رمان سودا پارت ۴۵

4.6
(44)

 

 

 

خورد و خوراکش براش مهم بود و خودش هم گفته بود که حسابی به شکمش می‌رسه.

 

مامانم همیشه می‌گفت اگه می‌خوای یه مرد و راضی نگه داری باید حواست به دوتا چیز باشه؛ یکی شکمش، یکی زیر شکمش.

 

بعد از اینکه محمد بیرون رفت من هم پشتش رفتم و هردو مشغول صبحونه شدیم. شاید می‌تونستم امروز یه ناهار خوب بپزم که وقتی دفعه‌ی بعد مهمون اومد نگه من دستپختش و نخوردم.

 

_ به چی فکر می‌کنی؟!

_ هیچی… به آهو باید زنگ بزنم نمی‌دونم پیام نگاه کرده یا نه. بگم ناهار بیاد.

 

سرتکون داد: آره حتماً بگو بیاد دیشب ناراحت شد اونطوری رفت.

 

تاکییدی که کرد دلم رو لرزوند. “حتماً!” ناراحتی آهو براش مهم بود؟ چرا؟

 

به خودم که نمی‌تونستم دروغ بگم، من خیلی وابسته‌ی مردی شده بودم که این مدت حواسش به من و حالم بود!

 

حتی اگه حس خاصی نداشتم و هرچند صوری اما اون شوهرم بود! صوری هم بود باید حواسم به زندگیم می‌بود.

 

_ باشه. ناهار میای؟

_ آره من هرروز میام مگه اینکه کاری داشته باشم که نیام.

 

بعد از صبحونه اون رفت سرکار و من به آهو زنگ زدم و بابت دیشب مجدد معذرت خواهی کردم و برای ناهار دعوتش کردم و قول دادم این دفعه کسی نباشه که بخواد اذیت بشه. دفعه‌ی قبل هم مانی بخاطر کارهاشون با محمد اومده بود وگرنه حرفی از دعوتش نبود.

 

ماکارونی رو به بهترین نحو ممکن درست کردم و میز رو چیدم و فقط کشیدن غذا رو گذاشتم برای لحظه‌ی آخر تا سرد نشه.

 

بهتر بود دوش آب سردی بگیرم تا خستگی و بوی غذا از تنم بیرون بره چون از موندن بوی غذا روی لباس بشدت بیزار بودم.

 

برای خودم آهنگ می‌خوندم زیر دوش و این عادت خیلی برام شیرین بود. هنوز خوندن آهنگ اول رو تازه تموم کرده بودم و مشغول فکر برای دومی بودم که در حموم باز شد و من هینی از ترس کشیدم.

 

این… این اینجا چیکار می‌کرد؟

 

سرش پایین بود و انگار اصلاً متوجه هم نشده بود که من حمومم.

 

آب رو بسته بودم تا حین کفی کردن موهام آب الکی مصرف نشه و احتمالاً بخاطر همین متوجه نشده بود من حمومم.

 

کم کم مشغول در آوردن لباس‌هاش شده بود و من همینطور خشکم زده بود و وقتی دستش سمتِ کمر شلوارش رفت جیغی زدم و با دست‌های کفی دوییدم و جلوی چشم‌هاش رو گرفتم.

 

 

 

نفس نفس می‌زدم و مطمئنن اون هم گیج شده بود.

_ تویی سودا؟

_ نه روحِ سوداس! این چه سوالیه؟ مگه نمی‌بینی خونه نیستم نمی‌گی شاید یه از خدا بی‌خبری رفته باشه حموم؟ نباید وقتی وارد یه مکان دیگه می‌شی ببینی چی هس چی نیست سرتو انداختی پایین میای تو؟

 

سعی کردم دستم و از روی چشمش پس بزنه.

_ آی سودا سوخت چشمام چیکار داری می‌کنی؟ بردار دستتو! خب گفتم شاید رفته باشی بیرون.

 

_ من مگه هرجا برم به تو خبر نمی‌دم؟ لباس ندارم بر نمی‌دارم سریع پشتتو به من کن.

 

پشت به من چرخید و دست‌های کفیم رو از روی صورتش برداشتم.

 

_ بی‌حیا! برو لباستو بپوش.

_ خب حالا. انگار چیشده… همه می‌بینن فیض ببرن، خانوم می‌گه برو لباست و بپوش.

 

دهنم از پروییش باز مونده بود تقریباً. این همون پسر سر به زیر و محجوبیه که روز اول تو فرودگاه تو چشم‌هام هم نگاه نمی‌کرد؟

 

از حموم که بیرون رفت سریع خودم رو گربه شور کردم و بیرون رفتم.

 

_ موهاتو خشک کن من مریض داری بلد نیستم.

_ حواسم هست مریض نشم نگران نباش.

