رمان عشق موازی پارت 40

4.8
(11)

&& سارا &&

ناراحت و غمگین از پنجره به بیرون خیره شدم …
کاش این اتفاق نمیفتاد ! …
کاش جاسپر گم نمیشد … .
توی فکر بودم که در اتاق باز شد و افشین با شونه هایی افتاده داخل شد …
بی توجه به من ، به طرف تخت قدم برداشت و خودشو پرت کرد روش …
یکم ساکت و بی حرکت به سقف اتاق زل زد و در آخر ساعد دستشو گذاشت روی چشماش …
ابرویی بالا انداختم ، به دیوار تکیه دادم و دست به سینه گفتم :

+ افشیییین؟! …

با صدای ضعیفی گفت :

_ بله؟! …

اخم ریزی کردم و دوباره گفتم :

+ افشییین …

_ هوووم؟! …

عصبی دندونامو روی هم سابیدم و برای بار سوم لب زدم :

+ افشییین؟! …

ساعد دستشو از روی چشماش برداشت و کلافه بهم خیره شد :

_ چیه خب؟! … بگو … .

ناراحت و با لب و لوچی آویزون گفتم :

+ واقعا که …
وقتی صدات میزنم باید اونطوری جوابمو  بدی؟! … با هان و هوممم؟! …

زبونی روی لباش کشید و انگار که متوجه منظورم شده باشه ، خسته گفت :

_ جانم ، بگو فدات شم … .

اخم ریزی کردم و با برگردوندن سرم ، گفتم :

+ نمیخوااام … دیگه نمیگم ! … .

برگشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم …
بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم … از پشت بهم چسبید و همونطور که دستاشو دورم حلقه میکرد ، گفت :

_ نازتم خریدارم خوشگله …
بگو ، بگو عشقم … .

با دلخوری همونطور که سعی داشتم دستاشو از دورم جدا و باز کنم ، گفتم :

+ نمیگم دیگه …
بدجور ناراحتم کردی ! … .

محکم تر بغلم کرد ، دستشو بالا اورد و همونطور که سینمو توی مشتش گرفته بود ، گفت :

_ خب آخه تو اصلا پرسیدی چیشده که اینقدر خستم؟! … که اینقدر بی حوصلم؟! … .

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ چرا خب؟! …

_ جاسپر رو یکی از رقیبای ایلیاد دزدیده ! … .

با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شدم …

_ چیشدی دختر؟! …

با صدای افشین ، از فکر در اومدم و نگران گفتم :

+ ی … یعنی داری میگی یکی از دشمنای ایلیاد اینکار رو کرده؟! …
تو از کجا خبر دار شدی؟! …ا
یلیاد میدونه؟! …
اصلا چی میخواد که بچه رو دزدیده؟! …

خنده ی کوتاهی کرد …
منو برگردوند طرف خودش و به دیوار چسبوند منو … .
از جلو بهم چسبید و همونطور که کف یکی از دستاشو کنارم به دیوار چسبونده بود ، گفت :

_ یکی یکی وروجک خانوم …
یکی یکی بپرس جوابتو بدم ! … .

آب دهنمو به زحمت قورت دادم و گفتم :

+ شرطش واسه برگردوندنِ جاسپر چیه؟! …

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ از ایلیاد خواسته تمونه داراییشو بده به اون …
هر چی که داره ! …
از پول و املاک گرفته تا افرادش …

با نگرانی لب زدم :

+ نباید اینکار رو کنه ! …
نباید … .

پوزخند تلخی زد و همونطور که انگشت شصتشو نوازش وار روی گونم میکشید ، گفت :

_ راه دیگه ای داره؟! … .

+ افشییین …
ببین ما نباید بزاریم اینطور شه ! …
ایلیاد ، اون به سختی این چیزا رو به دست آورده …
میفهمی؟! … به سختی …
نباید به این راحتیا از دستشون بده ! … .

نفسشو فوت کرد توی صورتم و لب زد :

_ خودمم دنبال یه راه چارم …
یه راهی که بشه جلوگیری کرد از این اتفاقات ! … .
حالا بیخیال این چیزا …

مکثی کرد ، دستمو گرفت و همونطور که دنبال خودش به طرف تخت میکشوند ، گفت :

_ میدونی ، الان دلم فقط یه تورو میخواد که بگیرم توی بغلم و بخوابم … .

لبخندی زدم که پرید روی تخت ، دستاشو از هم باز کرد و گفت :

_ بیا دیگه ، معطل چی هستی؟! … .

خنده ی کوتاهی کردم و خزیدم توی آغوشش …
حدودا ۷ سالی از ازدواجمون میگذره ولی من و افشین ، حتی یه درصد حسمون نسبت به همدیگه کاهش پیدا نکرده …
و اسم اینو به نظرم میشه گذاشت : عشق ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

سارایی چرا تکراری هس متنا:/

..
..
2 سال قبل

عااالی مثل همیشه🤭❤پارت بعدو کی میزاری🥲🫀

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نزاشتی؟🙄😂برای من همیشه دیرتر میاد میخوام مطمئن بشم😂

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x