رمان غیاث پارت ۱۰۴

4.3
(49)

 

 

 

چند ثانیه با مکث خیره‌ام شد.

هر چند دیگر خبری از آن موهای آشفته نبود که پیشانی‌ِ بلندش را آذین ببندد ولی با این حال پیشِ چشمم زیباترین بود!

نگاهِ قهوه‌ای رنگش را به چشم‌هایم دوخته و طرحِ لبخند را به انتهایِ لب‌هایش چسباند:

 

– تو پاداش کدوم کارِ خوبِ منِ کله خرابی؟ هوم؟ من تو زندگیم به کدوم ننه قمری خوبی کردم که جوابش شده تو؟

 

با قر و غمیش تابی به گردنم داده و طنازانه لب زدم:

 

– قدرمو بدونیا، من نصیب هر کسی نمیشم خلاصه!

 

با حرصی شیرین در حالی که مراقب بود آسیبی به ستونِ فقراتم وارد نشود، کفِ دستش را به پشتم کوبید و پر از طمع گفت:

 

– شما نصیب هر کسیِ جز من میشدی پ…ارش میکردم! آره قربونِ اون مغزِ فندوقیت بره غیاث!

 

می‌خندم و اینبار صدایِ خنده‌هایم لابه‌لای قربان صدقه‌های غیاث گم می‌شود!

 

_♡__

 

– من واقعا از روند درمان راضیم، روحیه‌ی بیمار نسبت به دو روز اول خیلی یپشرفتِ خوبی داشته!

با این رویه احتمالا نیازی به پیوندِ مغز و استخوان نباشه…

 

دکتر رو به من در حالی که دست‌هایش را رویِ میز بهم قلاب می‌کرد ادامه داد:

 

– دختر تو داری تو همون راند اول حریفتو خاک میکنی!

 

امیدوارانه انگشت‌هایم را بهم میپیچانم:

 

– یعنی خوب میشم؟

 

دستِ غیاث رویِ دستم نشست و دکتر به آرامی گفت:

 

– چرا خوب نشی؟ با این حال و روزی که من از تو می‌بینم تا چند ماه دیگه برگشتی به روزایِ اول!

 

و سپس رو به غیاث که مشغولِ جابه‌جا کردنِ کلاهِ مشکی رنگش بود ادامه داد:

 

– در ضمن جناب، بهتون تبریک میگم، فقط شما تونستین اون زنی که روزِ اول رو تخت بیمارستان بدون هیچ امیدی افتاده بودو به این شیرزن تبدیل کنی!

 

 

من هم حق را به دکتر می‌دادم.

اگر غیاث نبود در همان دو سه روزِ ابتدایِ درمان از پا در می‌امدم.

پر از عشق دستش را گرفته و نگاه پر مهرش را شکار کردم..

 

از بیمارستان بیرون آمده و به اصرار من بجایِ استفاده از وسیله‌ی نقلیه مشغولِ پیاده روی شدیم.

در تمامِ طول مسیر دستِ گرمِ غیاث را میانِ دست‌هایم گرفته بودم.

 

لبخند یک دم از رویِ لبم کنار نمی‌رفت و با دیدنِ اعلامیه‌ای که پشت یک مرکز آرایشی بهداشتی نصب شده بود، شدت گرفت.

دستِ غیاث را کشیده و گفتم:

 

– غیاث جانم؟

 

ایستاد و برقِ نگرانی در چشم‌هایش شدت گرفت:

 

– چیشده؟ حالت بد شد آره؟

 

نیشم را کش داده و گفتم:

 

– نه پشت سرتو نگاه کن.

 

سر چرخانده و به هر گوشه بجز قسمتِ موردِ نظر من خیره شد.

آهسته پشتِ دستش را لمس کرده و گفتم:

 

– قربونت برم چرا گیج بازی در میاری آخه؟ اون اعلامیه رو نگاه کن، واسه تتو و خ…

 

جمله‌ام به پایان نرسیده بود که نجوایِ محکمش، سر جا کوباندم:

 

– نه!

