رمان غیاث پارت ۱۰۵

4.6
(40)

 

 

نگاهش در عینِ جدیت، آمیخته با مهربانی بود و همین دست و بالم را برای ابراز کردنِ لوسی‌های بی حد و مرزم باز می‌کرد:

 

– مخالفتِ تو واسه چیه؟ من می‌خوام اسم شوهرمو رو دستم تتو بزنم این کجاش اشکال داره؟

 

بدونِ ثانیه‌ای مکث پاسخ داد:

 

– سر تا پاش!

– خب یه دلیل بیار تا قانع بشم، اخه خودتو نگاه ک…

 

میانِ حرفم پریده و گفت:

 

– بحثت واسه چیه کوچولوم؟ پوستِ دستِ منی که عینِ خر کلفته رو با پوستِ بلوری و نازکِ خودت یکی میکنی؟ من دلم میاد سوزن بره تو دستت که تو بخوای بری واسه اسمِ من درد بکشی؟

 

جلویِ نیشی که داشت کم کم چاک داده می‌شد را گرفتم.

بی توجه به موقعیتی که در آن قرار داشتیم با دلبری پچ زدم:

 

– کی گفته پوستِ دستِ تو کلفته؟ پس چرا وقتایی که ناز و نوازشم میکنی من چیزی احساس نمیکنم؟

 

با چشم و ابرو به روبرو و راننده‌ای که از قضا مردی نسبتاً جوان و فضول و بود اشاره زد:

 

– میخوای کلمو بخوری کنی؟

 

پلک رویِ هم کوبیده و خود رای گفتم:

 

– من نمی‌دونم آقا غیاث، اینجا نه یه جای دیگه میریم وقت میگیریم، مثل دوتا کاپل خوشگل موشگل میریم تتو میزنیم چطوره؟

 

لبخندی خونسرد تحویلم داد و گفت:

 

– باشه که من بذارم!

 

با اطمینان به شانه‌اش تکیه زدم.

می‌دانستم در نهایت خودرای بودنم کارِ خودش را کرده و غیاث همپایم راه می‌آید به همین خاطر گفتم:

 

– میذاری عزیزم، چرا نذاری؟

من دلم می‌خواد هر موقع به دستم نگاه کنم تو رو یادم بیاد.

 

شالم را کمی جلو کشیده و لب زد:

 

– با من لج نکن، وقتی میگم دردت میاد یعنی دردت میاد، اجازه نمیدم خانم کوچولویِ نق نقو و لوسم واس خاطرِ من درد بکشه! باشه خوشگلم؟ لج نکن قربونِ این لبایِ جمع شدت بشم!

 

با آرامی دستش انگشت‌هایش را در میانِ انگشت‌هایم گره زده و برخلاف اصرارش با خونسردی گفتم:

 

– مرسی که به فکرِ منی عزیزم ولی باید بگم تو این یه مورد نمیتونی منصرفم کنی!

 

 

 

غیاث حرف‌هایِ آن روزم را به منظورِ لجبازی گذاشته بود اما امروز رویِ تختِ مخصوص نشسته بودم و تتو کار هر بارِ سوزنِ ابزارش را در دستم فرو می‌کرد و صدایِ ناله‌ی کوتاهم را در می‌اورد.

 

با هر بار نق زدنم، دستِ غیاث رویِ شانه‌ام محکم تر از قبل می‌شد و با حرصی توام با نگرانی کنارِ گوشم پچ می‌زد:

 

– جان؟ دردت اومد؟ حقته خوشگلِ من، این زبونِ صاب مرده‌ی من کرک و پشم در آورده از بس بهت گفتم نه!

 

لوس شدن‌های بی حد و مرزم تمامی نداشت و با هر بار غرِ زدنِ غیاث، بیشتر و بیشتر در خودم جمع می‌شدم.

 

– عزیزم تموم شد!

 

به دنبالِ حرفش، دستمالِ کاغذی را محکم رویِ دستم درست در همان ناحیه‌ای که اکنون اسمِ غیاث به لاتین رویش درج شده بود، کشید:

 

– آخ!

 

انگشت‌هایِ غیاث رویِ دسته‌ی صندلی محکم تر فشرده شد و اینبار رو به زنی که داشت سرِ سوزن‌هایش را به موادِ ضدعفونی کننده آعشته می‌کرد توپید:

 

– یواش تر خانم، نمیبینی پوستِ دستش کنده شده!

 

زن با چشم‌هایی گرد شده به سمتمان برگشت.

گوشه‌ی لبم را گزیده و اهسته پچ زدم:

 

– غیاث زشته!

– جناب، شما خودتون بهتر میدونید یه خورده سوزش طبیعیه…

 

و بعد با خنده نگاهش را به من دوخته و گفت:

 

– خانم شما یه خورده لوس تشریف دارن!

 

به ارامی مچِ دستِ غیاث را در دستم گرفته و با چشم‌هایی مظلوم خیره‌اش شدم.

کلافه پلک بست و زیر لب زمزمه کرد:

 

– استعفرالله…هِی هیچی نمی‌خوام بگم! چپ و راست نکن چشاتو پاشو بریم!

 

از رویِ تخت بلند شده و دستم را دورِ بازویِ غیاث پیچاندم و با ذوق دستِ آزادم را بالا گرفتم.

به نوشته‌ی سیاهِ رویِ دستم خیره شده و گفتم:

 

– خوشگل شد نه؟

 

بی برو و برگرد پاسخ داد:

 

– نه!

 

سریع لب چین داده و چشم غره‌ای حواله‌اش کردم:

 

– چرا؟ به این خوشگلی!

