رمان عشق خلافکار پارت 55

4.7
(6)

جاشوا بیشتر دوستم بود تا دستیارم و ناراحتی دوستامو من هیچوقت نمیخواستم. از عمارت بیرون میرم و به سمت پارکینگ پا تند میکنم. در ماشینو باز میکنم و پشت رل میشینم. استارت میزنم و از پارکینگ بیرون میرم و وارد خیابون میشم. پامو تا جایی که راه داشت رو گاز فشار میدم و بدون هیچ فکری فقط تو خیابون میرونم.

* * * * *

سیگارو با پام خاموش میکنم و یه سیگار دیگه از پاکت در میارم و بین انگشت اشاره و فاکم میگیرم و به سمت دهنم میبرم و بین لبام میگیرم ، با فندک روشنش میکنم و دوباره بین انگشتام میگیرمش. به منظره روبروم زل میزنم و به آینده ای که نمیدونم میخوتم چیکار کنم فکر میکنم و خاطرات گذشته م رو مرور میکنم. فک نیکردم عاشق کلاوسم ولی اشتباه میکردم ، یه احساس بچگانه بود که داشتم ولی وقتی اینجا اومدم و با گذر زمان همه چی عوض شد من شدم ملکه ی یه گروه مافیایی ولی قلبم پادشاه ناره که فرمانروایی کنه. پوزخندی میزنم و نفسمو به بیرون فوت میکنم. یه حس عجیبیه که هیچکسو دوست نداشته باشی ، سردرگم میشی. راهتو نمیتونی پیدا کنی. همیشه در به در دنبال کسی میگردی که نمیدونی نه چه شکلیه نه خوبه یا بد. از بچگی به عشق حقیقی و خالص ایمان داشتم ، اینکه بالاخره یکی پیدا میشه که بتونی قلبتو باهاش سهیم بشی و جونت به جونش بند باشه و لبت محتاج لبای اون. سرمو تکون میدم تا این افکار از سرم خارج بشه. حضور کسی رو کنارم حس میکنم و برمیگردم نگاش میکنم. لب باز میکنه و میگه: قشنگه نه؟

_ چی؟

_ وقتی فرو میره شهر تو تاریکی ولی نور محبت هر خونه ای روشن نگه میداره شهرو.

اوهومی زیر لب میگم. دستشو دراز میکنه و سیگارو که با دستام گرفته بودم بین لبام بیرون میکشه که کارش باعث میشه انگشتاش مثل یه نوازش روی لبم کشیده بشه. بر میگردم و با اخم نگاش میکنم و میگم: بده ببینم چیکار میکنی؟

نگاشو بین لبم و سیگار رد و بدل میکنه میگه: خوب نیست برات ، جوونی بده اوایل زندگیت ریه ت بشه فقط دود.

چشم غره ای بهش میرم و دوباره به روبرو زل میزنم. چنددقیقه که میگذره برمیگردم تا چیزیو ازش بپرسم ولی میبینم نیستش. شونه ای بالا میندازم و بی حوصله سوار ماشین میشم و برمیگردم عمارت. وارد عمارت که میشم جاشوا رو روی مبل میبینم.

_ چرا اینجایی؟ برو خونه خسته ای بابا

_ منتظر بودم بیای یه چیزیو بهت بگم.

_ بگو ببینم چیه؟

_ ساموئل وقتی بار رسیده روسیه زده زیرش. الان انبار نداریم تا بار رو منتقل کنیم به اونجا.

اخمی میکنم و میگم: امروزم که نمیدونم کدوم حیوونی ریده رو زندگیمون از اینجور اتفاقا میوفته. برای این مواقع یه جای دیگه همش سراغ دارم خودم درستش میکنم توهم برو خونت.

اوکی ای میگه و از عمارت خارج میشه. زنگ میزنم به انزو و کارارو ردیف میکنم تا فردا صبح بار ها منتقل بشن به انبارش.

* * * * *

داشتم به سمت عمارت میروندم که گوشیم زنگ میخوره. گوشی رو از روی صندلی شاگرد بر میدارم و نگاه میکنم ولی شماره ناشناس بود. دکمه سبزو میکشم و گوشی رو بغل گوشم میزارم.

