تنم زیر تنش سخت تکان خورد و قبل از اینکه لبهای غیاث پر شتاب لبهایم را شکار کند درب اتاق به داخل کوبیده شد و صدای هول شدهی غزال در گوشمان پیچید:
– غیاث بیا ثریا داره میره!
چشمهایم تا اخرین درجهی ممکن گرد شد و نگاهم در نگاه کلافهی غیاث گره خورد!
حتی وضعیتی که در آن بودیمم باعث نشد که غزاله عقب نشینی کند و اینبار آهسته تر گفت:
– خانم جون گفت بیا برسونش!
غیاث از روی تنم بلند شد و گفت:
– میره که میره به ت…خمم که میره، زنگ بزنه به یه تاکسی بیاد ببرتش!
پا روی زمین کوبید و معترضانه گفت:
– داداش میگم خانم جون گفت ببر برسونش!
نگاهم را میانشان چرخاندم.
نمیدانم چرا امیدوارانه منتظر مخالفت غیاث بودم!
بر خلاف تصورم از روی تخت بلند شد و تیشرتش را از روی زمین چنگ زد.
رو به غزال گفت:
– برو میام!
غزال نگاهی به من انداخت و از اتاق خارج شد، آهسته پرسیدم:
– میخوای بری؟
نزدیک به در ایستاد و گفت:
– میام زود!
اعتراض نکردم.
حرفی نزدم و تنها به تنم تکانی داده و روی تخت چرخ خوردم و به پهلو پشت به در دراز کشیدم.
باز و بسته شدن در خبر از رفتنش میداد!
نمیدانم چرا توقع رفتنش را نداشتم که اکنون اینقدر در پرم خورده بود!
غیاث رفته بود!
رفته بود تا زنی را برساند که عجیب فکر میکردم زین پس جای پایش در زندگیام پررنگ تر شده است!
_♡__
قبل از اینکه فکر و خیال مغزم را بترکاند و اشکِ ناخواستهام روی گونهام جاری شود درب اتاق باز شد.
لابد غزال برگشته بود تا زخم زبانش را به جانم نیش بزند!
برگشته بود تا بگوید برادر عزیزش، همسرش را ول کرده و نامزد سابقش را چسبیده است!
روی تخت تکانی خوردم و خواستم ابراز بی حوصلگی کنم که صدایش باعث ریزش دلم شد:
– پرتقال کوچولو؟!
سرم را طوری به سمتش چرخ دادم که صدای مهرههای گردنم بلند شد.
پشت به من دست در جیب شلوارِ خوش دوختِ مشکی رنگش فرو کرده بود.
تخت سینهی برنزه و برقِ گردنبندش دلم را زیر و رو میکرد.
روی تخت نیم خیز شدم و امیدوارانه نگاهم را به چشمهایش دوختم و لب زدم:
– نرفتی؟
گوشهی لبش بالا فرستاده شد!
نزدیک تخت ایستاد و از همان بالا، با نگاهی که جذابیت از آن چکه میکرد خیرهام شد!
– پرتقال کوچولومو ول کنم برم یکی دیگه رو برسونم؟ خودش چلاغ که نیست، ماشالله دست و پاش بیشتر از من کار میکنه!
تمام فکر و ذکرم معطوفِ جملهی اولش بود!
پرتقال کوچولویش را ول نکرده بود!
وسط عشق بازیِ نیمه کاریمان، حرفِ خانم جانش را زمین انداخته بود تا مرا…پرتقال کوچولویش را ول نکند!
شیرینی حرفش تا عمقِ تار و پودِ تنم نفوذ کرد و لبخندی کوچک کنج لبم نشاندم!
لبخندم را شکار کرد، سرش را دلبرانه روی شانه کج کرد و نگاهِ جذابش را خیرهی من کرد و آهسته پچ زد:
– کجا بودیم؟
_♡__
کجا بودیم؟ درست همانجایی که من در آغوشت پیچ و تاب میخوردم و تنِ پر عطش تو، تمامِ من را در بر گرفته بود!
خواستم همین جمله را بگویم که روی صورتم خم شد، در حالی که هر دو دستش در جیب شلوارش فرو رفته بود و موهای کوتاهش روی پیشانی ریخته شده بود.
لعنت به او و ژستِ جذابش!
اصلا لعنت به نگاهِ خیرهاش که دلم را پیچ و تاب میداد.
حرفم را از نگاهم فهمید که دستش را از جیب بیرون آورده و انگشت شستش را به ارامی زیر لب پایینم کشید.
نوازش وار دستش را تکان داده و فشاری به چانهی کوچکم وارد کرد.
لبهایم کمی از هم فاصله گرفت و نگاه غیاث مستقیما چاکِ کوچکِ لبم را شکار کرد!
آب گلویش را سنگین پایین فرستاد و لب زد:
– نفسات…نفسات بوی توت فرنگی میده!
در خلسهای ارام فرو رفته بودم!
من پرتقال کوچولوی او بودم، پرتقال کوچولویی که نفس هایش بوی توت فرنگی میداد!
انگار دلم از این لحن مالکانه مالش رفته بود که اهسته نامش را نالیدم:
– غیاث!
به سانِ سوزن، لبش کنجِ لبم را مورد آماج بوسهی کوتاه و آرامش قرار داد و همانجا لب زد:
– پرتقال کوچولومو واسه رسوندنِ یه نفر دیگه ول نمیکنم! هیچ وقت این کارو نمیکنم.
لحنِ مطمئنش را دوست داشتم!
اینکه قرار بود همیشه در همین چهاردیواریِ آغوشِ مردانه اش حبس باشم را دوست داشتم و اما…
طوفان پیشِ از شروعِ حادثه هیچ گاه خبر نمیدهد!