حالِ این روزهایم را اگر بخواهم توصیف کنم، همچون ناخداییست که سوار بر کشتی در دلِ طوفان حرکت میکند.
کفِ کشتی سوراخ شده و برای یک لحظه از هجومِ وحشیانهی طوفان در امان نمیماند و اما…
همچنان ادامه میدهد!
انگار امید همچون جوانههای کوچک در دلش شکوفه داده و بال و پر می گشاید.
خسته و تنها و امیدوار!
آری، این من بودم!
تنها مسیری که این روزها طی میکردم، خانه تا بیمارستان بود.
بنیهام روز به روز رو به تحلیل شدن میرفت و همان چند تارِ مویِ پسرانهام داشت میریخت.
بهانه گیر شده بودم!
درست مانندِ همین امروز که غیاث بالایِ سرم ایستاده بود و با التماس مینالید:
– عزیزم؟ دورت بگردم من؟ پاشو بریم دیر میشه الان! شما نمیخوای خوب شی مگه؟
پتو را رویِ سرم می کشم و پلک میبندم:
– نه!
پر از حرص و نگرانی لب میزند:
– غلط کردی که نه! پاشو دردت به سرم، نگیرم فشارت بدما! پاشو ببینمت..
پتو را با زور از رویِ صورتم کنار زد.
هر دو دستم را سایهبانِ چشمهایِ کمی نم دارم کرده و بغض کرده مینالم:
– نکن! ولم کن!
مچ دستم را با زور از رویِ چشمهایم کنار زده و حرصی غرید:
– بچه شدی شما؟ این همه اشکو از کجا میاری که را به را چشمات خیسه! ببینمت.
نگاهِ نم دارم را به چشمهایش دوخته و غیاث تنها کمی نرم شد.
دست دراز کرد و به آرامی ردِ کمرنگِ ابرویم را نوازش کرد:
– گریه نکن دردت به سرم، نمیدونی من مغزم ب…گا میره تو اینطوری بغض میکنی بیشرفِ غیاث؟ پاشو بریم خانمم، بریم جلست دیر میشه ها! دکترت همه چیو از چشمِ من میبینه ها!
گفته بودم بهانه گیر شدم؟
درست مثل همین الان که چون کودکی دوساله لب چین داده و نالیدم:
– نمیخوام، من که میدونم دکتره بهت چشم داره، اصلا حالا که اینطور شده کلا دیگه نمیام!
چشمهایش گرد شد و بهت زده گفت:
– چی؟
– چی نداره، فکر کرده من بچهم نمیفهمم، اصلا حالا که اینطوری شد من دیگه پیش این نمی…
میانِ حرفم پریده و با جدیت گفت:
– اول اینکه شما بیخود میکنی نمیری، همین الان پا میشی لباساتو میپوشی حاصر میشی میریم، دوم اینکه خجالت بکش ملیسا، اون خانم سن مادرتو داره.
پتو را محکم تر دورِ خودم پیچانده و پوزخند زنان لب میزنم:
– مگه خانمای مسن دل ندارن؟
چشم غرهاش را نثارم کرده و با زور و ضرب از رویِ تخت بلندم کرد.
استخوانهایم به قدری ضعیف شده بود که حتی همان یک لمس و کشیدگیِ کوچک صدایِ جیغم را بالا برد.
غیاث اما بی توجه به صورتِ جمع شده از درد من پای کمد ایستاد و گفت:
– این افکارتو درک نمیکنم ملیسا، یعنی چی بهم چشم داره دورت بگردم؟
ناسلامتی یارو دکتر این مملکته…
پوشیده ترین مانتو و شلوارم را برداشت.
مچم را با دستِ آزاد کمی ماساژ داده و اهسته پچ زدم:
– حواست هست که دستمو شکستی؟
شالِ ساده و ابی رنگم را از کاور بیرون آورد و به سمتم برگشت.
ابتدا تر بودن چشمهایم را به پایِ بهانه گیری گذاشت و گفت:
– خوشگلم دیرمون میشه به خدا، این بهونه گیریاتو بذار واسه وقتی از دکتر برگشتیم خوبه؟
بعد غر بزن منم به غر غرات گوش میدم، قسم میخورم، چطوره؟
اما همین که نگاهش به هالهی کمرنگ کبودی دورِ مچ دستم افتاد اهسته و پر از بهت لب زد:
– این…الان اینطوری شد؟
شاید تکرارش احمقانه به نظر برسد اما، گفته بودم بهانه گیر شدهام که اکنون چون کودکی دوساله با صدایِ بلند زیرِ گریه زدم!
غیاث به آرامی تنم را به آغوش کشید و با هول و ولا مشغولِ آرام کردنم شد:
– جانم؟ ببخشید کوچولوم نفهمیدم چیشد یه لحظه، بمیرم واست! بمیرم…
خسته، کلافه، حرص زده و مستاصل پا به زمین کوبیده و بهانه گیر می گویم:
– خسته شدم، اصلا نمیام دیگه!
اون دکتره بهت چشم داره اون روز خودم شنیدم داشت به پرستاره میگفت این پسره چقدر مرد خوبیه.
این اگه چشم داشتن نیست پس چیه؟ غیاث؟
غیاث تنم را محکم به خود فشرد.
گویی فهمیده بود این همه بهانه گیری بخاطرِ دلیل دیگریست که اینبار به آرامی کنارِ گوشم لب زد:
– جونِ دل غیاث! چشم عزیزم هر چی تو بگی، حق با توئه! میگردم یه دکتر خوب پیدا میکنم میریم پیش اون خوبه؟ در ضمن خوشگلِ من تمومِ من واس توئه! نمیخواد بترسی که یکی دیگه قاپمو بدزده وقتی شما خیلی وقته جا پاتو تو چهارگوشهی دل ما سفت کردی!