند شد و کنارم ایستاد دستم و گرفت و با بغض به لاله خیره شده بود .

با اومدن امین لاله خودش و لوس کرد اشکش سرازیر شد که دیگه حالم داشت بهم میخورد.

دست هانا رو پس زدم و بدون توجه به چشمای گرد شده ی عماد از حرکتم از پله ها بالا رفتم و با برداشتن بسته سیگارم و بطری مشروبی که با هزارتا دردسر زیر یکی از کابینت ها جاسازی کرده بود، رفتم بالا پشت بوم و تو قسمت نیمه تاریک ساختمون تکیه دادم به دیوار و سیگارم و روشن کردم.یه قلپ خوردم اشک ازچشمم چکید،یعنی اگه من چیزی به آرش نگم اونا میگن؟؟؟

کام عمیقی از سیگار گرفتم.نفسم و نگه داشتم تا سی ثانیه پرتش کردم بیرون گلوم سوخت اما نه به اندازه درد سینه سوزی که می کشیدم.

قلپ دیگه ای خوردم ،فقط ساقی من و دیده بود و میشناخت که از دستش تو استخر در رفته بودم .دنیا هم که از ترس خودش هم شده بود حرفی نمیزد،یعنی میگفت بهش؟؟!؟!

حس سرگیجه داشتم.معده م داشت می سوخت با این حال عجیب دلم میخواست بخوابم.چشمام و بستم.یه جفت چشم آبی با التماس و نیاز نگاهم میکرد.

بطری رو برداشتم یه سره شروع کردم به خوردن، سرم گرم شده بود .بدنم نبض داشت بطری نصف شده رو کنار گذاشتم و از جام بلندشدم.زیر لب شروع کردم با خودم حرف زدن:

-باید برم خودم…. دست گذاشتم رو سینه م…… باید خودم برم بهش بگم چیکار کردم…خودم بگم شاید..شاید….ببخشه..شاید بفهمه..عقلم زایل شده بود..بفهمه کارام دست خودم نبود!!

-نارگل !!

برگشتم طرف صدا ،خودش بود فقط چرا این همه هیکلش عوض شده بود؟!بیخیال حتماشام زیاد خورده، افتان وخیزان رفتم سمتش.قبل از افتادن گرفتم.چقدر بوی عطرش شیرینه…دوسش ندارم من عطر سردش و بیشتر دوست دارم.دست گرفتم به یقه لباسش:

-میخوام یه اعترافی بکنم!!

صدا با جدیت دستامو از یقه ش رها کرد و یه قدم عقب رفت:

-اینکارا چیه میکنی نارگل !!!؟چی خوردی؟؟

یه قدم عقب رفتم دست گرفتم به لباسش تا نیوفتم ایستادم رو نوک پا و تو صورت حرفام و پرت کردم:

-فقط میخواستم تلافی دربیارم..میخواستم دلت و بسوزونم همونجور که همه احساساتم و به آتیش کشیدی!!

صدا مضطرب گفت:

-تلافی چی؟؟چی داری میگی نارگل !!هوش و حواست کجاست!!؟!صدای منو میشنوی!؟

-میشنوم…تو هم بشنو..من بد کردم تو با من بد نکن…من نبخشیدم تو ببخش ..تروخدا !!

-نارگل چی داری میگی؟؟چیکار کردی تو؟!چی به حورا گفتی؟؟!؟

سکسه م گرفت . بریده بریده گفتم:

– عزی…زم ..بح…ث ..من…و توی…ه…من و بب..خش ..!!

خودم و کشیدم بالا تو صورتش آروم گفتم :

-من و بخاطر تلافی کردنم ببخش..

خم شدم تو صورتش ببوسمش که باصدای “اینجا چه خبره ؟؟!”دستام و از سینه ش جدا کرد و یه قدم به عقب هولم داد قدمی به عقب برنداشته تعادلم و از دست دادم و با زانو رو روی زمین افتادم.

زانوم میسوخت،معده م داشت آتیش میگرفت ، دست گرفتم به معده م و خم شدم به جلو.صداها بلند و بلند تر میشدند.

صدای مضطربی کلافه گفت:

-آرش!! آروم باش چیزیش نیست مسته فقط!!

صدای عصبی جلوی صدای آروم بلند شد:

-وقتی داشتی میبوسیدیش نمیدونستی مسته!!

صدا خواست از خودش دفاع کنه که جیغ زنی باعث شد سرم و بالا بگیرم یه نفر داشت یکی دیگه رو که رو زمین افتاده بود میزد،دست گذاشتم زمین با ملنگی از جام بلند شدم:

-چه خبره اینجــا!!کســی که باید کتـــک بخوره مـنم.. مقصـر..سکسه نذاشت باقی حرفمو بزنم

مرد از زدن دست کشید به طرفم برگشت، چشماش از خشم برق میزد،تا خواستم دهن باز کنم یه طرف صورتم سوخت ،باز صدای گریه ی زنی بلند شد.از رو زمین کسی شونه ام و گرفت و روبروی خودش نگه داشت.بی اختیار گفتم:

-اِ اِ اِ تویی ..من فکرکردم اون…

دستاش یقه موول کرد باز طرف دیگه ی صورتم سوخت.صدای “چه خبر شده؟؟!” ی دیگه ای بلند شد.

