رمان غیاث پارت ۱۱۲

4.4
(42)

 

 

[ملیسا]

 

پس از معاشقه‌ی طولانیمان، در آغوشش حبس شده‌ام، بوسه‌ای عمیق رویِ شانه‌ی برهنه‌ام نشانده و به آرامی زمزمه کرد:

 

– خوبی؟

 

میانِ پیچ و تابِ بازوهایِ خوش نقش و نگار و مردانه‌اش ناز می‌ریزم:

 

– تو بغلت باشم و خوب نباشم؟

 

حرص زده تنم را محکم میانِ اغوشش می‌فشارد:

 

– شما همون جوجه‌ی زبون بازی نیستی که همین چند دقیقه پیش با دست پس میزدی و با پا پیش می‌کشیدیم؟

 

نیشخند زنان مشتم را به آرنجش کوبیده و لب می‌زنم:

 

– چرا اتفاقاً خودِ خودشم!

 

و بعد آهسته تر ادامه می‌دهم:

 

– حواست هست که جلوگیری نکردی؟

 

چند ثانیه مکث کرد و سپس از پشت سرم بلند شد‌.

از رویِ شانه خیره‌اش شدم، شلوارش را پا زده و تخت را دور زد، ملحفه را رویِ سینه‌ام نگه داشته و زمزمه کردم:

 

– چیکار میکنی؟

 

کشویِ کنار تخت را باز کرد.

بسته‌ی قرصِ جلوگیری را بیرون کشیده و همانطور که لبه‌ی تخت می‌نشست گفت:

 

– دکترت گفت قرصه با باقیِ قرصات تداخلِ دارویی نداره.

 

لیوانم را پر از آب کرد و به دستم داد.

یک عدد قرص را از خشابش بیرون کشیده و به آرامی به سمتِ لبم آورد.

 

خنثی خیره‌اش شدم و حواسم بی دلیل به سمتِ کودکی که هرگز زاده نشده بود، کشید.

نفسم را پر از حسرت بیرون فرستادم و غیاث قرص را به لب‌هایم که گویی بهم دوخته شده بود فشرد:

 

– وا کن عزیزم، وا کن قربونت برم.

 

لب‌هایم را با مکث از هم فاصله داده و غیاث قرص را رویِ زبانم گذاشت و بالافاصله لیوانِ آب را به لب‌هایم نزدیک کرده و پچ زد:

 

– آ قربونش برم که کوچیک ترین حرکتاشم با ناز و عشوست.

 

قورتی از آب خورده و به محضِ اینکه لیوان را از لب‌هایم فاصله دادم، غیاث سر خم کرد و بوسه‌ای کوتاه رویِ لب‌هایم نشاند.

 

 

 

 

جوابِ بوسه‌اش را به آرامی داده و همین که عقب نشینی کرد پچ زد:

 

– بغض نکن.

خودت بهتر از من می‌دونی شرایطتت واسه حامله شدن خوب نیست وگرنه من از خدامه بچه داشته باشیم.

 

گوشه‌ی لبم را به دندان کشیده و اهسته پچ می‌زنم:

 

– می‌دونم، نمی‌دونم چرا یه لحظه فکرم سمتِ ارزن کوچولو کشیده شد!

 

نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد.

دستش را پشتِ سرم قرار داد و پیشانی‌ام را به سینه‌اش کوبید.

رویِ موهایم را بوسید و انگشت‌هایش را رویِ برهنگیِ پوستم به حرکت در آورد:

 

– دل منم براش تنگ میشه عزیزم.

عمرش به دنیا نبود اگه بود خدا با چنگ و دندون واسمون نگهش می‌داشت، میدونی که؟

 

می‌دانستم.

این حرف‌ها‌ را بارها و بارها در خلوت و تنهاییِ خودم تکرار کرده بودم.

گونه‌ام را به لختیِ سینه‌اش مالیده و لب زدم:

 

– می‌دونم‌. همه‌ی اینارو می‌دونم!

 

با شیطنتی که می‌دانستم برایِ بهتر شدنِ حال و روزم بود کنارِ گوشم زمزمه کرد:

 

– آخ قربونِ فهم و شعورِ خانمِ دانشمندم برم!

حالا بگو ببینم خانم کوچولوم چه دارویی واسه تالاپ تلوپِ این قلبِ بی صاحابِ من تجویز میکنه؟

 

کفِ دستم سمتِ چپِ سینه‌اش نشست.

سرم را از تختِ سینه‌اش فاصله داد و خروار خروار ناز در نگاهم ریختم.

گوشه‌ی لبم را به اسارتِ وندان‌هایم در آورده و پچ زدم:

 

– قلب شما که بی صاحاب نیست، صاحابِ قلبِ شما منم!

 

سر تکان داد و بارِ دیگر چون گرگی یاغی و گرسنه سمتم خیز برداشت و به این ترتیب فکری که همچنان درگیرِ ارزنِ کوچکم بود، تنها کمی آرام گرفت!

هر چند موقتی، هر چند کم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x