* * * *
+ فقط برو ایلیاد …
برو پاریس ، از اینجا برو …
برو و دیگه هیچوقت هم برنگرد …
میفهمی؟! … هیچوقتتتت … .
با نگاه غمگینش بهم زل زد ، اب دهنشو به زحمت قورت داد و با لحن تلخی لب زد :
_ یعنی ، اینقدر کینه به دل گرفتی؟! …
پوزخندی زدم و گفتم :
+ ایلیاد …
من به گذشته فکر نمیکنم …
گذشته ، اسمش روشه … گذشته …
تموم شده رفته … من واسه جاسپر میگم ، ببین تو … تو یه قاچاقچی ای …
رقبای زیادی داری ، رقبایی که … که فقط دنبال یه نقطه ضعف ازت هستن … !
اصلا من به درک … ولی جاسپر … اون هنوز بچه س …
شیش سالش بیشتر نیس ! …
هنوز زوده واسش که با کارایی که تو داری میکنی آشنا بشه …
ایلیاد … من این بچه رو به زحمت بزرگ کردم …
نمیخوام به همین راحتیا ، از دست بدمش ! … .
بغض به گلوم چنگ زده بود …
سکوت کردم …
بعد فقط قطره های اشک بود که از چشمام پایین میریخت و روی گونم جاری میشد … .
نفس عمیقی کشید و نزدیکم شد …
دستاشو گذاشت روی شونه هام و با لحن مطمعنی گفت :
_ آلیس …
مگه از رو جنازه ی من رد بشن ، که بتونن به تو و جاسپر صدمه ای بزنن …
با تمومه حرفات موافقم ولی … ولی من خودم خلافکارای زیادیو میشناسم که با وجود رقیب های زیادی که دارن ، خانواده هم دارن … .
نفسمو غمگین و محزون بیرون فرستادم …
واقعا دیگه نمیدونستم چی بهش بگم تا قبول کنه و بره …
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ نمیخوام اشتباه چند سال پیش رو دوباره تکرار کنیم …
هر چقدر هم پسَم بزنی ، من رفتنی نیستم …
دیگه غرور واسم ارزشی نداره آلیس …
پیش کسایی که دوستشون دارم ، غرور معنایی نداره …
هر چقدر اصرار کنی ، تلاش کنی … من نمیرم ! …
مگه اینکه ، تو و جاسپر هم با من بیاین … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم …
باورم نمیشد اینهمه تغییر کرده باشه ! …
یعنی چقدر توی این ۷ سال بهش فشار اومده که اینطور تغییر کرده …!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لب زدم :
+ باشه ، ما باهات میایم پاریس …
ولی … ولی ایلیاد … اگه بلایی سر پسرم بیاد ، دیگه نه من … نه تو …!
لبخندی زد و با جلو آوردن سرش ، لباشو گذاشت روی لبام …
* * * *
_ جاسپر کجاس؟! …
همونطور که داشتم چایی میریختم ، در جواب ایلیاد لب زدم :
+ توی اتاقه … .
سری تکون داد و همونطور که به طرف اتاق پا تند میکرد ، گفت :
_ عجیبه جیکِش در نیومده ! …
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
+ خب … آخه خوابه …
آهانی گفت و در اتاقو آروم باز کرد …
داخل شد و دیگه نتونستم ببینمش ...
لیوانای چایی رو روی اپن گذاشتم و دنبالش حرکت کردم …
دست به سینه ، به چار چوب در تکیه دادم و بهشون زل زدم …
کنار جاسپر نشسته بود و به صورت معصومِ غرق خوابش خیره شده بود …
لبخندی زدم و آروم گفتم :
+ میبینی چقدر شبیهته ایلیاد خان؟! …
خنده ی کوتاه و آرومی کرد و گفت :
_ آره ، ولی رنگ چشاش به تو رفته … .
زبونی روی لبام کشیدم …
داخل اتاق شدم و به طرفشون حرکت کردم …
کنار ایلیاد نشستم و همونطور که به جاسپر زل زده بودم ، گفتم :
+ اگه این بچه نمی بود ، من صد در صد از غم دوریت مُرده بودم ! …
ولی چون کپی برابر اصل توعه ، تمومه حرفاش … حرکاتش … قیافش ! …
واسه همین هر وقت بهش زل میزدم ، تو رو توش میدیدم … .
پوزخند تلخی زد و گفت :
_ پس فکر من توی این چند سال چی کشیدم ! …
روز و شبمو با یه مشت عکس و این گردنبند سر میکردم …
سرشو چرخوند طرفم و به گردنم خیره شد …
لبمو به دندون گرفتم …
اون هنوز گردنبند رو به گردنش داشت ولی من نه …!