_ الو؟

_ اگه میخوای کسی نمیره بیا به این آدرسی که برات میفرستم.

عصبی و ترسیده پامو رو گاز فشار میدم و بین ماشین ها لایه میکشم و تا جایی که ممکن بود خودمو خیلی سریع به اون آدرس میرسونم. از ماشین پیاده میشم و به طرف جایی که معلوم نبود کجا هست میدوم. در خونه رو باز میکنم و وارد میشم که با صحنه ی روبروم ماتم میبره. حدود 15 نفر تو اتاق جمع بودن و اون وسط پدر و مادرم زانو زده بودن و لوله ی تفنگ روی سرشون بود.

دوباره اتاق و از نظر میگذرونم که نگاهم رو کسی که رو مبل راحت نشسته ثابت میمونه ولی صورتش پوشونده شده بود و نمیشد خوب ببینمش.

داد میزنم: ولشون کن کثافط.

ابرویی بالا میندازه و میگه: همینطوری خشک و خالی نمیشه که. باید یه چیزی در قبالشون ازت بگیرم مگه نه؟ حتی تو فیلما یه چیز باارزشی رو میگیرن تا یه چیز با ارزش رو بدن تو واقعیت که بدتره.

_ چی میخوای؟

_ اول بریم تو اون اتاق بعد.

_ باشه.

افرادش به سمتم میان که با نفرت و عصبانیت تفنگمو دستشون میدم و به سمت اتاقی که میگفت میرم و واردش میشم. خودشم وارد میشه میگه: خب کجا بودیم؟ آهان ، باید یه چیزی ازت بگیرم.

حالت متفکرانه به خودش میگیره و چندثانیه بعد بشکنی میزنه میگه: اگه میخوای مامان بابات چیزی شون نشه باید گروه تو بدی به من.

احساس کردم که از گوشام دود داره بیرون میره ولی یه دفعه فکری به سرم میزنه. جوری که هم خونواده م رو نجات بدم هم گروه مو. حالت خونسردی به خودم میگیرم و دست به سینه می ایستم و یه تای ابروم رو بالا میندازم و میگم: شرط داره.

پوزخندی میزنه و میگه: عه خانم خانما شرطم دارن. میدونی که الان موقعیت کجا هست؟

_ میدونم ولی شرطو بشنو اول شاید خوشت اومد.

_ اوکی بگو میشنوم.

_ اگه گروهمو میخوای باید باهات ازدواج کنم.

_ عه نه بابا دیگه چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود.

Zahra
Zahra
2 سال قبل

مثل همیشه خیلی خوب بود💝

فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
2 سال قبل

دار جالب میش….

Nafas •_•
2 سال قبل

😂😂جالب بید

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

سپاس النم….
فقط الن گروه شاد رو ک پاک نکردین؟

*ترشی سیر *
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

آتی خاک برسر الاغت کنن

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

😐فلور جان من بس کن …
چیکارش داری؟ یه حرفی زد دیگح 😑🚶‍♀️

اتنا واحدی
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

زیادی زر میزنه مگ کیه ک اونجوری گفته؟!

اتنا واحدی
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

انگار زیادی رو دادم پررو شدی اره؟
به قول فلور احترام خودتو نگه دار.من اینجا با بچه صمیمی بودم همچین حرفی بهم نزده بودند.قرار نیس ک هرچی از دهنت دراومد بگی.الاغ خودتیو و هفت جدابادت.لطفا اسم منم از این به بعد ب زبونت نیار هروخ احترام حالیت شد اونموقع میتونی باهام حرف بزنی.

اتنا واحدی
پاسخ به 
2 سال قبل

یکی یدونه ای…

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

😐بچه هااااا…
ولش کنین توروخدا!!

اتنا واحدی
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چشم…

اتنا واحدی
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

تامام دی

CCCccc.123
2 سال قبل

احساس زیباییه، نگهش دار…….🥴🙂🥀

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x