لرزشِ استخوانهایش کمی آرام گرفت.
صورتش را جایی مابینِ گردن و تخت سینهام پنهان کرده و به آرامی زمزمه کرد:
– از وقتی…وقتی که اون دختره گفته میخوای صیغش کنی…دارم میمیرم…
حرارتِ دستم از رویِ پارچهی نازکِ لباس خواب به آرامی کمرش را نوازش کرد.
نوکِ انگشتم را رویِ تیغهی کمرش کشیده و کنارِ گوشش زمزمه کردم:
– اون دختره…استغفرالله…
به گورِ آقاش و هفت جد و آبادش خندیده که همچین زری زده.
من زن میخوام چیکا وقتی همچین جوجهای تو بغلم آروم گرفته؟ هوم؟ کو ببینمت شمارو؟
با لجبازی سرش را محکم تر به تخت سینهام فشرد:
– اگه پاپیچت بشه چی؟
دست زیرِ چانهاش زده و با زور سرش را بالا گرفتم.
مردمکِ چشمهایش به خون نشسته بود، هر دو پلکش کمی باد کرده و مژههای بلندش گویی بهم چسب خورده بود.
روا نبود اگر بگویم به هنگامِ گریه و رنج، زیباییاش را حفظ نکرده!
– پاهاشو بهم گره میزنم بخواد پاپیچم بشه خوشگلِ من، آخ آخ، ببین چیکا کردی با این چشات، الان حقت نیست جیغتو در بیارم؟
بر خلافِ من که تمام فکر و ذکرم معطوف به او بود، ملیسا انگار در دنیایِ هانیه و حرفهای بیخودش غرق شده بود که زمزمه کرد:
– اگه مجبورت کنه چی؟ ا…اگه مثلا…مثلا بخواد خودکشی کنه…وای!
هر دو دستم را محکم دورِ تنش پیچانده و جیغِ استخوانهایش را در آوردم.
بوسهی مرطوبم رویِ استخوانِ ترقوهاش نشسته و لب زدم:
– خودکشی کنه یا نکنه، قسم و آیه و دین و ایمونمو زیر سوال ببره، واسم مهم نی!
واسه من یه تو مهمی که وقتی اینطوری داری زیر دستم به خودت میلرزی حالم از خودم بهم میخوره!
من یه زن دارم، تا ته خط و دنیامم باهاش برنامه ریختم، نه هانیه رو به چپم میگیرم نه حرفاشو.
من میمیرم واس اینکه الان تو تو بغلم اینطوری وا رفتی کوچولوم، میمیرم واس اون نازِ صدات وقتی رِ به رِ با اون لبای لامصبت صدام میزنی!
حالام بده اون لبو بیاد دختر که هلاکتم!
نگاهش را یک دور مابین چشمها و لبهایم به حرکت در آورده و سپس با اکراه لب زد:
– لباتو خوب شستی؟
در عین حال که لبخند رویِ لبم در حالِ ماسیده شدن بود، با این حال آن روحیهی جنگ طلبانهام را حفظ کرده و زمزمه کردم:
– غسل نجاست دادم لبامو عزیزم، بیشتر از این ن…گا اعصابمو قربونت برم، این چشای خون مردت و گونههای خیست به اندازهی کافی ر…یده تو اعصابم…
آب بینیاش را بالا کشیده و پر ناز نگاهم کرد.
پلک رویِ هم کوبید و آهسته و در حد نوک زدنِ یک پرنده، لبهای کوچکش را به چانهام چسباند.
رویِ خطِ ته ریشم را سریع بوسید و عقب کشید.
خندهای از روی حرص تحویلش داده و زمزمه کردم:
– این الان بوس بود؟
لعنت به آن نازِ نگاهش!
بی معرفتِ لعنتی طوری پلک رویِ هم میکوبید که تمامِ هورمونهای مردانهام بالا و پایین میشد!
آروارههای لرزانم را محکم رویِ هم کوبیده و ادامه دادم:
– لامصب گفتم ماچم کن، یعنی لبامو ماچ کن! تو میای چونمو ماچ میکنی که چی بشه؟ چونه به چه دردم میخوره آخه!
با چشمهایی که هنوز کمی نم داشت خندید و شیطان لب زد:
– نچ! لباتو نمیبوسم تا وقتی که مطمئن شم کامل غسلِ نجاستتو به جا آوردی! پروو هم نشو هنوز قهرم.
سرم را نزدیک به صورتش برده و بی توجه به صدایِ جیغِ خفهاش محکم و پشتِ سر هم لبهایش را بوسه باران کردم.
میانِ بوسههایم با حرصی که ناشی از خواستنِ بی حد و مرزش بود زمزمه کردم:
– تو…تمومت…مالِ…منه! بهم دستور نده…چیکارت کنم.
میخوام یه لقمه چپت کنم اصلا! میخوام تا جون داری از لبات ببوسمت، آخ خوشمزهی من! لعنت به من که اینطوری اشکتو در آوردم…کاش میمردم و دل کوچولوتو اینطوری ترک نمیدادم…ببخش منو، غیاثِ وحشی و خودخواهتو ببخش!
دستهایش آرام از رویِ شانهام پیشروی کرده و دورِ گردنم پیچیده شد و من آهسته تر ادامه دادم:
– کارمـون که تـموم شد تو قهرتـو کن، مـن تا ته دنیا نازتـو خریـدارم جوجه!
دلبـری کـن و من بمیـرم برات!
یه امشـب راه بـیا بـاهام که تا آخر عمر باهات راه میام عروسکم….