رمان عشق و احساس من پارت 4

4.1
(15)

–اون تو اعترافات امروزش یه چند تا چیزو هم اضافه کرده..
-مربوط به اون تاکسی میشه؟..
-بله درسته..
با هیجان گفت :خب چی گفته؟..
–گفته که بین راه یه زن و مرد سوار ماشین شدن..اون زن کنارش نشسته و اون مرد هم جلو بوده..
-نگفت اون زن جوون بوده یا مسن؟..
–اینطور که تو اظهاراتش گفته مثل اینکه بهش می خورده 35 36 ساله باشه..
با هیجان دستش را در هوا تکان داد و از جایش بلند شد..لبخند پررنگی روی لبانش بود..
–الو..جناب سرگرد..
-بله قربان..جناب سرهنگ من همین الان راه میافتم..باید بیام اونجا..یه کار خیلی مهمی دارم..
–بسیار خب..منتظرتون هستم..
-ممنونم..خداحافظ..
-خدانگهدار..
با خوشحالی گوشی را گذاشت..به میزش تکیه داد..مطمئن بود او خودش است..
*******
-پسرم هنوز نیومده میخوای بری؟..
-مادر جان فردا باز بر می گردم..هنوز اینجا کار دارم..
–اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بفهمه قشقرق به پا می کنه..
لحنش جدی شد :مهم نیست..
از در بیرون رفت..
–مواظب خودت باش..زود برگرد..
پیشانی مادرش را بوسید و گفت :باشه چشم..شما هم مراقب خودتون باشید..خداحافظ..
–خدا نگهدار پسرم..
سوار ماشینش شد..برای مادرش دست تکان داد و حرکت کرد..
*******
دوباره صدام کردن..رفتم بیرون..همون مامور زن به دستام دستبند زد..
سرمو بلند کردم..جناب سرگرد رو به روم ایستاده بود..
با لبخند نگاهم کرد و گفت :خوبی؟..
چشمام از زور تعجب گرد شد…از کی تا حالا پلیسا حال متهماشون رو می پرسن؟..
زمزمه کردم :ممنون..
رفتیم اتاق بازجویی..روبه روی هم نشستیم..یه پرونده تو دستاش بود..گذاشت رو میز وبازش کرد..
نگاهم کرد وگفت :تو گفتی که اون روز توی تاکسی یه زن کنارت نشسته بود درسته؟..
-بله..درسته..
–اگر ببینیش می شناسیش؟..
کمی فکر کردم..اره می تونستم تشخیصش بدم..
-بله می شناسمش..
لبخند زد و سرشو تکون داد..
یه عکس گرفت جلوم و گفت :خب به این عکس نگاه کن..
نگاه کردم..یه زن بود..یه زن تقریبا 35 36 ساله..چقدر اشنا بود..من اینو کجا دیدم؟..
–می شناسیش؟..
نگاهمو از روی عکس گرفتم و به سرگرد نگاه کردم..
-اشناست..ولی..
–خوب نگاه کن..این زن همونی که توی تاکسی کنارت نشسته بود نیست؟..
دوباره به عکس خیره شدم..اینبار دقیق تر نگاه کردم..اروم چشمامو بستم..سعی کردم اون صحنه رو به یاد بیارم..به اون زن نگاه کردم ولی اون با اخم روشو برگردوند و توجهی بهم نکرد..صورت معمولی داشت..یه دفعه چشمامو باز کردم..اره خودش بود..شک نداشتم..
تند تند گفتم :اره اره..خود خودشه..همین زن بود..
-تو مطمئنی؟..
-بله..خودش بود..شک ندارم که همین زن بود..
عکس رو گذاشت تو پرونده و گفت :این عالیه..می خواستم عکس رو ایمیل کنم ستاد تا اونا نشونت بدن و نتیجه رو برام بفرستن..ولی بازم شخصا اومدم..اینجوری خیالم راحت تر می شد..
-دستگیرش کردید؟..
سرشو تکون داد و نگاهم کرد :اره..ولی هنوز هیچ اعترافی نکرده..
سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو حس می کردم..بعد از چند لحظه نگاهش کردم..زل زده بود به من..نگاهمو که دید سرشو برگردوند..
با صدای ارومی گفتم :جناب سرگرد..از مادرم خبر دارید؟..
چند لحظه سکوت کرد وگفت :اره..
با لبخند گفتم :واقعا؟..حالش چطوره؟..
–خوبه..قبل از ماموریت دیدمش..
از روی صندلی بلند شد..پرونده رو بست..
داشت از در می رفت بیرون که گفتم :ممنون..
سرجاش ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..صدای گیرا و جذابی داشت..
–برای چی؟..
با صدای ارومی گفتم :از اینکه دارید بهم کمک می کنید..ممنونم..امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم..
چند لحظه سکوت کرد..هنوز داشت نگام می کرد :نیازی به جبران نیست..من برای این کارم دلیل دارم..
با تعجب نگاهش کردم..
-چه دلیلی؟..
خیره شد به من..
–بعدا خودت می فهمی..به موقعش..
بعد هم درو بازکرد و رفت بیرون..
متعجب به در بسته نگاه کردم…
منظورش چی بود؟..
*******
محکم زد رو میز وبا خشم گفت :اعتراف کن..من همه چیزو می دونم..می دونم تو اون مواد رو تو کیف بهار سالاری گذاشتی..با کیارش صداقت همکاری کردی..زود باش اعتراف کن..
زن فقط گریه می کرد..سکوت کرده بود..
اریا با عصبانیت به او زل زده بود..زن قفل دهانش باز شد و سکوتش شکسته شد..
با گریه گفت :نمی تونم چیزی بگم..کیارش بچه مو می کشه..نمی تونم..نمی تونم..
هق هق می کرد و سرش را تکان می داد..اریا همچنان اخم به چهره داشت..
-پس تهدیدت کرده اره؟..تو اگر با ما همکاری کنی مطمئن باش به نفعته..همینجوریش هم ممکنه اعدامت کنن..200 گرم مواد همراهت بوده..کم چیزی نیست..اونجوری زودتر بچه ت رو از دست میدی..
–ولی کیارش منو تهدید کرده که اگر چیزی رو لو بدم..بچه م رو سر به نیست می کنه..اون خیلی نامرده..به هیچ کس رحم نمی کنه..
روبه رویش نشست..سعی کرد لحنش ارام باشد..
-تو اعتراف بکن..بی گناهی بهار سالاری ثابت بشه..من خودم شخصا بهت قول میدم بچه ت رو ببرم یه جایی که دست کیارش بهش نرسه..
سرش را بلند کرد..نگاهش پر از درد بود..
-اخه چطوری؟..
-تو به اونش کاری نداشته باش..فقط اعتراف کن..
–ولی من از کجا مطمئن باشم شما بچه مو نجات میدی؟..سوگله من فقط 5 سالشه..
-من بهت قول میدم..به شرافتم قسم می خورم..
نگاه اریا جدی بود..لحنش محکم بود..
زن با تردید لب باز کرد وگفت :خب..اره..اون کار من بود..من مواد رو تو کیفش گذاشتم..کیارش به برادرم زنگ زد..گفت کارشو تموم کنیم..از قبل نقشه ش رو ریخته بود..ما هم سوار همون تاکسی که بهار توش نشسته بود شدیم..وقتی که پول کرایه ش رو داد کیفش هنوز بغلش بود..درش باز بود..اصلا انگار توی این عالم نبود..سرشو به شیشه پنجره تکیه داد.. توی خودش بود..منم از فرصت استفاده کردم و خیلی اروم مواد رو انداختم تو کیفش..همه ش همین بود..
اشک هایش را پاک کرد..اریا ضبط را خاموش کرد..با لبخند از جایش بلند شد..
زن سریع گفت :شما به من قول دادی..زیرش که نمی زنید؟..
اریا نگاهش کرد..
-برای چی زیرش بزنم ؟..مطمئن باش بچه ت هیچ اسیبی نمی بینه..بهت قول دادم..سر قولم هم هستم..
زن لبخند زد وگفت :ممنونم..فقط یه خواهشی ازتون داشتم..
-چی؟..
–من یه دختر عمه دارم ..تنها فامیلیه که برام مونده..تو یه روستای دور افتاده زندگی می کنه..وضعشون خیلی بد نیست ..بچه دار نمیشه..زن مهربونیه..مطمئنم می تونه از سوگل من مراقبت کنه..ببریدش اونجا..ادرسشو بهتون میدم..اگر اونجا باشه دست کیارش بهش نمیرسه خیال من هم راحت تره..
اریا سرش را تکان داد وگفت :بسیار خب..ادرس رو بنویس..
اریا سوگل را به دخترعمه ی ان زن تحویل داد..سوگل یک دختر بچه ی ناز وخوشگل با موهای قهوه ای روشن وفرفری بود..چشمانی عسلی و زیبایی داشت..
اریا تا خود روستا با او حرف زد و لبخند لحظه ای از روی لبان سوگل محو نمی شد..برایش عروسک و خوراکی خرید و به او گفت که مادرش به سفر رفته و تا مدتی که برگردد او باید پیش دختر عمه ی مادرش بماند..
دنیای کودکان ساده و پاک بود..سوگل با همان دنیای بچگیش این را درک کرد و قبول کرد که مادرش مسافرت است..ولی دل کوچکش از همین الان هوای مادرش را کرده بود..
اریا برای انکه او را از ان حالت در بیاورد مرتب با او حرف می زد و او را می خنداند..سوگل او را عمو صدا می زد..
اریا دلش برای ان دختر می سوخت..چرا باید زندگی این طفل معصوم این چنین ویران می شد..مگر او چه گناهی کرده بود؟..
او را به ان زن تحویل داد و وقتی مطمئن شد ان مکان و جای سوگل امن است به مقصد تهران حرکت کرد..
ولی هنوز هم به یاد ان دختر بچه بود..
در دل مرتب به کیارش ناسزا می گفت..
*******
توی خیابان بود..به ساعتش نگاه کرد..ترافیک نسبتا سنگینی بود..صدای زنگ موبایلش بلند شد..جواب داد..
صدای نوید توی گوشی پیچید..
-الو..
–الو اریا..کجایی؟..
-دارم میرم دادگاه..فعلا که تو ترافیک گیر کردم..
–اعترافات اون زن رو ضمیمه ی پرونده کردی؟..
-اره..دست قاضیه..امروز اگر خدا بخواد حکم ازادیش صادر میشه..
–خدا کنه..جونه من یه امروز یادت نره..
با تعجب گفت :چی رو؟..
–ای بابا ..می دونستم یادت میره..عسل رو میگم..
متعجب تر از قبل گفت :عسل کیه؟..
صدای خنده ی بلند نوید توی گوشی پیچید :خیلی باحالی..یعنی چی عسل کیه؟..دیوونه منظورم عسل خوراکی بود..واسه صبحونه..
اریا لبخند زد وگفت :خیلی خب..می گیرم..
–همین الان بگیر..
-نوید..دارم میرم دادگاه..بذار برگشتم می گیرم..
–نه باز یادت میره..همین الان بگیر باشه؟..
نفسش را فوت کرد و دستش را لب پنجره گذاشت:خیلی خب..می گیرم..
–ایول..می دونی که من صبحونه باید عسل بخورم..با پنیر حال نمی کنم..
-ای کوفت بخوری..حالا این چند روز که از ماموریتمون مونده رو هم طاقت میاوردی دیگه..
–جونه اریا نمیشه..ترک عادت موجب مرض است..
راه باز شد..سریع گفت :خیلی خب..کاری نداری؟..دیرم شده..
-نه دیگه برو به کارت برس..موفق باشی..
-ممنون..خداحافظ..
-خداحافظ..
گوشی را قطع کرد..برای اینکه سفارش نوید فراموشش نشود از اولین مغازه که سر راهش بود یک شیشه عسل خرید و به طرف دادگاه حرکت کرد..
دعا دعا می کرد امروز همه چیز به خیر بگذرد..
*******
امروز دیگه روز اخر بود..روز دادگاهی شدنم..روزی که سرنوشتم تعیین می شد..دیشب چشم رو هم نذاشتم..خیلی می ترسیدم..سرگرد چیزی به من نگفته بود..حتما اون زن اعتراف نکرده..برای ادم بدشانسی مثل من چی از این بدتر؟..
می دونستم من ادم خوش شانسی نیستم .. حتما اینم سرنوشتمه دیگه..باید قبولش کنم..
باز هم دادگاه..باز هم قاضی..باز هم ان نگاه های مزاحم..باز هم اشک ریختن من و شرمگین شدنم..
خدایا پس کی می خواد تموم بشه؟..چرا منو نمی بینی؟..اینبار من بودم و یه مامور زن و جناب سرگرد..
منشی اجازه ی ورود داد..روی صندلی نشستیم..مامور از کنارم جم نمی خورد..کی حال داره فرار کنه؟..تازه اهل فرار کردنم نبودم..چه کاریه؟..همین جوریش که بی گناه بودم..این اتهامو بهم زدن..اگر می خواستم فرار بکنم حتما می گفتن یه ریگی به کفشته که داری در میری..پس کلا بی خیال..
نمی دونم چرا مامان امروز نیومده بود؟..این جلسه ی اخر داداگاه بود و فکر می کردم میاد تا منو ببینه..نکنه چیزیش شده؟..
قاضی :بهار سالاری..فرزند سامان..شماره شناسنامه ی(…)..
نگام کرد..
-بله..
طبق اظهاراتی که شما داشتید و دستگیریه چند تن از مواد فروشان و اعترافات یکی از انها مبنی بر بی گناهیه شما..و با در دست داشتن مدارک کافی..دادگاه اعلام می کند که ..شما از این اتهام تبرئه شدید..حکم ازادی شما صادر شد..
به گوشام اطمینان نداشتم..خدایا یعنی حقیقت داره؟..من ازاد شدم؟..چی می شنوم؟..باور کردنی نیست..اخه چطور امکان داره؟..
قاضی گفت یکی از اون متهم ها اعتراف کرده..یعنی همون زنه ست؟..
بهت زده به سرگرد نگاه کردم..با لبخند از جاش بلند شد و به طرفم اومد..از رو صندلی بلند شدم..دستور داد دستبندمو باز کنند..مامور اطاعت کرد ودستبند رو باز کرد..
حلقه ی دستبند که از دور دستم برداشته بود..تازه فهمیدم و درک کردم که من ازاد شدم..من..بهار سالاری بالاخره ازاد شدم..خدایا شکرت..خدایا هزاران مرتبه شکرت..
بغض کرده بودم..از زور خوشحالی..دستام یخ کرده بود..همیشه اینجوری بودم..به خاطرهیجان فشارم می افتاد..الان هم درست توی همون موقعیت بودم..
داشتم می افتادم که نشستم رو صندلی..
صدای سرگرد رو شنیدم :حالت خوبه؟..
نگاهش کردم..زل زده بود به من..
اروم گفتم :خوبم..مرسی..
همون موقع گوشیش زنگ خورد..چرا خاموش نکرده؟..مگه نباید تو دادگاه گوشی همراه خاموش باشه؟..
بعد به خودم گفتم :خب دیوونه اون پلیسه..یه دفعه باهاش کار دارن باید در دسترس باشه..نمی دونم والا..بی خیال ازادی رو بچسب..وای..داشتم غش می کردم..یعنی باور کنم؟..
گوشیشو جواب داد..
–الو..سلام نوید ..چی شده؟..چی؟..کجا؟..کدوم بیمارستان؟..حالش چطوره؟..باشه باشه..خداحافظ..
نمی دونم چرا اسم بیمارستان که اومد نگران شدم..
پرسیدم :جناب سرگرد اتفاقی افتاده؟..
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..بهتره بریم..
-کجا؟..
–بیمارستان..
با تعجب نگاهش کردم :بیمارستان؟..چرا اونجا؟..
چند لحظه سکوت کرد..
–مادرت..حالش خوب نبوده..بردنش بیمارستان..
همین که گفت مادرتو بردن بیمارستان چشمام سیاهی رفت..
مامور زنی که کنارم ایستاده بود بازومو گرفت..
صدای نگران سرگرد رو شنیدم : چت شد؟..حالت خوبه؟..
به زور چشمامو باز کردم..رمقی نداشتم..
زیر لب گفتم :خوبم..
ولی صدامو خودم هم نشنیدم..