چشمام و از درد بستم دستی با خشونت از بازوم گرفت و بلندم کرد رو زمین می کشید و به طرف راه پله می برد ، از هجوم یهویی نور چشمام و بستم.

زنی روی زمین نشسته بود و به مرد کتک خورده روی زمین مات شده بود.صدای آشنای امین تو راه پله عصبی بلند شد:

-داری چه غلطی میکنی!؟!؟

دستم و ول کرد بازم با زانو خوردم زمین ، رو در روی امین ایستاد و به دیوار زدش تا امین به خودش بیاد ،یکی زد تو گوشش،یقه شو گرفت و بدون توجه به چشمای از حدقه گشاد شده ی امین نعره زد:

-چیکارشی هان؟؟ توی لعنتی چیکارشی!!

دست از یقه ش برداشت و تو جام تکونی خوردم به طرف پشت بوم فرار کنم که از پشت موهام و گرفت ،یه قدم عقب کشید، بازم با زانو زمین خوردم.از بازو گرفت و کشون کشون از پله ها بردم پایین، لاله با دیدنم جیغی کشید ،رو به لاله داد زد:

-رمز و بزن،رمز این لعنتی رو بزن تا نشکستمش!!

لاله با دستای لرزون رمز و زد و از ترس به دیوار تکیه داد و چشماش و بست،صدای آشنای دیگه یی هم بلند شد:

-چطور جرئت داری دست به دختر مَ..

پرتم کرد تو خونه درو روی حرف نصف نیمه ی پدرم بست رو زمین افتاده بودم و سرفه میکردم به شدت گلوم میسوخت و ته معده م پیچ میرفت.

صداهای آشنایی به در میزدن و میخواستن در و باز کنن تکیه شو از در برداشت قفل مرکزی داخل و زد و به سمتم اومد

صداهای آشنایی به در میزدن و میخواستن در و باز کنن تکیه شو از در برداشت قفل مرکزی داخل و زد و به سمتم اومد با سستی یه خرده خودم و عقب کشیدم کج شد از رو زمین بلندم کرد و کشون کشون با زور پرتم کرد کف حمام ،دردی تو پام پیچید..

آب وان و باز کرد ،از زمین خوردن یهویی معده م پیچ رفت و بالا اوردم .یه دستم به معده م بود دست دیگه م به دهنم بود و سرفه م میکردم .

بعد از چند دقیقه از پشت سر زیر بغل هام و گرفت با یه حرکت تو وان آب سرد انداختم ، نفسم بند اومد از سرما،دندونام رو هم نمی ایستادن چند دقیقه ای گذشته بود با دستام خودمو بغل زده بودم و به خودم میلرزیدم، وان داشت به حد سرازیر شدن پر میشد .

صدای نفس های عصبیش پشت سرم آروم و آروم تر شده بود.دست برد آب سرد و بست نفسام تند تند شده بودند داشتم از سرما یخ میزدم .دست برد از پشت سر از آب بیرونم اورد حس سرمای بیشتری بهم دست داد زانوهام لرزید و کف حموم نشستم.با نشستنم انگار باز یادش افتاده باشه از حموم با خشونت کشیدم بیرون ، محکم هولم داد به دیوار بازم با ضربه خوردم،کمرم تیر کشید ،اشکم از درد پایین چکید.

با برخوردم با کلید برق پشت سرم چراغا و پنکه روشن شدند و با دیدن صورت ملتهب و چشمای یکدست سرخ از عصبانیتش چشمام و بستمو فاتحه خودم و خوندم.

مستی از سرم پریده بود و سخت نبود فهمیدن اینکه اینی که روبروم مثل پلنگ زخمی سربلند کرده بود ، مخاطب حرفای بالا پشت بومم نبودم.

از سرما شروع کردم لرزیدن.شونه هام و گرفت تو صورتم باصدایی که به عمرم به این بلندی ازش نشنیده بودم داد کشید:

-بالا داشتی چه گهی میخوردی؟؟

نفس کشیدن فراموشم شده بود چه برسه جواب دادن ، بازم به دیوارم زد که درد کمرم بی طاقت تر بهم فشار اورد اشکم سرازیر شد که بیشتر عصبیش کرد:

-گریه نکن..گریه نکن..گریه نکن تا چشمات و از کاسه درنیوردم… فقط بگو داشتی بالا عماد بالا چیکارمیکردی؟؟

کنترل اشکام از دستم در رفت، بی وقفه اشک میریختم.یقه ی خیسمو ول کرد و به عقبم زد که از درد کمرم خم شدم قدم به قدم عقب رفت دست کشید تو موهاش و ناباور با خودش گفت:

-عِمـاد؟؟؟؟نصف قلبت مال عماده لعنتی؟؟؟مال بـرادرم!!!!؟؟؟بی شرم،بی شـرم، بی شــرم!!

