رمان غیاث پارت 147

4.8
(49)

 

 

نفسِ عمیقی که از گلویِ غیاث بیرون می‌پرد، سرم را به سمتش می‌چرخاند.

شاید درست نبود فکرم اما، لشکرِ عظیمی از بدگمانی به جانم ریخت که شاید سرچشمه‌اش همان یک پَرِ پرتقال بود!

 

 

غیاث آرام از کنارم بلند شد، نگاهِ خیره‌ام را از نظر گذراند و لبخندی کج رویِ لبش نشاند:

 

 

– الان بر می‌گردم، فهیمه خانم بفرمایید.

 

 

با دست به سمتِ حیاط اشاره زد و نگاهِ خیره‌ی من تا زمانی که از در خارج شوند، بدرقه‌ی راهشان شد!

 

_♡___

 

[غیاث]

 

– فهیمه خانم شما مگه قرار نبود جلوی ملیسا حرفی نزنید، الان اون پیش خودش هزار و یک جور فکر و خیال کرده!

 

 

کیفِ دوشی‌اش را آرام رویِ شانه جابه‌جا کرد.

هر چند نگاهش نسبت به روز‌های اول کمی گرما در خود جای داده بود ولی با این حال حتی سر سوزنی از جدیتش کاسته نشده بود.

 

 

– اقا غیاث، شما پِی کارِ منو گرفتین؟ یا تموم روز نشستین تو خونه دل میدین و قلوه می‌گیرین؟

شما یادتون رفته یه دینی نسبت به من به گردنتونه؟

 

سر چرخاندم و به ناگاه نگاهم ملیسا را شکار کرد.

پشتِ پنجره‌ی اتاق ایستاده بود و کفِ دست‌هایش شیشه‌های خاک گرفته را لمس می‌کرد.

فهیمه ردِ نگاهم را دنبال کرده و همین که به ملیسا رسید زیر لب زمزمه کرد:

 

 

– زنِ باهوشیه ولی متاسفانه قدم تو راهِ اشتباهی گذاشته، یا بهتره بگم، سر جایِ یه آدمِ اشتباهی قرار گرفته.

 

متوجه‌ی منظورش نشدم و با گیجی پرسیدم:

 

– ببخشید؟

 

راهِ خروج را در پیش گرفت، شانه بالا انداخت و لب زد:

 

– مهم نیست، لطفا کاری که بهت سپردمو زودتر انجام بده آقا غیاث.

لطفاً کاری نکن که باعث بشه از کرده‌ی خودم پشیمون شم.

 

 

 

 

درِ حیاط که بهم کوبیده شد نفسِ حبس شده‌ام را بیرون فرستادم.

نگاه از پنجره گرفته و راهِ آمده را برگشتم و همین که از در وارد شدم، خانم جان دست به کمرم روبرویم ظاهر شد.

 

 

– غیاث مادر بیا اینجا ببینمت.

 

 

روبرویِ قامتِ کوچکش ایستادم.

گونه‌های آفتاب سوخته‌اش را از نطر گذرانده و لب زدم:

 

 

– جانم.

 

 

کفِ دستم را باز کرد و حلقه‌ای نازک و طلایی رنگ را به دستم داد.

انگشت‌هایم را دورِ حلقه پیچاند و گفت:

 

 

– اینو بده ملیسا!

 

گیج سر تکان دادم:

 

 

– واسه چی؟

 

 

گره‌ی روسری‌اش را سفت کرد.

لپ‌های گل انداخته‌اش از روسری بیرون افتاد.

هن و هن کنان کمرِ دردناکش را صاف کرد و خاموش لب زد:

 

 

– بده واسه چشم روشنی، بچم این چند ماه خیلی اذیت شد، خدارو صد هزار مرتبه شکر که الان حالش خوبه.

 

 

دست رویِ شانه‌ام فشرد و به زور مجبورم کرد سرم را پایین بفرستم.

رویِ پیشانیِ عرق کرده و تب دارم را بوسید و همانجا لب زد:

 

 

– ببخشید مادر، ناقابلته! در همین حد پس انداز داشتیم! ایشالله خودت بهترشو واسش بخری!

 

 

به آرامی فاصله گرفت و من چشمم به حلقه‌ی تک نگین و کوچکِ کفِ دستم افتاد!

پله‌ها را یکی دو تا طی کرده و روبرویِ دربِ اتاقمان ایستادم، نفسی تازه کرده و لایِ در را کمی فاصله دادم.

 

ملیسا روبرویِ آینه ایستاده بود.

با یک تاپِ دو بندیِ نازک و کلاهی از موهایِ مصنوعی که رویِ سرش قرار داده بود!

 

 

صدایِ باز شدنِ در را که شنید به سمتم برگشت، نگاهِ دستپاچه و خیسش را به چشم‌هایم دوخته و اهسته زمزمه کرد:

 

 

– عه! اومدی؟!

 

 

 

درب را با پاشنه‌ی پا پشتِ سرم می‌بندم.

حلقه‌ای که میانِ مشتِ عرق کرده‌ام گره خورده بود را در جیب انداخته و آهسته به سمتش خیز بر می‌دارم.

 

 

– می‌خواستی نیام؟

 

 

آن مترسکِ سرجالیزی که عجیب رویِ سرش دلبری می‌کرد را پایین اورده و پشتِ سر پنهان کرد.

 

– اخه با فهیمه حرف می‌زدی، گفتم صحبتتون حالا حالا ها طول می‌کشه!

 

 

پلک ریز می‌کنم و نگاهم به پاهایِ چفت شده‌اش دوخته می شود.

استرس داشت که اینگونه در خود لول می‌خورد؟!

انگشت‌هایم از پهلویش عبود کرده و رویِ کمرش می‌نشیند.

 

انقباضِ بازوهایش را دوست نداشتم زمانی که تمایل داشتم در میانِ اغوشم شل شود!

کمی روبرویش خم شدم و نوکِ بینی‌ام را به آرامی به گونه‌اش کشیدم:

 

 

– خوشگل خانمم چیو داره پنهون میکنه از من؟

 

مویِ مصنوعی را از میانِ انگشت‌هایش بیرون کشیده و پر از حرص رویِ زمین پر می‌کنم:

 

– دیگه از این چرت و پرتا نبینم رو سرت بذاری! اعصابمو گهی نکن عزیزم..

 

 

هر دو دستش را رویِ بازو‌هایم قرار داد.

سرش زیرِ گلویم خزید و رویِ رگِ تپنده‌ی گردنم را اهسته بوسید:

 

– فهیمه چی میگفت بهت که تا منو دیدی هول کردی؟!

 

 

دستم زیرِ باسنش خزید و با یک حرکت از رویِ زمین بلندش کردم.

هینِ کشیده‌ای کنار گوشم گفت و از ترس دست‌هایش را دورِ گردنم پیچاند:

 

 

– چیکار میکنی دیوونه؟ نزدیک بود بیفتم.

 

آهسته به سمتِ حمام روانه می‌شوم و زبانم به دروغ می‌چرخد:

 

 

– داشت می‌گفت چقدر از اینکه تو رو دیده خوشحاله و می‌خواد بیشتر بیاد دیدنت خوشگل خانم، حالام بیا بریم این بویِ بیمارستانو از تنت پاک کنم مغز فندوقیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x