[غیاث]
نور از لابهلای پردههای شیری رنگِ اتاق رد شده و رویِ نیم رخِ زیباش سایه انداخته بود.
نوکِ انگشتم را به آرامی زیرِ شکافِ کوچکِ لبهایش کشیده و تنِ نیمه عریانش را محکم تر به تنم چسباندم.
دمی عمیق از عطرِ مدهوش کنندهی تنش گرفته و آرام نامش را به لب جاری کردم:
– ملیسا؟
میانِ خواب و بیداری تکانی کوچک به تنش داد و پلکهایش را به آرامی گشود.
داغیِ لبهایم مهر شد و رویِ لالهی گوشش نشست:
– ملوس خانم؟ سرحال شو که باس آقاتو بدرقه کنیا! پاشو ببینمت خوبی؟
توی آغوشم چرخ خورد.
پیشانیاش را به تخت سینهام چسبانده و کفِ دستِ کوچکش را رویِ سینهام گذاشت.
سرمایِ تنش باعث شد تا پتوی گلبافت را تا رویِ سرشانههایش بالا بکشم و دستم محکم تر دورِ تنش پیچانده شود.
خواب الود و کشیده نامم را پچ زد:
– غیاث؟!
– جونش؟
لایِ پلکهایش را آرام باز کرد و قهوهایِ چشمهایش هوش از سرم برد.
سر خم کرده و آرام رویِ لبهای از هم فاصله گرفتهاش را پر سر و صدا بوسیدم و به اعتراضهایش توجهای نکردم:
– نکن غیاث، عه! میگم نکن بدم میاد سر صبحی!
ریز ریز خندیده و جیغِ استخوانهایش را در میآورم.
ابروهای خوش حالتش که اکنون بجز چند دانه کرک چیزی از آنها باقی نمانده بود را در هم کشیده و پچ زد:
– فکر نکن با این کارا میتونی مغزمو منحرف کنیا! هنوز حواسم هست بهم توضیح ندادی!
لبهایم را به گردنش چسبانده و کبودیِ پررنگی که رویِ ترقوهاش نقش بسته بود را محکم میبوسم:
– چیو توضیح ندادم ملوس؟
دستِ کوچکش چنگ شده و موهایِ تازه جوانه زدهام را محکم کشید و بی توجه به صدایِ نالهام گفت:
– اینکه دیشب کجا بودی!
لبهایم از حرکت ایستاده و بازدمم پر از شتاب زیرِ چانهاش رها میشود.
خودش را کمی عقب کشیده و نگاهِ کنجکاوش که همچنان ردِ کمرنگی از خماری را داشت به چشمهایم دوخته و میگوید:
– نمیخوای حرف بزنی؟
تموم دیشب میدونستم که کلافهای، میدونستم که داری حرص میخوری و فکرت یه جایِ دیگست ولی…چیزی نگقتم تا شاید خودت حرف بزنی… تا خودت بهم بگی چیشده، چیشده که یه دم اون ابروهای مردونت از هم فاصله نمیگرفت…غیاث؟
در سکوت خیرهاش میشوم و او لب چین داده و بغ میکند، آرام تر ادامه میدهد:
– من مگه محرم رازت نیستم؟ مگه همدت نیستم؟ مگه زنت نیستم؟ نباید بدونم چیشده که شوهرم اینقدر آشفته خاطره؟
از روی تخت بلند شده و پیراهنم را از رویِ زمین چنگ میزنم.
پرسشش را بی پاسخ میگذارم چرا که میدانم قلبِ کوچکش توانِ تحملِ اتفاقی که دیروز افتاده بود را ندارد.
روی تخت نیم خیز شده و پتو را رویِ سینهی برهنهاش سفت میکند و مغزِ من در بدترین حالت ممکنش بود و با این حال تنِ بلورینش که لایِ پتوی سرخ رنگ پیچیده شده بود، هوش و حواسم را زایل کرد…مغزم را هم همینطور!
– غیاث با توام؟ نمیگی چیشده نه؟
بی آنکه از بودنش خجالت بکشم، شلوارکم را با شلوارِ جینم تعویض کرده و تک کلمهای پاسخ میدهم:
– نه!
روی تخت وا رفته و دلخور میگوید:
– چی نه ؟ محرمِ رازت نیستم یا …
جملهاش را نیمه کاره رها کرد و به نشانهی قهر سر برگرداند.
چانه چین داده و اهسته گفت:
– باشه نگو اصلا! اشتباه از منه که اینقدر پاپیچت میشم…که اینقدر نگرانتم…شایدم…شایدم چون من بی عرضهم و نمیتونم حالتو خوب کنم که چیزی بهم نمیگی!
از گوشهی چشم خیرهام میشود و منتظرِ عکس العملم میماند.
پلک ریز کرده و سیاستِ زنانهاش را از نظر میگذرانم.
استین های پیراهنم را تا آرنج بالا زده و قدم به قدم به تختمان نزدیک میشوم.
جمع شدن شانههایش را از نظر گذرانده و همانطور که لبهی تخت را به تصرفِ خودم در میآورم، چانهاش را میانِ دو انگشت اسیر کرده و لب میزنم:
– ببینم شمارو؟
پر از ناز نگاهِ دلخورش را به نگاهم گره میزند.
انتهایِ چشمهایش نگرانی را دیده و لبخندی کنجِ لبم را به زور به بالا میکشد!
– قهر نداشتیما!
سرتقانه مشتِ کوچکش را رویِ رانِ پایش کوبید و گفت:
– داشتیم داشتیم داشتیم! وقتی بهم دروغ میگی معلومه که قهر داریم!
گوشهی پلکهایم چین افتاد.
سرشانههای عریانش را از نظر گذرانده و تا جایِ ممکن فاصلهی میانمان را کم میکنم.
نگاهش را با سماجت به گوشهی اتاق دوخته بود و خیرهام نمیشد!
– ملوس خانم، رو گرفتی که نبینمت یعنی؟
سکوتش مهرِ تاییدِ حرفم بود.
کلافگی و استیصال کم کم در وجودم رخنه کرد تا جایی که بالاجبار چانهاش را گرفته و بی توجه به نالهی از سرِ دردش، سرش را به سمت خودم چرخاندم.
اروارههایم را محکم رویِ هم فشرده و لب زدم:
– بازداشتگاه بودم!