 

به سانِ سوزن لب‌هایم را چیده و پر از لوسی گفتم:

 

– چرا آخه؟

 

انگشت هایش را میانِ انگشت‌هایم گره زد و شروع به حرکت کردیم:

 

– چون من میگم!

 

با غیض به پشتِ دست پر از خالکوبی و عضلانی‌اش خیره شدم.

اگر جایش بود پا روی زمین می کوبیدم و بهانه گیری می کردم!

 

– چطوریه که رو دست خودت انواع و اقسامِ جک و جونورا هست، به من میرسه میگی نه؟

 

لبه‌ی خیابان ایستاد و دستش را برایِ اولین تاکسیِ خطی دراز کرد:

 

– آقا دربند؟

 

گوشتِ دستش را میانِ ناخن‌های بلندم گرفته و پر از حرص فشردم:

 

– غیاث؟

 

درب ماشین را باز کرد، ابتدا من و سپس خودش سوار شدیم و غیاث ادرسِ دقیق را به راننده گفت و پس از آن به سمتم سر چرخاند و گفت:

 

– الان بهونه گیریت واسه چیه شما؟

 

 

 

نگاهش در عینِ جدیت، آمیخته با مهربانی بود و همین دست و بالم را برای ابراز کردنِ لوسی‌های بی حد و مرزم باز می‌کرد:

 

– مخالفتِ تو واسه چیه؟ من می‌خوام اسم شوهرمو رو دستم تتو بزنم این کجاش اشکال داره؟

 

بدونِ ثانیه‌ای مکث پاسخ داد:

 

– سر تا پاش!

– خب یه دلیل بیار تا قانع بشم، اخه خودتو نگاه ک…

 

میانِ حرفم پریده و گفت:

 

– بحثت واسه چیه کوچولوم؟ پوستِ دستِ منی که عینِ خر کلفته رو با پوستِ بلوری و نازکِ خودت یکی میکنی؟ من دلم میاد سوزن بره تو دستت که تو بخوای بری واسه اسمِ من درد بکشی؟

 

جلویِ نیشی که داشت کم کم چاک داده می‌شد را گرفتم.

بی توجه به موقعیتی که در آن قرار داشتیم با دلبری پچ زدم:

 

– کی گفته پوستِ دستِ تو کلفته؟ پس چرا وقتایی که ناز و نوازشم میکنی من چیزی احساس نمیکنم؟

 

با چشم و ابرو به روبرو و راننده‌ای که از قضا مردی نسبتاً جوان و فضول و بود اشاره زد:

 

– میخوای کلمو بخوری کنی؟

 

پلک رویِ هم کوبیده و خود رای گفتم:

 

– من نمی‌دونم آقا غیاث، اینجا نه یه جای دیگه میریم وقت میگیریم، مثل دوتا کاپل خوشگل موشگل میریم تتو میزنیم چطوره؟

 

لبخندی خونسرد تحویلم داد و گفت:

 

– باشه که من بذارم!

 

با اطمینان به شانه‌اش تکیه زدم.

می‌دانستم در نهایت خودرای بودنم کارِ خودش را کرده و غیاث همپایم راه می‌آید به همین خاطر گفتم:

 

– میذاری عزیزم، چرا نذاری؟

من دلم می‌خواد هر موقع به دستم نگاه کنم تو رو یادم بیاد.

 

شالم را کمی جلو کشیده و لب زد:

 

– با من لج نکن، وقتی میگم دردت میاد یعنی دردت میاد، اجازه نمیدم خانم کوچولویِ نق نقو و لوسم واس خاطرِ من درد بکشه! باشه خوشگلم؟ لج نکن قربونِ این لبایِ جمع شدت بشم!

 

با آرامی دستش انگشت‌هایش را در میانِ انگشت‌هایم گره زده و برخلاف اصرارش با خونسردی گفتم:

 

– مرسی که به فکرِ منی عزیزم ولی باید بگم تو این یه مورد نمیتونی منصرفم کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x