دوباره نزدیکم شد از شونه هام گرفت و باز به دیوار تکیه م زد، رسما حس میکردم استخون کمرم شکست. تو صورتم با بغض داد کشید:

-من دوست داشتم…میدونی عماد نظرش درمورد تو چی بود؟؟؟میگفت زنته ،حقته،دختره عاشقته،چرا نه؟؟چرا تعلل؟؟؟چرا سرکوب؟؟چرا نباید نیازهام با یه دختر بچه ی 19 ساله جواب ندم!!!؟؟

شونه هام و ول کرد ، صورتم و بین دستای سردش گرفت، یه نفس داد زد:

-من باید چی به تو میگفتم ؟؟میخواستی بهت دروغ بگم زن ندارم…به عشقت خیانت کنم بعد مثل یه آشغال ولت کنم برم دنبال زندگی خودم…تو همینقدر بی ارزش بودی و من نمیدونستم نارگل !!!!!عشق تو اینقدر کـ ـــم قیمت بود بی لیــاقت !!!؟؟

نفس تازه کرد اشکاش رو صورتش بود چشماش غمگین بود و دل شکسته با خستگی گفت:

-اگه میگفتم به به چقدر خوب تو عاشقمی بیا برات یه زندگی خوب بسازم ولی دروغ به هم میبافتم بیشتر دوست داشتی نه!!!؟!من و دروغی بیشتر میپسندیدی که از آرش راستگو متنفرشدی، نـه؟!؟

شونه هامو ول کرد خمیده رو زمین نشستم رو زمین روبروم زانو زد:

-مگه من خواستم ؟؟!من چیزی از تو خواستم که شدم آدم دله ،آدم پست،آدم سزاوار تنفرت،خودت کردی،خودت خراب کردی…. تو و اون امین احمق گند زدین به تمام خویشتن داری هام!!!

صداش لرزید:

من اون جوری نمیخواستمت…برام با ارزش بود وجودت، قلبت،پاکیت..نخواستم با زندگیت بازی کنم…

با آستینش صورتش و پاک کرد با غمگین ترین صدای ممکن ادامه داد:

-من هرشب عذابش و کشیدم ،حالا قلبت مال عماد شد….

شدت گریه م بیشتر شد بدون هیچ عکس العملی به گریه هام ،از جاش بلند شد، سرش گیج رفت دست گرفت به دیوار نیوفته همونجا کناردیوار سر خورد و نشست و مسکوت به گریه هام گوش میداد.

یه ربع، نیم ساعت نمیدونم چقدر گذشت از شدت سرما بی حال شده بودم با هق هق هنوز گریه میکردم. .با صدای دورگه یی گفت:

-تو دیگه چرا گریه میکنی؟؟کسی که باید گریه کنه منم!!

جریتی به خودم دادم،بینیم و بالا کشیدم و با گریه گفتم:

-کـمَــرَم… آیــ ی

باقی حرفم باز گریه بود..از جاش بلند شد، نشست کنارم به محض دست کشیدن به کمرم جیغم هوا رفت.دست برد با یه حرکت ژاکت بافت تنم و تو تنم پاره کرد و درش اورد.پیرهن آستین بلند سورمه ای رنگ مو از تنم کشید،موهای خیسم و کنار زد و با صدای خسته و دورگه گفت:

-هرجا دست گذاشتم درد گرفت بگو!!

از پشت گردنم آروم آروم دست کشید روبه پایین بین دو کتفم جای تتوی پشت دو کتفم که “دستی خنجر به دست،تا نیمه خنجری رو تو کمرم فرو کرده بود” مکث کرد نفس شو فوت کرد پشت گردنم دست کشید پایین تر که به محض رسیدن به وسطای کمرم دردی تو تنم پیچید.چنگ زدم به آستین لباسش ،اطرافشو فشار داد از درد جیغم دراومد .از جاش بلند شد و با گفتن”کیسه آبگرمتون کجاست” کابینتا رو گشت.هنوز به خودم میلرزیدم چایساز و از آب پر کرد و روشنش کرد.

برگشت بدون حرف از دست گذاشت زیر پام و بغلم کردم از درد لب به دندون گرفته بودم رو تختم به سمت چپ خوابوندم و بعد از چند دقیقه با کیسه آب گرم و قرص برگشت.قرص و خوردم و کیسه رو پشت کمرم گذاشت بعد از چند دقیقه خسته شد پشت سرم کنارم دراز کشید .

نیم ساعتی گذشته بود خمار خواب بودم ،درد کمرم کمتر شده بود ولی کماکان بی صدا گریه میکردم .باید حرف میزدم ،امشب و بخاطر گفتن حقیقت هب دهن همه زهر کرده بودم ،چاهی بود که خودم کنده بودم و باید پاشو میخوردم .از داغی اولیه کیسه کمتر شد ،کیسه رو برداشت.

