صدای داد و هوارش بار دیگر بلند شد، کلافه بازویم را از میان انگشتهای ظریفِ ملیسا بیرون کشیده و رو به او با لحنی خشن میتوپم:
– حالیته چه ک…سشری داری بهم میبافی؟ یه چیزیو میخوام بهت بگم بچه جون وقتی که اسمت تو سِجِلِ من کوبیده بشه نه راه پس داری نه راه پیش، حالا که آق بابات میتونه با پول همه چیو فیصله بده، بکن از ما!
سرش را به نشانهی منفی به دو طرف تکان داد و اینبار هر دو دستش را با لرزش روی شانههای پهنم قرار داد و نالید:
– نمیخوام! نمیخوام بابام همه چیو درست کنه… تو مگه غیرت نداری؟ تو میخوای دختری که به دست خودت زن شده رو ول کنی که خوراک هر سگ و گربهای بشه؟
دست روی رگِ غیرت همیشه برآمدهام گذاشته بود و همین باعثِ بیشتر شدن خشمم شد، چانهاش را محکم در انگشتانم فشردم و بی توجه به صدای نالهی پر از نازش لب زدم:
– دِ نه دِ! گه میخوره کسی که بخواد به ناموسِ غیاثِ ساعی چپ نگا کنه، جفت چشای بی پدرشو از تو کاسه در میارم!
اشک به چشمهای درشتش نیش زد و آهسته و پر از دلخوری گفت:
– منم ناموستم! دیشب خودت زنم کردی! دیشب خودت پردهی بکارتمو زدی غیاثِ ساعی، یادت رفته؟ مرد باش و پای کاری که کردی وایستا!
مردانگیام را زیر سوال برده بود!
دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و همین باعث شد با رگ گردنی برآمده، صدایم را بلند کنم و پر از خشم بغرم:
– زنِ منه! عقدش میکنم!
صدای عربدهی بلندم، همه را در دم خفه کرد!
خیره به چشمهای دو دو زنِ ملیسا، پوزخندی روی لب نشانده و زمزمه کردم:
– عقدت میکنم تو هم میشی ناموسِ غیاثِ ساعی! اونوقته که دعا و ثنا میکنی که کاش دوباره بر میگشتی به این ساعت و این دقیقه!
چشمهایش نم دار شدند و لبهایش شروع به لرزیدن کرد اما با این حال مطمئن لب زد:
– مهم نیست واسم!
پوزخندم را خورده و به سمتِ افسری که اخم کرده به ما نگاه میکرد برگشتم و گفتم:
– باید زنگ بزنم.
بی حرف قبول کرد، از ملیسا فاصله گرفته و به سمتِ تلفنِ روی میز رفتم، شمارهی داراب را گرفته و منتطر پاسخش ماندم، طولی نکشید که صدای کلفت و مردانهاش در گوشم پیچید:
– بله بفرمایید!
صدایم را در گلو صاف کرده و گفتم:
– منم داراب، سریع اون سِجِل منو از تو پاتختی چنگ بزن واسم بیار پاسگاهِ نزدیک خونهی میثم، روشن شدی؟
کمی مکث کرد و بدون حرف گفت:
– چشم داداش!
گوشی را قطع کرده و خیره در چشمهای مشکی رنگِ افسر با جدیت زمزمه کردم:
– به عاقدتون خبر بده عقد کنونه!
سر چرخاندم و خیره در چشمهای ملیسا ادامه دادم:
– عروس کشون داریم امشب!
ا
[ملیسا]
چادر به سر کناش نشسته و از شدت استرس مشغول تکان دادن پاهایم بودم.
صدای داد و فریاد بابا قطع شده بود و انگار فهمیده بود چقدر برای تصمیمم، مصمم هستم!
انگشتهایم را در هم پیچ دادم که صدای پر از خشونتش کنار گوشم بلند شد:
– تکون نده اون پای لامصبتو عصابمو داری ب…گا میدیا!
پایم از حرکت ایستاد و از گوشهی چشم به اخمهای در همش نگاه کردم.
چند دقیقهای از محرمیتمان میگذشت و حال در حال امضا کردن کاغذ پارههایی بودیم که مارا به اسم هم زده بود!
کارِمان که تمام شد عاقد شناسنامه ها را به دستم داد و با نگاهی زننده براندازم کرد:
– خوشبخت باشین!
لحنِ صحبتِ پر انزجارش باعث خشم غیاث شد و دستش را به تخت سینهی مردِ عاقد کوبانده و گفت:
– هوی؟ کجا رو نیگا میکنی؟ شما چشاتو بده به من، نه زنم! حالیت شد یا جور دیگهای حالیت کنم؟
چشمم از پشت به گردن سرخش افتاد! معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده که اینگونه داد و بیداد راه انداخته است!
افسر با تشر رو به غیاث توپید:
– چخبره آقا؟ از صبح که اومدی اینجا هی میخوای یقهی یکی رو بگیری و پاره کنی! یه بار دیگه همچین رفتاری ببینم ازت یه راست میفرستمت بازداشتگاه!
فکر کردم گوشزدِ افسر باعث کوتاه آمدنش میشود اما اینطور نشد و غیاث خیلی رک و بی پرده زیر لب زمزمه کرد:
– ک.**..ن لقت!
همین که چشمهایم گرد شد به سمت من برگشت و با نیشخند نگاهی به سمتم حواله کرد و گفت:
– میکشی جلو اون یه تیکه پارچهی لامصبو یا موهاتو از دم قیچیش کنم؟
آب گلویم را به سختی پایین فرستاده و دستم را روی چادرم قرار دادم، حواسم نبود که موقعِ جلو کشیدنِ چادر، از مچ تا آرنجِ لختم بیرون زده لست.
دندان روی هم فشرد و سریع دستم را چنگ زد و حرصی گفت:
– صاب مرده همیشه باید یه جات بیرون زده باشه نه؟
لب زیر دندان کشیدم و حرفی نزدم، منی که همیشه نصفِ زبانم زیرِ زمین قایم شده بود اکنون جلوی این مرد بی زبانِ بی زبان بودم!
کارِمان که تمام شد و بعد از امضا کردن چند برگهای که نمیدانستم چیست از اتاق افسر خارج شدیم.
بابا و مردی که متوجه شده بودم برادر غیاث است روی صندلی های راهرو نشسته بودند و همین که چشمشان به ما خورد، از روی صندلی بلند شده و به سمتمان امدند.
برای در امان ماندن از خشمِ بابا ناچار تنم را پشت شانههای پهنِ غیاث پنهان کرده و پیراهنش را در چنگ فشردم.
روبرویم ایستاد و نگاهی نفرت بار به من انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
– خاک تو سر من با این بچه بزرگ کردنم! دلم خوش بود دخترم قراره سر بلندم کنه، نمیدونستم یه هرزه میشه که خودشو در اختیار اینو اون میذاره.
لب برچیدم و قلبم از توهینش که هر چند راست بود به درد آمد.
غیاث اما به جای من با خونسردی گفت:
– پدرِشین درست ولی خوش ندارم به زنِ من همچین نسبتایی داده بشه!