رمان غیاث پارت ۲۵

4.5
(63)

 

 

تنِ خسته‌ام را به زور از روی زمین بلند کردم که صدای تلق تلق استخوان هایم بلند شد!

 

دست روی هر دو زانویم گذاشتم و همانطور که به سمتِ شیر آبی که کنار دیوار بود میرفتم گفتم:

 

– خیله خب زودتر جمع کن کارو پس!

 

چشمی گفت و من پس از شستن دست‌هایم سوییچ موتورم را چنگ زده و از تعمیرگاه خارج شدم.

بدن درد شدیدی به جانم افتاده بود و تا زمانی که به خانه برسم، پشت موتور از درد به خودم پیچ میخوردم!

 

خانم جان، غزال و داراب به دیر امدنم عادت داشتن و میدانستم که الان در خواب به سر میبرند اما از ملیسا مطمئن نبودم.

به ارامی در خانه را باز کرده و موتورم را در حیاط پارک کردم

 

بدون اینکه کمترین سر و صدایی ایجاد کنم وارد خانه شده و از پله ها بالا رفتم.

 

صدای خر و پف بلند داراب حتی از اتاق خودش هم به گوشم میرسید.

 

در اتاق را به آرامی باز کردم و به محض ورود چشمم به ملیسا که روی تخت دراز کشیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود افتاد.

 

در اتاق را بدون کوچک ترین سر و صدایی بستم و پیراهن و شلوارم را، با شلوارکی راحتی عوض کرده و سمت تخت رفتم..

 

صدای نفس‌های منظمش نشان از خوابیدنش میداد.

طبق عادت این چند شب با فاصله از او روی تخت دراز کشیده و آرنجم را روی چشم هایم قرار دادم.

 

بوی عطر شیرین ملیسا در مشامم پیچیده شده بود، نفس عمیقی کشیدم و اهسته لب زدم:

 

– توله چه عطریم زده!

 

خواستم روی تخت چرخ بخورم تا فکرِ عطر لعنتی و شیرینش از سرم بپرد که همان لحظه صدای نازش در گوشم پیچیده شد:

 

– غیاث، اومدی؟

 

 

 

از نازِ صدایش ابرو در هم کشیدم و همانطور که سرم را به سمتش چرخ میدادم گفتم:

 

– مگه نخوابیدی تو؟

 

نگاه خمار و خواب آلودش را به چشم‌هایم دوخت و لب زد:

 

– منتظرت بودم بیای، نفهمیدم کی خوابم برد!

 

حرفی نزدم که در سکوت تنش را به سمتم کشاند، اینبار با فاصله‌ی کمی از من سر روی بالش گذاشت و اهسته گفت:

 

– شام خوردی؟

 

هرم داغ نفس‌هایش به بناگوش و گردنم برخورد می کرد، آب گلویم را سخت پایین فرستادم و تک کلمه‌ای جواب دادم:

 

– نه!

 

دستِ کوچکش را از زیر پتو بیرون کشید و روی تختِ سینه‌ام گذاشت!

نگاهم را از سقف گرفته و به چشم‌هایش خیره شدم!

 

– گشنت نیست؟

 

لب‌هایش با هر بار حرف زدن، دل از دلم می‌برد!

دمی عمیق کشیدم و لب زدم:

 

– ماتیک سرخ زدی؟!

 

لبخندی کوتاه کنج لبش نشست.

بر خلاف ظهر که از خجالت در خودش جمع شده بود اینبار بی پروا در چشم‌هایم زل زد.

 

یک دستش را زیر سرش تکیه زد و با انگشت‌های کشیده‌اش روی سینه‌ام خط هایی فرضی کشید و گفت:

 

– خودت گفتی واست بزنم! دوست نداری؟

 

نگاه سرکشم از روی مچ لختِ دستش به سمت شانه و گردن لختش کشیده شد و پایین تر رفت.

 

تخت سینه‌ی لخت و خط سینه‌ی درشتش از پشتِ سوتینِ اُختاپوسی شکلی که به چشمم زیادی آمده بود، کاملا در معرضِ دیدم قرار گرفت!