سرگرد :بلند شو..باید ببرمت بیمارستان..هم حال خودت خوب نیست هم مادرت اونجاست..
به زور بلند شدم..اون مامور کمکم کرد..
تو ماشینش نشستم..
سرگرد رو به مامور گفت :برگرد ستاد..
-اطاعت قربان..
پشت فرمون نشست..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..اشکام راه خودشونو خیلی خوب بلد بودن..قطره قطره روی صورتم سرازیر شدند..
ماشین رو به حرکت در اورد..سکوت کرده بود..منم تو حال خودم بودم..به مامانم فکر می کردم..خدایا چیزیش نشه..حالا که ازاد شدم مامانمو ازم نگیر..نجاتش بده..
توی اتوبان بودیم..اشکامو پاک کردم..یه دفعه یه صدای بلند..مثل شلیک گلوله باعث شد از جام بپرم..با ترس سر جام سیخ نشستم..
سرگرد داد زد :سرتو بدزد..زودباش..
گیج و منگ بودم..چی شده؟..همون کارو که گفت کردم..سرمو خم کردم..
یه شلیک دیگه باعث شد جیغ بکشم..
شیشه ی پشت ماشین خورد شد..جیغ بلندی کشیدم و سرمو بیشتر خم کردم..
داد زد :سرتو نیار بالا..محکم بشین..
به حرفش گوش کردم..از زور ترس داشتم می مردم..حالم که بد بود دیگه تا مرز سکته هم رفته بودم..
با سرعت زیادی می روند..اروم سرمو بلند کردم تا ببینم کجا میریم که یه تیر درست از بین من و سرگرد رد شد..یه جیغ بنفش کشیدم..سریع سرمو خوابوندم..
اون موقع که سرمو بلند کرده بودم دیدم که اطرافمون بیابون و دره ست..
خدایا اینجا کجاست؟..اینجا چه خبره؟..چه بلایی داره به سرمون میاد؟..
دوباره شلیک کردن ..با فریادی که سرگرد کشید برگشتم و نگاهش کردم..از شونه ش خون می اومد..با درد چشماشو بست ..
کنترل ماشین از دستش خارج شده بود..ماشین به طرف راست هدایت شد..وای خدا دره بود..
خواست فرمون رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود..
با جیغ بلندی که من کشیدم همزمان ماشین پرت شد تو دره..
فصل هشتم
فقط چشمامو بسته بودم و جیغ می کشیدم..انقدر صدام بلند بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم..ماشین قلت می خورد ومی رفت پایین..
پیشونیم با دیواره ی ماشین برخورد کرد ..با درد ناله کردم..پیشونیم می سوخت..دستم خورد به بدنه ی ماشین و درد گرفت..
یه دفعه ماشین از حرکت ایستاد..هنوز داشتم جیغ می کشیدم..ترس و وحشت بدی به جونم افتاده بود..خدایا یعنی مردیم؟..
صدام بند اومد..اروم لای چشمامو باز کردم..چرا همه چی برعکسه؟..ماشین چپه شده بود..
سریع سرمو برگردوندم و به سرگرد نگاه کردم..وای خدا سرش رو فرمون بود و چشماشم بسته بود..از فکر اینکه مرده و من اینجا تنها گیر افتادم زدم زیر گریه..ولی الان که وقت گریه کردن نبود..ممکن بود هنوز زنده باشه..باید کمکش کنم..دست راستم درد می کرد..دست چپمو بردم جلو و اروم بازوشو تکون داد..
-سرگرد..جناب سرگرد..
چشمام سیاهی می رفت..پیشونیم می سوخت..دستم کمی درد می کرد..ولی اینا باعث نشد فقط بشینم و تماشا کنم..
نگاهی به درماشین انداختم..هر کار کردم باز نشد..با شونه م هلش دادم چند بار بهش ضربه زدم..بی جون بودم..حال نداشتم..ولی کوتاه نیومدم و به تلاشم ادامه دادم ..چند بار دستگیره رو باز وبسته کردم ..بالاخره باز شد..لبخند زدم..
دروباز گذاشتم و خودمو از لای در کشیدم بیرون..پام گیر کرده بود.. با دستم کشیدمش بالا و خودمو پرت کردم بیرون..نفس نفس می زدم..باورم نمی شد هنوز زنده م..
نگاهی به پشت سرم انداختم..عمق دره زیاد نبود..شیبش هم کم بود..برای همین ماشین سرعت نگرفته بوده و من الان زنده بودم..دور تا دورمون هم تپه بود و درخت..ماشین که به کل داغون شده بود..
ای وای جناب سرگرد..بیچاره اون تو داره میمیره من اینجا وایسادم موقعیتمو می سنجم..
لنگ می زدم..زانوم درد می کرد..رفتم سمتش..دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدم..باز شد..ولی گیر کرده بود..انقدر زور زدم تا کامل باز شد..چون سنگینیش افتاده بود رو در تا درو باز کردم افتاد بیرون..یعنی نصف تنه ش تو ماشین بود..نصفش بیرون..
با وحشت نگاهش کردم..شونه ی سمت راستش غرق خون بود..گوشه ی پیشونیش زخم شده بود وازش خون می رفت..خدایا نمرده باشه؟..اون بهم خیلی کمک کرده بود..واقعا بهش مدئون بودم..نباید میذاشتم بمیره..
به دستاش نگاه کردم..دستامو بردم جلو..موچ دستشو گرفتم و محکم کشیدم..یه کم تکون خورد ولی بی فایده بود..انگار پاهاش گیر کرده بود..
از دری که سمت خودم بود رفتم تو..به پاهاش نگاه کردم..درسته ..پاهاش گیر کرده بود..زانوشو گرفتم و کمی خم کردم..پاش ازاد شد..رفتم بیرون و دوباره برگشتم پیشش..دستاشو گرفتم و اروم اروم کشیدمش..
دست خودم درد می کرد ولی توجهی بهش نکردم..جون سرگرد در خطر بود..نمی خواستم چیزیش بشه..
خیلی سنگین بود..زورم بهش نمی رسید..نزدیک به 5 دقیقه طول کشید تا تونستم کامل بکشمش بیرون..ماشین چپ کرده بود..اگر توی این حالت نبود..راحت تر می تونستم بیارمش بیرون..
به شونه ش نگاه کردم..خون زیادی ازش رفته بود..ای کاش اب داشتیم..ولی شاید تو ماشین باشه..
رفتم طرف ماشین و توشو نگاه کردم..یه بطری اب معدنی افتاده بود پشت صندلی..برش داشتم..پربود..لبخند زدم..خداروشکر اینو گیر اوردم..
رفتم طرفش و جلوش زانو زدم..روی صورتش خم شدم..رنگش پریده بود..کمی از اب رو ریختم تو دستم و پاشیدم تو صورتش..حرکتی نکرد..مچ دستشو گرفتم..نبض داشت ولی خیلی کند می زد..پس هنوز زنده ست..کمی از اب بطری رو ریختم رو صورتش..چشماش جمع شد..با ذوق ادامه دادم..چشماش نیمه باز شد..
در بطری رو بستم و گذاشتمش کنار..با خوشحالی نگاهش کردم..چشماشو بست و بعد از چند لحظه پلک زد..اروم چشماشو باز کرد..خدایا شکرت..بالاخره بهوش اومد..
نگاهم کرد..خواست تکون بخوره که ناله کرد ..
-تکون نخور..خون زیادی ازت رفته..
–کمکم کن..
-چکار کنم؟..
لباش خشک شده بود..با زبون تر کرد وگفت :کمکم کن بشینم..
به اطرافم نگاه کردم..یه درخت تو چند قدمیمون بود..
دستمو بردم جلو زیر بازوشو گرفتم..ناله کرد واز جاش بلند شد..خودم که جون نداشتم..ولی به سختی نگهش داشته بودم..سنگینیشو انداخته بود رو دستم..نمی تونست خوب راه بره..اروم نشوندمش کنار درخت..تکیه داد..چشماشو بسته بود..
جلوش زانو زدم..داشت ازش خون می رفت..خون روی پیشونیش خشک شده بود و خون ریزی بند اومده بود ولی شونه ش هنوز خونریزی داشت..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :حالا چکار کنیم؟..خونریزیت شدیده..
لای چشماشو باز کرد و نگام کرد..صداش می لرزید..از زور درد بود..
–گوشه ی پیشونیت زخم شده..
اروم نوک انگشتمو به پیشونیم کشیدم..کمی می سوخت..
-مهم نیست..فعلا شما واجب تری..توروخدا بگو چکار کنم؟..اینجا که باند و الکل و بتادین پیدا نمیشه..چطوری زخمتون رو پانسمان کنم؟..
–هر کاری که میگم رو انجام بده..با دقت..
-باشه باشه..بگو..چکار کنم؟..
–اول اتیش روشن کن..
-باشه اما با چی؟..
چشماشو بست..با بی حالی گفت :یه کم چوب جمع کن..عقب ماشین بنزین هست..بیار تا بهت بگم..
به حرفش گوش کردم..حالم اصلا خوب نبود..مرتب چشمام سیاهی می رفت..با این حال چندتا تیکه چوب جمع کردم و گالن بنزین رو از پشت ماشین برداشتم..برداشتنش خیلی سخت بود..پرت شده بود پایین و به سختی کشیدمش بیرون..
کمی از بنزین توی گالن رو ریختم روی چوب ها..
-فندک دارین؟..
–تو داشبورت هست..یه چاقوی جیبی و یه شیشه عسل هم هست بیارشون..
پام درد می کرد..شل می زدم..رفتم و از تو داشبورت پیداشون کردم..یه فندک نقره ای که روش اسم اریا حکاکی شده بود ..خیلی خوشگل بود..حدس می زدم یادگاری باشه..چاقو و عسل رو هم پیدا کردم..
به کمک اون فندک اتیش روشن کردم..
–چاقو رو بشور بعد لبه ش رو بذار تو اتیش..زیاد جلو نبر..فعلا حرارتش بده..
همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..
صداش رو شنیدم :بیا اینجا..
با درد چشماشو بسته بود..جلوش زانو زدم..اروم لای چشماشو باز کرد..صورتش عرق کرده بود..
–کمک کن لباسمو در بیارم..
با تعجب گفتم :چی؟..همه شو؟..
با همون حالش یه لبخند محو زد وگفت :نه دختر ..همه شو که نه..فقط پیراهنمو..
از حرفی که زده بودم شرمم شد..خداوکیلی قبل از حرف زدن یه کم فکر هم بکنی بد نیستا بهار خانم..
دستمو بردم جلو..یکی یکی دکمه های پیراهنشو باز کردم..چشماش بسته بود..اروم گوشه های پیراهنش رو گرفتم و از هم بازشون کردم..
یه رکابی جذب مردونه به رنگ سفید تنش بود..اوه اوه عضله رو ببین..
داشتم نگاهش می کردم و اصلا حواسم به اطراف نبود ..خب چکار کنم؟..دست خودم نیست..
صداشو شنیدم ..نگاهش کردم..همون لبخند محو روی لباش بود..
-پس چرا درش نمیاری؟..خشکت زده؟..
ای وای..به خودم اومدم .. هل شدم و گوشه ی پیراهنشو سریع دادم پایین که ناله ش به اسمون رفت..
-ببخشید..حواسم نبود..
–حواست کجا بود؟..دختر یواشتر..
چیزی نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم..به هر بدبختی بود پیراهنشو در اوردم..دیگه عضله ش قشنگ جلوی دیدم بود..نگاهم به زخم روی بازوش افتاد..یه خراش عمیق بود..
با ترس گفتم :تیر خوردید؟..
–نه..این فقط یه خراشه..تیر به بازوم اصابت نکرد..وگرنه حالم از اینم بدتر می شد..
-ولی خیلی خون ازتون رفته..
–خب به خاطر اینه که زخمش عمیقه..برای همین بی حالم کرده..یه دستمال تمیز پیدا کن..باید خون ها رو پاک کنیم..
-دستمال از کجا بیارم؟..
–چندتا برگ دستمال کاغذی از تو ماشین بیار..مجبوریم به همونا اکتفا کنیم..
به حرفش گوش کردم و دوباره رفتم تو ی ماشین..یه بسته دستمال کاغذی اونجا افتاده بود ..چند تا برگ از روش برداشتم و احتمال دادم الوده باشن..انداختم کنار.. جعبه رو اوردم و کنارش نشستم..
–می تونی شست و شوش بدی؟..
-سعیمو می کنم..
چیزی نگفت..چندتا برگ دستمال برداشتم و خیس کردم..
–مواظب باش اب به زخم نرسه..عفونت می کنه..فقط خون ها رو بشور..
-باشه حواسم هست..
اروم شروع کردم..صورتشو برگردونده بود و چشماش هم بسته بود..داشت درد می کشید..دستم داشت زخم رو تمیز می کرد ولی نگام روی اندام عضلانیش بود..
ای کاش می شد این نگاه سرکشمو کنترل کنم..ولی مگه دست من بود؟..افسار گسیخته شده بود..کنترلش دست من نبود..هر کار می کردم بازم نگاهم می چرخید روی شونه ها و بازوهای مردونه و جذابش..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..
حالم یه جوری شده بود..نمی دونم چطور بگم..یه حس خاصی داشتم..داغ کرده بودم..تنم گر می داد..
صدای اخش بلند شد..حواسم نبود دستم خورده بود به زخمش..
چیزی نگفت.. سعی کردم حواسمو جمع کارم بکنم ولی بازم نشد..نگاه سرکشم چرخید روی صورتش و بعد هم بازوهاش ..
صورت جذابی داشت..هیکلش هم ورزیده و عضلانی بود..نمی دونم چرا اینجوری شده بودم..تا حالا از این حس ها بهم دست نداده بود..ولی الان..یه حال خاصی داشتم..حالم نه بد بود نه خوب..از طرفی هم سرم یه کوچولو گیج می رفت..
بالاخره زخم رو شست شو دادم..کارم که تموم شد سرشو برگردوند و نگاهم کرد..مطمئن بودم صورتم سرخ شده..
نمی دونم چی شد ..همین که نگام کرد..بیشتر داغ کردم..خدایا چه مرگم شده؟..
لبخند زد..ولی من نگاهمو دزدیدم و رفتم طرف اتیش..
خودم که گرمم بود گرمای اتیش هم به معنای واقعیه کلمه داشت اتیشم می زد..
صداشو شنیدم..گرم و گیرا..
–چاقو رو مستقیم بگیر رو شعله ی اتیش..
نگاش نکردم..حواسم نبود دسته ی چاقو داغه..همونجوری برش داشتم که با جیغ خفیفی دستمو کشیدم عقب..
دستم سوخت..انگشتم قرمز شده بود..دسته ی چاقو داغ بود و منه گیج همینجوری برداشته بودمش..خب معلومه دستم می سوزه..
–چی شد؟..دستتو سوزوندی؟..
-چیز مهمی نیست..
خودم حال و روز درست و حسابی نداشتم.. حالا هی بلا پشته بلا به سرم نازل می شد..یکی نبود بهم بگه خب یه کم حواستو جمع کن تا نسوزی..
با گوشه ی مانتوم چاقو رو برداشتم..گرفتم رو اتیش..
بعد از چند لحظه گفت :بیارش..
بردم طرفش .. گرفتم جلوش..
–چرا میدی به من؟..
با تعجب گفتم :پس چکارش کنم؟..
خیلی ریلکس گفت :بذارش رو زخم تا جوش بخوره..
مات سرجام موندم..
-مگه اهنگریه؟..من اینکارو نمی کنم..
وای از تصورش هم دلم ریش می شد..
از حرفی که زده بودم لبخند زد و نگام کرد..ای خدا نگاه این تغییر کرده یا من عوض شدم؟..چرا طاقت نگاه نافذشو ندارم؟..اینجوری نبودما..مطمئنم..ای کاش پیراهنشو در نمی اورد..ازاون موقع تا حالا اینجوری شدم..
خیلی خودمو کنترل می کردم به شونه ی پهن و هیکل مردونه ش نگاه نکنم..ولی بازم از دستم در می رفت و چشمام روی بازوهاش میخکوب می شد..
–اره..درست مثل اهنگریه..حالا بیا جلو چاقو رو بذار روی زخم..اینجوری خونریزیش بند میاد..
