&& سارا &&
ناراحت و غمگین از پنجره به بیرون خیره شدم …
کاش این اتفاق نمیفتاد ! …
کاش جاسپر گم نمیشد … .
توی فکر بودم که در اتاق باز شد و افشین با شونه هایی افتاده داخل شد …
بی توجه به من ، به طرف تخت قدم برداشت و خودشو پرت کرد روش …
یکم ساکت و بی حرکت به سقف اتاق زل زد و در آخر ساعد دستشو گذاشت روی چشماش …
ابرویی بالا انداختم ، به دیوار تکیه دادم و دست به سینه گفتم :
+ افشیییین؟! …
با صدای ضعیفی گفت :
_ بله؟! …
اخم ریزی کردم و دوباره گفتم :
+ افشییین …
_ هوووم؟! …
عصبی دندونامو روی هم سابیدم و برای بار سوم لب زدم :
+ افشییین؟! …
ساعد دستشو از روی چشماش برداشت و کلافه بهم خیره شد :
_ چیه خب؟! … بگو … .
ناراحت و با لب و لوچی آویزون گفتم :
+ واقعا که …
وقتی صدات میزنم باید اونطوری جوابمو بدی؟! … با هان و هوممم؟! …
زبونی روی لباش کشید و انگار که متوجه منظورم شده باشه ، خسته گفت :
_ جانم ، بگو فدات شم … .
اخم ریزی کردم و با برگردوندن سرم ، گفتم :
+ نمیخوااام … دیگه نمیگم ! … .
برگشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم …
بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم … از پشت بهم چسبید و همونطور که دستاشو دورم حلقه میکرد ، گفت :
_ نازتم خریدارم خوشگله …
بگو ، بگو عشقم … .
با دلخوری همونطور که سعی داشتم دستاشو از دورم جدا و باز کنم ، گفتم :
+ نمیگم دیگه …
بدجور ناراحتم کردی ! … .
محکم تر بغلم کرد ، دستشو بالا اورد و همونطور که سینمو توی مشتش گرفته بود ، گفت :
_ خب آخه تو اصلا پرسیدی چیشده که اینقدر خستم؟! … که اینقدر بی حوصلم؟! … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ چرا خب؟! …
_ جاسپر رو یکی از رقیبای ایلیاد دزدیده ! … .
با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شدم …
_ چیشدی دختر؟! …
با صدای افشین ، از فکر در اومدم و نگران گفتم :
+ ی … یعنی داری میگی یکی از دشمنای ایلیاد اینکار رو کرده؟! …
تو از کجا خبر دار شدی؟! …ا
یلیاد میدونه؟! …
اصلا چی میخواد که بچه رو دزدیده؟! …
خنده ی کوتاهی کرد …
منو برگردوند طرف خودش و به دیوار چسبوند منو … .
از جلو بهم چسبید و همونطور که کف یکی از دستاشو کنارم به دیوار چسبونده بود ، گفت :
_ یکی یکی وروجک خانوم …
یکی یکی بپرس جوابتو بدم ! … .
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و گفتم :
+ شرطش واسه برگردوندنِ جاسپر چیه؟! …
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ از ایلیاد خواسته تمونه داراییشو بده به اون …
هر چی که داره ! …
از پول و املاک گرفته تا افرادش …
با نگرانی لب زدم :
+ نباید اینکار رو کنه ! …
نباید … .
پوزخند تلخی زد و همونطور که انگشت شصتشو نوازش وار روی گونم میکشید ، گفت :
_ راه دیگه ای داره؟! … .
+ افشییین …
ببین ما نباید بزاریم اینطور شه ! …
ایلیاد ، اون به سختی این چیزا رو به دست آورده …
میفهمی؟! … به سختی …
نباید به این راحتیا از دستشون بده ! … .
نفسشو فوت کرد توی صورتم و لب زد :
_ خودمم دنبال یه راه چارم …
یه راهی که بشه جلوگیری کرد از این اتفاقات ! … .
حالا بیخیال این چیزا …
مکثی کرد ، دستمو گرفت و همونطور که دنبال خودش به طرف تخت میکشوند ، گفت :
_ میدونی ، الان دلم فقط یه تورو میخواد که بگیرم توی بغلم و بخوابم … .
لبخندی زدم که پرید روی تخت ، دستاشو از هم باز کرد و گفت :
_ بیا دیگه ، معطل چی هستی؟! … .
خنده ی کوتاهی کردم و خزیدم توی آغوشش …
حدودا ۷ سالی از ازدواجمون میگذره ولی من و افشین ، حتی یه درصد حسمون نسبت به همدیگه کاهش پیدا نکرده …
و اسم اینو به نظرم میشه گذاشت : عشق ! … .
سارایی چرا تکراری هس متنا:/
الان درست شد 😂
عااالی مثل همیشه🤭❤پارت بعدو کی میزاری🥲🫀
گفتم این آخریا یکم از افشین و سارا هم بزارم دیگه 😂
پارت بعد … دیگه اگه بتونم الانا میزارم 😘🍃
نزاشتی؟🙄😂برای من همیشه دیرتر میاد میخوام مطمئن بشم😂
الان گذاشتم 😂😂🍻