به سختی تو جام غلطی زدم و رو به سمتش خوابیدم کیسه رو گذاشت کنار پاتختی مو خواست بلند بشه که جریتی دادم به صدام و با گریه گفتم:

-آرش جان….

دستمو پس زد تو جاش نشست،ولی از جاش حرکتی هم نکرد.با پشت دستم صورتمو پاک کردم و گفتم:

-من…بخدا..بالا… فکر کردم تویی…

بااخم برگشت طرفم ،از ترس یه خورده عقب رفتم و با گریه گفتم:

-به روح مامانم ،فکرکردم تویی …

پوفی کشید و به آینه ی شکسته ی میز آرایشم خیره شد از سکوتش استفاده کردم و گفتم:

-عماد بدبخت چیکار من داشته، تا حالا!!من فقط میخواستم بگم غلط کردم ، هرچی تلافی کردم .خب؟!آتش بس،بیا آشتی کنیم!!مگه نگفتی فرصت، بیا یه فرصت به جفتمون بدیم هان؟؟

دست کرد تو موهاش و نفس عمیقی کشید، برگشت طرفم و با بدبینی گفت:

-به یه شرط، همین فردا ازدواج میکنیم، ،خسته شدم از با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن هات!!

با بغض گفتم:

-باشه..اصلا هرچی تو بگی!!

نفس عمیقی کشید و میخواست از جاش بلند بشه که دست گذاشتم روشونه ش،بازم چشمه ی اشکم جوشید .با بداخلاقی بدون اینکه برگرده گفت:

-دیگه چه دردته!؟

ترسیده برای وصف رفتاری که ازش دیده بودم کم بود وحشت زده بیشتر توصیف حالم بود ، با دستام صورتم و پاک کردم و با احتیاط گفتم:

-اینجوری آشتی میکنن؟؟ بینی مو بالا کشیدم و ادامه دادم : بغلم کن تا آشتی کنم!!!

برگشت نگاهم کرد سرد ،جدی بی نفوذ و بدون حرف زل زد بهم ؛ با فک لرزون وصدای مرتعشی گفتم:

-سردمه!!

نفسش و کلافه پرت کرد بیرون ، دست راستشو باز کرد برام، مثل جوجه خزیدم تو بغلش رو پاش نشستم ،سرم و رو قلبش گذاشتم. آروم ،منظم ، دقیق میزد، دستامو دور کمرش حلقه کردم و آروم آروم تو بغلش،با کوبش ضربان قلبش از فشار،دلتنگی ،ترس و اضطراب حرفایی که نمیدونستم چطور باید بهش بزنم، گریه کردم.

مکثی کرد و دست چپشو دور کمرم گذاشت، سرمو بوسید،دستش پشت کمرم بالا اومد تا جای زخم خنجر تتو شده ایستاد انگار که مسیر و جاش و حفظ کرده باشه میدونست کجا باید دستشو نگه داره.

قلبش تند تر شروع کرد زدن ،سرشو پایین اورد و کنار گوشم آروم گفت:

-این دست خنجر به دست ، دست منه!!

سرمو به نشونه ی تایید تو بغلش تکون دادم.آرومتر گفت:

– میخوای خوبش کنم؟!

سرمو بالا گرفتم نگاهش جز دلتنگی و آزردگی هیچ حس آشنای دیگه ای نداشت ،میشد حدس زد که هنوز دلگیره،قلب خودم داشت فریاد میزد آره ،قلبش داشت فریاد میزد و تاییدش میکرد، سرم و تکونی دادم و به گردنش خیره شدم.

آروم تو بغلش بالام کشید ،کمرم یه کم درد گرفت ولی نه خیلی که بخاطرش از مراسم آشتی کنون بگذرم.

نگاهش و آروم آروم تو اجزای صورتم چرخوند و باحرارت بوسیدم.

فصل آخر :بازگشت به خوشبختی:

با صدای زنگ موبایلی هر دو تکونی خوردند.آرش تکونی خورد و دستش و آروم از پهلوی نارگل برداش و تو جاش غلطی زد و پاهاش و از تخت آویزون کرد و سرش و با دستاش گرفت.

صدای موبایل دوباره بلند شد ،چشم هاش و مالید و دست برد از جیب شلوار کف اتاقش ،گوشی موبایل ساده ی مخصوص تماس های بیمارستانش و جواب داد.

خانم شریفی بود و خبر داد یکی از بیمار هاش که به تازگی جراحیش کرده بود،حالش وخیمه باید خودش و به عنوان جراح ارشد تیم جراحی برسونه.با بداخلاقی “باشه ای” گفت خداحافظی آرومی کرد.

تو جاش به عقب برگشت و نگاهش و به نارگل که غرق خواب بود داد.دلش میخواست باورکنه که کابوس هاش تموم شده اما عجیب دلشوره داشت. با رفتارهایی ضد و نقیضی که ازش تو این مدت دیده بود ،از نگاههای پرخواهشش تا تکذیب زبانی علاقه ش، باعث شده بود اعتماد چندانی بهش نداشته باشه.باید هرچه زودتر تکلیف زندگیش و باهاش مشخص میکرد.