رنگش حسابی پریده بود..از یه طرف می ترسیدم چیزیش بشه..و اونطرف هم می دیدم در توانم نیست اینکارو بکنم..ولی اگر بمیره چی؟..
با تردید نگاهش کردم..نگاهش هنوز به من بود..چاقو سرد شده بود..بالاخره تصمیمم رو گرفتم..جونه اون واجب تر بود..فوقش چشمامو می بندم ..
چاقو رو گرفتم روی اتیش..وقتی خوب داغ شد رفتم طرفش و جلوش نشستم..صورتشو برگردوند..اینجوری بهتر بود..اگر نگاهم می کرد بدتر هول می شدم..
چاقو رو بردم جلو..روبه روی زخمش نگه داشتم..چشماشو بسته بود و از منقبض شدن فکش فهمیدم داره درد می کشه..چشمامو بستم یه دستمو گذاشتم رو پام ..چاقو رو تو دستم محکم نگه داشتم و با یه حرکت سریع گذاشتمش رو زخم صدای فریادش بلند شد..دستشو بلند کرد و گذاشت رو دستم..سفت نگهش داشته بود..از صدای فریادش ترسیدم و چشمامو باز کردم..لباشو به هم فشار می داد..صورتش جمع شده بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود..رنگش بیش از پیش پریده بود..
خدایش خیلی خیلی ترسیده بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..خواستم دستمو بکشم که نذاشت..سفت نگهش داشت..داشتم پس می افتادم..وای خدا الان نه..الان غش نکنم..تمام توانمو جمع کردم..صورتمو برگردوندم..
دستش شل شد..بعد از چند لحظه دستشو برداشت..چاقو رو کشیدم عقب..با نگرانی چشمامو باز کردم و نگاهش کردم..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..رگ گردنش بیرون زده بود ..عضله هاش منقبض شده بود..معلوم بود درد زیادی رو متحمل شده..
لباش بیشتر از قبل خشک شده بود..
–برات اب بیارم؟..
صداش گرفته بود :نه..فعلا نباید اب بخورم..
–ولی لبات خشک شده..
سرشو بلند کرد و نگام کرد..چشماش سرخ شده بود..لبخند بی جونی زد وگفت :اشکال نداره..
دلم براش سوخت..تو بد وضعیتی گیر کرده بود..اصلا حالش خوب نبود..کمی از اب بطری رو ریختم رو دستمال و بردم جلو..
با تعجب نگاهم کرد..هیچی نمی گفت..دستمو بردم جلو..به هیچ وجه نگاهش نمی کردم..یعنی جراتشو نداشتم..می ترسیدم بازم سوتی بدم ..دستمال رو اروم به لباش کشیدم..مرطوب شد..سنگینی نگاهشو خیلی خوب حس می کردم..قلبم می خواست بزنه بیرون ..نمی دونم چرا هیجان زده شدم؟..
دستمو کشیدم عقب .. با دست سالمش اروم دستمو از روی مانتو گرفت..خشک شدم..نگاهمو کشیدم بالا..با لبخند زل زده بود به من..
-چیزی شده؟..
سرشو تکون داد و زیر لب گفت :ممنونم..
بعد هم دستمو ول کرد..توی دلم گفتم دستمو نمی گرفتی هم می تونستی تشکر کنی..داشتی قلبمو می اوردی تو دهنم..ای بابا..
چیزی نگفتم..
–عسل رو بیار جلو..
شیشه ی عسل روگرفتم جلوش..انگشتشو کرد تو عسل و به طرف زخمش برد..می دونستم عسل خاصیت ضد عفونی کنندگی داره..برای همین داشت ازش استفاده می کرد..
انگشتش که به زخمش خورد با درد داد زد..دستشو کشید عقب..نمی تونست عسل رو رو زخمش بماله..دردش می اومد..خب حقم داره..عسل غلیظه و باید محکمتر روی زخم بمالی تا روشو بپوشونه..اینجوری که نمی تونست..
خواستم بگم می خوای من کمکت کنم؟..ولی اینبار سریع جلوی زبونمو گرفتم..خاک به سرم اون موقع که فقط دستمال رو می کشیدم رو بازوش حالم اونجوری شده بود وای به حال الان که بخوام مستقیما به تنش دست هم بزنم..وای اصلا نمی شد..ولی از اونجایی که من خوش شانس ترین ادم روی این کره ی خاکی هستم.. گفت :باید کمکم کنی..می خوام با عسل ضدعفونیش کنم..
توی دلم گفتم :عمراااااا..این یه قلمو بی خیال ما شو تو رو خدا..
ولی خب روم نشد بلند بگم..اگر می گفتم لابد پیش خودش می گفت دختره به خودشم شک داره..خب شک دارم دیگه پس چی؟..می دونم همین که دستم به تنت بخوره تا جیگرم اتیش می گیره..انگار برق داری..منو هم این وسط برقت می گیره بیچاره میشم..
نگاهم پر از تردید بود..بالاخره صداش در اومد :پس چرا معطلی؟..تا دوباره زخم سر باز نکرده باید پانسمانش کنیم..زود باش دیگه..
انگار طلبکاره..ولی خب گناه داره..یه جورایی هم حق داره..به غیر از من کس دیگه ای اینجا نیست تا کمکش کنه..
اخمامو کشیدم تو هم..انگشتمو کردم تو شیشه و یه مقدار عسل اوردم بیرون..اینبار صورتشو برنگردوند..مستقیم زل زده بود به من..ای کاش نگاهم نمی کرد..دستمو بردم جلو..هنوز نگاهش به من بود..ای بابا..
-میشه صورتتون رو بکنید اونور؟..
با لبخند گفت :کدوم ور؟..
– هر وری عشقته..
ای وای..حواسم نبود این جمله رو بلند گفتم..
می خواستم تو دلم بگما..نمی دونم چی شد بلند گفتم..
ابروهاشو داد بالا و لبخندش پررنگتر شد..نگاهمو ازش دزدیدم..خودمو زدم به اون راه..می خواستم زخمشو ضدعفونی کنم ولی مگه می ذاشت؟..هیچ جوری نگاهشو از روم بر نمی داشت..نخیر..مثل اینکه این زخم حالا حالاها پانسمان بشو نیست..از کی تاحالا علافش شدم..
با صدای نسبتا لرزانی گفتم :خب پس چرا روتونو نمی کنید اونور؟..بذارید به کارم برسم..
–من مشکلی ندارم..شما به کارت برس..
نگاهش کردم :می دونم شما مشکلی نداری..منتها من مشکل دارم..پس خواهش می کنم روتونو بکنید اونور..
خوبه بازوش زخمه اینجوری می کنه اگر سالم بود چکار می کرد؟..
ولی هنوزم ازش حساب می بردما..کافی بود یه اخم از اونایی که ادم تا مرز سکته میره بکنه دیگه خلاص بودم..
–خیلی خب..چون خواهش کردی ..
سرشو برگردوند..اخیش..ای کاش زودتر ازش خواهش می کردم..
دستمو بردم جلو و عسل رو کشیدم رو زخمش..ناله ی بلندی کرد..
خواستم دستمو بکشم عقب که گفت :نه..ادامه بده..اگر داد و فریاد هم کردم تو ادامه بده..
چیزی نگفتم و دوباره دستمو کشیدم رو زخم..فاصله م خیلی باهاش کم بود..نوک انگشتم که به بازوش خورد دیدم داغه..نمی دونم شاید به خاطر همون گرما بود که دوباره گر گرفتم..
نه بهار..دوباره شروع نکن..ولی به خدا دست خودم نبود..توی دلم یه جوری می شد و دوست داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم..البته نه اونجوری که بپرم توی بغلش و این حرفا..یه جور کشش بود..نمی دونم دلیلش چی می تونست باشه ولی این کشش و نزدیکی رو خیلی خوب حس می کردم..برام قابل لمس بود..
3 بار روی زخمش عسل مالیدم بار اول ناله های بلندی می کرد ولی بار دوم و سوم ساکت شده بود و هیچی نمی گفت..نفساش منظم شده بود..
زیر لب گفتم :واااااا یعنی خوابش برد؟..
صداشو شنیدم..اروم بود..
–نه ..بیدارم..
دستمو کشیدم عقب..تا همینجا هم بستش بود..
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد..
–تموم شد؟..
پ نه پ می خوای تا ته شیشه رو بکشم به تنت..
-بله فکر نکنم جایی از زخم باقی مونده باشه..
-چند تا برگ دستمال کاغذی بذار روش..با یه پارچه ببند..
-دستمال کاغذی؟..خب فکرکنم بچسبه به بازوتون..
–اشکال نداره..فعلا همینو داریم..کاری نیمشه کرد..
قبول کردم و چند تا برگ دستمال گذاشتم رو زخمش..
حالا پارچه از کجام بیارم؟..
به مانتوم نگاه کردم..یه دور ببرم اندازه ی یه دور بازو و کتفش در میاد..همون چاقو رو برداشتم و یه گوشه از مانتومو پاره کردم و کشیدم..جر خورد و یه وجب کوتاه تر شد ولی هنوز تا بالای زانوم بود..
پارچه رو اوردم جلو و دور تا دور بازو و کتفش بستم..یه گره ی محکم هم بهش زدم..بالاخره تموم شد..
-خب اینم از این..تموم شد..
-از اینکه بهم کمک کردی ممنونم.. توی داشبورت یه بسته قرص مسکن هست..اونو برام میاری؟..
-باشه الان میارم..
از جام بلند شدم و لنگان لنگان رفتم طرف ماشین..یه بسته قرص تو داشبورت بود برداشتم..یه دونه از توی جلد در اوردم و دادم دستش..گذاشت تو دهانش و با گلوی خشک قورتش داد..
–خب یه کم اب بخورید..اینجوری که قرص کاملا پایین نمیره..
بطری اب رو برداشت و یه قلوپ کوچیک خورد..
به پام نگاه کرد..
–چرا پات می شله؟..
-نمی دونم..
–نگاهش نکردی؟..
– نه..
رفتم پشت درخت و شلوارمو زدم بالا..یه کم زخم شده بود و کمی هم کبود شده بود..ولی چیز مهمی نبود..
از پشت درخت اومدم بیرون..
-چیزی نشده..یه کم کوفته شده..
خواستم بشینم که یهو چشمام سیاهی رفت..همه چیز دور سرم می چرخید..دستمو گرفتم به سرم..نمی تونستم بایستم..
کنترلمو از دست دادم و زانو زدم..
بی حال افتادم رو زمین و..دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
بهار روی زمین افتاده بود..اریا بهت زده نگاهش کرد.. خودش را روی زمین کشید و از زور درد ابروهایش را در هم کشید..لبش را به دندان گرفت..صدایش زد..
-بهار..بهار..سالاری..صدامو می شنوی؟..
جوابی نشنید..ارام به صورتش ضربه زد..بی فایده بود..بازویش را تکان داد..بهوش نیامد..
احتمال می داد فشارش افتاده باشد..گوشه ی پیشانیش شکافته بود ..می دانست با استرسی که امروز به او وارد شده این بلا به سرش امده..
کمی از اب بطری را به صورتش پاشید.. چشمانش کمی جمع شد ولی به هوش نیامد..
نگاهش به شیشه ی عسل افتاد..این می توانست کمکش کند..مقداری عسل بیرون اورد..انگشتش را به طرف دهان او برد..کمی تعمل کرد..بعد از چند لحظه انگشت اغشته به عسلش را در دهان بهار گذاشت..
بهار مزه ی شیرینی ان را حس کرد..اریا دوباره همین عمل را تکرار کرد..نرمی زبان بهار که با سر انگشتانش برخورد کرد حس خاصی به او دست داد..تنش داغ شد..
برای بار سوم هم در دهانش عسل گذاشت..دوباره همان خیسی و نرمی زبان بهار حالش را منقلب کرد..تا به حال انقدر به زیباییه او توجه نکرده بود..می دانست بهار زیباست و روح لطیف و پاکی دارد..برای این برداشتش هم دلیل داشت ولی تا به حال این همه به او نزدیک نشده بود تا این چنین به او نگاه کند..
خواست انگشتش را بیرون بکشد ولی بهار ان را به دهان گرفته بود..بیش از پیش احساس داغی می کرد..به طوری سر تا پایش از زور گرمای تنش عرق کرده بود..
خودش هم تلاشی نکرد تا انگشتش را بیرون بیاورد..نمی دانست چرا و چگونه ولی این حس یک جور خاص بود..متفاوت بود..حسی پر از ترس ..شاید هم پر از شور و هیجان..ولی بی نظیر بود..
بهار چشمانش را باز کرد..اریا به خودش امد..محو تماشای او شده بود..درد دستش را به کل فراموش کرده بود..اخم هایش را در هم کشید..شاید به خاطر ترس بود….ولی هنوز هم چیزی از هیجانش کم نشده بود..
سبزی چشمان بهار با سیاهی چشمان اریا گره خورد..بهار با دیدن او تعجب کرده بود..ارام لبانش را باز کرد..اریا انگشتش را بیرون کشید..
هر دو با شرم به یکدیگر نگاه کردند..صورتشان سرخ شده بود..عرق کرده بودند..
بهار سراسیمه در جایش نشست..اریا سرش را برگرداند..نگاهشان را از یکدیگر می دزدیدند..
ناخواسته بود..همه ی کارهایشان ناخواسته بود..هیچ یک از اینها را پیش بینی نکرده بودند..نه اریا و نه بهار..
ناخواسته قدم به راهی می گذاشتند که تهش نامعلوم بود..
ان تعقیب و گریز..تیر اندازی..افتادنشان به ته دره..گیر افتادنشان..زخم روی بازوی اریا..داغی تن بهار..بیهوش شدنش..و ان عسل که با شیرینیش حسی نو در دل ان دو به وجود اورده بود..
ولی مشکل اینجا بود که..هیچ یک پذیرای این حس نبودند..شاید ترس از اینده..بهار خود درگیر مشکلاتش بود..و اریا هم دست کمی از او نداشت..
اینده چه چیز برای انها می خواست..هیچ کس نمی دانست..سرنوشتشان جور دیگری رقم خورده بود.
به درخت تکیه داده بودم..سرگرد هم پشتش به من بود و به همون درخت تکیه داده بود..کتش رو تنش کرده بود..هوا یه کم سوز داشت..وای حتما شب از اینم سردتر میشه..
کمی از عسل رو خوردم ..
–همه ش رو نخور..معلوم نیست تا کی اینجا گرفتاریم..غذایی هم نداریم..لااقل داشتنه همینم غنیمته..
اخمامو کردم تو هم و لبامو جمع کردم..اه..چرا انقدر ضدحال می زد؟..
-یعنی چی معلوم نیست؟..بالاخره که یکی پیدامون می کنه..
–اره..گرگ و روباه و شغالا پیدامون می کنن..فقط بذار هوا تاریک بشه..سر و کله شون پیدا میشه..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..گفت گرگ؟..وای خدا..
سریع تکیه م رو از درخت برداشتم و جلوش نشستم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..
با ترس گفتم :شوخی می کنی؟..
خیلی جدی گفت :نه..مگه من با تو شوخی دارم؟..یه کم دیگه صبر کنی خودت متوجه میشی که راست میگم یا دروغ..
-عمرا..برای چی باید صبر کنم؟..خب روی این ماشین کوفتی یه بی سیمی چیزی نصب نیست بشه باهاش به کسی خبر داد؟..
پوزخند و گفت :این ماشین شخصیه..بی سیمش کجا بود؟..دیدی که ماشین اداره رو دادم ستوان برد..
با ناامیدی نگاهش کردم..ای بخشکی شانس..عجب خوش اقبال بودم من..یه دفعه یاد موبایلش افتادم..
با خوشحالی گفتم :راستی موبایل که هست..با اون زنگ بزنین بیان نجاتمون بدن..
دستشو کرد تو جیبشو موبایلشو در اورد..انداخت جلوم..با تعجب نگاهش کردم..
–برش دار..
دستمو بردم جلو و گوشی رو برداشتم..دکمه ش رو زدم ولی صفحه روشن نشد..چندبار دیگه دکمه رو فشار دادم..بی فایده بود..
-این چرا کار نمی کنه؟..
–چون شارژ نداره..
-چی؟..وای پس رسما بدبخت شدیم رفت؟..
اروم خندید وگفت :از این لحاظ که نمی تونیم با کسی در ارتباط باشیم اره..
