به بیمارستان رسیدم و دکترم بی توجه به حضورِ غیاث و بابا مواخذهام کرد!
دیگر مظلوم نماییهایم کارساز نبود و حتی غیاث جانبداریام را نمی کرد!
رویِ تخت مخصوصِ شیمی درمانی دراز میکشم و دکتر همان مراحلی که جلساتِ پیش انجام میداد را دوباره و دوباره تکرار کرد.
با این تفاوت که اینبار در بین تزریق لثههایم به خونریزی افتاد و دکتر مشغول دلداری دادنم شد:
– آروم باش ملیسا، دخترِ قوی و شجاعِ من!
تو اولین بیماری هستی که دیدم با جون و دل داره برایِ زنده موندش تلاش میکنه.…
حرف میزد و من نمیدانستم چرا دردم هر لحظه بیشتر شده و خون با شدت از لایِ لبهایم به بیرون فواره میکند.
دکتر دستمال را لایِ لبهایم قرار داده و گفت:
– تموم شد! یکم استراحت کن عزیزم، اینجا باش من به همسرت بگم بیاد داخل!
صدایِ کشیده شدن چرخدستی رویِ زمین، مته به خشاشِ روانم می کشید گویی!
پلک رویِ هم فشرده و دستمال را مابینِ دندانهایم محکم فشردم.
تا امدنِ غیاث و پیچیده شدنِ دستش دورِ بازویم انکار سالها طول کشید.
عقربه ها از تپیدن ایستاده بودند و تنم جایی میانِ زمین و اسمان معلق شده بود.
دستم به ارامی مابینِ انگشتهایش فشرده شد و صدایِ آرام و کمی گرفتهاش را شنیدم:
– آقام یاد نداشت هیچ وخت(وقت) به خانم جونم بگه دوسش داره.
خب میدونی بازاری بود و زمخت…
تک خندهای کوتاه کرد و دستم را ارام فشرد:
– خانم جونم بعضی وختا گله میکرد که چرا آقام هیچ وخت بهش نگفته چقد میخوادش!
من و داراب بچه که بودیم تو صف نونواییِ اسد سگ سیبیل آقام وایمیستاد وسطمون، جفت دستامونو میچسبید و سه چار بار فشار میداد!
دستم را سه بار پشتِ سر هم فشرد و اینبار با لحنی که کمی لرزش داشت ادامه داد:
– آخرای عمرش تو بیمارستان بهمون گفت، عادت داشته جا اینکه بگه خاطرِ ما عزیزه واسش، دستمونو فشار بده که بگه هستم، من اینجام، من دوستون دارم!
کمی رویِ صورتم خم شد.
با انگشت به آرامی خون آبی که از گوشهی لبم جاری شده بود را پاک کرد:
– میخوام بدونی که حالا من اینجام، من هستم، من خاطرتو از همینجا تا هفت آسمون میخوام خب؟ کم نیار، جا نزن، با هم حلش میکنیم خب؟
دستمال را از لایِ لبهایم بیرون کشید و بی توجه به خونی بودنِ پوستِ لبم، خم شد و به ارامی رد شدنِ نسیم از لابهلایِ موهایم، رویِ لبم را بوسید.
کفِ دستش را رویِ نیم رخِ چپِ صورتم قرار داد و با نوکِ انگشت مشغولِ کنار زدنِ تارِ موهایم شد.
لبخندی که بیشتر شبیه به یک سناریوی تلخ بود را رویِ لبم نشانده و پچ زدم:
– حال بهم زن شدم…نه؟
نگاه پر از سرزنشش را به گوشهای از موهایم که گویی دچارِ ریزشِ سکهای شده بود دوخته و لب زد:
– حرفِ مفت نزن عزیزم!
معنی پابهپا امدن را از غیاث یاد گرفنه بودم!
اینکه مردانه کنارم ایستاده بود سرپوش رویِ تمام رفتارِ زمختِ گذشتهاش میگذاشت!
دست پشتِ کمرم انداخته و تنم را به ارامی از روی تخت بلند کرد و گفت:
– سرگیجه که نداری؟
هر چند دچار دو بینی شده بودم و تویِ سرم انگار چند نفر مشغولِ رقصیدن بودند کلی با این حال دروغ بر زبانم جاری شد:
– نه!
دست دورِ بازویم انداخته و کمک کرد تا از رویِ تخت بلند شدم و سپس گفت:
– بهم تکیه بزن!
و من بی هوا پاسخ دادم:
– همیشه بهت تکیه میزنم…همیشه!
لنگ زدنم را دید و تنم را محکم تر به خود فشرد.
کاش در میانِ بازوهایش از هم میگسیختم و هر تکه از من، در قسمتی از وجودش گم میشد!
دستم را بندِ پارچهی پیراهنش کرده و بریده بریده زمزمه میکنم:
– هنوز پای حرفت هستی؟
نگاهم را از نظر گذرانده و نگرانی چاشنیِ لحنش شد:
– خوبی ملیسا؟
به دیوارِ پشتِ سرم تکیه زده و از لایِ پلکهای نیمه بازم خیرهاش شدم.
غیاث زیباترین مردی بود که بعد از پدرم دیده بودم!
– گفتی…بریم…خونه ماساژم میدی!
– خوبی ملی؟
خوب؟ نبودم و در تمام این مدت وانمود به خوب بودن میکردم.
شل شدنِ زانوهایم را گویی دید که به سرعت دست دورِ کمرم پیچانده و با دستپاچگی خطابم کرد:
– ملیسا عزیزم؟ خوبی؟
قبل از اینکه فرصت کنم تا جانم را دو دستی تقدیمش کنم، پلکهایم گرم شد و آرام به آغوشِ خوابی که دستهایش را به رویم گشوده بود خزیدم و شاید…اینجا…این لحظه…تنها خواب چارهی کارم بود؟