رمان عشق موازی پارت 36

4.7
(11)

_ آره داداش ، آره …
نه دیگه الان داریم بار و بندیلو جمع میکنیم ، بریم فرانسه …
اره دیگه شما هم راه بیوفتین …
اوکی ، پس زودتر کاراتو راست و ریست کن ، بیاین پاریس که به جشن برسین …
باشه ، الان گوشیو میدم بهش … .
از طرف من خداحافظ … .

ساک رو گذاشت توی صندوق ماشین و گوشیو به طرفم گرفت …
سری به نشونه ی چیه تکون دادم که آروم لب زد :

_ سارا میخواد باهات حرف بزنه … .

لبخندی زدم و با کمی مکث ، گوشی رو ازش گرفتم …
اون مشغول جمع کردن وسایل شد و من برگشتم و همون اطراف شروع به قدم زدن کردم …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

+ الو … .

صدای گریون سارا به گوشم رسید :

_ وایی ، آلیس …
خودتی دختر؟! …

با بغض لب زدم :

+ سلام سارایی … .

_ سلام فدات شم …
کجا بودی تو دختر؟! …
چرا رفتی؟! …
یه لحظه پیشِ خودت به من فکر نکردی نامرد؟! …

نفس عمیقی واسه کنترل اشکام کشیدم و لب زدم :

+ این رفتن به سود همه بود …
مخصوصا ایلیاد …
میگن جدایی ، عشقو پایدار تر میکنه و من کاملا با این حرف موافقم …
حالا که به مدت ۷ سال منو ایلیاد از هم دور بودیم ، بیشتر قدر همو میدونیم …
بیشتر حواسمون بهَم هست ! …

_ اومممم ، خب از این لحاظ باهات موافقم …
من خودمم تجربه کردم …
۵ سال از افشین دور شدم …

آهی کشید و ادامه داد :

_ پنج سالی که همش کارم شده بود گریه کردن …
شبا با بالشت صورتمو می پوشوندم تا صدای گریَمو کسی نشنوه …
پنج سااال …
افشین دقیقا عین افکار تو داشت …
اون دوری رو ترجیح داد به اینکه کنار هم باشیم ، ولی مال هم نه … .

نفسمو لرزون بیرون فرستادم و واسه عوض کردن حال هر دومون ، با شیطنت لب زدم :

+ حالا بیخیال این چیزا ، من به ایلیاد هم گفتم …
گذشته ها گذشته ، باید تو زمان حال زندگی کنیم …
راستی ، بگو ببینم … من خاله شدم یا نه؟! …

اول که منظورمو نگرفت چون با تعجب گفت :

_ یعنی چی؟! …

چینی به بینیم دادم و لب زدم :

+ اَه … تو چه خنگی سارا …
میگم بچه دار شدین؟! … .

هینی کشید و گفت :

_ عع آلیییس ، زبونتو گاز بگیر …

ابرویی بالا انداختم و متعجب گفتم :

+ وا … چراااا؟! …

_ عع خب آلیس ، مگه منو افشین کلا چند سالمونه که بچه دار شیییم؟! …

با بهت لب زدم :

+ خب طوری که حساب کردم تو باید ۲۶ سالت باشه الان و افشین هم که ۲۷ …
بچه که نیستین ! ‌… .

_ هر طور هم باشه …
من به افشینم گفتم … فعلا نمیخوام بچه دار شیم ! …
راستی ، از اون عشق کوچولو چخبر؟! …
ایلیاد میگفت اسمش ، اسمش … آهان جاسپره … .
چطوره؟! … خوبه؟! …

لبخند ریزی زدم و گفتم :

+ اره … جاسپره اسمش …
مرسی اونم خوبه … .

_ واییی … خیلی بی طاقتم زودتر ببینمش … .

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ پس زودتر راه بیوفتین ، تا به مراسمی که ایلیاد میخواد بگیره برسین … .
اونجا میبینیش … .

