رمان غیاث پارت ۱۰۶

4.6
(30)

 

 

تصور می‌کردم ممانعت کند ولی به آرامی موافقت کرد و گفت:

 

– میام زود، کاری داشتی بهم زنگ بزنی خب؟

 

لب‌هایم را بالاجبار به خنده کش دادم.

بویِ دروغ را به خوبی احساس می‌کردم و با این حال افکارِ احمقانه‌ام را با دست پس زده و گفتم:

 

– چشم، مراقب خودت باش تو هم!

 

با همان اخم‌های بهم چسبیده و صورتی که سعی داشت خونسرد به نظر برسد، گفت:

 

– باشه، بازم میگم کاری داشتی زنگ بزن بهم زود میام.

 

و بعد قبل از اینکه مجالِ خداحافظی کردن را پیدا کنیم واردِ پیاده رو شده و مسیرش را در پیش گرفت.

سعی کردم افکارِ متوهمانه و غلطی که می‌دانستم هیچ جوره به وجناتِ غیاث نمی‌اید را خط بزنم ولی نشد!

 

انگار مغزم چوب به دست بالایِ سرم ایستاده بود و وادارم می‌کرد تا تمامِ فکر و خیال های‌ِ احمقانه‌ام را به واقعیت مبدل کنم!

در نهایت دلم طاقت نیاورده و گوشه‌ی خیابان ایستادم.

 

با هول و ولا دستم را برایِ اولین پیکانی که جلویِ پایم ترمز زد دراز کرده و سوار شدم.

 

آدرس تعمیرگاه را داده و در دل دعا دعا می‌کردم که فکر و خیالم در حد همان افکارِ مخوفِ زنانه باقی بماند!

 

استرس آنچنان به دلم چنگ انداخته بود که نفهمیدم درست چه زمانی راننده روبرویِ تعمیرگاه روی ترمز زد و گفت:

 

– رسیدیم خانم.

 

تراول های تا نخورده را کفِ دستِ راننده گذاشتم و بدونِ گرفتنِ باقی مانده‌ی پول از ماشین پیاده شدم.

کرکره‌ی مغازه تا نصفه بالا فرستاده شده بود و روبرویِ دربِ نیمه باز نیسانِ آبی رنگی پارک شده بود.

 

قلبم تا حدودی ارام گرفت.

پس غیاث دروغ نگفته بود و انگار تخیلاتِ احمقانه‌ام کار دستم داده بود!

دلم را به دیدنِ همان نیسانِ کهنه خوش کرده بودم ولی درست قبل از اینکه یک قدم عقب گرد کنم، صدایِ هق هقِ زنانه‌ای زانوهایم را لرزاند:

 

– غیا…غیاث…تو…تورو…خدا!

 

 

 

 

[غیاث]

 

نگاهم را به تصویرِ زنِ پیشِ رویم کشانده و با عصبانیت زمزمه کردم:

 

– هیس! صداتو بیار پایین می‌خوای همه رو بکشونی اینجا؟ واس چی پاشدی هِلک و هِلک اومدی در تعمیرگاه من؟

 

دستِ لرزانش را محکم به لب‌هایِ کبود و خونینش کوبیده و با چشم‌هایی خیس از اشک خیره‌ام شد و سپس بریده بریده لب زد:

 

– خفه شم…خفه شم آقا غیاث…من لال…میشم…توروخدا…کمک برسون بهم!

 

صورتِ زار و رنگ پریده، زیرِ چشمِ کبود و بینی‌ِ شکسته‌اش، ردیفِ دندان‌های شکسته و زردش نشان از حال و روزِ لرزانش می‌داد.

ابرو در هم کشیده و به آرامی لب زدم:

 

– من چیکار می‌تونم واست کنم که کشوندیم اینجا؟ یادمه آخرین بار بِت گفته بودم اینقدر چوب لا چرخ من نذ…

 

جمله‌ام به پایان نرسیده بود که با دو گام بلند خودش را به من نزدیک کرد.

هر دو دستش را به بازویم اویخته و با هق هق لب زد:

 

– گفتی…گفتی…منم…منم خیر سرم قبول کردم…غیاث اقام داره مجبور…مجبورم میکنه زنِ هاشم شم…

 

از تنِ لرزانش فاصله گرفته و انگشتم را به نشانه‌ی سکوت روبرویِ لبم گرفتم:

 

– هیس! دارم بِت میگم سر و صدا راه ننداز بدتر داری جیغ میزنی؟

به من چه که آقات داره چیکا میکنه، منو فرشته‌ی نجاتت دیدی یا عاملِ مبارزه با آقات که دست به دامنم شدی؟

 

با دست به بیرون اشاره زده و ادامه دادم:

 

– بیا برو شَر را ننداز! من زن دارم… صورتِ خوشی نداره خودتو بچسبونی بِم…

 

پارچه‌ی پیراهنم را محکم مابینِ انگشت‌هایش گره کرد.

نفسِ بد بو و گرمش را درست تویِ صورتم خالی کرده و به یکباره زمزمه کرد:

 

– من…من مگه گفتم…با زنت کاری دارم؟ صیغم کن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

ملیسا یکم یکم به عشقش به غیاث اعتماد نداره بااینکه غیاث خودشو واقعا ثابت کرده اما هیچ اعتماد نداره و اسمشو گزاشته حساسیت زنانه واقعا بده این

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x