ساعت مچی شو از زیر تخت پیدا کرد و با نگاه کردن به زمان کمی که فقط تا بیمارستان رسیدن براش کافی بود، پوفی کشید و مشغول لباس پوشیدن با غر غر شد.

قبل از رفتن روتخت نشست موهاش و از روی گردنش کنار زد خم شد، عمیق و طولانی گردنش و بوسید .نارگل تو جاش تکونی خورد و دوباره به خواب رفت.دلش نیومد بیدارش کنه.براش پیامی فرستد که به محض بیدارش شدنش برای عمل به قول شب پیشش باهاش تماس بگیره.

ازجاش بلند شد و به دراتاق رسید،برگشت طرفش و زیر لب با خودش خطاب به زن روی تخت خوابیده گفت:”تروخدا تمومش کن،دیگه کشش هیچی رو ندارم!!”

از خونه بیرون رفت و آروم و بااحتیاط از پله ها پایین می رفت که با دیدن پدرنارگل روی اخرین پله که به دیوار تکیه داده بود و چشماش و بسته بود، سرجاش میخکوب شد.

دقیقا نمیدونست باید چه برخوردی باید داشته باشه. نارگل هرچند بی ثبات اما قول داده بود ازدواج کنن ولی باز هم کار شب پیشش و توجیح نمیکرد.

نفس عمیقی کشید و با تردید کنارش روی پله روی زانو نشست.

-آقا نادر!!

پیرمرد چشماش و باز کرد و با دیدن آرش اخم کرده و سربزیر تکونی به خودش داد.دستش و با سستی بلند کرد و آستین مرد جوون و گرفت و با لحنی که بیشتر التماسی بود تا تهدید گفت:

-دست که روش بلند نکردی؟؟

آرش سرش و به نفی تکون داد و تو جاش ایستاد .سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت:

– من دیگه خسته شدم ، نه میتونم بیخیالش شم نه طاقت شکنجه هاش و دارم.این بازی رو شما شروع کردی،کمک کن تا ختم به خیر بشه وگرنه به روح خواهرم حلالت نمیکنم!!

مرد و جا گذاشت و با شتاب از در خونه بیرون زد و به دقیقه نکشید که صدای صدای لاستیک ماشینی سکوت خیابون و شکست.

مینا به آهستگی با صورت خیس از گریه از در خونه خارج شد و نزدیک شوهرش روی پله نشست:

-من دیگه طاقت مریض دیدنت و ندارم نادر!! از خاک بچه م دل کندم ، بخاطر نارگل اومدم اینجا،تروخدا راضیش کن !!!

قطره اشکی از چشم پیر مرد روی گونه ش چکید ،زن با ملاطفت دست برد و پاکش کرد:

-بیا بریم داخل از دیشب یه کله اینجا نشستی،عوض این خودخوری ها باهاش حرف بزن،ببین این دردی که داره هم خودش و میسوزونه هم مارو چیه!!

پیرمرد از جاش تکونی نخورد ، مینا به آرومی بلند شد زیر بازوش و گرفت و از جا بلندش کرد و قامت خمیده ی شوهر شو به خونه برد و در و بست.

حورا بعد از شنیدن صحبت های آرش و مینا تکیه شو از دیوار پارکینگ برداشت ،اشکاش و پاک کرد و سلانه سلانه به طرف راه پله افتاد.تنها کسی که خوب میدونست درد نارگل چیه خودش بود.

آروم در و بازکرد و وارد خونه شد. نارگل ربدوشامبر حریر نازک و کوتاهی پوشیده بود و موبایل به دست چشم بسته به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود.

در و پشت سرش بست نارگل تکونی از صدای در خورد و مستقیم نگاهش و به قامت حورای در هم شکسته داد.

حورا بدون کوچکترین توجهی ازش گذشت و به طرف اتاقش میرفت که صدای نارگل سرجاش نگهش داد:

-حورا عزیزم!!

بدون توجه وارد اتاقش شد و در و پشت سرش بست .با یه حرکت شالش و از سرش دراورد و به کناری انداخت.

نارگل در اتاقش و باز کرد و تو چارچوب درایستاد.باصدای پوزش خواهی آروم زمزمه کرد:

-باید صحبت کنیم حورا !!

حورا سری به نفی تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:

-تنهام بزار!!!

نارگل مصرانه یه قدم دیگه سمتش برداشت و گفت:

-بخدا سوتفاهم شد، باور کن من هیچ صنمی با عماد بیچاره ندارم،قبول!! قول دادم تو خونه یی که تو هستی نخورم،رفتم بالا پشت بوم بخدا نمیدونستم عماد میاد اونجا،فکر کنم اومده بود جواب تورو از من بگیره .مست بودم حورا بخدا تاریک بود ،متوجه نشدم آرش نیست!

حورا پوزخندی زد و برگشت سمتش:

-مگه فرقی هم برات میکرد!!

