رمان عشق خلافکار پارت 46

4.5
(10)

سری تکون میده و رو به یکی از افراد میگه: حرکت کن سمت خونه

* * * * *

بیشتر ون ها وقتی که افراد پیاده شدن به سمت پارکینگ مخفی ای که زیر خونه وجود داشت رفتن و نصف افراد گروه برای محافظت از خونه از حمله ناگهانی دور خونه پخش شدن و به بقیه نگهبانا ملحق شدن و نصف دیگه رفتن تا استراحت کنن و تو شیفت بعدی جاهاشون عوض شه. از ونی که توش بودم پریدم پایین که آدرین و بقیه هم از ون خارج شدن. به سمت در ورودی عمارت میرم که متوجه میشم آدرین همراهم داره نمیاد. بر میگردم سمتش که دیدم داره به سمت ماشین خودش میره. به سمتش پا تند می کنم و سوالی نگاهش می کنم میگم: کجا داری میری؟ الان اگه کلاوس متوجه ما شده باشه خطرناکه که تنهایی بری.

به کلتش اشاره می کنه و میگه: تنها نیستم. بهرحال یه کاری دارم باید برم تو برو خونه افرادم که مواظب خونه هستن و در امانی.

چشمامو تو کاسه میچرخونم و نفسمو کلافه بیرون میدم و میگم: بالاخره کلاوس که تنهایی نمیاد مثل این فیلمای کابویی تفنگ بگیرین سمت هم و هرکی اول شلیک کرد برنده جنگه ، قطعا با افراد گروهش میاد و توهم که تک نفری نمیتونی جلوشو بگیری. حداقل یکی دونفر از بچه هارو با خودت ببر که یه وقت جنازه ت برنگرده به جا زنده ت.

سرشو با تاسف تکون میده و میگه: واقعا که یکی حداقل خدانکنی ای چیزی بگو. تو انقدر خوب دعاهات میگیره که میترسم الان که اینو گفتی برم و واقعا بمیرم.

بر میگردم و پشت میکنم بهش و قدم بر میدارم سمت خونه و دستمو به نشانه ی برو بابا براش تکون میدم و داد میزنم: داری میری یمیو با خودت ببرا.

ازون فاصله صدای خنده ش رو میشنوم و بعدش صدای خود خرش میاد که میگه: بااشه.

تو این یه ماهی که اومده بودم اینجا ورزش رو به صورت حرفه ای تمرین کردم و خیلی از جاها به آدرین کمک کردم تا نقشه ش اگه مشکلی داشت بی نقص بشه و مشکلی براش نباشه و تو همین میون جاها مختلفی باهاش ظاهر شدم که کلاوس باورش بشه و هر بار یه واکنش تندی میداد که در آخر حسابشو با یه تیر تو پاش سر جاش نشوندم ، البته که از اول نقشه م این بود که اینطوری اذیتش کنم ولی بدجور دیگه داشت برام رئیس بازی در میاورد ؛ با اینکه فکر میکردم که برام دردناکه که بهش آسیب زدم اما در کمال تعجبم ناراحتیم برای همون لحظه بودش و دیگه حتی زیادم بهش فکر نمیکردم ، احساس می کنم که دیگه انگیزه م برای اینجا بودنم و تو این جایگاه فرق کرده. اینکه دلم میخواست یکم گوشمالی بدم به کلاوس دیگه هدفم نبود و هدفم به یه خلافکار شدن واقعی تغییر کرده بود. میخواستم کم کم به آدرین ای موضوع رو بگم و بشم دستیارش و یا بهتره بگم ملکه این گروه ، یه حس تازه ای درونم جوونه زده بود که وادارم میکرد به سمت اینکارا برم ، یه حس سنگی بودن و تبدیل شدن به کسی که باعث ترس و وحشت تو دل همه ی مافیاها میشه….. دختری که به این جهان سیاه و پر از کثافت حوکمت می کنه و هاله ای دیگه ای به این دنیا میده و این جهان رو از هرچی نجسی بر اثر کارایی که فقط اسمشون خلافه و خود کلمه خلاف رو به گوه کشیده و رنگ سیاه دیگه ای بهش بزنه. البته….. خب میشه گفت دلیل اصلیم این بود که جلوی بعضی از کارای کثیفی که انجام میشه رو بگیرم اونم قاچاق دخترایی که به عرب ها و کسایی که مثل یه خوک کثیف فقط دنبال س. کس بودن بشه…….

ولی اول باید کاری رو که شروع کردم رو تموم کنم….. یعنی فرستادن کلاوس پیش خاله و اولین قدمش رو همین امشب برداشتم……….

میرسم به در اتاقم و وارد میشم که میبینم هانا رو تخت من خوابش برده. خیلی دختر مظلومی بود و مثل یه گلبرگ از هرچی گناه بود به دور بود ولی اگه تو این دنیا کسی مواظبش نبود ، با بیرحمی دنیا زود خشک میشد. بهش کمک کرده بودم که خواهرشو بتونه بیاره پیش خودش و یه خونه م براش گرفتم تا اونجا زندگی کنه و خواهرش رو به مدرسه فرستادم و اصرار کردم که به دانشگاه بره تا بتونه درسش رو ادامه بده و در آینده کسی بشه برای خودش. با اینکه اینکارارو براش انجام داده بودم ولی از پیشم جم نمیخورد و صبحا وقتی خواهرشو به مدزسه نیفرستاد میومد اینجا که بقول خودش بتونه لطفی که در حقش کردم رو جبران کنه. فکر میکنه فرشته نجاتشم ولی نمیدونه که حق هر کسی هست که تو این دنیا تو آرامش و رفاه باشه و بتونه زندگی قشنگی براش خودش بسازه و نباید با یه اتفاق دست از زندگی بکشه و باید سعی کنه که روی همون خرابه ها دوباره زندگیشو بسازه و با تلاشش خودش رو به آسمون خوشی ها برسونه.

روش پتوی تخت رو میکشم و خودم لباسام رو عوض میکنم میرم بغلش دراز میکشم و سعی میکنم که بخوابم. ولی هرکار که میکنم یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد که انگار اتفاق بدی قراره بیوفته. از بچگی هروقت که تو دلم انگار که رخت میشستن و یا اینکه یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد میدونستم قراره بعدش اتفاق بدی بیوفته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hana
hana
2 سال قبل

ایییییی
این قدر خسته ام .اگه به خاطر کلاس های مجازی نبود بیدار نمیشدم .😢😢
دیشب نتونستم بیام بخونم 😢😢.
تا ساعت ده بیمارستان بودم .بعد اونم این قدر خسته بودم بدون این که غذا بخورم خوابم برد .😢😢
مرسی که گذاشتی😘🌹

Fariba Beheshti Nia
F
2 سال قبل

مرسیییی واقعا عالییه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x