انگار برای یک لحظه خون رسانی به مغزم از کار افتاد.
لبخند رویِ لبم ماسید و آرنجهایم کمی تا خورد:
– چی؟
زمزمهام به زور به گوشش رسید.
پشتِ دستش را نرم به گونهاش کشید و اشکهایش را زدود..
طرحِ پوزخند به آرامی کنجِ لبش شکل گرفته و با تخسی گفت:
– چیه؟ زورت گرفت؟ رگ غیرتت باد کرد؟ تو بهش فکر نکردی و گردنت اینقدر ورقلمبیده…من اون صحنه رو به چشم دیدم و…
نمیدانم در نگاهِ ساکتم چه دید که جملهاش را ادامه نداد.
مردمکهایش را چرخانده و به گوشهای نامعلوم زُل زد:
– برو کنار حالا.
به یکباره انگار حرفهایش را هلاجی کردم.
ابروهایم چنان تاب وحشتناکی برداشت که درد در شقیقهام پیچید.
چانهی کوچکش را محکم بین انگشتهایم گرفته و سرش را به سمتِ خودم چرخاندم:
– چی گفتی؟
گلویش بالا و پایین شد.
فشارِ انگشتهایم را بیشتر کرده و بی توجه به نالهی کوتاهش دوباره زمزمه کردم:
– با توام، یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
لبهایش کمی از هم فاصله گرفته و دردناک لب زد:
– همونی که شنیدی، آخ! چونمو ولکن کبود شد.
به درکی زیر لب زمزمه کرده و یک ضرب چانهاش را رها کردم.
حتی تصورِ حرفی که گفته بود، مغزم را میترکاند.
خیمهام را از رویِ تنش برداشته، انگشتِ اشارهام را تهدید وار روبهرویِ صورتش تکان دادم:
– یه بار دیگه خواستی از این حرفا بزنی اول تو دهنت مزهش کن بعد به زبون بیارش، تضمین نمیدم بارِ دیگه دندونای خوشگلتو تو دهنت سالم بذارم عزیزم! چشم؟
رویِ تخت نشست.
ردِ قرمز و کمرنگی رویِ چانهاش نقش بسته بود.
پوستِ لبش را پر از حرص کنده و لب زد:
– آهان پس که اینطور، تو یعنی هر کاری دلت خواست کنی به من که رسید یقه پاره کنی و تهدید به کتک زدنم کنی آره؟
با تمسخر کفِ هر دو دستش را بهم کوبیده و ادامه داد:
– منطقت شهیدم کرده! با من اینطوری نکن…
سپس لبخند از رویِ لبش پر کشید.
حالاتِ نگاهش به تندی تغییر میکرد و اینبار تریِ اشک به چشمهایش چیره شده بود!
– از دروغ بدم میاد و بهم دروغ گفتی، وقتی که یکی دیگه داشت میبوسیدت دیدمتون، دختره تو روم بهم گفت میخوای صیغه….
جملهاش به پایان نرسیده بود که با جنون زمزمه کردم:
– گه خورد! گه تو قبرِ اون کثافتِ حرومزاده بیاد که رید سر درِ زندگی من! بیا اینجا ببینمت…
لبهایش لرزید و زمزمه کرد:
– کجا؟
حرصی در حالی که مچِ دستش را محکم چنگ میزدم پاسخ دادم:
– سر جات! بغلم!
سرش به تختِ سینهام کوبیده شد و مشتِ کوچکش پارچهی پیراهنم را در دست مچاله کرد.
دستم لابهلایِ موهایِ کوتاهش خزیده و به آرامی شقیقهاش را مهمانِ بوسههای نرمم کردم و کنارِ گوشش در حالی که سعی داشتم خشمم را کنترل کنم پاسخ دادم:
– تو نفسِ منی خب؟ ولی نفستو میگیرم اگه بخوای به این فکر کنی که این لبا جز من به لبِ یکی دیگه کوبیده شه؟
آره من خودخواهم، بدم، نامردم، عوضیم، هر چیم که تو بگی، ولی اول و آخرِ تو واس منه!
غلط کردم که بِت دروغ گفتم، ولی تو دست نذار رو نقطه ضعفِ من خب؟
تاوان اون کثافتی که دیدی هر چی باشه میدم، ولی یه لحظهم به این فکر نکن که این لبای خوشگلت جز لبِ من جایِ دیگه بشینه که اون موقع بهم میدوزمشون، خب؟
نفسی که لرزان از انتهایِ گلویش بیرون آمد را شنیدم.
حتی فکر کردن به اینکه این لبها رویِ لبهایِ شخصِ دیگری بجز من قرار بگیرد، تا سر حدِ جنون دیوانهام میکرد!
بغض کرده پچ زد:
– فک…فکر نکردم بهش.
تنش را کمی از خودم فاصله دادم.
با نوکِ انگشت تریِ زیرِ هر دو پلکش را گرفته و زمزمه کردم:
– پس حرفشم به زبونت نیار، حرفشو که بزنی یعنی از تو فکرت رد شده.
خوش ندارم جز من فکرت یه بیناموسِ دیگه رو قلم بگیره.
سر تکان داد و نگاهش را به زیر کشید.
کلافه پوفی کشیده و به آرامی بوسهای رویِ پیشانیاش کاشتم:
– اگه امروزم چیزی بِت نگفتم واس خاطرِ پنهون کاری نبود.
من جنازهی تورم رو دوشِ اون زنیکه نمیندازم.
حرفی نزدم که اینطوری بهم نریزی منتها…
میانِ حرفم پریده، پر از حرص زمزمه کرد:
– منتها گند زدی!
به نشانهی موافقت سر تکان دادم.
فشارِ دستش رویِ تختِ سینهام بیشتر شده و به منظورِ عقب نشینی کمی فاصله گرفت.
نگاهِ منزجرش را به لبهایم دوخته آهسته زمزمه کرد:
– برو…دست و صورتتو بشور!
زیرِلب چشمی زمزمه کرده و به آرامی از رویِ تخت بلند شدم.
مسیرِ رفت و برگشت به سرویس بهداشتی را در ده دقیقه خلاصه کرده و پس از آن به آرامی پشتش قرار گرفتم.
تنِ کوچکش را در میانِ چهارچوبِ بازوهایم قفل کرده و گهواره وار تکانش دادم.
تقلاهایِ ریزش مبنی بر فاصله گرفتنش را دیده و آهسته کنارِ گوشش زمزمه کردم:
– کجا میخوای در بری قربونت برم؟
تو که سر و تهتو بزنن قفل به همین به بغلی آخه…به قول اون یاروئه که نمیدونم چی چی میگه، ولی تو جات تو همین بغله، نبینم خودتو جدا کنی ازم!