قبل از اینکه از زیرِ دستش بِگریزم، به سمتم خیز برداشت.
تنم را از پشت محکم میانِ بازوهایش چسبید و سر در گلویم فرو برد.
صدای خندهام بلند شد و دستپاچه گفتم:
-عه نکن زشته، خانم جان خونست، یکم حیا داشته باش!
دستهایش با سرکشی پیشروی کرد و از زیرِ تاپم به داخل خزید:
– هــوم! ببین کی داره از حجب و حیا حرف میزنه!
پدرسوخته تو خودت حیا رو سر کشیدی یه آبم روش، عمهی منه اینقدر ناز و عشوه واسم میاد که اختیارِ این پایینی از دستم در بره؟
حرصِ صدایش لبهایم را کش داد.
از انقباضِ تنم کاسته شد و کمرم را به تختِ سینهاش تکیه زدم.
دستهایش محکم تر دورِ تنم پیچ خورد و کنارِ گوشم پچ زد:
– جـونم؟ تو که با یه فوتِ من تنت سست میشه چرا مقاومت میکنی پرتقال خانم؟ هـوم؟
سرِ بی مویم را به بازویش می مالم و او پر از لذت عطرِ تنم را به مشام می کشد:
– من ناز می کنم که تو نازمو بکشی دیگه، بعدشم تو غلط میکنی واسه زنِ دیگهای جز من اینطوری بشیا، گفته باشم!
تاپم را بالا زد و با کمکِ خودم از تنم بیرونش آورد و به گوشهای دور از دیدم پرتاب کرد.
تک به تکِ کارهایش پر از حرص بود، این دوری چند ماهه به جفتمان فشار آورده بود!
ردِ گازِ رویِ سر شانهام را آرام بوسیده و پچ زد:
– ای جـــانم! چشم خانمم، شما ناز کن تا من عملی نازتو بکشم!
تنم را رویِ خخت خم میکند.
حرص و طمع از تک به تک حرکاتش شُره میکند!
دست به سمتِ کشِ شلوارکم برد و قبل از اینکه فرصت در آوردنش را پیدا کند، تقهای به در کوبیده شده و صدای داراب خلوتمان را بهم ریخت:
– خان داداش؟ رخصت میدی بیام تو؟
دستش به کشِ شلوارکم خشک شد.
چند ثانیه با بهت خیرهام شد و سپس لبخندی ناباور رویِ لبش نشست.
تنِ لختم را با حرص و کلافگی از نظر گذراند و آروارههایش محکم رویِ هم سابیده شد.
– غیاث!
خیمهاش از رویِ تنم سبک شد.
تیشرتش را از گوشهی تخت چنگ زد و پر از حرص خطاب به دارابی که پشتِ در بود گفت:
– چی میگی خرمگس؟ چرا همیشه سر جای حساس ماجرا باید برسی تو!
خندهام گرفته بود و با این حال از فکرِ اینکه داراب متوجه شود در خلوتمان چه میانِ من و غیاث گذشته خجالت زده شدم!
پتوی رویِ تخت را دورِ تنم پیچیده و از پشتِ سر به عضلاتِ چهارشانهی غیاث خیره شدم!
– چیه مگس خان؟ متخصصِ ریدن به عیش و نوشِ من، پدیدهی ناشناخته، چی میگی؟!
خندهام را قورت دادم!
بیچاره داراب که در این شرایط تیر و ترکشِ غیاث به سمتش نشانه رفته بود!
صدایِ معترضش را شنیدم:
– خان داداش!
کوفتِ زیرلبیاش را شنیدم و لبهایم را محکم به کفِ دستم فشردم تا مبادا صدایِ خندهام را بشنود!
– اومدم زن داداشو صدا بزنم!
– تو چیکارِ زنِ مریض من داری؟ خانم جان چیزی گفته؟ بهشون بگو ملیسا با این حال و روز نمیاد پایین جلو یه مشت خاله زنک خم و راست بشه ها!
کیلو کیلو قند بود که ته دلم آب میشد!
داراب در جوابش گفت:
– داداشم بحث مهمونا نیست، همه نذرشون تموم شده رفتن…
مکث کرد و با تردید ادامه داد:
– فهیمه خانم اومده!
غیاث سمتِ چپ و فهیمه سمتِ راستم نشستهاست.
میانِ دو نفری که نمیدانستم چرا از یکدیگر رو گرفتهاند نشستهام و بی هدف لبخند میزنم.
– خوش اومدی دخترم، زنگ می زدی داراب میومد دنبالت قربونت برم!
فهیمه موهای بلندش را زیرِ روسری فرستاد..
گونههای آفتای سوختهاش گل انداخته و گفت:
– فقط اومدم یه سر به ملیسا بزنم و برم، ببخشید مزاحمتون شدم.
تعارف های همیشگی از سر گرفته شد و من خیره به نیم رخش می شوم.
به سمتم برگشت و با لبخند دستم را در دست گرفت:
– خوبی؟
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم.
قدردانِ محبتش بودم و هیچ کلمهای به زبانم نمیآمد برای تشکر!
مهری که این زن در حقم تمام کرده بود، مثال زدنی نبود!
گونهام را اهسته نوازش کرد و با مکث نگاه از چهرهام گرفت.
کیف پولش را باز کرده و عکسی سه در چهار و سیاه و سفید را به دستم داد:
– این واسه توئه!
عکس را به سمتِ صورتم برمیگردانم و نگاهم بالافاصله به زنی دوخته میشود که بینهایت شبیه به من بود!
شبیه به من و فهیمه.
این زن…مادرِ من بود!
اشک به کاسهی چشمهایم نیش می زند، لب لرزانده و نگاه لرزانم را به چشمهلی فهیمه می دوزم:
– ای…این…مامانه؟!
از رویِ مبل بلند شد و مهرِ نگاهش را به سمتم پاشید.
کیف را رویِ دوشش جابهجا کرد، سرش را به نشانهی تایید جنباند و لب زد:
– تو خیلی شبیهشی، خیلی.
اومدم اینجا که این عکسو بهت بدم و متاسفم که من چندین سال با مامان زندگی کردم و سهم تو ازش فقط یه عکسه!
یه کارِ دیگه هم داشتم که اگر میشه…اونو آقا غیاث باید برام انجام بده!
نویسنده عشقم دارم از فوضولی میمیرم خو🫠رعایت حال مارم بکننن