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم :یعنی چی؟..
تکیه ش رو از درخت برداشت .. اروم از جاش بلند شد..اونم مثل من یه کوچولو می لنگید..
به طرف ماشینش رفت و در همون حال گفت :باید کمک کنی ماشین رو برگردونیم..مجبوریم شب رو توی ماشین بگذرونیم..وگرنه هیچ جوری از دست گرگ ها و شغالا در امان نیستیم..درضمن شب هوا خیلی سرد میشه..توی ماشین گرمتره..
سریع از جام بلند شدم..حق با اون بود..ولی چجوری ماشین به این گندگی رو برگردونیم؟..10 تا مرد هم باشن نمیشه..
جلوی ماشین وایسادم..عین ماتم زده ها داشتم نگاهش می کردم..
–چیه؟..چرا خشکت زده؟..
-اخه ما دوتا با این حال زارمون چطوری ماشین به این گندگی رو جا به جاش کنیم؟..
لبخند زد و به بدنه ی ماشین دست کشید..
–اگر یه درصد هم احتمال بدی که امشب توسط گرگا تیکه پاره میشی خود به خود زورت زیاد میشه..
نگاهم کرد و ابروش انداخت بالا :نکنه دلت می خواد خوراک حیوونای اینجا بشی؟..
با وحشت نگاهش کردم..حتی اب دهانمو هم نمی تونستم قورت بدم..
بدون اینکه وقت رو از دست بدم رفتم جلو وگفتم :من کجاشو بگیرم؟..
با همون لبخند نگام کرد..ولی من از حرفی که زده بود بدجور ترسیده بودم..
کنار ماشین ایستاد وگفت :اونطرف ماشین خالیه..به طرف راست چپ کرده ..بیا سمت من..باید با هم از این طرف هلش بدیم تا برگرده..
اومدم کنارش و گفتم :ولی دستت زخمیه..نمی تونی بهش فشار بیاری..
-با دست سالمم هل میدم..
تو دلم گفتم :اینو جو گرفته یا منو خنگ فرض کرده؟..یا شاید هم هر دوش..میگه با یه دست هلش میدم..هه..توهم هرکولی زده..
دید دارم نگاهش می کنم..گفت :چیه؟..
نفسمو دادم بیرون وگفتم :هیچی..فقط دارم به این فکر می کنم که توی این معلق زدنا سرتون محکم به جایی نخورده؟..
با تعجب گفت :چطور؟..
با دستم محکم زدم به بدنه ی ماشین وگفتم :د اخه یه چیزی میگین با عقل جور در نمیاد..مگه میشه با یه دست ماشین به این گندگی رو حل داد؟..
اروم خندید وگفت :خب تو هم هستی..
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم :من؟..یعنی واقعا روی من چه جوری حساب کردین؟..من یه فرقون رو هم نمی تونم تکون بدم چه برسه به این ماشین..
با لحن جدی گفت:می تونی..
-میگم نمی تونم..اونوقت شما میگی می تونی؟..
زل زد توی چشمام و با لحن خاصی گفت :گرگا..شغالا..اینا باعث نمیشه که بتونی؟..
ای بابا ..اینم نقطه ضعف منو گیر اورده بودا..باز یادم انداخت..نه این یه قلم خداییش ترس داره..باید بتونم..
-خب در کل کار که نشد نداره..حالا یه امتحانی می کنیم..
خندید و رفت پشت ماشین..وا..چرا رفت اونجا..
از پشت ماشین یه طناب کلفت بیرون اورد.. پیچیده بود دور بازوش..
اومد طرفم و گفت : کمک کن اینو ببندیم به ماشین..
-اینو؟..چجوری؟..
–من اونطرف وایمیستم..تو برو زیر ماشین..سر طناب رو بذار زیر و بیا بیرون..دوتایی هلش میدیم جلو.. سر طناب که اومد بیرون تو ماشین رو نگه میداری من می کشمش بیرون بعد می بندیم دورش و دونفری طناب رو می کشیم..اینجوری شاید بشه ماشین رو برگردوند سرجاش..
-خدا کنه بشه..چون اگر اخرش نشه کاریش کرد این وسط خودمون رو حسابی خسته کردیم..اخرش هم هیچی نمیشه جز اینکه خوراکه حیوونا بشیم..
–منم امیدوارم که بشه..پس زود باش..خیلی کارداریم..
سرمو تکون دادم..موبه مو کارهایی که گفته بود رو انجام دادم..رفتم زیر ماشین طناب رو گذاشتم و اومدم بیرون..با هر بدبختی بود یه کوچولو هلش دادیم..مگه تکون می خورد؟..خودمونو کشتیم فقط یه ذره رفت جلو..وای خدا ..از بس زور زده بودم موچ دستام درد گرفته بود..ماشینش شاسی بلند نبود برای همین زیاد سنگین هم نبود..ولی همینم نمی شد تکون بدی..د اخه مگه من اینکــــــاره بودم؟..ای بابا..
سر طناب معلوم شد..من همونطور هل می دادم..سرگرد پشتشو چسبوند به بدنه ی ماشین و همینطور که هلش می داد خم شد و سر طناب رو گرفت ..اگر ولش می کرد ماشین پرت می شد جلو ..اون وقت تموم تلاشمون از بین می رفت..باتمام توانش طناب رو کشید..از سر و روش عرق می چکید..خیلی سخت بود..کلی خون از دست داده بود..وضعیتش هم خوب نبود..ولی مجبور بودیم..برای زنده موندنمون باید تلاش می کردیم..بالاخره با کلی سختی و تلاش طناب رو کشید بیرون..نفس نفس می زد..
دیگه هل نمی دادیم..همونطور ماشین رو نگه داشته بودیم..دستم داشت از حس می رفت..
–ولش کن..برو سر طناب رو بده من..از روی ماشین رد کن..
همون کاری گه گفته بود رو انجام دادم..سر طناب رو از رو ماشین رد کردم و دادم دستش..
–بیا کمک کن..باید گره ش بزنیم..سعی کن محکم گره بزنی..
طناب ضخیم بود..وقتی می خواستم گره بزنم باز می شد..دستشو اورد جلو و سر طناب رو گرفت..دستمو برداشتم..
-اون یکی سرشو بده من..نگه میدارم تا راحت تر بشه گره زد..زود باش دیگه..خیلی اروم کار می کنی..
ای بابا چقدر دستور میده..خوبه بی چون و چرا به دستوراش عمل می کنم..اونوقت اخرش یه چیزی هم بهش بدهکار میشم..
سر طناب رو دادم دستش..اگر می خواستم حلقه ی گره رو بزنم دستم به دستش برخورد می کرد..هی می خواستم دستم بهش نخوره ولی نمی شد..دو طرفشو گرفته بود..حالا خوبه شونه ش رو با همین دستام مالیده بودما..ولی نمی دونم چرا الان نمی تونستم..
-پس چرا معطلی؟..
-اخه..چیزه..
–چیزه؟..
از لحنش خنده م گرفت..جدی بود..
تو دلم گفتم :هیچی یه کوچولو جیزه..
از این فکرم لبخند روی لبام پررنگ تر شد..
با تعجب گفت :به چی می خندی؟..توی این موقعیت واسه خودت جک میگی؟..دستم خسته شد..زودباش گره رو بزن ..
زیر چشمی نگاهش کردم..یعنی نمی دونه نمی خوام دستم به دستش بخوره؟..نه خب مگه مثل تو دیوونه ست؟..رفتی شونه ش رو براش مالیدی اونوقت از اینکه توی این موقعیت دستت بهش بخوره تردید داری؟..خداییش هم بخوای حساب کنی فکرت در کل خنده داره..
دستم یه کوچولو می لرزید..گره رو زدم..هر دو دستش دو طرف دستام بود و واقعا هم گرم بود..به طوری که یه لحظه پیش خودم گفتم :نکنه تب داره؟..
ولی دستای من سرد بود..مثل یه تیکه یخ..
داشتم گره ی سوم رو می زدم که با لحن ارومی گفت :چرا دستات سرده؟..
دستم روی طناب خشک شد..از سوالی که پرسیده بود شکه شدم..پس فهمیده بود..
فاصله ش با من خیلی کم بود..به طوری که نفس های داغش با گوشه ی روسریم برخورد می کرد..
جرات کردمو واروم سرمو بلند کردم..نگاهمون تو هم قفل شد..یعنی نه من حرکتی می کردم نه اون..احساس می کردم دستام یخ بسته ولی از تو دارم اتیش می گیرم..
سرمو انداختم پایین و به طناب دست کشیدم..
-هیچی..من همیشه همینجوریم..
-یعنی همیشه دستات سرده؟..
-اره؟..
–چرا؟..
ای بابا..
داشتم گره رو محکم می کردم..
گفتم :مهمه که بدونید؟..
خشک و جدی گفت :اگر مهم نبود سوال نمی کردم..اینو همیشه یادت باشه..
انقدر لحنش جدی بود که ترجیح دادم بیشتر از این نپیچونمش..به هر حال پلیس بود و تا سر از کارم در نیاره ول کن نیست..
گره ی چهارمو زدم وگتم: خب دلیلشو نمی دونم..شنیدین میگن یکی طبعش گرمه یکی سرد؟..شاید منم اینجوریم و طبعم سرده..
سرمو بلند کردمو نگاه کوتاهی بهش انداختم..دیگه نگاهش جدی نبود..یه لبخند کمرنگ هم روی لباش بود..
-به نظرت من گرمایی هستم یا سرمایی؟..
داشتم گره رو محکم می کردم..از این سوالش شوکه شدم..توقع نداشتم اینو بپرسه..سرخ شده بودم..
–سوال من جواب داشت..
-خب..من فکر کنم گرمایی باشین..
البته به فکرکردن هم نیازی نبود..به کوره ی اتیش زبون درازی می کرد از بس داغ بود..
لبخندش پررنگتر شد و گفت :واقعا؟..نمی دونستم..اونوقت چطور فهمیدی؟..
دیگه داشتم سکته رو می زدم..اخرین گره رو هم زدم..چه بلا گره ای شده ها..
صدام کمی لرزش داشت :فهمیدنش که کاری نداشت..
–چطور؟..
سکوت کردم..دستاش هنوز دستای منو تو خودش گرفته بود..یعنی میشه گفت محاصره شون کرده بود..اونجوری نبود که بگم داره به دستم فشار میاره یا خودشو بهم نزدیک می کنه..نه.. خیلی معمولی همونطورطناب رو نگه داشته بود..البته مجبور بود نگه داره..اینجوری طناب کشیده نمی شد و می تونستم راحت تر گره بزنم..
بالاخره تموم شد..با خوشحالی سرمو بلند کردم و خواستم بگم :بفرمایید..اینم از گره..
ولی لبخند روی لبام ماسید..
با لبخند جذابی زل زده بود به من..انتظار این حرکت رو نداشتم..واسه ی همین شوکه شده بودم..همین که نگاهشو از روم برداشت تازه به خودم اومدم..وای خدا چه مرگم شده؟..اروم خودمو کشیدم کنار..دستش رو از روی طناب برداشت..از زور هیجان می لرزیدم..
صداشو شنیدم..ازاونطرف گفت :بیا طناب رو بگیر..باید ماشین رو به کمکه این بکشیم..
بدون اینکه نگاهش کنم رفتم جلو ..دستامو به هم مالیدم و موچ دستامو یه کم ماساژ دادم.. طناب رو گرفتم..خودش هم پشتم بود و با دست سالمش سر طناب رو گرفته بود..
-اماده ای؟..با شمارش من شروع کن و محکم بکش..
-باشه..
–3..2..1..بکش..
با تمام توانم کشیدم..اون هم از پشت طناب رو می کشید..ماشین یه تکون کوچولو خورد..ولی فایده ای نداشت..
–تو طناب رو ول کن برو ماشین رو هل بده..من از اینور می کشم..
همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..وای باز باید هل می دادم..زیر لب یه یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم رو بنده ش و هلش دادم..ماشین کامل چپ نکرده بود فقط به طرف چپ بدنه افتاده بود برای همین راحت تر می شد برگردوندش..
محکم هل دادم..نه نباید ناامید بشم..باید بتونم..اره..من می تونم..نباید خسته بشم..
همه ش زیر لب به خودم دلداری می دادم..من از اینور هل می دادم..سرگرد ازاونور طناب رو می کشید..انقدر ادامه دادیم و عرق ریختیم..که در عرض 20 دقیقه بالاخره تونستیم ماشین رو برگردونیم..با اینکه حالم اصلا خوب نبود ولی ذوق کرده بودم..
طناب رو ول کرد..با لبخند نگاهش کردم..
نفس نفس می زد..منم دست کمی از اون نداشتم..
–بالاخره موفق شدیم..
-بله دیگه..دیدید کار نشد نداره؟..
با این حرفم نگاهش چرخید رو من ..چند لحظه نگاهم کرد و گفت :اره خب..بر منکرش لعنت..هیچ کاری نشد نداره.. فقط باید بخوای تا بشه ..
نگاهمو ازش دزدیدمو به ماشین نگاه کردم..
-حالا چکار کنیم؟..
–هوا کم کم داره تاریک میشه..نباید بذاریم اتیش خاموش بشه..باید هیزم جمع کنیم اتیش بیشتری درست کنیم ..گرگا با وجود اتیش جلو نمیان..
-بهتر نیست اتیش رو بیاریم کنار ماشین؟..
–خیلی خب..ولی مواظب باش گالن بنزین رو نزدیکش نذاری..خطرناکه..
-نه حواسم هست..
-پس تا تاریک نشده بریم هیزم جمع کنیم..در ضمن از کنار من هم تکون نخور..
قبول کردم..سرگرد چاقوش رو گذاشت توی جیبش و هر دو رفتیم طرف درختا ..
تقریبا 1ربعی بود داشتیم چوب جمع می کردیم که از پشت یکی از درختا صدای خش خش شنیدم..
با ترس سیخ سرجام وایسادم..
سرگرد پشتش به من بود..خم شده بود و از روی زمین چوب جمع می کرد..
یه دفعه دیدم یکی از پشت درختا به طرفش دوید.. همچین جیغ کشیدم که صدام به طور وحشتناکی بین درختا پیچید..
سرگرد تا صدای جیغمو شنید سرشو بلند کرد که همون موقع اون مرد بهش حمله کرد..یه چاقوی بزرگ توی دستاش بود..
سرگرد بی معطلی چوب هارو به طرفش پرت کرد ..نقاب داشت..صورتش دیده نمی شد..چوب ها خورد بهش..ایستاد..سرگرد از توی جیبش چاقوشو بیرون اورد و با نگاه تیز و برنده ای به اون مرد خیره شد ..
دستمو گرفته بودم جلوی دهانم و با وحشت به اونا نگاه می کردم..
به طرف سرگرد حمله کرد..جیغ خفیفی کشیدم و زدم زیر گریه..خیلی ترسیده بودم..اخه این کی بود که یهو از پشت درختا پیداش شد؟..
سرگرد دستای مرد رو تو هوا گرفته بود..
داد زد :بهار برو تو ماشین..درهارو قفل کن..زودباش بجنب..
با ترس عقب گرد کردم و به طرف ماشین دویدم..پام خیلی درد می کرد..با فشاری که بهش وارد شده بود تیر می کشید و درد بدی توش پیچیده بود ..
نزدیک ماشین بودم که یکی از پشت منو گرفت..جیغ کشیدم..از ترس چیزی نمونده بود پس بیافتم..منو چسبوند به ماشین..همچین هلم داد که قفسه ی سینه م محکم خورد به لبه ی ماشین و درد گرفت..از زور درد کبود شدم..هم ترسیده بودم و هم درد داشتم..
سردی تیغه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صدای کلفت و خشنی داشت..
-از دست ما در میری جوجه؟..اقا دستور داده جنازه ت رو تحویلش بدم..تیکه تیکه ت می کنم خوشگله..
کنار گوشم بلند زد زیر خنده..می لرزیدم..بدنم یخ کرده بود..چاقو رو اورد پایین..نه.. نمیذارم منو بکشی..فکر کردی اشغال..
همین که کم ازم فاصله گرفت خودمو از ماشین جدا کردم و با پشت کمرم هلش دادم..تکون نخورد نامرد عوضی.. ولی خب با همین عکس العملم یه کم هل شد ه بود..فکرشو نمی کرد..
