رمان غیاث پارت ۱۴۵

4.7
(65)

 

 

 

در سکوت خیره‌اش می‌شوم.

کاسه‌ی چشم هایش لبالب پر از ذوق شده بود و آنچنان تنم را طواف می‌داد که گویی کعبه بودم!

مچ دستش را در دست گرفته و گونه‌ام را چون گربه‌ای لوس به کفِ دستش کشیدم:

 

 

– فهیمه…خوبه؟

 

 

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.

کمی به سمتم خم می شود و ملحفه‌ی سفید رنگ را تا رویِ شانه‌هایم بالا می کشد:

 

 

– خوبه، زودتر از تو بهوش اومد، نگرانته اونم!

سه چهار روز دیگه جفتتون با هم مرخص می‌شین.

 

 

نفسش را اسوده بیرون داد و مسکوت خیره‌ام شد.

پلک نمی‌زد و از نگاهش خستگی شُره می کرد.

می‌دانستم این چند روز خواب از نگاهِ زیبایش فراری شده!

 

 

– ای چند روزه، انگار یه تیکه ابر شده بودم، یه تیکه بغض که یه گِلو دورش پیچ خورده!

هر گوشه رو که نیگا می‌کردم تو رو می‌دیدم که داری راه میری، میخندی، لوس بازی در میاری واسم…

وقتی تو اتاق عمل بودی، قلبت واستاد!

 

 

کفِ دستش رویِ تخت سینه‌اش مشت شد و تلخندِ گوشه‌ی لبش به سانِ سوزنی ذوقم را کور کرد:

 

 

– قلبت که واستاد قلب منم واستاد.

ای لامصب فقط و فقط به امید ملوسش می‌زنه!

ای روزا خوب یاد گرفتم که زورِ نبودن تو به من و هفت جد و ابادِ من می‌چربه!

خیلی خاطر خواتیم ملوس!

 

 

پشتِ دستش را آرام می بوسم.

لبخندم عمق می‌بخشد و اینبار پس از مدت‌ها پلک‌هایم با آرامش یکدیگر را به اغوش می کشند:

 

 

– میمیرم اگه نباشی!

 

 

پیشانی به پیشانی‌ام سابانده، مماس به لب‌هایم جمله‌ام را زمزمه می‌کند:

 

 

– میمیرم اگه نباشی!

 

 

 

 

حاج خانم به‌خاطر سلامتی‌ام سفره‌ی حضرتِ زهرا انداخته بود و غیاث گوسفندِ چاق و چله‌ای را درست جلویِ پایم زمین زده بود.

هر چند رختِ بیمارستان به تنم نبود ولی همچنان بیماری را پشتِ سر می گذاشتم.

 

 

از روزِ قبل از عملم همچنان فهیمه را ندیده بودم، نمی‌دانستم چرا ولی گویا او تمایلِ زیادی به دیدنم نداشت!

 

 

غیاث قاشقِ سوپ را به لب‌هایم فشرد و بی توجه به نق زدن‌های پی در پی‌ام با مهربانی گفت:

 

 

– بخور قربونت برم، باز داری لج می‌کنیا! وا کن اون لبای بهم چسب خوردتو…

 

 

با پافشاری لب‌هایم را بهم چسباندم.

سرم را رویِ شانه برگردانده و نگاهِ خیره‌ام را از بالا تنه‌ی برهنه‌اش جدا کردم:

 

 

– نمی‌خوام!

 

 

نفسش را کلافه بیرون فرستاد.

نگاهِ پر از غضبش نشان می‌داد که از سر به سر گذاشتن با من خسته شده!

لبخندی بلاتکلیف رویِ لبش نشانده و با تهدید چشم‌ غره‌ای به سمتم رفت:

 

 

– لج کردنت واسه چیه؟

 

 

شانه بالا انداختم:

 

 

– خودت می‌دونی.

 

 

کاسه‌ی سوپ را کنار گذاشت.

تنش را به سمتم کشیده و در حالی که سعی می‌کرد اخم‌هایش را بهم پیوند نزند گفت:

 

 

– من از کجا بدونم؟

یه طوری حرف می زنی انگا من غیب گوئم!

دِ آخه چشاتو قربون از صبح غنچه‌ی لباتو وا نکردی به من بگی خرت به چنده؟ بعد من باید از کجا بفمم؟

 

 

پشت چشم نازک کرده و به آرامی با انگشت‌هایم بازی می‌کنم:

 

 

– من نمی‌دونم دیگه خودت باید بفهمی!

 

 

گوشه‌ی پلک‌هایش چین افتاد و لبخند به آرامی کنجِ لبش را بوسید!

دندان‌های ردیف و سفیدش را رویِ هم سابید و همچون گرگی گرسنه پر از حرص و طمع خیره‌ام شد:

 

 

– جوجوی نق نقوم چی می‌خواد یعنی؟

بغل‌ِ آق غیاثشو می‌خواد؟ می‌خواد ماچ ماچش کنم؟ یا بریم تو کار اعمال حسنه؟

 

 

دو دستم را به تخت سینه‌اش می‌کوبم.

همزمان که می‌خندم، غیض کاسه‌ی چشم‌هایم را پر می‌کند و غیاث بی توجه به اخم‌هایم دو طرف صورتم را محکم گرفته و با همان حرص و طمع می غرد:

 

 

– بگو دیگه چی می‌خوای؟ این همه راه جلو پات گذاشتم یکیشو انتخاب کن تا واست انجامش بدم.

 

 

سر به زیر گلویم فرو برد، رویِ استخوانِ ترقوه‌ام را بوسه باران کرد‌.

نوکِ زبانش زیرِ گلویم را قلقلک داد و من با ناز لب زدم:

 

 

– اصلاً منظورم این چیزا نبود آقا غیاث، تو خیلی فکرت منحرفه همش میره سمت همین چیزای بد بد!

 

 

هومِ کشداری زیرِ گوشم کشید.

بازو‌هایش دوطرفم را احاطه کرده و با زور مجبورم کرد رویِ تخت دراز بکشم:

 

 

– این چیزای بد بدو دوست نداری شما؟

یعنی من الان عقب بکشم و مثل این چند وقت بهت دست نزنم راضی میشی ملوسم؟

 

 

دروغ که حناق نبود در گلویم ببندد!

دست‌هایم پیشروی کرد و دورِ گردنش پیچید.

ناله‌ی لذت بخشم را میانِ لب‌هایم خفه کرده و خودم را بیشتر در اغوشش جا دادم:

 

 

– نه که دوست ندارم! تو فکرت خیلی جاهای بدی میره غیاث جونم، یه خورده اون ذهن منخرفتو درست کن قربونت برم!

 

 

لب‌هایی که تا رویِ سر شانه‌ی برهنه‌ام پیشروی کرده بود از حرکت ایستاد و سپس دندان‌هایِ نیشش محکم در همان نقطه فرو رفت.

جیغِ خفه‌ای از لابه لب‌هایم بیرون پرید و چشمه‌ی اشکم سریع به جوش و خروش افتاد:

 

 

– چیکار میکنی غیاث؟ دردم گرفت!

 

 

خبیث ابرو بالا انداخت.

بند‌های باریکِ تاپم را از روی شانه‌ام پایین کشید و گرسنه پچ زد:

 

 

– واسه زنم منحرف بازی در نیارم واسه کی در بیارم؟ واسه دخترای ایکبیری فامیل نکنه؟

قربون این تن و بدنِ بلوری و سفیدت بشم، بدو بیا اینجا مارک دارت کنم تا دیگه زبون درازی نکنی واسه من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x