نارگل از دیدن لحن تلخ و سردش جاخورد ، ولی خودش و نباخت و باز یه قدم جلوتر رفت:

-آره دیوونه من میخواستم بهش همه چی رو بگم!

-توی مستـی!!

نارگل یه قدم به عقب برداشت . حورا چهرش ملتهب شد از فریادش ،بیشتر فریاد زد:

-میخواستی تو مستی بهش بگی چه گ*ه*ی خوردی؟؟چه گندی زدی به زندگیش؟؟؟

-من حورا من…

-خفه شو !!!دیشب حالم ازت بهم خورد ،حالم ازخودمم بهم خورد بخاطر اعتمادم به تو،چقدر بهت گفتم ازعماد دور وایسا ، بخاطر چزوندن آرش ،باش لاس میزدی نمیگفتی آرش داره میبینه ،دنیا داره اخم میکنه، عمت داره بد نگات میکنه،مهم نبود برات هیچکس جز خودت،هیچکس جز اون بازی تلافی مسخرت..که آخرش این وسط فقط من بودم که سرتاپا آتیش گرفتم لعنتی!!

بغضش شکست و با زانو زمین خورد،با دستاش صورت شو گرفته بود و زیر لب زجه میزد:

-من میسوختم وگرنه توی خودخواه کله پوک چی میفهمی عشق چیه؟؟!نمیفهمی عشق چیه،تو از نخواستن چی میدونی؟؟تو از هرروز پس خوردن چی میدونی؟؟

دست کشید هی سینه ش و ناله کرد:

-من از دوازده سالگی میخواستمش،با همه ی وجودم، جلو همه میگفت دختر عربه، لحجه مو مسخره میکرد، اذیتم میکرد دم نمیزدم…رفته بود چون دشنه ای تو سینه م و من دردناک دوستش داشتم…مکث کرد و آرومتر و گفت:دردناک!!

قلبم تو سینه ایستاد با ضعف جلوش نشستم رو زمین ،بدون اینکه نگاهشو از زمین بگیره با خودش بلند بلند حرف میزد:

-حورا رو نمی خواد ،نورا رو میخواد!! این و بفهم این همه اصرار های تو بیخودیه…من حورام اسم مادرم فوزیه بود و من عاشق لحجه ش بودم، من عشاق پدرم بودم…..من به خودم افتخار میکردم تا قبل دیدن تو…تا قبل دیدن درد و تنهایی که کشیدی از دیدن مظلومیتت دلم آتیش میگرفت برات،فکر کردم تو هم یکی مثل منی!!

نگاه مات و خالی شو داد به چشمام و گفت:

-ولی تو چکارکردی؟؟؟دل دادی به شیطون،دودستی زندگیت و فروختی به ابلیس،دست گذاشت رو چشمات ندیدی دنیا پشیمون شده بود،نمیخواست ادامه بده،تو اصرار کردی!!!!! تو اون زمینی که صدبار گفتم نفرین شده ست رو میخواستی !!!!تو نفرت وجودت و گرفته بود تو خودت و باخته بودی!!

دست گذاشت رو شونه ش و به عقب هولش داد:

-همین تویی که ادعات میشه،همین تویی که فریاد میزنی عاشقی و عشقت و ازت گرفتن ،دختره ی بی شرم، این توبودی که اسم عشق به اون مقدسی رو لکه دار کردی، بخاطر نفرت!!

از جاش بلند شد بریده بریده زار میزد:

-همه ی این سالها منتظر بودم..منتظر بودم ببینم با اون زمین میخواستی چیکار کنی؟؟میدونستم میخوای مثل یه اهرم، ازش علیه خانواده کیان استفاده کنی .درتعجب بودم که چرا نکردی گفتم درست شدی، گفتم آدم شدی.گفتم عاقل شدی…

جیغ کشید:

-ولی چیکار کردی چیکار…با من چیکارکردی چیکار؟؟ زدی بت عشقم و جلو چشمام خورد و خاک شیر کردی،عماد و ببینم زمین خورده بخاطر ترس تو که جریت نداری تو روی آرش وایسی بگی چیکار کردی و واسه چی کردی؟؟؟عماد و ببینم خونین و مالین بخاطر بدمستی تو!!لعنــت به تو!!!

نارگل مات و مبهوت و از بازو گرفت و روی زمین بلند کرد کشون کشون تا پشت در برد و همونجا روی زمین رهاش کرد و وارد اتاقش شد در و قفل کرد و به در تکیه داد و پشتش نشست!!

نارگل از صدای در تکونی خورد ، نزدیک در شد ، سرش و به در تکیه داد، چشماشو بست و آروم گفت:

– من چی میدونستم از تو و عماد ؟؟!!گفتی ازش بدت میاد ،گفتی زندگیت و به هم ریخته بود.نگفتی میخواستی کسی رو که عاشقش بودی، بکشی …من خیلی وقته بادیدنش پشیمون شدم ،با دیدن چشماش پشیمون شدم حورا ..من بد کردم حورا !! بخدا پشیمونم تو بگو… تو بگو چطور جبران کنم..اون زمین و دیگه نمیخوام ،تو بگو چطور حقم و بگیرم…تو بگو تو بگو حورا..