انقدر ترسیده بودم که اگر می گفتم تا مرز سکته هم رفته بودم دروغ نگفتم..ولی اینکه بخواد بلایی سرم بیاره و به قول خودش تیکه تیکه شده م رو تحویل کیارش بده این منو به وحشت می انداخت..مطمئن بودم از طرف کیارش اومده..حالا که دیده ازاد شدم خواسته سر به نیستم کنه..این باعث می شد برای نجات جونم اروم ننشینم..
برگشتم و خواستم با زانوم بزنم زیر شکمش که خوش رو پرت کرد جلو و چسبید بهم..ای ای دل و روده م پیچید تو هم..
برای یه لحظه از روی شونه ش به پشت سرش نگاه کردم..چاقو توی دست سرگرد خونی بود و اون مرد پهلوشو چسبیده بود..
سرگرد کناری ایستاده بود و حالتش جوری بود انگار اماده ی حمله ست..
اون مرد داد زد :اسی ..
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد..با دستم هلش دادم ولی یه ذره هم تکون نخورد..عجب غولیه..
–اسی بزن بریم..وضعیت قرمزه..
برگشت و نگاهم کرد..فقط چشماش معلوم بود که حتی از پشت نقاب هم ادم وحشت می کرد نگاهش کنه..
–بالاخره خودم دخلتو میارم..صبر کن و ببین جوجه..
خودشو کشید کنار و به طرف درختا دوید..اونی که پهلوش زخمی شده بود هم پشت سرش لنگان لنگان رفت..
سرگرد همونجا ایستاده بود..تعجب کرده بودم که چرا نگرفتشون؟..اون مرد که ادعاش می شد می خواد منو بکشه پس چرا نکشت؟..
از زور ترس نفس نفس می زدم..سرگرد با حال زار به طرفم اومد ولی بین راه زانو زد وافتاد..
با اینکه حال خودم هم اصلا خوب نبود با ترس رفتم طرفش و کنارش زانو زدم..
-حالتون خوب نیست؟..
با بی حالی سرشو بلند کرد و نگاه بی رمقی بهم انداخت..
–خوبم..فقط..
لبه ی کتش رو زد کنار..وای خدا ..پانسمانش خونی بود..
–زخم خونریزی کرده..باید پانسمانشو عوض کنیم..
از پشت افتاد رو زمین..تند تند نفس می کشید..قفسه ی سینه ش بالا و پایین می شد..
اروم پارچه رو باز کردم..با قسمت خشکش خون ها رو پاک کردم..بازم باید یه تیکه از مانتوم رو جر می دادم..فکر کنم همینجوری ادامه بدم یه نیم تنه ازش در بیاد..خب چیز دیگه ای هم نداشتیم..
وقتی زخم رو خوب تمیز کردم..پارچه رو روش بستم..کارم تموم شده بود..دیدم چشماش بسته ست..
-سرگرد..
جواب نداد..اینبار بلندتر صداش زدم :ســرگرد..
بازم جوابمو نداد..ترسیدم..امروز خیلی بهش فشار وارد شده بود..نکنه چیزیش شده؟..از این فکر اشک توی چشمام حلقه بست..
با ترس تکونش دادم و صداش زدم..
-سرگرد..جناب سرگرد..تورو خدا چشماتونو باز کنین..سرگرد..
دیگه رسما به گریه افتاده بودم..سرم خم شده بود پایین و اشک می ریختم..
–انقدر ابغوره نگیر دختر..بازغش می کنی مجبور میشیم عسل به خوردت بدیم..
با خوشحالی سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..چشماش باز بود و داشت منو نگاه می کرد..
با ذوق گفتم :وای خداروشکر..حالتون خوبه؟..
لبخند بی جونی زد وگفت :به مرحمت شما..بد نیستم..
هنوز داشت نگاهم می کرد.. سرمو برگردوندم و از جام بلند شدم..رفتم از توی ماشین شیشه ی عسل رو اوردم و درشو باز کردم..توی جاش نشسته بود..
-یه کم از این بخورین..
اروم انگشتشو زد تو عسل و گذاشت دهانش..منم هوس کردم..کمی از اب بطری رو ریختم رو دستم و با گوشه ی مانتوم پاک کردم..
یه انگشت زدم و گذاشتم تو دهانم..وای شیرینیش باعث شد حالم یه کم بهتر بشه..
(دختر کمتر عسل بخور..عسل گرمه می خوری 1 ساعت بعد دستت خارش می گیره اونوقت هی غرغر می کنی)
سرجام خشک شدم..خدایا..صدای مادرم توی سرم می پیچید..
(بهارم مادر کجایی؟..چایی می خوری برات بیارم؟)
چشمام به اشک نشست..
(دخترم..عزیزدل مادر..بیا تو سرما می خوریا..)
قطره قطره اشکام روی صورتم جاری شد..
(بـــــــهارم..کجایی مادر؟..کجایی مادر؟..کجایی مادر؟..)
دستامو گذاشتم روی گوشام و محکم فشار دادم..بلند زدم زیر گریه..خدایا مادرم..مادرم الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
جیغ می کشیدم و بلند بلند گریه می کردم..همه ش مادرمو صدا می کردم..صدای پر از غمش هنوز توی سرم می پیچید..(بهارم کجایی مادر؟..)..
سرگرد با تعجب زل زده بود به من..با گریه از جام بلند شدم و به طرف یکی از درختا دویدم ..پشتش ایستادم و پیشونیمو چسبوندم بهش واز ته دل زار می زدم و مادرمو صدا می کردم..
امروز داشتیم می رفتیم بیمارستان پیشش..حالش بده..من توی این دره گیر کردم و نمی تونم کنارش باشم..خدایا خودت نگهدارش باش..خدایــــــا..
همین که چهره ی مهربون و رنج کشیده ش می اومد جلوی چشمم بی اختیار شدت گریه م بیشتر می شد..خدایا اون سختی زیاد کشیده..توی این زمونه بین مردم با عزت و احترام در کنار دخترش زندگی کرد و نذاشت کسی نگاه بد بهش بندازه..با اینکه شوهر نداشت ولی نجابتشو حفظ کرد و با کار کردن و خیاطی کردن شکم گرسنه ی من و خودشو سیر می کرد..خدایا اون رنج دیده ست..نذار اذیت بشه..
همه ی اینا رو زیر لب زمزمه می کردم و با خدای خودم حرف می زدم..یکی یکی مشکلاتم جلوی چشمام رژه می رفتن..
از طرفی نگران حال مادرم بودم و اینکه نمی دونستم الان داره چکار می کنه..از اون طرف هم هر وقت یاد اون شب لعنتی می افتادم داغ دلم تازه تر می شد..چرا این همه بلا سر من اومد؟..چرا الان دیگه دختر نیستم؟..چرا باید توی این سن کم این همه مشکلات رو تحمل کنم؟..ای خدا..چرا همیشه هر چی سنگه مال پای لنگه؟..بستم نبود که حالا اینجا گیر افتادم و از حال مادرم خبر ندارم؟..
سرمو گرفتم بالا و درحالی که صورتم از اشک خیس شده بود ..داد زدم :خدایـــا منو می بینی؟..منم..بهار سالاری..یه دختر تنها و بی کس..از دار دنیا یه مادر دارم که داری ازم می گیریش..من تنهام..منو می بینی خدا؟..این همه مشکلات بستم نیست؟..منم ادمم..تا یه اندازه ظرفیت دارم..بالاخره کاسه ی صبرم پرمیشه..بیماری مادرم..اون شب لعنتی..چرا اون شب اون بلا به سرم اومد؟..چرا یه کاری نکردی اون اتفاق نیافته؟..توی زندگیم چه اشتباه بزرگی کرده بودم که اینجوری تقاص پس دادم؟..خدایا میگی خودکشی گناهه پس بهم ظرفیت بده..یه کاری کن محکم بشم..هر کار می کنم می بینم نمیشه..همه ش به در بسته می خورم..این زندگیه کوفتی هیچ خوشی برای من نداره..اگر داشت اینطور پشت سر هم مصیبت نصیبم نمی شد..خدایا اگر صبرم تموم بشه حتما دست به خودکشی می زنم..ایمانمو از دست میدم خدا..پس کمکم کن..نذار بدبخت بشم..نذار بیچاره تر از این بشم..نذار خدا..نذار..
با هق هق زانو زدم و سرمو انداختم پایین..شونه هام می لرزید..دستمو زده بودم به زانوم و از ته دل ضجه می زدم..از خدا کمک می خواستم..می خواستم که به منم نگاه کنه..
نم نم بارون گرفته بود..
*******
اریا پشت همان درخت ایستاده بود و به راز و نیاز بهار با خدا نگاه می کرد..در دلش غوغایی بود که خودش هم از این همه حس که گریبان گیرش شده بود گیج و منگ بود..(بیماری مادرم..اون شب لعنتی..چرا اون شب اون بلا به سرم اومد؟..چرا یه کاری نکردی اون اتفاق نیافته؟..)با تعجب از پشت درخت به او نگاه کرد..
در دل گفت :یعنی چه اتفاقی براش افتاده که داره اینجوری میگه؟..از کدوم شب حرف می زنه؟..
این جملات بهار او را به فکر فرو برد..اینکه او چه می گوید و از کدام شب حرف می زند؟..چه بلایی به سرش امده که این چنین گریه می کند و از خدا گله می کند؟..
(خدایا اگر صبرم تموم بشه حتما دست به خودکشی می زنم..ایمانمو از دست میدم خدا..)قلبش به لرزه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت..ارام زیر لب زمزمه کرد :یعنی چی؟..چرا باید خودکشی کنه؟..چرا ایمانشو از دست بده؟..مگه چه بلایی به سر این دختر اومده؟..چرا از خدا طلب کمک می کنه؟..
همه این چراهای بی جواب در سرش جمع شده بود و کلافه ترش می کرد..برای هیچ کدام پاسخی نداشت..
یک نیرویی او را وادار می کرد که به طرفش برود و ارامش کند..ولی به سختی جلوی خودش را گرفت..به خودش چنین اجازه ای را نمی داد..او به تنهایی نیاز داشت..به اینکه خودش را خالی کند..
قطره ای باران روی صورتش چکید..سرش را بلند کرد وبه اسمان نگاه کرد..حتم داشت امشب باران سختی شروع به باریدن می کند..
به طرف هیزم ها رفت و همه ی انها را جمع کرد..به تنهایی اتش روشن کرد و کنار ان نشست..در فکر فرو رفته بود که با شنیدن صدای پا سرش را بلند کرد..
بهار به طرفش می امد..
*******
وقتی خوب از این همه گلایه خالی شدم از جام بلند شدم ..همین که برگشتم دیدم سرگرد اتیش روشن کرده و کنارش نشسته..به طرفش رفتم و من هم اینطرف نشستم..با چشمای نمناکم به اتیش زل زده بودم..مطمئن بودم صدامو شنیده..ولی برام مهم نبود..اینکه کمی سبک شده بودم ارومم می کرد..ولی هنوز هم به یاد مامانم بودم و بی نهایت نگرانش بودم..حس می کردم داره صدام می کنه..ولی نمی تونستم کاری بکنم..یعنی کاری از دستم بر نمی اومد..اینجا گیر افتاده بودم..
–می دونی اون مردا کی بودن؟..
اروم سرمو بلند کردم و با صدای خش داری که به خاطر گریه اینجوری شده بود گفتم :نه..ولی مطمئنم از طرف کیارش اومده بودن..
سرشو تکون داد وگفت :اره همینطوره..منم شک ندارم..حتما اومده بودن ببینن زنده ایم یا مرده..
-پس چرا ما رو نکشتن و رفتن؟..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :یکیشون روکه من زخمی کردم..رفتن چون مطمئن بودن امشب اینجا خوراک حیوونا میشیم اگر هم نشدیم فردا میان سروقتمون..ولی فردا صبح زود باید از اینجا بریم..نباید بذاریم پیدامون کنن..
به اسمون نگاه کرد وگفت :دعا کن بارون شدید نشه..
من هم به اسمون نگاه کردم..هیچ ستاره ای تو اسمون پیدا نبود..هوا ابری بود و بارونی..
-چطور؟..
به اتیش زل زد و با یه چوب هیزم ها رو زیر و رو کرد.. گفت :خب معلومه..اتیش خاموش میشه و اونجوری امکان داره حیوونا بهمون حمله کنن..
امروز که به اندازه ی کافی ترسیده بودم و گریه کرده بودم..با شنیدن این حرف رنگم پرید و وحشت تموم تنمو گرفت..زبونم بند اومده بود..
با حرص گفتم :پس کی ازاینجا خلاص میشیم؟..
با لحن جدی گفت :الان که تاریکه نمی تونیم جایی بریم..فردا صبح زود حرکت می کنیم..مطمئنم پشت اون تپه ها یه روستا هست..
-از کجا مطمئنی؟..
–اگر درست حدس زده باشم اسم روستا زراباد هست..قبلا اونجا بودم..کدخدای روستا منو می شناسه..
نفسمو دادم بیرون وگفتم :خدا کنه امشب از دست حیوونا جون سالم به در ببریم تا لااقل فردا بتونیم راه بیافتیم..
خواست جوابمو بده که با شنیدن صدای خش خش که از لابه لای درختا می اومد ساکت شد..دستشو اورد بالا و این یعنی هیچی نگو و ساکت باش..
با دقت دور تا دورمون رو نگاه کرد..بین درختا انقدر تاریک بود که هیچ چیز دیده نمی شد..
با ترس فقط به اطرافم نگاه می کردم..
-اروم از جات بلند شو..باید بریم تو ماشین..اینجا امنیت نداره..
به حرفش گوش کردم و از جام بلند شدم..کمی از بنزین رو ریخت روی چند تا چوب بزرگ و انداخت تو اتیش..اتیش شعله ور شد..
در ماشین رو باز کرد تا برم تو که..
-س..سر..سرگرد..
وقتی نگاه وحشت زده م رو دید مسیر نگاهمو دنبال کرد و به پشت سرش نگاه کرد..3
تا گرگ با چشمای براق که دهناشون هم باز بود به من و سرگرد زل زده بودن..
سرگرد سریع گفت :برو تو ماشین.. یالا..
سریع رفتم تو ماشین ..با دیدن اون گرگا که بدجوری هم زل زده بودن به ما از ترس زبونم بند اومده بود..یعنی هر کس دیگه ای هم جای من بود مطمئنا حال و روزش از من بدتر می شد..
سرگرد در ماشین رو بست ..با تعجب نگاهش کردم..پس چرا بیرون موند؟..رفتم پشت در و شیشه رو کشیدم پایین..
خواستم بپرسم چرا نمیای تو که زیر لب غرید :شیشه رو بکش بالا ..
-ولی اخه..شما..
–مهم نیست..شیشه رو بکش بالا و از ماشین هم بیرون نیا..منم الان میام..
دیگه چیزی نگفتم و شیشه رو تا اخر کشیدم بالا..
از پشت شیشه نگاهش کردم..چند تا از چوبهای توی اتیش رو برداشت..درست مثل مشعل گرفت توی دستش..دور تا دور ماشین همون سمت خودمون چوب ها رو ردیفی کنار هم چید..
گرگا داشتن می اومدن سمتش..بدون اینکه هل بشه اروم اروم اومد عقب..چند تا ضربه به در زد..پشتش به من بود و نگاهش به گرگا..بی معطلی درو باز کردم و خودمو کشیدم عقب..
سرگرد اومد توی ماشین و در رو هم بست و برای محکم کاری قفل در رو زد..
کنار هم نشسته بودیم و فقط و فقط به گرگا نگاه می کردیم..سکوت شب رو زوزه ی گرگا می شکست ..ولی صداشون اونقدرا بلند نبود..انگار داشتن خرناس می کشیدن..
می دونستم حسابی گرسنه هستند و منتظر فرصتن تا مارو شکار کنن..ولی توی این ماشین جامون امن بود..یعنی امیدوار بودم که امن باشه..
جلوی ماشین که داغون شده بود ولی عقبش سالم بود..بازم جای شکرش باقی بود که همینو هم داریم توش مخفی بشیم..
گرگ ها دور اتیش می چرخیدن و زوزه می کشیدن..من و سرگرد هم سکوت کرده بودیم..واقعا سکوت سنگینی بود..حتی صدای نفس های همدیگرو هم می شنیدیم..