* * * *

تماس رو قطع کردم …
به گوشی زل زدم و توی فکر فرو رفتم …
خیلی دلم واسه سارا تنگ شده بود …
واقعا این دختر منبع انرژیه ! …
خوشبحال افشین ، با سارا پیر نمیشه …

_ آلیس ، عزیزم بیا بریم … .

با صدای ایلیاد از فکر در اومدم …
سری تکون دادم ، لبخندی زدم و با بالا گرفتن سرم گفتم :

+ تمومه اسباب ها و وسایل رو برداشتی؟! …

اروم چشماشو به نشونه ی آره باز و بسته کرد و گفت :

_ اره فدات شم …
بیا بریم … .

لبخندم پر رنگتر شد …
به طرفش حرکت کردم ، گوشیو به طرفش گرفتم و گفتم :

+ سارا گفت خودشونو به مراسم میرسونن …

سری تکون داد و با گرفتن گوشیش ، گفت :

_ خب ، پس خوبه ! …
ما هم زودتر بریم ، که به پروازمون برسیم …

زبونی روی لبام کشیدم و سری به نشونه ی باشه تکون دادم …
ماشین رو دور زدم و صندلیِ شاگرد سوار شدم …
جاسپر بین دو صندلی منو ایلیاد ایستاده بود و می خندید …
از وقتی متوجه شده بود که ایلیاد باباشه ، لبخند از روی لبای خوشگلش کنار نمی رفت ! …
ایلیاد ماشین رو روشن کرد و گفت :

_ پیش به سوی پاریس ! … .

جاسپر خنده ای کرد که ایلیاد ادامه داد :

_ بریم یه آهنگ بزاریم …

جاسپر با هیجان سری تکون داد که ایلیاد ضبط رو روشن کرد و همونطور که آهنگارو عوض میکرد ، خطاب به جاسپر گفت :

_ با من همراهی میکنی جاسپر؟! …
همون آهنگیو میخوام بزارم که خیلی دوستش داری ! …

جاسپر خنده ای کرد و گفت :

_ آرههههه … .

ایلیاد لبخندی زد و بعد آهنگ پخش شد …
اشاره ای به جاسپر کرد و جاسپر با اشاره ی اون ، شروع به خوندن و همخونی با آهنگ کرد :

” نه به باره نه به داره
هنوز هیچی نشده ! …
چرا ترمزت بریده …
کجا با این عجله؟! …
هنوزم فکر میکنم یه حسی داری …
تو به من ! …
تو خودت نریز یه ریز هی به من حرفاتو بزن ! … ”

جاسپر سکوت کرد و ایلیاد با گرفتن دستم و بوسیدنش ، ادامه داد :

” دو دیقه بودی حالا ! …

کجا میری تو بی ما … !
مواظب دور و برت باش …
میفهمیدی میخوامت ، ای کاااش … . ”

با لبخند بهشون خیره شده بودم که جاسپر ادامه داد :

” دو دیقه بودی حالا …
کجا میری تو ، بی ما …!
مواظب دور و برت باش …
میفهمیدی میخوامت ای کاش …
کاش کاش کاش کاش
کاش کاش کاش کاش کاااااااش …! ”

هر سه تامون زدیم زیر خنده …
این بود رویای من ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Varesh .
2 سال قبل

مثل همیشه عااالی🤗

atena
atena
2 سال قبل

ساراااا فک کنم جاسپر باید انگلیسی صحبت کنه هااا اهنگ ماکان بند رو چجوری خوب بلده؟!

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عشقم من تسلیم😂😂😂

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پارت بعدو امشب بزاررر

رها
2 سال قبل

این یعنی دیگ مانعی برای رسیدن بهم ندارن یا سوپرایز برامون داری ؟ 🥲😅

نمیشه ایلیاد هم بره ایران زندگی کنه این سارا و افشین از بس رفتن اومدن پکیدن بدبختا 😑

رها
2 سال قبل

ااااا ن توروخدا دیگ مانعی بینشون نزار تا پارت ۴۰ پیش ببر بزار پارت اخرش باشه برو برا جلد سوم

*ترشی سیر *
R
2 سال قبل

کثافت تولانی تر بزار

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x