دونه به دونه اشک هاش رو صورتش سرازیر میشد و زیر لب التماس میکرد. حورا پشت در سر خورد و همپای نارگل با مظلومیت ولی بی صدا گریه میکرد.

از دیشب دلش شکسته شده بود.از شنیدن حرفای امیرارسلان جلوی همه به عماد،کی فکر میکرد نارگل مست بوده اشتباه کرده ،همه فکر میکردن عماد وبا نارگل….

سوتفاهم باعث شد، محترمانه عمادش و بیرون کنن. عمادش خورد شد و بدون حرف رفت .دید عمه ش دست شو به قلبش گرفت و با چشمای بسته دعا دعا میکرد خدا داغ دیگه ایی رو دلش نذاره….دید هانا شوک زده بدون حرف ، مات به پدربزرگی شده بود که تو عمر کوچیکش ازش صدای بلند نشنیده بود چه برسه فریاد و بدو بیراه!!

خیلی چیزا دیشب دید……

نارگل تکونی به خودش داد از جاش بلند شد و بدون توجه به پیام آرش لباس پوشید و با برداشتن ساک دستی کوچیکی از خونه بیرون زد.هیچکس تو حیاط نبود با حسرت به در و دیوارخونه نگاهی انداخت و برای بار دوم از خونه فرار کرد.

***

از اطلاعات پرواز نزدیک ترین پرواز خروجی از شهر و خواست با شنیدن محلی که متصدی زیباروی پذیرش داد ، فقط سری تکون داد و منتظر پروازش موند.

حورا میگفت دلش و به شیطون داده بود راست میگفت،همه چیز شو به شیطون داده بود،ولی سوال اینجا بود..چطور میخواست پسش بگیره!!!

***

روبروی گنید طلایی رنگی ایستاده بود ، چشماش پر از اشک بود ، فکش میلرزید اما برای التماس نیومده بود،اومده بود حقش و میخواست.

زل زد به گنید چند تا کبوتر اطرافش به پرواز دراومدن و تو آسمون اوج گرفتن.

-سلام..اسم من نارگله…ببینید آقا ، من کاری با شما ندارم!!

به نگاهی به اطرافش و دیدن خدمه ای که با کنجکاوی نگاهش میکرد با بی تفاوتی روش و به طرف گنبد چرخوند و صحبت شو از سر گرفت.

-من میخوام به خداتون بگید..من اومدم اینجا..بهش بگید حق منو بده..من فقط حقمو میخوام..بعدش کاری به کسی ندارم…

چندثانیه مکث کرد.با صدای آرومتری گفت:

-آقا فکر نکنید من پروام..من حق دارم ، خود خداتون میدونه من بیشتر از اینا حق دارم..شما نمیدونید!!

بغضش شکست.به دیوار تکیه داد و ادامه داد:

-وقتی به دنیا اومدم،مامانم و ازم گرفت،تا به خودم اومدم بابام هم روزگار ازم گرفت.من موندم و یه دل تنها !

چشماشو بست و باز کرد تکیه شو از دیوار برداشت و دوباره گفت:

-اول اولش به خدات بگو من شوخی باهاش ندارم حق منو نده !!من..من..اون زمین و قدم به قدم به آتیش میکشم ..با آرزو یا بی آرزو شاید دلم خنک بشه..

با چکیدن اولین قطره ی اشکش، رو زمین سرد نشست و با گریه ادامه داد:

-اومد اون کسی که سالها منتظر اومدنش بودم اما دیر فهمیدم اینم مثل باقی چیزها فقط حسرتش مال منه..داشتم میمردم از تنهایی،دلم…

دست کشید به سینه ش و ادامه داد:

-دلم پر بود از نفرت…عقلم میگفت نه ولی دلم سرلج افتاده بود..همه چی شو باخته بود..دست من و گرفت آقا ، برد نشوند سر میز قمار دلم قمار کرد،یه لحظه نفرت و به یه عمر عاشقی باخت…بردیم به ظاهر اما آقا من یه بازنده بیشتر نبودم…

-شما به من بگید چطور دلم و پس بگیرم.. حورا نمیگه..شما بگید من حقم و چطور بگیرم…

صدای اذان تو صحن ها پیچید نگاه آسمون کرد ، عمش همیشه میگفت وقت اذان دعا از دل درد کشیده برآورده میشه،چشماش و بست و رو به آسمون گفت:

-من فقط بچه مو میخوام خدا !!!

دستی رو شونه ش نشست ، نگاهش و پنجره و سرباز ها گرفت و به سرهنگ کاظمی داد.

سرهنگ لبخند پدرونه یی زد و گفت:

-نبینمت تو لکی سرگرد!!

لبخند نصف نیمه زد و نگاهش و به سرباز ها و رژه شون داد:

-نگرانم هنوز به درستی کارم شک دارم..