یه دفعه یه چیز محکم کوبیده شد به شیشه ی ماشین..درست کنار من..اینطرف که اتیش نبود..چون همه جا ساکت بود و یه دفعه این اتفاق افتاد همچین جیـــــغ زدم که گوشای خودمم کر شد چه برسه به سرگرد..
بلند بلند گریه می کردم و جیغ می کشیدم..اون موجود هم خودشو می کوبید به شیشه..یه لحظه برگشتم دیدم گرگـــه..با دیدنش بیشتر وحشت کردم و دیگه کسی نبود جلومو بگیره..همچین جیغ می کشیدم که احساس می کردم هر ان امکان داره حنجره م پاره بشه..قلبم به تندی می تپید..
می لرزیدم و گریه می کردم ..اروم و قرار نداشتم..داشتم سکته می کردم..
انقدر ترسیده بودم که حواسم نبود بازوی سرگرد رو سفت چسبیدم..بازوی سالمش بود..
بقیه ی گرگا هم اومده بودن کنار اون یکی وخودشونو به شیشه می زدن و زوزه می کشیدن..این ها باعث می شد هزار بار بمیرم وزنده بشم..تو عمرم اینجوری از چیزی نترسیده بودم..
هق هقم بلند شده بود..سرگرد هیچی نمی گفت..یعنی چی داشت که بگه؟..خود من به اندازه ی ده نفر جیغ و داد می کردم دیگه واسه ی دوتامون بست بود..
صداشو شنیدم..اروم بود..هیچ ترسی درش دیده نمی شد..
–اروم باش..دختر اینجا جامون امنه..لازم نیست نگران باشی..
در همون حال با گریه گفتم:ا..اگه..شیشه رو..بشکنن چی؟..
گریه م شدیدتر شد..سرگرد تکون خورد..با وحشت نگاهش کردم..خواست بره جلو که محکمتر بازوشو گرفتم..
-کجا میری؟..
برگشت و نگاهم کرد..با چشمای خیس از اشکم در حالی که ترس و وحشت درش بیداد می کرد زل زده بودم بهش ..به هیچ عنوان حاضر نبودم بازوشو ول کنم..
–می خوام برم از توی..
پریدم وسط حرفشو با گریه و لحن پر از التماس گفتم :نه..توروخدا نرید..منو اینجا تنها نذارید..توروخدا..
مظلومانه التماسشو می کردم ..زل زده بود تو چشمام..اخماش تو هم بود..نه از روی غرور و این حرف ها..نگاهش گرفته بود..انگار ناراحته..
با لحن گرفته ای گفت :جایی نمیرم..میخوام اسلحه م رو بردارم..
-اسلحه؟..از کجا؟..
–همین جلوی ماشین..باید پیداش کنم..
نیم نگاهی به جلو انداختم..تاریک بود..
-اینجا که تاریکه..چطوری می خوای پیداش کنی؟..
فندکشو در اورد و دکمه ی زیرشو فشار داد..روشن شد..
-به عنوان چراغ قوه هم میشه ازش استفاده کرد..نورش کمه ولی از هیچی بهتره..
خودشو کشید جلو منم همراهش رفتم..سرمو از بین دوتا صندلی برده بودم جلو ونگاهش می کردم..گریه م بند اومده بود ولی هنوز هق هق می کردم..
اون زیر دونبالش می گشت..سرشو بلند کرد وبا لبخند اسلحه ش رو گرفت بالا..
–افتاده بود زیر صندلی..
با هق هق گفتم :حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..
خودمو کشیدم کنار..اومد عقب کنارم نشست..
–فعلا هیچی..اگر لازم شد ازش استفاده می کنیم..
به گرگا نگاه کردم و گفتم :مطمئنی شیشه ها محکمه؟..
–نه..
داد زدم :نــــه؟!..
سریع نگاهم کرد وگفت :ای بابا..خب از اهن که نیست..شیشه ست ..شکننده ست و می شکنه ..
سرش داد زدم :نمی خواد حالتشو برام توضیح بدین..اگر شکست چه کار کنیم؟..ما رو می خوره..
جمله ی اخرمو مظلومانه گفتم..خیلی می ترسیدم که توسط این موجودات نفرت انگیز خورده بشم..
نگاهش اروم بود..پر از ارامش..انگار هیچ چیز این مرد رو نمی ترسوند..
همون موقع گرگا زوزه ی بلندی کشیدن و باز خودشونو زدن به شیشه..اینبار یکیشون هم رفته بود رو کاپوت ماشین و نگاهمون می کرد..شیشه ی جلو داغون شده بود ولی نریخته بود..خداروشکر وگرنه راحت می اومدن تو..عجب ماشین محکمیه..دست سازنده ش درد نکنه..
در کمال تعجب دیدم داره خودشو می کوبه به شیشه..شیشه ترکش بیشتر شد..
یه جیغ بنفش کشیدم ودوباره عین چی چسبیدم به بازوی سرگرد..ای خدا غلط کردم..فقط شیشه نشکنه..
همراه با جیغ گفتم :داره می شکنه..داره شیشه رو می کشنه..الان میاد تو..
سرمو با وحشت به بازوش فشار دادم و صورتمو پنهون کردم..حرکاتم دست خودم نبود..می دونستم کارم درست نیست و نباید بازوشو بگیرم..ولی خدای بالا سرمون شاهد بود که من توی این موقعیت وسط این همه گرگ فقط اونو داشتم..همین که تنها نبودم و اون کنارم بود ارومم می کرد..البته اروم که نه یه جورایی برام دلگرمی بود..
ناخداگاه به بازوش چنگ انداختم..صدای اخش بلند شد..انگار زیاد فشار داده بودم..ولی همه ی کارام ناخواسته بود و کنترلی روی رفتارم نداشتم..
ترس به عقلم غلبه کرده بود و نمیذاشت قبل از هرکاری فکر کنم..توی اون لحظه سرگرد رو ناجی خودم می دیدم..کسی که می تونست بهم کمک کنه..
اینبار دوتایی خودشونو می کوبیدن به شیشه..یه دفعه نمی دونم چی شد از حال رفتم..دیگه متوجه اطرافم نبودم..
*******
بهار بازویش را چنگ انداخت..دردش گرفت ..می دانست ترسیده و حرکاتش دست خودش نیست..دلش برای او می سوخت..امروز استرس زیادی به هر دوی انها وارد شده بود..وجود گرگ ها دیگر از همه چیز بدتر بود..
باران شدیدی شروع به باریدن کرد..اتش رو به خاموشی بود..هوا سوز داشت و این سوز وسرما حتی داخل ماشین هم حس می شد..
بهار جیغ می کشید و بازوی او را در دست می فشرد..محکم به او چسبیده بود..اریا سکوت کرده بود..از طرفی بهار ارام نمی گرفت..نمی گذاشت اریا تمرکز کند..واز ان طرف هم گرگها خودشان را به شیشه ی جلو می کوبیدند و قصد شکستن ان را داشتند..
اریا اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..ناگهان بهار بی حرکت سرجایش ماند..دستانش از دور بازوی اریا شل شد..
اریا متعجب نگاهش کرد کمی تکانش داد..بهار به پشت افتاد روی صندلی..بیهوش شده بود..از زور ترس از حال رفته بود..
با چند ضربه ی دیگر شیشه می شکست..اریا ارام از ماشین پیاده شد..اتش هنوز روشن بود..خم شد و سریع یکی از مشعل ها را برداشت..هر 3 گرگ جلویش ایستاده بودند..اماده ی حمله بودند ولی تکان نمی خوردند..
اریا اسلحه ش را در دست فشرد..در را بست..از اتش فاصله گرفت..قصدش این بود گرگ ها را به طرف خود بکشاند..
همین که از اتش دور شد هر 3 گرگ به طرفش حمله کردند ولی صدای شلیک پی در پی گلوله سکوت دره را بر هم زد..1..2..و 3..هر 3 حیوان غرق در خون بر روی زمین افتادند..اریا مطمئن بود تعداد انها 4 تا بوده است..3تایشان که ان موقع کنار اتش بودند و یکی دیگر به پنجره ضربه می زد..پس چهارمین گرگ کجا بود؟..
با شنیدن صدای خش خش از پشت سرش سریع برگشت و با دیدن گرگ که قصد حمله به او را داشت شلیک کرد..هر 4 تا کشته شدند..
از سر و روی اریا قطرات باران می چکید..کتش را به خود فشرد..باید جنازه ی گرگ ها را از اینجا دور می کرد..وگرنه حیوانات دیگر با حس کردن بوی خون به انجا می امدند..
هر 4 تا گرگ را یکی یکی کشید و به طرف درختان برد..همانجا گذاشتشان و برگشت..
دستش را با اب بطری شست..چیزی از اب باقی نمانده بود..نگاهی به اطرافش انداخت..دیگرخبری نبود..از شدت باران کم شده بود..
رفت داخل ماشین و قفل در را زد..سر بهار از روی صندلی به پایین خم شده بود..ارام شانه هایش را گرفت و او را روی صندلی نشاند..
به خواب عمیقی فرو رفته بود..این را از صدای منظم و پی در پی نفس هایش تشخیص داد..
به صورتش نگاه کرد..مظلومانه خوابیده بود..حتی توی خواب هم با صدای ریزی هق هق می کرد..نا خداگاه لبخند روی لبانش نشست..
زیر لب گفت :همون خوب که خوابید..اگر بیدار می شد و می دید با گرگ ها چکار کردم حتما..
ادامه نداد..از گفتنش هم اجز بود..نمی دانست چرا..ولی دوست نداشت اتفاقی برای او بیافتد..شاید به همان دلیل که خودش می دانست..شاید هم..
نفس عمیقی کشید..احساس سرما می کرد..کت خیسش را از تن خارج کرد..موهایش خیس بود..کت را روی صندلی جلو انداخت..به پشتی صندلی تکیه داد..چشمانش را روی هم گذاشت..
همان موقع صدای زمزمه وار بهار را شنید..چشمانش را باز کرد..نگاهش کرد..در خواب حرف می زد و هق هق می کرد..
صورتش را کمی جلو برد تا متوجه زمزمه هایش شود..
-مامان..مامان..
مرتب اسم مادرش را صدا می زد..اشک صورت زیبایش را خیس کرده بود..صورتش مظلومانه تر از قبل جلوه می کرد..
اریا از ان فاصله ی کم نگاهش کرد..نفس های بهار داغ بود..با تردید دستش را جلو برد و روی پیشانی او گذاشت..کمی تب داشت..حتما از فشار عصبی بود که امروز به حد زیادی به او وارد شده بود..
بهارهمچنان اشک می ریخت..اریا سرش را به پشتی تکیه داد..به سقف خیره شد..نفس عمیق کشید..چشمانش را بست..ذهنش درگیر بود..درگیر اتفاقات امروز..از حضورشان در دادگاه تا به الان که توی این دره گیرافتاده بودند..دعا دعا می کرد هر چه زودتر صبح شود تا بتوانند خودشان را از اینجا نجات دهند..
حضور بهار را از فاصله ی نزدیک حس کرد..تا خواست چشمانش را باز کند بهار دستش را روی شانه ی او گذاشت..تقریبا به اریا چسبیده بود..با تعجب به او خیره شد..هنوز خواب بود..اینبار زیر لب کمک می خواست..هذیان می گفت..
اریا تنها همان زیرپوش مردانه را به تن داشت..گرمای تن بهار را از روی لباس هایش هم حس می کرد..روسری بهار عقب رفته بود..نور داخل ماشین کم بود..باران بند امده بود ..اتش خاموش شده بود و داخل ماشین هم از نور مهتاب روشن بود..
نزدیکی بیش از اندازه ی بهار به او..گرمای تنش..حرارت دستانش که به روی شانه ش بود..حتی داغی نفسهای تب دارش ..همه و همه باعث کلافگیش شده بود..
مرد بود و دارای غریزه..حالا چه پلیس باشد چه یک ادم معمولی..در هردو حالت انسان بود..خواه ناخواه این غریزه در او وجود داشت..غریزه ی مردانه ای که از ان بیم داشت..
دستش را ارام تکان داد ..خواست بهار را از خود جدا کند ولی بهار سفت و محکم اورا چسبیده بود..
کلافه بود..ازخودش مطمئن بود..ادم خودداری بود..ولی ازاینکه ناخواسته اینطور و در چنین وضعیتی بهار به او نزدیک شده بود و از گرمیه تن او این چنین حالش منقلب شده اینها باعث می شد احساس عذاب وجدان کند..
نمی خواست این اتفاقات بیافتد..با اینکه ناخواسته بود ولی او اهل چنین برخوردها و کارهایی نبود..حالتی که به او دست داده بود از روی هوس نبود..از روی غریزه بود..غریزه ای که به دو راه ختم می شد..راه اول هوس..و راه دوم علاقه..اریا مردی نبود که دنبال هوا و هوس باشد..به هیچ عنوان این را قبول نداشت..ولی راه دوم..
راه دوم او را می ترساند..نه اینکه بهار ایرادی داشت..نه ..هیچ کدام از این ها دلیل بر ترسش نبود..دلیل او جدایی بود..دلیل او اختلافاتش با دیگران بود..دلیل او خیلی چیزها بود که همگی باعث می شد او از اینده بیم داشته باشد..
از این حس دوری می کرد..شاید بتواند سرکوبش کند..ولی ایا شدنی بود؟..ایا می توانست این حس جدید را در خود سرکوب کند؟..
به بهار خیره شد..نگاهش که می کرد حسش قوی تر می شد..ولی ترسش هم به همان اندازه بود..
ارام او را از خود جدا کرد..این بار بهار به خواب عمیقی فرو رفته بود..
به پشتی صندلی تکیه داد..سرش را برگرداند..به ماه خیره شد..
کم کم چشمانش گرم شد و به خواب رفت..
امروز روز خسته کننده ای برای انها بود..
پر از تشویش و اضطراب..
فصل نهم
با احساس دردی که توی دلم پیچید اروم لای چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..کم کم برام جا افتاد که کجا هستیم..
یه دفعه صحنه ی حمله ی گرگ ها و اتفاقات دیشب مثل پرده ی سینما از جلوی چشمام گذشت..
با ترس از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه کردم..خبری نبود..کنارمو نگاه کردم..سرگرد نبود..وحشت کردم..خدایا کجا رفته؟..می ترسیدم از ماشین پیاده بشم..
رفتم کنار پنجره و یه کم شیشه رو کشیدم پایین..وای خدا چه سوزی میاد..دستامو به هم مالیدم و نگاهی به اطراف انداختم..هنوز خورشید کامل بالا نیومده بود..
از دور دیدمش ..توی دستاش چند تا تیکه چوب بود..دلم حسابی درد گرفته بود..از گرسنگی بود..هیچی نخورده بودم و غذامون شده بود یه شیشه عسل که اونم چیزیش باقی نمونده بود..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..بدون اینکه توجهی به من بکنه یا حتی نگاهم بکنه روی پاش نشست و تیکه های چوب رو ریخت روی هیزم هایی که از دیشب باقی مونده بود..داشت اتیش روشن می کرد..
بطری اب رو برداشتم..چیز زیادی توش نبود..یه کم از ابش به صورتم زدم و کمی هم خوردم..
نگاهم به اون بود..هیچی نمی گفت..سرشم پایین بود..
تک سرفه ای کردم و گفتم :سلام..صبح بخیر..
بدون اینکه سرشو بلند کنه فندک رو گرفت زیر هیزم ها و زیر لب جدی وخشک گفت :صبح بخیر..
واااا این چش شده؟..چرا نگاهم نمی کنه؟..یه دفعه یاد گرگا افتادم..
-دیشب چی شد؟..
از جاش بلند شد وبه طرف ماشین رفت..
–چی چی شد؟..
-منظورم اینه گرگا چی شدن؟..
در ماشین رو باز کرد و فندکشو گذاشت تو داشبورت..انگار خیلی براش با ارزشه که تو جیبش نمی ذاشت..
پوزخند زد وگفت :هیچی..وقتی سرکار خانم از ترس غش کرده بودی تازه فرصت شد یه کم فکرکنم..از بس تو گوشم جیغ جیغ کردی نمی تونستم تمرکز کنم..بعد هم با 4تا تیر دخلشون رو اوردم..به همین راحتی..