پوزخندی زد و گفت :
_ فکر میکردم تت هم گردنبند رو گردنت داری …
ولی مثه اینکه حدسم اشتباه از آب در اومد …!
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم :
+ گردنبند رو … دیروز همین مردی که باهاش درگیر شدی ، صاب خونم به عنوان پول اجاره ازم گرفت … .
نمیخواستم بهش بدم … ولی … ولی بخاطر جاسپر مجبور شدم … .
اگه خودم تنها می بودم ، ترجیح میدادم توی خیابون و توی این هوای سرد روز و شبمو بگذرونم …
ولی اون گردنبند رو بهش ندم … .
با شنیدن حرفام ، کم کم اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت …
دستاشو دور شونم حلقه کرد و گفت :
_ باشه ، تو نگران نباش …
خودم ازش میگیرم … .
نفس عمیقی کشیدم و سکوت اختیار کردم … .
* * * *
_ گردنبند رو بده به من …
صاب خونه با عصبانیت خودشو عقب کشید و لب زد :
_ نمیدمممم ، برو کنار پسر … .
ایلیاد اخم غلیظی کرد و دستشو پس کشید :
_ نمیدی … نه؟! … .
مرد صاب خونه محکم سری به نشونه ی نه تکون داد …
ایلیاد دستاشو مشت کرد و با فکی قفل شده ، غرید :
_ وقتی یه فردی ، تنهاس …
وقتی کسیو نداره ، نباید بهش زور بگی …
این نامردیه … افکارم با دیدن یه فرد پیری مثه تو که قصد داشت یه دختری که مثه دخترشه رو
صیغه کنه ، بهم ریخت …
حالا فهمیدم اصلا سن مهم نیس …
میدونی؟! … مهم ذاته … .
نمیخوام اینجا خونریزی به پا کنم ، پس زودتر اون گردنبند رو رد کن بیاد …
ایلیاد چند بار با آرامش قبل از طوفان ازش گردنبند رو خواست ، ولی اون نداد که نداد …
در آخر ، مشتشو بالا آورد و یکی زد تو گوشش …
مَرده پرت شد روی زمین و ایلیاد خودشو انداخت روش …
تا جون داشت زدش و بعد گردنبند رو ازش گرفت و پا شد … بالا سرش ایستاد ، بهش زل زد و گفت :
_ نمیخواستم اینطوری شه …
خودت مقصر بودی ! …
به مَرده خیره شدم …
فقط خون بود که ازش میومد ! …
برگشت و به سمتم اومد ، گردنبند رو گردنم کرد و با هم از اونجا رفتیم … .
سس ماس😂😂
اعععع چرا انقدر زود دوباره بهم رسیدننن😂
مثلا ایلیاد میومد اینا رو میگرفت میبرد خونش بعد آلیس هی ناز میومد میگفت دوست ندارم دیگه😂
😂 زود بهم رسیدن ولی پایان رمان که نیس … هنوز کلی بدبختی دیگه دنبالشونن 🤣
خیالت راحت به ۶۰ پارت میرسونمش حداقل 😝🤣
ساری پارت جدید گذاشتم😫
دیگه با بیحالی و بی خونی رسوندم براتون🥲
بابت تاخیر ببخشید💔😣
🙂چه عجببببب النا خانووووم 😐
عزیز جان شاید باورت نشه ولی من تازه دیروز تونستم از پارت ۱۷ رمان تا اینجا رو بخونم😐
کلا این چندوقت هم امتحان بود هم این که خودم زیاد نمیومدم 🙂
دیگه به بزرگواری خودت ببخش😂💔
اوکی ولی دیگه تکرار نشه هااااا😑🙁
چشوم اگه امتحان نداشتیم😂
عععععع النااااااا …
می کُشمت بخداااااا😣😬
گناه دالم😂💔
منو بکشی دیدی همش یه روح همراهته ها🙂🔪
پس به موقع پارت بزار تا نکُشمت😈
منم مثه افشین روانیَماااا …
دیدی یهو زدم کُشتمت 😎😂🗡⚔
شت به ایلیاد .دمش گرم .خوبش کرد پیر مرد پرو
اوه بالخره غرورو گذاشت کنار😂دیگ جدا نکن اونموقع من خودکشی میکنم😂😂😂😂به ایران هم سفر کنند دا برن پیش سارا اینا
فقط بخاطر تو اینطوری نوشتماااااا ببین چقدر میدوستمت 😂😍
قول نمیدم چونکلی برنامه ی دیگه واسشون چیدم 😎✋🤣
حالا پارت بعد سارا و افشینم میان توی رمان 😝🤣
عاشقتمممممممممممممم سارایی بوس از راه دور
همچنیییین عشقمممم🙂😄😍
پارت بعد؟!
فردا 🤣