-چرا شک؟؟اگه بخاطر تو نبود تا اینجاها پیش نمی رفتیم!!

نفس عمقی کشید و آروم گفت:

-به چه قیمت ؟؟به قیمت قایم شدن پشت کسی که نبودم.خیلی ها من و یه مرد عیاش و خوش گذرون میشناسن که صاحب نمایشگاه ماشین و پولش از پارو بالا میره ولی…

سرهنگ اخمی کرد و با شیطنت گفت:

-بی طاقت شدی سرگرد، خبریه!!تو که انقدر صبر کردی ،بمون تا دلت صاف بشه بعد پیش قدم بشو!

دستی کلافه تو موهاش کشید و لبخند محوی رو صورتش نشست:

-فقط بحث حورا نیست،راستش دیشب بابا یه حرفایی زد که ترسوندم از این همه اعتماد به نفس…

کلافه برگشت طرف سرهنگ و با تردید ادامه داد:

-اگه همه چی درست پیش نره چی!!

سرهنگ دستشو رو شونه ش گذاشت و فشاری داد ، گفت:

-توکلت کجا رفته پسر،تو همه ی سعیتُ، تو تمام این سالها کردی،کارت هم که حرف نداشته که تا الان فوآد و از لونه ش کشیدی تا اینجا بیرون،حالا فقط باید حواسمون و جمع کنیم طبق برنامه پیش بریم..باقیش دست خداست!!

برگشت تو چشمای مردی که در حقش کم پدری نکرده بود نگاه کرد و گفت:

-درسته برام مهمه که انتقام یه زندگی رو از فوآد بگیرم ولی همه ی زندگی من حورا ست.بعد از این همه سال تو جدال درناک عشق و نفرتم گند زدم،خرابکاری کردم اما .. اما الان باخودم با خریت هام کنار اومدم ، دیگه نمیخوام از دستش بدم..اگر.. اگر …

مکثی کرد و نگاهش و به پوتین های سرهنگ داد و گفت:

-اگر بلایی سرش اومد،من و هر جایی دیدی بکش سرهنگ،چون …رحم به باعث و بانیش نمیکنم!!!

احترام نظامی داد و از جلوی چشمای بهت زده ی سرهنگ دور شد.

سرهنگ به قدم های محکم و شونه های عریضش از پشت نگاه کرد ،از وقتی پسرش و تو پارتی بخاطر مصرف زیاد داروی روان گردان از دست داده بود.

عماد که دوست پسر بود و به اسم سرباز شدن و تو نظام جا کرده بود ،اما وقتی که از تمرینات نظامی و حرفه ای پیشی میگرفت با هوش و ذکاوت ذاتیش همه چی رو پشت سر میگذاشت پله های ترقی رو بالا میرفت.با سابقه ی خانوادگیش براش جالب شده بود این پسر چی کم داشت که به نظام رو اورده بود .

پدرش یکی از برجسته ترین قاضی های دادگستری بود که بعد از مرگ تنها دخترش از قضاوت کنار کشیده بود.

برادر دوقلوش یک یا زبردست ترین جراح ها به شمار میرفت ، برادر بزرگترش هم دکترای روانشناسی و یکی از بهترین متخصصین حرفه ی خودش بود ولی عماد بدون دیپلم پا گذاشته بود تو نظام و روز به روز بالا تر میرفت.

تا وقتی دخترش مهرناز و بهش پیشنهاد داده بود عماد محترمانه درخواستشو رد کرد و بعد از اصرار های زیاد توضیح داده بود.درگیر همزمان حس عشق ونفرت به تنها دختر داییش و زندگیش بلاتکلیفه هم دوسش داشت و نمیخواست ازش دور بمونه هم با دیدنش داغ خواهر جوون مرگش نمیذاشت کنارش بمونه.

تا اینکه خیلی اتفاقی وقتی اصرارهای زیادی تا حد استعفا شو برای پرونده ی قاچاق آدم دید ، فهمید ماجرا هرچی هست به شخصی به اسم فواد آل جبار ربط داشت.و بعد از پیگیری های شبانه روزش فهمیده بود که فوآد خواستگار سابق خواهرش بوده پس نمیتونست بی ربط به مرگ خواهرش و نفرتش از دخترداییش باشه!!

سرهنگ نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد:

جون دو زن و بخاطر کشوندن فواد به ایران به خطر انداخته بود ،جون زنی که صاحب زمین چند میلیاری بود و از قضا فواد بدجور دنبالش بود و حورا شکیبای گمشده ، که کسی جز عماد نمی شناختش!

وظیفه ی خطیری گردنش بود، نفسش و پرت کرد بیرون و نگاهش و به سرباز های در حال رژه داد.

***

با خستگی بعد از چهار ساعت جراحی پشت میزش نشست و سرش و روی میز گذاشت.با چشمای بسته دست برد از کشوی میزش گوشی همراهش و روشن کرد و با ندیدن پیامی با خودش گفت

“نکنه چیزیش شده؟؟یعنی هنوز خوابه!!!”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x