… دو روز بعد …
&& ایلیاد &&
خسته خودمو پرت کردم روی صندلیِ میز کارم و پوک عمیقی از سیگار توی دستم کشیدم … .
دور روز گذشت ! … دو روووز …
ولی خبری ازش نشد …!
بچه غیب شده کلا … .
نگاهمو به قاب عکس کوچیک روی میز دوختم …
عکس سه تاییمون بود …
من ، آلیس و جاسپر … .
همون روزی که … که توی ایتالیا رفتیم شهربازی ! …
دندونامو عصبی روی هم سابیدم … عصبی قاب عکسو برداشتم و پرت کردم روی زمین …
تیکه تیکه شد …
سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کردم و به طرف پنجره پا تند کردم …
بازش کردم و با بیرن بردن سرم ، چند تا نفس عمیق کشیدم …
زندگی تا حالا فقط روی بدشو بهم نشون داده …
انگاری کلا با من بده ! …
بغض گلومو گرفته بود …
بغضی که دو روزه سعی داره خفم کنه ولی نمیترکه …
با چند تقه ای که به در برخورد کرد ، به خودم اومدم …
همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم ، با صدای ضعیفی لب زدم :
+ بیا تو … .
از گوشه ی چشم به در خیره شدم …
در باز شد و افشین داخل شد …
یکم ساکت به قاب عکس شکسته ی روی زمین و تیکه هاش زل زد و در اخر در رو بست …
قدم زنان به طرفم اومد ، دستشو گذاشت روی شونم و گفت :
_ خوبی داداش؟! … .
پوزخند تلخی زدم و گفتم :
+ نه افشین …
خوب نیستم ، خوب نیستم … .
آهی کشید و گفت :
_ ببین …
من درکت میکنم ولی … ولی تو باید به خودت بیای …
آلیس ، اون حالش خیلی وخیمه …
روز به روز داره ضعیف و ضعیف تر میشه …!
ببین ایلیاد ، همونطور که تو …
سارا رو مثه آبجیت دوست داری ، منم همین حسو به آلیس دارم … .
آلیس ، الان فقط به تو نیاز داره …
تو باید محکم و قوی باشی …
پلیسا در به در دنبال جاسپرن … .
پریدم وسط حرفش و با تلخی گفتم :
+ پلیسا هیچ گوهی نمیتونن بخورن ! …
یه مشت آدم ترسو و بی عُرضه رو …
کردن پلیس ! … .
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ خودت احتمال میدی کار کی باشه؟! …
شونه ای بالا انداختم و با درموندگی گفتم :
+ نمیدونم …
واقعا نمیدونم … !
واقعا نمیدونستم ! …
من دشمنای زیادی داشتم …
ولی … ولی واقعا نمیدونستم کار کدومشون میتوکه باشه ! …
هر دومون سکوت کردیم …
فکر کردم ، فکر کردم و فکر کردم ولی … ولی فقط مغزم از اینهمه فکر کردن میخواس منفجر شه ! … .
من … من داشتم دیوونه میشدم ! …
دیوونه … .
با صدای زنگ گوشی به خودمون اومدیم …
افشین ابرویی بالا انداخت و پرسید :
_ گوشیِ توعه ایلیاد؟! … .
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که گوشیمو از توی جیبم در میاوردم ، سری به نشونه ی آره تکون دادم …
با تعجب به شماره ی ناشناسی که روی صفحه ی گوشی افتاده بود ، خیره شدم ! …
اخم ریزی کردم و گفتم :
+ نمیشناسم شماره رو …
غریبه س … !
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ حالا تو جواب بده …
سری تکون دادم ، تماس رو وصل کردم و شروع به قدم زدن توی اتاق کردم …
_ الو …
+ بله ، بفرمایید … .
_ ایلیاد میتران؟! …
درست گرفتم؟! … .
اخم ریزی کردم و با کمی مکث ، همونطور که به افشین زل زده بودم گفتم :
+ بله ، خودمم …
امرتون؟! … .
خنده ی وحشتناک و دلهره انگیزی کرد و گفت :
_ بچت دست ماست … .
با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شدم …
بعد از چند لحظه به سرعت ، نگران لب زدم :
+ ج … جاسپر پیش شماس؟! …
_ بعله ، دست ماست …
دستامو با عصبانیت مشت کردم و از لای دندونای چفت شدم ، غریدم :
+ چی ازم میخوای؟! … .
