زمزمهام به قدری آرام بود که حتی به گوشِ خودم هم نرسید!
– این اَنگا رو بِم نچسبون حاجی! من شل ناموس نیستم که تومبونم دو تا بشه!
شما برو اون فتنهم خودش خسته میشه میره…
– چی بگم پسر، چی بگم که از کارِ شما جوونا خودتون سر در میارین…
بعد صدایِ کوبیده شدن شنیدم و مردی که ادامه داد:
– حواست به آبرویِ آقات باشه که سکه سکه جمعش کرد و دو دستی کردش تو یه قلک و داد دستت!
تمام و ذکرم سمتِ هانیه بود.
اگر تا الان ثریا را خطری جدی برای از بین رفتنِ زندگیام میدیدم، اکنون به یقین رسیده بودم که هانیه در صدر جدول است!
کفِ دستم را محکم رویِ گونه هایم کشیده و اشکهایم را پاک کردم.
دست رویِ زانو فشرده و به آرامی از رویِ صمدلی بلند شدم.
– چشم حاجی، حواسم بیشتر از شما پِی آبرویِ آقام نباشه کمتر از شما نیست! به سلامت.
به آرامی نزدیکش شده و پشتِ شانههای بلندش پنهان شدم.
همین که کرکره را کمی پایین کشید و به عقب برگشت، چشمش به من افتاد و کمی هول شد:
– چرا پاشدی؟
دستی که به سمتم دراز شده بود را به آرامی پس زده و سر به زیر لب زدم:
– بریم، نمیخوام اینجا باشم!
– ملیسا!
نگاهم…نگاهِ طغیان گرم برای یک لحظه به چشمهایِ آرامش دوخته شد.
انگار ولولهای در کویرِ چشمهایش به راه افتاده بود و نگرانی، شرحه شرحه از گوشهی پلکش رویِ زمین شُره می کرد زمانی که لب زد:
– بریم، بریم خونه عزیزم!
جا خوردنش را دیده و رو برگرداندم.
نگاهم بر خلافهی خواستهی مغزم به آن سویِ خیابان و زنی کشیده شد که رویِ جدول دو زانو نشسته بود.
شال رویِ شانههایش سر خورده و موهایِ کوتاهش در نسیمِ پر از گرد و خاک به رقص در آمده بودند.
حتی از همان فاصله برقِ نفرت در چشمهایش قابلِ دیدن بود.
– بیا بریم نگاش نکن اینقدر، بیا بریم دهنِ من و خودتو سرویس نکن!
مچ دستم را به چنگ گرفته و حرکت کرد.
تا اخرین لحظه که از پیچِ کوچه خارج شویم، نگاهم به هانیه دوخته شده بود!
_♡___
[غیاث]
اشتباه از من بود!
اینکه از همان ابتدایِ کار، حقیقتِ ماجرا را به ملیسا نگفته بودم، اشتباه بود و اکنون بالاجبار مجبور به تحملِ اخم و قهرش بودم.
دستم به آرامی پیشروی کرده و گونهی سرخ شدهاش را نواش کردم:
– ملیس؟
بیدار بود و پلکهایش به آرامی لرزید.
ردِ اشکی که رویِ گونهاش خشک شده بود را به آرامی نوازش کرده و پچ زدم:
– وا نمیکنی چشماتو؟ دلت میاد؟
کمی مکث کرده و سپس لرزان لب زد:
– چط…چطوریه که…تو همیشه دلت میاد…منو ناراحت کنی…بعد…بعد من دلم نیاد؟ خودخواه!
کلافه زیرِ لب نچی کردم.
خودم کردم که لعنت بر خودم باد، مصداقِ بارزِ حال و روزی بود که ناخواسته به آن گرفتار شده بودم.
با فاصله پشتِ سرش رویِ تخت دراز کشیده و دستم را تملکانه دورِ کمرش حلقه کردم:
– نخواستم بهت چیزی بگم چون میدونستم اگه بفهمی اون فتنه اومده مغازهم حال و روزت پریشون میشه و…
نامحسوس خودش را از تنم فاصله داد و میانِ حرفم پرید:
– بعد…یه لحظه…فقط یه لحظه فکر نکردی اگه…اگه خودم بفهمم، چقدر حال و روزم پریشون تر میشه؟
از هر زاویه که نگاه میکردم، حق با او بود!
با زور و خودخواهی تنش را به تنم چسبانده و هر دو دستم را دورش پیچک وار حلقه کردم:
– نه، خر بودم نفهمیدم دنبالم را میُفتی بِفَمی کجا میرم!
شروع به تقلا کردن کرد.
با اندک زوری که داشت به جانِ بازوهایم افتاده و همین که فهمید تلاشش ثمری نمیدهد، از رویِ حرص جیغِ خفهای کشیده و با جنون لب زد:
– ولم کن…میگمت ولم کن چرا بغلم میکنی؟ دروغگو، خودخواه، نامرد، عوضی…آییی… فشارم نده!
صدایِ فنرهای تخت بلند شده بود.
انگار دو جنگنده مشغولِ کشتی گرفتن بودند.
حرص زده تنش را رویِ تخت خوابانده و رویش خیمه زدم.
مشتهای کوچکش را گره کرده و به شانههایم کوبید:
– برو اونور دروغگو.
درست نبود که در این شرایط خندهام بگیرد!
لب رویِ هم فشرده و پچ زدم:
– حرصی میشی خوشگل تر میشی!
به یکباره تقلاهایش خاموش شد!
انگار رویِ آتشِ وجودش آب ریخته بودند.
نگاهش را به چشمهایم دوخته و طولی نکشید که حلقهی اشک مردمکهایش را پوشاند.
لبهایش لرزیده و آهسته پچ زد:
– خیلی نامردی غیاث، خیلی!
من اینجا…دارم حرص میزنم که چرا بهم دروغ گفتی، چرا اون زنیکه اونطوری بهت آویزون شد، چرا بوسیدت چرا بغلت کرد، بعد تو…در کمالِ خونسردی داری منو دست میندازی؟
هقِ کوتاهی زد و اشک به آرامی گونهاش را بوسید:
– فقط…میدونی واسم خیلی سواله که بدونم…اگه جایگاهمون عوض میشد، من بهت دروغ میگفتم…منو تو اون وضعیت میدیدی…چیکار میکردی؟