یعنی داشت مسخره م می کرد؟..اصلا این چرا اینجوری شده؟..
اخم کمرنگی کردم وکنار اتیش نشستم..در حالی که دستامو به هم می مالیدم ..با لحن جدی گفتم :مگه دست من بود؟..خب ترسیده بودم..
روبه روم نشست و به اتیش زل زد..
–اره خب..کاملا معلوم بود ترسیدی..جاش رو بازوم هست..
گنگ نگاهش کردم..وقتی دید سکوت کردم زیر چشمی نگاهم کرد..نگاه گنگم رو که دید اروم کتش رو زد کنار و بازوشو نشون داد..جای ناخن بود..
-خب این به من چه ربطی داره؟..
نیم نگاهی بهم انداخت..هنوزم پوزخند رو لباش بود..
–نمی دونستم تو خواب هم مثل بچه گربه چنگ میندازی..
-من که چیزی یادم نمیاد..
از جاش بلند شد و گفت :نبایدم یادت بیاد..
از توی ماشین شیشه ی عسل رو اورد بیرون و به طرف من گرفت..
–بگیر یه کم بخور..فعلا ضعف نکنی ..چون راهمون نسبتا طولانیه..حال و حوصله ندارم کولت کنم..
تو دلم گفتم :اوهو..کولم کنی؟..عمرا..چه خودشم تحویل می گیره..
شیشه رو تقریبا از دستش کشیدم..نگاه کوتاهی بهم انداخت..اخماشو کشید تو هم و رفت اونطرف نشست..
یه کم از عسل خوردم..جای غذا رو که نمی گرفت ولی از هیچی بهتر بود..
شیشه رو گذاشتم جلوشو وچیزی نگفتم..اونم یه کم خورد..زیر چشمی نگاهش کردم..موهاش یه کم بهم ریخته بود و صورتش نشون می داد خسته ست..ولی هنوز هم جذاب بود..نگاهش با اینکه همراه با اخم بود ولی گیراییش دوبرابر شده بود..مخصوصا وقتی جدی می شد..
اون نگاهم نمی کرد ولی من زل زده بودم بهش..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون سرشو بلند کرد ..
نگاهمو ندزدیدم..می خواستم ببینم دردش چیه؟..چرا داره باهام اینجوری رفتار می کنه؟..
ولی اون اخماشو بیشتر کشید تو هم و سرشو انداخت پایین..
–به جای اینکه اینجا بشینی منو نگاه کنی برو از تو ماشین هرچی خرت و پرت هست جمع کن..باید هر چه زودتر حرکت کنیم..
حال نداشتم بلند شم ولی خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم..فعلا اون رئیسه..
هر چی که می دونستم به دردمون می خوره رو از تو ماشین برداشتم..از عقب ماشین یه کوله برداشت و لوازم رو ریخت توش و انداخت روشونه ش..
اصلا توجهی به من نمی کرد..برای خودم جای سوال بود که چرا یه شبه سرگرد رفتارش با من این همه تغییر کرده؟..هر چی فکر می کردم می دیدم کاری باهاش نداشتم که باعث بشه با من این رفتارو بکنه..
با همون پیراهنش که خونی بود یه کم خاک ریخت رو اتیش و خاموشش کرد..پیراهنو انداخت تو ماشین ویه قران کوچیک به ایینه ی جلو اویزون بود اونو برداشت و بوسید..گذاشتش تو جیب کتش..
حرکت کرد..منم دنبالش رفتم..هیچی نمی گفت و جلو جلو می رفت..ازلابه لای درختا رد می شدیم و بازم هر چی جلوتر می رفتیم چیزی جز درخت و بوته دیده نمی شد..
تقریبا 1 ساعتی بود که داشتیم راه می رفتیم..دیگه نا نداشتم..شکمم خالی بود و درد می کرد..یه دفعه همچین تیر کشید که ناخداگاه گفتم اخ و دولا شدم و دستمو به شکمم گرفتم..
صدای اخم رو شنید..تو جاش ایستاد و به طرفم برگشت..هنوزم اخم داشت..
–چی شد؟..
با ناله گفتم :دلم..خیلی درد می کنه..
با حرص نفسشو داد بیرون و گفت :اگر بخوای انقدر شل راه بیای و معطل کنی شب هم به روستا نمی رسیم و اینبار دیگه ماشین هم نداریم که توش مخفی بشیم..
از این حرفش حرصم گرفت..مگه دست من بود که دلم درد می کرد؟..
سعی کردم صاف بایستم..تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم :چرا هی دستور میدی؟..دارم بهت میگم حالم خوب نیست..دلم خیلی درد می کنه..مگه دسته منه؟..
–دست منم نیست..اگر میخوای نجات پیدا کنی باید بتونی راه بیای..
-چرا حرف زور می زنی؟..میگم نمی تونم..
با عصبانیت گفت :پس همینجا بمون..من رو هم معطل خودت کردی..
بهت زده نگاهش کردم..جدی بود..یعنی می خواست منو اینجا بذاره و بره؟..انقدر پست بود؟..
-یعنی منو ول میکنی و میری؟..عین خیالتونم نیست چه بلایی سرم میاد؟..
انگشت اشاره ش رو گرفت جلوی صورتمو گفت :اگر بخوای ناز کنی و هی بگی کجام درد می کنه و بچه بازی در بیاری همین کارو می کنم..
بغض کرده بودم..وسط این جنگل خودمو بی پشت و پناه می دیدم..منم نباید ازش کم بیارم..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :فکرکردی کی هستی؟..حالا که اینطور شد من از جام تکون نمی خورم..راه باز و جاده دراز..بفرمایین..
کنار یه درخت نشستم و زانوهامو تو شکمم جمع کردم..هم بغض داشتم هم عصبانی بودم..خدا کنه زودتر بره..دارم خفه میشم..می خوام بغضمو بشکنم ولی تا این جلوم وایساده نمی تونم..
با حرص سرم داد زد :دختره ی لجباز..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..منم داد زم :همینی که هست..
–حرف اخرت همینه؟..نمیای؟..
-نه نمیام..نمی خوام جلوی دست وپاتون باشم..بفرمایین..بهار هم بره به درک..
از چشماش خشم و عصبانیت شعله می کشید..ولی برام مهم نبود..دیگه مثل قبل ازش حساب نمی بردم..نه من دیگه متهم بودم نه اون بازجو..اینجا دو تا ادم معمولی بودیم ..اون اریا منم بهار..
همچین داد زد که تو جام پریدم..
–به درک..نیا..همین جا باش تا خوراک حیوونا بشی..
بعد هم پشتشو کرد به منو راهشو کشید و رفت..با چشم دنبالش کردم..همین که پشتشو به من کرد یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم چکید..
داد زدم :لعنتی..خیلی پستی..خیلی..نامرد..بی وجدان..
اصلا برنگشت بگه با کی هستی؟..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زدم زیر گریه..احساس بی پناهی می کردم..احساس بی کسی..
سرمو بلند کردم..در حالی که هق هق می کردم زیر لب گفتم :حالا منه بدبخت توی این جنگل تک و تنها چکار کنم؟..خدایا این چه مصیبتی بود قسمتم کردی؟..
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود..نباید همینجا بشینم و زار بزنم..باید یه کاری کنم..
از جام بلند شدم..با گوشه ی استینم اشکامو پاک کردم..دل دردم بیشتر شده بود..دستمو گرفتم به شکمم وراه افتادم..راه زیادی رو رفته بودم ولی همه ش احساس می کردم دارم دور خودم می چرخم..
یه دفعه ازپشت سرم صدای خش خش شنیدم..حضور یه نفر یا شاید چند نفر رو حس کردم..مطمئن بودم یکی داره تعقیبم می کنه..با این فکر به خودم لرزیدم..
برگشتم وخواستم بدوم که یه دفعه یکی دستشو گذاشت رو دهانم و منو کشید پشت یکی از درختا..جیغ خفه ای کشیدم..دست وپا می زدم..
پشتم بهش بود..منو چسبوند به درخت و خودش هم پشتم وایساد..گرمی نفس هاش روکنار صورتم حس کردم..
–هیسسسس..ساکت باش..وگرنه گیر میافتیم..
خودش بود..صدای سرگرد بود..با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی دروغ چرا یه جورایی هم از اینکه اینجا بود ذوق کرده بودم..
دستش هنوز رو دهانم بود..انگار می ترسید جیغ بکشم..ولی من که ارومم..صدای چند نفر رو از پشت درخت شنیدم..
–چی شد؟..همه جارو گشتین؟..
–بله اقا ولی انگار اب شدن رفتن تو زمین..
–مطمئنم زیاد دور نشدن..بازم بگردین..من هردوتاشونو سالم می خوام..شنیدید چی گفتم؟..ســـالم..
–بله قربان..
با وحشت به مکالمات اونا گوش می کردم..صداشو تشخیص دادم..خود پست فطرتش بود..کیارش بود..
خوب شد دست سرگرد رو دهانم بود وگرنه از زور ترس ناخداگاه جیغ می کشیدم..انقدر که از کیارش می ترسیدم دیشب از گرگ ها نترسیده بودم..اینو الان می فهمم..
صدای پاهاشونو شنیدم که از اینجا دور می شدن..چند دقیقه گذشت..سرگرد اروم دستشو برداشت..برگشتم ونگاهش کردم..
با اخم نگاهم کرد وگفت :کیارشو دارو دسته ش دنبالمونن..داشتم می رفتم که دیدمشون..اونا متوجه من نشدن..داشتن می اومدن طرف تو..برای همین برگشتم تا پیدات کنم که دیدم داری میای اینطرف..
با لحن جدی گفتم :برای چی اومدی؟..مگه نمی خواستی بری؟..
–می خواستم برم و الان هم می خوام برم..ولی حق انتخاب با خودته..با من میای یا همینجا می مونی تا کیارش پیدات کنه؟..یا من یا کیارش..
جمله ی اخرش که گفت یا (من یا کیارش)..باعث شد یه جوری بشم..نمی دونم چه حسی بود ولی احساس می کردم برام خوشاینده..
–بهتره لجبازی نکنی ودرست تصمیم بگیری..
-به نظرت تصمیم درست چیه؟..
-خودت بگو..
-من پرسیدم..پس شما بگو..
–کسی از مامور دولت سوال نمی پرسه..
زل زدم توی چشماشو گفتم :ولی من می پرسم..اشکالی داره؟..
چند لحظه خیره نگاهم کرد..کلافه صورتشو برگردوند وگفت :اگر با من بیای خطر کمتری تهدیدت می کنه..ولی اگر بمونی جونت به خطر میافته..
-جون من برات مهمه؟..
یه دفعه همچین برگشت و نگاهم کرد که ترسیدم و یه کم رفتم عقب..
اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود..
با خشم سرم داد زد :منظورت چیه؟..
به تته پته افتاده بودم ..ولی از طرفی هم سعی کردم خودمو نبازم..
-ه..هیچی..مگه باید منظوری داشته باشم؟..فقط سوال کردم..
اومد جلو..فکش سفت شده بود..واقعا ازش ترسیده بودم..از کاراش سر در نمی اوردم..به درخت پشت سرم تکیه دادم..
با جدیت تمام خیره شد توی چشمام وگفت :بذار یه چیزی رو برات روشن کنم..من و تو هر دو اینجا توی این دره ی لعنتی گیر افتادیم..من میخوام که از اینجا نجات پیدا کنیم..راهش رو هم بلدم..قصد من فقط وفقط نجات جونمونه واگر هم بهت میگم با من بیای به خاطر همینه..حالا اگر جونت برات اهمیتی نداره می تونی همینجا به استقبال کیارش بمونی..تازه اگر قبلش حیوونا بهت حمله نکرده باشن..فهمیدی چی گفتم؟..
نگاهش روی چشمام بود..زیر لب با لحن گرفته ای گفتم :پس حالا شما گوش کن جناب سرگرد اریا رادمنش..شما میگی قصدت نجات جونه ماست ..درسته؟..داری جمع می بندی پس برات مهمه که سرنوشت من چی میشه..اینو هم گفتی که اگر جونت برات بی اهمیته می تونی اینجا بمونی….اره..جون من برام بی ارزشترین چیزه..تنها چیزی که برام ارزش داره مادرمه که الان از حال و روزش بی خبرم..می دونی چرا جونم برام بی اهمیته؟..می دونی؟..
از کنارش رد شدم وپشتمو بهش کردم..اشکام مهمون چشمام شد..توی این مدت بهشون عادت کرده بودم..
با بغض گفتم :می دونی مادرت سرطان داشته باشه و توی این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی یعنی چی؟..می دونی تو دنیای به این بزرگی هیچ کس رو نداشته باشی تا سرتو روی شونه هاش بذاری وباهاش درد ودل کنی یعنی چی؟..
تا قبل از اینکه بفهمم مادرم مریضه همه ی درد و دلامو با اون می کردم..ولی الان نمی تونم..می ترسم..می ترسم ناراحتش کنم وحالش از اینی که هست بدتر بشه..
بغض توی گلومو قورت دادم ولی پایین نرفت ..احساس خفگی می کردم..همه ی این حرف ها عقده شده بود روی دلم..دختر توداری بودم..غم و غصه م رو می ریختم توی دلم و یه دفعه سر باز می کرد..مثل دیشب زیر بارون که با خدا حرف زدم..دیگه طاقتم تموم شده بود..
با ناله گفتم :می دونی مادرت جلوت بال بال بزنه و تو پول نداشته باشی داروهاشو بخری یعنی چی؟..می دونی از زور فقر بری زن یه ادم پست فطرت هوسباز بشی تا فقط بهت قول بده داروهای مادرتو فراهم کنه یعنی چی؟..
برگشتم ونگاهش کردم..سرش پایین بود..
داد زدم :می دونی یعنی چی؟..اره؟..من از جونم می گذرم..اونم به هزار دلیل نگفته که هیچ وقتم نمی تونم بگم..انقدر شوم و کریهه که نمی تونم به زبون بیارم..می دونستی من از خودکشی می ترسم؟..نه به خاطر مرگ..به خاطر عذاب پس از مرگ..من هنوز ایمان دارم..به خدا..به اون دنیا..به اینکه خودکشی گناهه..ولی با خودش عهد کردم با خدای خودم عهد کردم که اگر مادرمو ازم بگیره حتما اینکارو می کنم..ایمانمو میذارم زیر پام..می دونی چرا؟..
اروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..هیچی از نگاهش پیدا نبود..انگار خالی بود..تهی از هر چیزی..
با بغض گفتم :چون بی کسم..چون هیچ کسی رو بعد از مادرم ندارم که بهش تکیه کنم..چون تنهاترین میشم..معلوم نیست چه چیز در انتظارمه..نه پولی دارم که بتونم خودمو زنده نگه دارم..نه شغلی که امیدوار باشم..هیچی ندارم..هیچی..
پس باید خودفروشی کنم..باید مواد بفروشم..باید برم تو کار خلاف..بشم یه انگل..بشم یه ادم کثیف و پست..جون ادما رو بگیرم تا خودم زنده بمونم؟..با پول خون ادما زندگیمو بچرخونم؟..تا عمر دارم اه مادری پشتم باشه که به بچه ش مواد فروختم؟..اون مادر نمیگه فلان کس خدا نفرینت کنه..میگه کسی که این مواد رو میذاره کف دست بچه م الهی به زمین گرم بخوره..
من نمی خوام اینجوری بشه..شاید پیش خودت نشستی فکرکردی من بچه م..18 سال بیشتر ندارم وهنوز هیچی سرم نمیشه..ولی جناب سرگرد..اینو هیچ وقت فراموش نکن..من یه ادم رنج کشیده م..سختی های زیادی رو متحمل شدم..کوچیک که بودم دستام از زور سرما می لرزید و مامانم می گرفت تو دستاش و ها می کرد تا گرم بشه چون پول گاز رو نداشتیم بدیم برای همین قطعش کرده بودن..چون حتی پول نداشتیم یه کپسول گاز بخریم..از اینها بگیر تا الان که به این روز افتادم..الان فقط تنها ارزوم اینه که مادرمو ببینم..
پوزخند زدم وگفتم :می بینی چقدر بدبختم؟..می بینی؟..این منم..خوده خودم..منه واقعی..بهار سالاری..
