رمان عشق موازی پارت 35

4.1
(13)

* * * *

+ فقط برو ایلیاد …
برو پاریس ، از اینجا برو …
برو و دیگه هیچوقت هم برنگرد …
میفهمی؟! … هیچوقتتتت … .

با نگاه غمگینش بهم زل زد ، اب دهنشو به زحمت قورت داد و با لحن تلخی لب زد :

_ یعنی ، اینقدر کینه به دل گرفتی؟! …

پوزخندی زدم و گفتم :

+ ایلیاد …
من به گذشته فکر نمیکنم …
گذشته ، اسمش روشه … گذشته …
تموم شده رفته … من واسه جاسپر میگم ، ببین تو … تو یه قاچاقچی ای …
رقبای زیادی داری ، رقبایی که … که فقط دنبال یه نقطه ضعف ازت هستن … !
اصلا من به درک … ولی جاسپر … اون هنوز بچه س …
شیش سالش بیشتر نیس ! …
هنوز زوده واسش که با کارایی که تو داری میکنی آشنا بشه …
ایلیاد … من این بچه رو به زحمت بزرگ کردم …
نمیخوام به همین راحتیا ، از دست بدمش ! … .

بغض به گلوم چنگ زده بود …
سکوت کردم …
بعد فقط قطره های اشک بود که از چشمام پایین میریخت و روی گونم جاری میشد ‌… .
نفس عمیقی کشید و نزدیکم شد …
دستاشو گذاشت روی شونه هام و با لحن مطمعنی گفت :

_ آلیس …
مگه از رو جنازه ی من رد بشن ، که بتونن به تو و جاسپر صدمه ای بزنن …
با تمومه حرفات موافقم ولی … ولی من خودم خلافکارای زیادیو میشناسم که  با وجود رقیب های زیادی که دارن ، خانواده هم دارن … .

نفسمو غمگین و محزون بیرون فرستادم …
واقعا دیگه نمیدونستم چی بهش بگم تا قبول کنه و بره …
زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ نمیخوام اشتباه چند سال پیش رو دوباره تکرار کنیم …
هر چقدر هم پسَم بزنی ، من رفتنی نیستم …
دیگه غرور واسم ارزشی نداره آلیس …
پیش کسایی که دوستشون دارم ، غرور معنایی نداره …
هر چقدر اصرار کنی ، تلاش کنی … من نمیرم ! …
مگه اینکه ، تو و جاسپر هم با من بیاین … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم …
باورم نمیشد اینهمه تغییر کرده باشه ! …
یعنی چقدر توی این ۷ سال بهش فشار اومده که اینطور تغییر کرده …!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لب زدم :

+ باشه ، ما باهات میایم پاریس …
ولی … ولی ایلیاد … اگه بلایی سر پسرم بیاد ، دیگه نه من … نه تو …!

لبخندی زد و با جلو آوردن سرش ، لباشو گذاشت روی لبام …

* * * *

_ جاسپر کجاس؟! …

همونطور که داشتم چایی میریختم ، در جواب ایلیاد لب زدم :

+ توی اتاقه … .

سری تکون داد و همونطور که به طرف اتاق پا تند میکرد ، گفت :

_ عجیبه جیکِش در نیومده ! …

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ خب … آخه خوابه …

آهانی گفت و در اتاقو آروم باز کرد …
داخل شد و دیگه نتونستم ببینمش .‌..
لیوانای چایی رو روی اپن گذاشتم و دنبالش حرکت کردم …
دست به سینه ، به چار چوب در تکیه دادم و بهشون زل زدم …
کنار جاسپر نشسته بود و به صورت معصومِ غرق خوابش خیره شده بود …
لبخندی زدم و آروم گفتم :

+ میبینی چقدر شبیهته ایلیاد خان؟! …

خنده ی کوتاه و آرومی کرد و گفت :

_ آره ، ولی رنگ چشاش به تو رفته … .

زبونی روی لبام کشیدم …
داخل اتاق شدم و به طرفشون حرکت کردم …
کنار ایلیاد نشستم و همونطور که به جاسپر زل زده بودم ، گفتم :

+ اگه این بچه نمی بود ، من صد در صد از غم دوریت مُرده بودم ! …
ولی چون کپی برابر اصل توعه ، تمومه حرفاش … حرکاتش … قیافش ! …
واسه همین هر وقت بهش زل میزدم ، تو رو توش میدیدم … .