 

باریکه‌ی اخم به آرامی میانِ ابروهایش را زینت داده و سپس لب زد:

 

– اوَلَندِش (اولاً) دوست ندارم دستِ کسی جز من به تن و بدنت بخوره، می‌خواد دستت باشه می‌خواد یه جا دیگه باشه، دوماً این پوستِ نازکِ تو تحمل سوزنِ تتو داشت که گیر دادی بودی بهش؟ آره فتنه خانم؟

 

 

 

پشتِ چشمی نازک کرده و به آرامی پچ زدم:

 

– خب حالا…یه خورده میسوزه فقط!

 

و بعد با حماقت لب زدم:

 

– نکنه عفونت کنه!

 

انگار جمله‌ام زیادی به مذاقش خوش نیامده بود که دستم را در دست گرفته و پر از حرص خیره‌ی اسمش شد:

 

– بریم دکتر، این زنه کار بلد نبود، بریم ببینم نکنه یه م…

 

میانِ صحبتش پریده و مچِ دستم را از دستش بیرون کشیدم:

 

– نمی‌خوام، اصلا تا وقتی تو اینطوری با من قهر میکنی من هیچی نمیخوام!

 

با کلافگی نچی به زبان آورده و پشتِ سرم راه افتاد، دستش را دورِ کمرم پیچانده و تنم را کمی به خودش نزدیک کرد:

 

– بیا بریم یه آبمیوه‌ی خنک بخور خوب شی!

 

با تخسی فاصله‌یمان را بیشتر کردم:

 

– نمی‌خوام، با این اخمایِ تو مگه چیزی از گلوی من پایین میره…

 

و اینبار با غمی که در صدایم نشسته بود ادامه دادم:

 

– مثلا می‌خواستم تو رو خوشحال کنم، اینقدر بهم غر زدی که…

 

بغض مجالِ حرف زدن را از من ستاند!

انگار متوجه شده بود که غر زدن‌های بی وقفه‌اش بیش از حد تصور به غمم افزوده!

دوش به دوشم شروع به راه رفتن کرد و بی مقدمه دستم را در دست گرفت.

 

بی توجه به اطراف، پشتِ دستم را به لبش نزدیک کرد و و رویِ انگشتم را بوسید:

 

– آخ…قربونِ قیافه‌ی در همت! تو نمیفهمی وقتی یه خورده ابروهات بهم گره می‌خوره من بیشتر ازت درد میکشم؟ عه، بده دستتو ببینم!

 

پشتِ چشمی نازک کرده و گفتم:

 

– نمی‌خوام، من دردی که واسه تو بکشمم واسم شیرینه اقا غیاث، اینقدر بهم غر نزم دوباره!

 

بر خلافِ میلِ باطنی‌اش، نچی زیر لب زمزمه کرده و سپس با اکراه پاسخ داد:

 

– چیکارت کنم وقتی اینقد ناز میای و زبونِ این دلِ صاب مرده رو میبری؟ این بارم به دلت راه اومدم ولی بارِ دیگه از این خبرا نیست!

از این به بعد اجازه نمیدم کاری رو انجام بدی که باعث شه دردت بیاد باشه، حالام لب و لوچتو واسه من کج نکن که وسطِ خیابون دست و بالم بستست!

 

 

 

 

به در بیخیالی زده و از بازویش آویزان می‌شوم.

قبل از اینکه فرصتِ حرف زدن پیدا کنم صدایِ زنگِ تلفنِ همراهش جوِ ساکتِ میانمان را د هم می‌شکند.

 

دست به جیب فرو برده و تلفن همراهش را بیرون می‌کشد.

بی اختیار گردن کشیده و با دیدن شماره‌ی ناشناس می‌گویم:

 

– کیه؟

– نمی‌دونم منم اسم نداره!

 

دکمه‌ی بغلِ تلفن را فشرده و تماس را قطع کرد ولی به ثانیه نرسید که دوباره صدایِ زنگ بلند شد:

 

– جواب بده خب شاید یکی یه کار واجب داشته باشه عزیزم.

 

با اکراه تماس را متصل کرد:

 

– بله بفرمایید؟

 

از جانبِ غیاث سکوت برقرار شد و نمی‌دانم فردِ پشتِ خط چه حرفی تحویلش داده که به یک‌باره اینگونه اخم‌هایش بهم گره خورد!

 

خط فکش سخت و محکم رویِ هم فشرده شد و با صدایی خش انداخته گفت:

 

– خیله خب قطع کن شما، من میام!

 

بدنه‌ی تلفن را محکم میانِ انگشت‌هایش فشرد و دوباره تکرار کرد:

 

– گفتم قطع کن شما!

 

با زمزمه‌ای زیرِ لب تماس را قطع کرد.

کنجکاو به نیم رخِ صورتش خیره شده و گفتم:

 

– کی بود؟

 

لب‌هایش یک دور بی هدف باز و بسته شد و سپس به ارامی دست دورِ شانه‌ام پیچانده و با حرصی که نمی‌دانستم از کجا سرچشمه می‌گیرد لب زد:

 

– واست تاکسی بگیرم برو خونه‌ی بابات منم تا شب میام خب؟ یه مشکلی تو تعمیرگاه پیش اومده باید برم…

 

اینکه متوجه می‌شدم کلامش دروغ است، بد بود!

لب‌هایم به ارامی تکان خورده و حرفی بر خلافِ صحبتِ عقلانی‌ام را به زبان اوردم:

 

– آهان باشه… می‌خوای تو زودتر برو من خودم تاکسی میگیرم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

ببین ممنون از پارت گزاری سر وقت بودنت اما رابطشونو انقدر لوس نکن عشقشون قشنگه اما لطفا لوسش نکن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Fateme
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x