 

هردو جلوی تلویزیون نشسته بودیم و منتظر آهو بودیم که بالاخره زنگ به صدا در اومد و محمد با زمزمه‌ی “من باز می‌کنم” سمت در رفت.

 

مشتاق بود برای دیدن آهو؟

لبخند لرزونی زدم و برای خوش‌آمد گویی سمت در رفتم.

 

_ سلام خوش اومدی آهو! چطوری؟

_ سلام سودا تو چطوری؟

 

شیطون چشمکی زد و ادامه داد: زندگی متاهلی خوش می‌گذره؟

 

برای حفظ ظاهر لبخندی زدم. هرچند که آهو تا حدودی از ماجرا خبر داشت.

 

محمد تعارف کرد و بعد از چای رفتیم و پشت میز نشستیم تا ناهار بخوریم.

 

_ مشکی یا؟

محمد بود که از آهو می‌پرسید نوشابه چه رنگی می‌خوره… من زیادی حساس شده بودم یا باید از من اول می‌پرسید؟! اصلاً نیاز بود که از آهو بپرسه؟

 

بغض تو گلوم بود اما خودم دست دراز کردم و نوشابه‌ی مشکی رنگی برای خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم.

 

فضا برام سنگین شده بود انگار.

 

عقب کشیدم و محمد زیر چشمی نگاهم کرد و اشاره‌ای به ماکارونی‌ای که هنوز مونده بود کرد:

_ چرا نخوردی؟

_ گشنم نیست.

 

 

سریع از پشت میز بلند شدم و سمت پنجره‌ی اتاق رفتم تا بازش کنم و هوایی تو صورتم بخوره.

 

چرا فکر می‌کردم محمد به آهو حس‌هایی داره؟

 

با صدای تشکر کردن محمد به آشپزخونه برگشتم و با کمک آهو وسایل و جمع کردم و با هم شستیم.

 

سه نفره نشسته بودیم و چای می‌خوردیم و آهو شب عروسی رو برامون بازسازی می‌کرد انگار که داشت تمام اتفاقات اون شب رو تعریف می‌کرد اما به آخر شب و رفتن به خونه که رسید مکث کرد و من فهمیدم که بخاطر اون اتفاقات و ماجراها بین مانی نمی‌دونه که چی بگه.

 

با صدای زنگ گوشیِ محمد سرم سمتش برگشت و اون با عذرخواهی کوچیکی ما رو تنها گذاشت.

 

به محض اینکه وارد اتاق شد آهو نگران پرسید: سودا خوبی؟ چیزی شده؟

_ نه، خوبم چیزی نشده.

 

با برگشتن محمد چیزی نگفتم و محمد حاضر و آماده برای حفظ ظاهر خم شد و گونه‌م رو بوسید و من ته دلم پوزخندی به این حرکتش زدم.

 

_ من باید برم شرکت عزیزم. یه جلسه‌ی فوری پیش اومده حتماً باید باشم.

 

سر تکون دادم: باشه عزیزم مراقب خودت باش.

 

آهو تک سرفه‌ای کرد و انگار مردد بود برای گفتن حرفش و من سوالی نگاهش کردم.

 

_ میگم… می‌شه منو تا یه جایی برسونید اگه مسیرتون همون طرفیه. البته ببخشیدا.

 

محمد با خوش‌رویی قبول کرد و من دوباره دلم لرزید برای این با هم رفتنشون.

 

حسم به این مرد فقط یه وابستگی ساده بود؟ یا چیزی فرا تر از اون؟ من که رادمان و می‌پرستیدم پس حالا چی‌شد؟

 

سمت آلبوم عروسیمون رفتم و عکس‌هامون رو یکی یکی ورق زدم و نگاه کردم.

 

چرا هرکی به من می‌رسید و من یکم بهش حس پیدا می‌کردم با نزدیکترین فرد زندگیم بهم ضربه می‌زد؟

 

دفعه‌ی قبل خواهرم و حالا رفیق صمیمیم… اما ما از اول هم با هم قول و قرارهامون رو گذاشته بودیم و حالا نباید چیزی که حقش بود رو ازش می‌گرفتم.

 

من باید قوی می‌بودم الان هنوز اولش بود و می‌تونستم کنار بیام باهاش.

 

خسته لبخندی زدم و رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا فکر و خیال نکنم.

 

من تاحالا یکبار بخاطر فرار از چیزی که می‌خواستمش و مال من نمی‌شد چهار سال دوری رو تحمل کردم حالا هم می‌تونم برای فرار از چیزی که سهم من نیست بهونه‌های مختلفی جور کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
DNA
DNA
10 ماه قبل

رمانت خیلی خوبه👍🏻
لطفاً زود به زود پارت بزار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x