پوزخند تلخی زد و گفت :

_ پس فکر من توی این چند سال چی کشیدم ! …
روز و شبمو با یه مشت عکس و این گردنبند سر میکردم …

سرشو چرخوند طرفم و به گردنم خیره شد …
لبمو به دندون گرفتم …
اون هنوز گردنبند رو به گردنش داشت ولی من نه …!
پوزخندی زد و گفت :

_  فکر میکردم تت هم گردنبند رو گردنت داری ‌‌‌‌…
ولی مثه اینکه حدسم اشتباه از آب در اومد …!

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم :

+ گردنبند رو … دیروز همین مردی که باهاش درگیر شدی ، صاب خونم به عنوان پول اجاره ازم گرفت ‌… .
نمیخواستم بهش بدم … ولی … ولی بخاطر جاسپر مجبور شدم … .
اگه خودم تنها می بودم ، ترجیح میدادم توی خیابون و توی این هوای سرد روز و شبمو بگذرونم …
ولی اون گردنبند رو بهش ندم … .

با شنیدن حرفام ، کم کم اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت …
دستاشو دور شونم حلقه کرد و گفت :

_ باشه ، تو نگران نباش …
خودم ازش میگیرم … .

نفس عمیقی کشیدم و سکوت اختیار کردم … .

* * * *

_ گردنبند رو بده به من …

صاب خونه با عصبانیت خودشو عقب کشید و لب زد :

_ نمیدمممم ، برو کنار پسر … .

ایلیاد اخم غلیظی کرد و دستشو پس کشید :

_ نمیدی … نه؟! … .

مرد صاب خونه محکم سری به نشونه ی نه تکون داد …
ایلیاد دستاشو مشت کرد و با فکی قفل شده ، غرید :

_ وقتی یه فردی ، تنهاس …
وقتی کسیو نداره ، نباید بهش زور بگی …
این نامردیه … افکارم با دیدن یه فرد پیری مثه تو که قصد داشت یه دختری که مثه دخترشه رو

صیغه کنه ، بهم ریخت …
حالا فهمیدم اصلا سن مهم نیس …
میدونی؟! … مهم ذاته … .
نمیخوام اینجا خونریزی به پا کنم ، پس زودتر اون گردنبند رو رد کن بیاد …

ایلیاد چند بار با آرامش قبل از طوفان ازش گردنبند رو خواست ، ولی اون نداد که نداد …
در آخر ، مشتشو بالا آورد و یکی زد تو گوشش …
مَرده پرت شد روی زمین و ایلیاد خودشو انداخت روش …
تا جون داشت زدش و بعد گردنبند رو ازش گرفت و پا شد … بالا سرش ایستاد ، بهش زل زد و گفت :

_ نمیخواستم اینطوری شه …
خودت مقصر بودی ! …

به مَرده خیره شدم …
فقط خون بود که ازش میومد ! …
برگشت و به سمتم اومد ، گردنبند رو گردنم کرد و با هم از اونجا رفتیم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

سس ماس😂😂

Helya
Helya
2 سال قبل

اعععع چرا انقدر زود دوباره بهم رسیدننن😂
مثلا ایلیاد میومد اینا رو می‌گرفت می‌برد خونش بعد آلیس هی ناز میومد میگفت دوست ندارم دیگه😂

Elena .
2 سال قبل

ساری پارت جدید گذاشتم😫
دیگه با بیحالی و بی خونی رسوندم براتون🥲
بابت تاخیر ببخشید💔😣

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عزیز جان شاید باورت نشه ولی من تازه دیروز تونستم از پارت ۱۷ رمان تا اینجا رو بخونم😐
کلا این چندوقت هم امتحان بود هم این که خودم زیاد نمیومدم 🙂
دیگه به بزرگواری خودت ببخش😂💔

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چشوم اگه امتحان نداشتیم😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

گناه دالم😂💔
منو بکشی دیدی همش یه روح همراهته ها🙂🔪

،
،
2 سال قبل

شت به ایلیاد .دمش گرم .خوبش کرد پیر مرد پرو

atena
atena
2 سال قبل

اوه بالخره غرورو گذاشت کنار😂دیگ جدا نکن اونموقع من خودکشی میکنم😂😂😂😂به ایران هم سفر کنند دا برن پیش سارا اینا

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عاشقتمممممممممممممم سارایی بوس از راه دور

..
..
2 سال قبل

پارت بعد؟!

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x