_ هر چی که داریو ! …
از پول و خونه و ماشین و اینجور چیزا گرفته …
تااااا افرادت ! …
همشونو ازت میخوام …
تا پس فردا مهلت داری سند املاکتو به نامم بزنی و افرادتم به این مکانی که بهت میگم بفرستی ، وگرنه …
جنازه ی بچتو ، میفرستم در عمارتت … .
با شنیدن جمله ی آخرش ، مضطرب سریع سربع گفتم :
+ نه نه …
ک … کاری که گفتیو انجام میدم …
ب … بلایی سر بچم نیار ! … .
خنده ی کوتاه و حال بهم زنی کرد و گفت :
_ اوکی …
پس تا پس فردا ساعت ۶ بعد از ظهر مهلت داری …
فعلا ، جنابِ میتران ! … .
و بعد صدای بوق گوشی توی گوشم پیچید …
گوشیو محکم توی دستم فشردم …
افشین نگران به طرفم پا تند کرد ، رو به روم ایستاد و گفت :
_ چیشد؟! …
از جاسپر خبری شده؟! … .
بی جون سری به نشونه ی آره تکون دادم …
افشین که خودش به اندازه ی کافی از گروگان گیری قاچاقچیا خبر داشت ، گفت :
_ چی ازت میخواس؟! …
پوزخندی زدم و لب زدم :
+ تمومه زندگیمو …
هرچی که دارمو ! … .
ّ
* * * *
با دستای بی جونش ، چند ضربه به سینم کوبید و با هق هق گفت :
_ لعنت بهت ایلیاد …
همش تقصیر توعه … چقدر گفتم … چقدر گفتم برو …
گفتم تو رقیب داری ، الان جاسپر کو؟! … کووووو؟! …
بچم کو ایلیاد؟! … کجااااس؟! … .
دستای سردشو گرفتم توی دستام ، خیره به چشماش سریع سریع گفتم :
+ آروم باش فدات شم …
اروم باش آلیسِ من …
جاسپر رو سالم بر میگردونم …
خیالت راحت …
هق هقش اوج گرفت ، توی آغوشم کشیدمش و بوسه ای روی موهاش کاشتم …
لعنت به من که اشک عشقمو همش در میارم ، لعنت به من ! … .
اوخیییییییییی گریم گرف:(
منتظر پارت بعدی ام
مامان ایلیاد کجاس؟
مامان ایلیاد با دوستاش رفته تفریح و ختش گذرونی😎😂
آتنا دارم جلد سه رو مینویسم 🤗
اسمشو گذاشتم جادوی سیاه 👀🖤😂
اوه اوه بی صبرانه منتظرمممم
سارا من دیگ بخاطر کنکور درسا زیاد نمیام:(
ععععععع اتییییی😑😑😑
میکُشمت بخداااا هاااا😥🗡
یعنی واسه جلد سه نیستی؟!😐🖤
از فردا نیستم:/
🖤😥
سارایی اگ برنامه شاد رو داری ایدیتو بده
Sara_norozi_802
سارا جادوس سیاه درمورده جاسپره؟
نه …
من که قبلا گفتم شخصیت پسر هنوز اصلا نیومده …
اون آخر آخرای جلد دو وارد میشه 😂
شخصیت دخترش که کلا مخفیه
یعنى رمان عشق موازى رو کاملا نوشتى دیگه
اره تقریبا😂
پس روزی ۴ ۵ پارت بزار دیگ:/
عع عع عع پررو 😑😂
پارت بعد رو بزارررررر🙄💔😂
صبررررر😂
گناه دارماااا
سلام چطورین😃
ساری گفتی دیگه زیاد بیام پارتارو هم بزارم
الان هم از کم پیدا زیاد پیدا شدم🤭😂
هم دیگه سعی میکنم زود زود پارت بزارم
خوبه؟
فقط دیگه نکشیمون ها
یا نه با ارواح چنگیز خان مغول دست به یکی میکنم میام سراغت یوهاهاها🙂🔪😂
دیوااانه 😂😂😂
چه کنم میل تو دارم در سر😂
دیوونه ها با دیوونه ها دوست میشن دیگه
یا نه هیچ عاقلی دیوونه هارو نمیتونه تحمل کنه😉🤣
😂😂😂دهنت النااااا
این جلد چند پارت دیگش مونده ؟
مشخص نیس …
سهم شبمون رو نزاشتى💔
گذاشتم پارت۴۰ رو فدات شم 😂
اره دیدم عزیز😘😘😘