دستمو بردم جلو و داد زدم :کسی که جونشو میذاره کف دستشو میدش به تو..بیا بگیرش..بیا جونشو بگیر..بیا دیگه..همونطور که دیشب میگی اون گرگا رو خلاصشون کردی بیا منم خلاص کن..باور کن در حق من لطف می کنی..
یه دفعه همچین سر دلم تیر کشید که از زور درد جیغ کشیدم و دستمو به شکمم گرفتم..خم شده بودم و ناله می کردم..
داشتم می افتادم که سرگرد خودشو به من رسوند و بازومو گرفت..سرم به طرف جلو خم شده بود..مثل مار به خودم می پیچیدم..
کمکم کرد نشستم و به درخت تکیه دادم..
اشک صورتمو خیس کرده بود ..
رو به روم زانو زد و با نگرانی گفت :سعی کن نفس عمیق بکشی..
ولی هر چی هم نفس عمیق می کشیدم فایده ای نداشت..از توی کوله عسل و اب رو بیرون اورد..یه کم عسل ریخت تو یه لیوان استیل دردار و کمی هم اب ریخت توش..درشو بست و تکون داد..به طرفم گرفت..
–بیا بخور..میخوام بهت قرص بدم ولی چون معده ت خالیه نمیشه..فعلا اینو بخور..
از زور درد شکممو چنگ می زدم..لیوانو ازش گرفتم و کمی خوردم..
–این قرصو بخور..بهتر میشی..
قرصو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهانم..با همون باقی مونده ی اب وعسل خوردمش..
سرمو به درخت تکیه دادم ..دلم ضعف می رفت.. اروم لای چشمامو بازکردم..روبه روم نشسته بود..نگاهش نگران بود..ولی چرا؟..
با ناله گفتم :نگرانید؟..
چشماشو ریز کرد وگفت :چطور؟..
-هیچی..اخه فکر می کردم اگر از زور درد بیافتم بمیرم هم ناراحت نشین .. مزاحمم؟..
” مزاحمم ” رو مظلومانه گفتم..توی اون لحظه دنبال یکی می گشتم که دلداریم بده..منو درک کنه..به حرفام گوش بده و ارومم کنه..
نگاهم پر از ناامیدی بود..کمی خیره نگاهم کرد..
بعد از چند لحظه سرشو انداخت پایین وگفت :بهتره به خودت فشار نیاری..استرس وعصبانیت برای معده ت خوب نیست..
-ولی این حرفا ارومم نمی کنه..
سرشو بلند کرد وبا لحن خاصی گفت :پس چی ارومت می کنه؟..
تو دلم گفتم :تو..احساس می کنم تو می تونی ارومم کنی..
ولی بعد خودم هم از این فکرم تعجب کردم..یعنی چی که اون می تونه ارومم کنه؟..ولی اون فکر ناخداگاه اومد توی ذهنم..بدون اینکه خودم بخوام..
منتظر بود جوابشو بدم..لبمو با زبون تر کردم..احساس می کردم حالم بهتره..شاید اثر قرص بود..
– اینکه یکی باشه باهاش حرف بزنم..اینکه..اینکه..
–اینکه چی؟..
سرمو انداختم پایین..روم نمی شد بهش بگم..
-هیچی..بهتره بریم..احساس می کنم حالم بهتره..
چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم از جاش بلند شد وگفت :اگر واقعا حالت خوبه..حرکت می کنیم..
درخت رو گرفتم و از جام بلند شدم..
–یه قولی به من میدی؟..
با تعجب نگاهش کردم..لحنش جدی بود..
-چه قولی؟..
–اول قول بده بعد میگم..
مردد بودم..نمی دونستم چی میخواد بگه..
-اول شما بگین..همینجوری که نمی تونم قول بدم..
نفس عمیق کشید و سرشو برگردوند..نگاهی به اطراف انداخت ..بعد هم نگاهشو به من دوخت..
با لحن گیرا و در عین حال جدی گفت :بهم قول بده که دیگه ازمرگ و ناامیدی حرف نمی زنی..
تعجبم بیشتر شد..این چی داره میگه؟..
-برای چی باید همچین قولی بدم؟..
–چون من ازت می خوام..
-شما چرا از من همچین چیزی رو می خواین؟..
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :ای بابا..تو قول بده به دلیلش چکار داری؟..
سکوت کردم..از کاراش سر در نمیاوردم..چرا همچین چیزی ازمن می خواست؟..
منتظر چشم به من دوخته بود..
-قول میدی؟..
چاره ای نداشتم..دست بردار نیست..حالم هم زیاد خوب نبود که باهاش کل کل کنم..
اروم زمزمه کردم :باشه..قول میدم..ولی..
-هیسسسسس..دیگه ولی و اما نیار..بریم..
پشتشو کرد به من و حرکت کرد..نگاهش کردم..یه حسی داشتم..یه صدایی..یه چیزی به من می گفت این جناب سرگرد یه چیزیش میشه..یعنی احساسم درست میگه؟..
دستمو از روی تنه ی درخت برداشتم و قدم اول به دوم نرسید که توان از پاهام خارج شد و وقتی به خودم اومدم دیدم رو زانو افتادم..
دلم کمی درد می کرد ..سرم گیج می رفت و حس نداشتم راه برم..فشارم افتاده بود..
برگشت و با دیدنم به طرفم دوید..جلوم زانو زد..
–باز چی شده؟..
-نمی تونم راه برم..پاهام حس نداره..فکر کنم فشارم افتاده..
–خب اینجوری که بیشتر معطل میشیم و به شب می خوریم..
تو سکوت نگاهش کردم..معلوم بود کلافه ست..
نگاهشو به من دوخت و رک و صریح گفت :ببین من یه سری عقاید برای خودم دارم..به محرم ونامحرم هم اهمیت میدم..دیروز مجبور شدی به بازوم دست بزنی..وضعیتمون رودرک کردم..منم مجبور شدم عسل بذارم توی دهانت تا بهوش بیای اینو هم می تونم یه جورایی برای خودم بگنجونم..ولی..اینکه الان هم بخوام کولت کنم..درست نیست..می دونم نمی تونی راه بیای..می دونم که دست خودت نیست..ولی باور کن نمیشه..اصلا درست نیست..
با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفتم :می دونم..همه ی حرفاتون رو قبول دارم..من هم همینجوری فکر می کنم..پس یه راه می مونه..
سریع گفت :چه راهی؟..
-اینکه منو بذاری اینجا و بری..
کلافه تر از قبل تقریبا با صدای بلندی گفت :خسته نباشی با این راه حل نشون دادنت..باز تو برگشتی سر خونه ی اول؟..همچین کاری شدنی نیست..پس روش حساب نکن..
-پس چکار کنیم؟..من که نمی تونم راه برم؟..همه ش احساس می کنم سرم داره گیج میره..
سکوت کرد..دستاشو مشت کرده بود..از حالت صورتش می خوندم که می خواد یه چیزی بگه ولی مردد..بالاخره سکوت رو شکست ..
–من و تو اینجا گیر افتادیم درسته؟..تا روستا هم شاید 2 یا 3 ساعت بیشتر راه نباشه..چیز زیادی نیست ولی تو نمی تونی راه بیای..منم نمی تونم تورو اینجا تنها ولت کنم..از طرفی هم نمی تونم کولت کنم..اون هم به دلایلی که برات گفتم..پس..
-پس چی؟..
سرشو انداخت پایین وبا صدای ارومی گفت :پس..فقط یه راه برامون می مونه..اون هم اینه که..
سکوت کرد..تردیدش رو کاملا حس می کردم..انگار یه جورایی عذاب می کشید..
-خب بگین دیگه..چه راهی؟..
یه دفعه سرشو بلند کرد و خیلی تند وسریع گفت :اینکه صیغه ی من بشی..
شوکه شدم..انگار جریان برق از تنم عبور کرد..اونم با چه سرعتـــی..خشکم زده بود..قدرت حرف زدن هم نداشتم..شوک بدی بهم وارد کرده بود..
تند تند گفت :ببین میدونم برات سخته و نمی تونی همچین چیزی رو قبول کنی..کاملا درکت می کنم ولی باور کن این یه صیغه ی محرمیت ساده ست که فقط و فقط به خاطر راحتی هر دوی ماست..به خدایی که بالای سرمونه قسم می خورم قصد سواستفاده ازت رو ندارم..قسم می خورم که فقط به همین خاطر این پیشنهاد رو دادم..باور کن..
هنوز توی شوک بودم..حرفاشو درک می کردم ولی باورش برام سخت بود..
یعنی برای بار دوم باید صیغه بشم؟..اون بار کیارش اینبار هم سرگرد..
نه.. نمی تونستم اینکارو بکنم..درسته برای راحتی خودمونه و اعتقاداتی که داشتیم..ولی هیچ جوری تو کتم نمی رفت..
قبولش برام سخت بود..خیلی سخت..
نگاهش منتظر بود..منتظره جواب من..
–مشترک مورد نظر خاموش می باشد..
با حرص گوشیش را روی میز پرت کرد..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاقش خورد اجازه ی ورود داد..
ستوان حشمتی وارد اتاق شد..سلام نظامی داد …
نوید با دیدنش از روی صندلی بلند شد ودستانش را روی میز گذاشت ..کمی به جلو خم شد..
-خبر جدید نداری؟..
–خیر قربان..
نفسش را بیرون داد و خودش را روی صندلیش انداخت..
-خیلی خب..یه گروه رو بفرستید مسیر دادگاه تا بیمارستان رو خب جستجو کنن..
–ولی قربان قبلا اینکارو کردیم..
-می دونم..دوباره جستجو کنید..اینبار با دقت بیشتری..
-اطاعت قربان..
از اتاق خارج شد..نوید از جایش بلند شد وکنار پنجره ایستاد..
از دیروز که اریا و بهار سالاری از دادگاه خارج شده بودند..هیچ کس انها را ندیده بود..مادر بهار بی تابی می کرد وسراغ دخترش را می گرفت..
نوید به او گفته بود بهار برای انجام یک سری کارهای ناتمام در مورد پرونده ش فعلا تا یکی دو روز نمی تونه بیاد..
ولی تا کی می توانست به او دروغ بگوید؟..مادر بود..دلش ارام وقرار نداشت..هنوز هم بیمارستان بستری بود..حالش هیچ خوب نبود..
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت..
زیر لب زمزمه کرد :پسر تو کجایی؟..اب که نشدی بری تو زمین؟..
کلافه دستی بین موهایش کشید..تلفن همراهش زنگ خورد..حوصله ی هیچ کس را نداشت ولی با دیدن شماره ی خانه یشان مجبور شد جواب بدهد..
-الو..سلام مامان جان..
–سلام پسرم..چرا گوشیتو جواب نمیدی؟..
–شرمنده..رو سایلنت بود نشنیدم..
–خوبی مادر؟..اریا چطوره؟..چرا گوشیش خاموشه؟..
نفس عمیق کشید..حالا چه جوابی بدهد؟..
-اریا هم خوبه..رفته ماموریت..
–ماموریت؟..کجا؟..
کمی فکر کرد ..
-اصفهان..
صدای مادرش پر از تعجب شد..
–اصفهــان؟..کی رفته؟..
-دیروز..
–اریا دیروز رفته ماموریت اصفهان تو الان داری به ما میگی؟..
-شرمنده مامان..سرمون یه کم شلوغ بود..وقت نشد زنگ بزنم..
–اشکال نداره مادر..می دونم کارت زیاده..حالش خوبه؟..
-خوبه..
–پس چرا گوشیش خاموشه؟..
از سوال های پی در پی مادرش کلافه شده بود..سعی کرد لبخند بزند ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
-خب مامان جان گفتم که تو ماموریته..حتما نمی تونه گوشیشو روشن کنه..
–باشه پسرم..اگر بهت زنگ زد حتما بهش بگو با هما تماس بگیره..طفلک خیلی نگران اریاست..میگه دیشب خواب بدی دیده..
با کنجکاوی گفت :چه خوابی؟..
–والا هر چی بهش گفتم به من چیزی نگفت..فقط گفت بچه م سرگردون بود و حالش هم خوب نبوده..
نوید دستش را مشت کرد..فکش منقبض شده بود..
–الو..نوید مادر صدامو می شنوی؟..
-بله مامان شنیدم..خب دیگه کاری ندارید؟..باید برم..
-نه پسرم..خدا پشت وپناهتون باشه..مواظب خودت باش..
–شما هم همینطور..به خاله سلام برسونین..
–حتما پسرم..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی را قطع کرد..در فکر فرو رفت..اینکه خاله ش خواب دیده بود اریا سرگردان است نگرانش می کرد..
محکم روی میز کوبید و داد زد :د اخه تو کجایی؟..
سرش را روی دستانش گذاشت..عصبانی بود..از اینکه نتوانسته بودند اثری از انها پیدا کنند ناراحت وکلافه بود..
*******
اریا به درختی تکیه کرده بود وبه بهار نگاه می کرد..
سرش را پایین انداخته بود..انگشتان ظریفش را در هم گره زده بود ..حرکاتش نشان می داد که استرس دارد..
به او حق می داد..خودش هم هیجان زده بود..با اینکه بدون قصد این راه را پیشنهاد کرده بود ولی یک حسی داشت..اینبار ترس نبود..بیشترش هیجان بود..
از طرفی قصدش این بود که این حس نوپا را در دلش سرکوب کند تا بیش از این فرصت پیشروی نداشته باشد ولی از انطرف خودش یک همچین پیشنهادی می داد..
تمام لحظاتی که توی این مدت به بهار نزدیک شده بود جلوی چشمانش بود..شست و شوی زخمش..زمانی که عسل به دهان او گذاشته بود..وقتی که بهار به طناب گره می زد..کاملا دستان سرد بهار را به طور غیر مستقیم در دست داشت..
ولی دیگر طاقتش تمام شده بود..می دید هر بار که به بهار نزدیک می شود همان احساس به سراغش می اید..اسمی رویش نمی گذاشت..چون برایش مبهم بود.. ولی در عین حال قابل لمس..
می ترسید از سر لذت باشد ..انچنان مقید نبود ولی به یک سری عقاید پای بند بود..در چنین موقعیت هایی هم قرار نگرفته بود که با یک دختر تنها باشد..هر تجربه ای هم که داشت با خود بهار بود..چه اولین برخوردشان کنار دریا که لبانش را به روی لبان بهار گذاشته بود و جانش را نجات داده بود..چه الان که ناخواسته کنار هم قرار گرفته بودند و به هم نزدیک بودند..
اریا تا قبل از این چنین حسی را در خود ندیده بود..ولی الان موقعیت فرق می کرد..خودش بود و بهار..هر دو تنها..هر دو دارای غریزه..
دوست نداشت وقتی که دست بهار را می گیرد احساس گناه کند که این از سر لذت است..دلش می خواست اگر هم چنین اتفاقی افتاد لااقل اسم لذت به خاطر هوس روی ان نگذارد..چون ان موقع بهار محرمش می شد..بنابراین دست زدن به او..باعث نمی شد که عذاب وجدان بگیرد..ان موارد قبل هم ناخواسته بود..ولی الان موقعیت فرق کرده بود..
دوست نداشت نگاهش را از صورت شرمیگن بهار بگیرد..می دانست تفاوت سنیشان زیاد است..نباید چنین حسی به او داشته باشد..ولی دست خودش نبود..هر وقت که نگاهش می کرد این حس هم قوی تر می شد..
می خواست سرکوبش کند ولی نمی توانست..
چون ازته دل نمی خواست اینچنین شود..
*******
به کل دل دردمو فراموش کرده بودم..همه ی ذهنمو حرف سرگرد پر کرده بود..
روی زمین نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین..هر چی فکر می کردم می دیدم چاره ای ندارم..
صداشو شنیدم :وقت نداریم که بشینی اینجا و فکر کنی..تصمیمت رو همین الان بگیر..اگر می تونی این همه راه رو طی کنی که خب بسم الله..ولی اگر نمی تونی مجبوریم راه حل منو عملی کنیم..فقط زودتر جواب بده..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..اخم کمرنگی روی پیشونیش نشسته بود ..صورتش جدی بود..
-تا..تا چه مدت باید..
ادامه ندادم..روم نمی شد بپرسم..خودش منظورمو فهمید..
–میخوای بگی تا چه مدت صیغه باشیم؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x