 

آب گلویم را سخت پایین فرستادم و خیره به بالا تنه‌ی درشتش آهسته زمزمه کردم:

 

– دوست دارم! خوشگل شدی…خیلی!

 

 

 

طناز خندید و گوشه‌ی لب سرخش را گزید!

پتو را از قصد از روی سر شانه‌های لختش پایین فرستاد و تنش را به تنم چسباند.

 

نگاهش را به تخت سینه‌ام که حال تند تند بالا و پایین میشد دوخت و لب زد:

 

– به حرفت گوش دادم! میخوام تلاش کنم واسه زندگیمون، میخوام یه فرصت به خودمون بدم! میخوام که…میخوام که کنارت باشم غیاث! تو چی؟!

 

نفس های داغش روی سینه‌ام پخش می‌شد و توان را از من زدوده بود!

نفسی عمیق کشیدم و زمزمه کردم:

 

– میخوای چیکار کنی؟!

 

بی پروا روی تنم لَم داد!

گونه‌اش را همچون گربه‌ای ملوس به سینه‌ام کشید و کف دستش را اغواگرانه روی بازویم حرکت داد:

 

– میخوام واست زنانگی کنم! امروز خانم جون میگفت زن باید از شوهرش دلبری کنه! دارم ازت دلبری میکنم خب!

 

از حرف‌هایش که در عین طنازی پر از سادگی بود خنده‌ام گرفت!

 

بی اراده دستم را دور کمر لخت و باریکش حلقه کردم و همانطور که جایمان را عوض می‌کردم لب زدم:

 

– خوب داری دلبری میکنی! خوب داری زنانگی به خرج میدی واسم!

 

روی تنش خیمه زدم و با نگاهی خمار به اندام ش خیره شدم.

تنها پوشش سوتین و شورتی بود که بالا و پایینش را پوشانده بود!

 

نگاهم از روی سینه‌هایش به سمت پایین کشیده شد و روی پی‌اِرسینگِ نافش زوم کردم و آهسته لب زدم:

 

– این فینگیلی چی میگه اینجا؟! با این قسمت میخوای چشم کیو در بیاری شما؟

 

 

با طنازی خندید و پیچ و تابی به اندامش زیرِ تنم داد و اغواگرانه لب زد:

 

– ما معمولا با این قسمت چشمِ آقامونو در میاریم!

 

گوشه‌ی ابرویم بالا پرید و کج خندی کنجِ لبم شکل گرفت و بیشتر روی تنش خیمه زدم:

 

– که اینطور! چشمِ منو که حسابی در آوردی توله سگ!

 

هر دو دستش را بالا گرفته و دور گردنم حلقه کرد، کمی تنش را از تخت فاصله داد و کنارِ گوشم پچ زد:

 

– خوشت اومد از لباسم؟ بخاطرِ تو پوشیدمشا! قشنگه؟

 

هوم کشداری گفتم و همانطور که نفسم را کنارِ بناگوشش بیرون می‌فرستادم، لاله‌ی گوشش را به دندان کشیدم و خمار زمزمه کردم:

 

– اونقدر قشنگه که دلم میخواد تو تنت جرش بدم جوجه طلایی!

 

– اینکه خیلی خوشگله غیاث، چطوری دلت میاد آخه؟

 

لحنش سر تا سر ناز داشت!

تنم در آتشِ خواستنش به تب افتاده بود و پر از نیاز سرم را در گردنش فرو کردم و پایین تنه‌ام را به بدنش کوبیدم و لب زدم:

 

– اگه دلت میخواد پارش نکنم خودت همین الان درش بیار بچه؟ بدو کوچولو!

 

ریز ریز خندید و سریع قفل سوتینش را باز کرده و اینبار با کمی مکث از تنش بیرون کشید!

 

حرارتی که از سمت بدنش به بدنم منعطف میشد، بیشتر از پیش خمارم می‌کرد.

اینبار کمی با خجالت صدایم زد و گفت:

 

– غیاث…من…من…یه خورده میترسم!

 

روی شانه‌اش را بوسیدم و به آرامی دستم را قابِ سینه‌اش کردم و لب زدم:

 

– نمیذارم دردت بیاد کوچولو!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x