رمان غیاث پارت ۱۱۶

4.3
(41)

 

 

[غیاث]

انگار زمزمه‌ی یا خدا گفتنم آنقدر بلند نبود که به گوشِ خدا برسد!

بر خلافِ تصورِ همه‌ی ما بدنِ ملیسا به درمان مقاومت نشان داده بود!

 

دیگر خبری از حرف‌های امید بخشِ دکتر نبود و بجایِ برقِ امید اینبار در نگاهش نگرانی را می‌دیدم.

پدرِ ملیسا با شقیقه‌هایی نبض گرفته، عرضِ سالن را طی کرده و مدام زیر لب با خود یک سوال را تکرار می‌کرد:

 

– دخترم خوب میشه؟

 

جواب دکتر سکوت بود!

ملیسا را در بخش مراقب های ویژه بستری کرده بودند و از پشتِ شیشه‌ی خاک گرفته نگاهم به جسمِ کوچکش که روی تخت افتاده بود کشیده شد.

 

اهسته پچ می‌زنم:

 

– میتونم ببینمش!

 

– نه متاسفانه! اتاق ایزوله شدست ممکنه باکتری وارد اتاق بشه!

 

کفِ پاهایش از پتو بیرون زده شده بود و من می‌دانستم که ملیسا به شدت از این موضوع تنفر دارد!

دستم رویِ شیشه مشت شده و آرام لب زدم:

 

– فقط چند دقیقه! خواهش میکنم!

 

دکتر با تردید نگاهم کرد و سپس به پرستار اشاره زده و گفت:

 

– براشون لباس مخصوص بیار! آقای هخامنش امکانش هست باهاتون چند دقیقه‌ای صحبت کنم؟

 

پدر ملیسا بدون مخالفت پشت سر دکتر راه افتاد و من بعد از پوشیدن لباسی ابی رنگ وارد اتاق شدم!

صدایِ بوق دستگاه پلک‌هایش را باز نمی‌کرد؟

 

با این سر و صدا این هوای گرفته، چگونه بیهوش مانده بود؟

ارام نزدیکش شده و گوشه‌ی پتو را در دستم مچاله کردم:

 

– ملی خانمم؟ باز که خوابیدی شما! وا نمیکنی چشای خوشگلتو؟

 

هیچ عکس العملی نشان نداد.

لوله‌ای که به دهانش وصل شده بود را آرام لمس کرده و پچ زدم:

 

– این لوله‌ی زشت لبایِ خوشگلتو درد نمیاره؟ وا کن چشاتو ملی! این دُکیه گولمون زد، اینقد گفت خوب شدی که منم شل کردم و باورم شد! اینطوری دراز به دراز افتادی اینجا، خو قربونتِ برم، فکر قلب منم باش که با اینطور دیدنت داره پاره پاره میشه!

 

 

 

 

گوشه‌ی تخت را به اشتغالِ خود در آورده و بدونِ اینکه گونه‌اش را لمس کنم، انگشتم را با فاصله و به حالتِ نوازش وار به حرکت در میاورم و زیر لب پچ میزنم:

 

– دلم…دلم داره میترکه!

میدونی ملی خانم، ایطوریه(اینطوری) که تا یه چیو از دست ندی نمیفمی چقد واست مهمه! نکه تا الانشو نفمیده باشما نه، ولی الان حس میکنم یه تیکه از دلمو با قَمه تیکه تیکه کردن!

 

بغضی که بیخِ گلویم را سفت چسبیده بود پایین فرستاده و ادامه میدهم:

 

– پاشو!

واس خاطرِ من نه، واس خاطرِ آقات! من منتظرت میمونم تا وقتی چشایِ خوشگلتو وا کنی خب؟

 

خم شده و لب‌هایم به ارامی ماسکِ اکسیژنی که رویِ لب‌هایش بود را بوسید!

 

در اتاق باز شد و پرستار اهسته صدایم زد:

 

– آقا ساعی!

 

دست و دلم برایِ بوسیدنِ پلک‌هایش می‌لرزید و کاش این دوری اجباری پایین میافت!

کاش می‌شد تمامِ دردی که به جان می‌خرد را به تن بکشم!

 

بالاجبار از رویِ تخت بلند شده و تا وقتی که اتاق را ترک کنم نگاهم به جسم نیمه جانش دوخته شده بود.

می‌فهمیدم چقدر تحملِ لوله‌هایی که به تنش وصل شده بود برایش سخت است!

 

همانقدر که دیدنش در آن شرایط نفس مرا بند می آورد.

 

– خانم دکتر گفتن اگر میشه برین اتاقشون!

 

خواستم بمانم.

خواستم مخالفت کنم ولی تنها راه نجاتِ ملیسا اکنون در دستِ همان زن بود!

 

همین شد که دوپا داشته و پاهایِ تمام جهان را قرض گرفته و تا اتاق دکتر دویدم!

فقط دویدم!

فقط دویدم و تنها کاری که از دستم بر می‌آمد دویدن بود!

 

 

 

– به پدر ملیسا جان گفتم، در حالِ حاضر ما تنها کاری که میتونیم برایِ بیمار انجام بدیم عمل پیونده.

 

برگه‌ی سیاه سفیدی به دست گرفته و جلویِ چشمِ هر دونفرمان تکان داد:

 

– متاسفانه بدنش دیگه جواب کرده!

هرچند تا الان روند درمان خیلی خوب داشت پیش می‌رفت ولی متاسفانه…

 

ادامه‌ی جمله‌اش سکوت بود!

پاهایم را با حالتی عصبی تکان داده و شقیقه‌هایم را محکم با دست فشردم:

 

– خب؟الان باید چیکار کنیم؟ چیو باید بهش پیوند بزنین؟

 

دیوانگی بود که می‌خواستم هر گوشه از تنِ مرا بکنند و به تنِ او پیوند بزنند؟

اگر این کار تنها راهِ نجاتِ ملیسا بود، با جان و دل حاضر بودم تمامِ تنم را فدایش کنم!

 

دستی گرم شانه‌ام را لمس کرد:

 

– غیاث جان آروم باش بابا!

 

چقدر تلخ بود که فرصتی برایِ خوشحالی کردن نداشتم!

اگر ملیسا بیدار بود، از اینکه پدرش اینگونه سعی در دلداری دادنم دازد خوشحال می‌شد!

 

– آقای ساعی، من شرایطتتونو درک میکنم.

برای منم سخته که بیمارم…خب چطوری بگم؟

 

نفسم را کلافه بیرون فرستاده و اهسته لب میزنم:

 

– خانم دکتر چرا لقمه رو دور سرت داری پیچ میدی؟ الان زن من رو اون تخت لامصب یه عالمه دم و دستگاه و لوله بِش وصل شده.

تا دیروز که یه حرف دیگه میزدین امروز چی شده که میگین تنش جواب کرده؟

الان من باید چیکار کنم تا خوب شه؟

یه چیو میخواین وردارین ازم؟ کجامه که همی الان دست بندازم و درش بیارم؟

 

با ارامش پاسخ داد:

 

– آقای ساعی فردی که مبتلا به سرطانه، اونم این نوع سرطان هر روز ممکنه یه اتفاقی واسش بیفته.

بعدم مطمئن باشین من اینجا سیب زمینی و پیاز نمیخوام! هم شما و هم پدرشون باید ازمایش بدین…

 

با مکث نگاهش را بین جفتمان چرخانده و ادامه داد:

 

– ازمایش برایِ عمل پیوند مغز و استخوان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x