برانکادر را حرکت داده و در اخرین لحظات و درست قبل از ورودم به اتاق عمل چشمم به هر سه نفرشان افتاد…
صابر و سیاوش و میثاق…
سه نفری که در روزگاری دور و دراز، داستانهای زیادی با هم داشتیم!
_♡__
[ملیسا]
داراب ترسیده بود!
رنگِ رخش به گچ دیوار شباهت داشت و مدام از این سمتِ خانه به آن سمت میرفت.
جز من و غزال و داراب کسِ دیگری در خانه نبود و خانم جان، صبحِ زود به روضهی همسایه رفته بود!
– غزال کلید این صندوقِ لامذهب کجاست؟
صدای فریاد داراب شانهی هر دونفرمان را به بالا پراند.
تا به حال این رویِ داراب را ندیده بودم!
غزاله هم درست مانند من از دادِ داراب شوکه شده بود که ترسیده از جا برخواست و گفت:
– کلید واسه چی داداش؟
نبضِ وحشتناکِ شقیقههایش را از همین فاصله هم میدیدم.
چشمهایش به رنگ خون در امده بود و اروارههای لرزانش را محکم روی هم فشرده و گفت:
– خانم جان کلید اینو کجا گذاشته میگم؟ لابد میخوام به یه زخمی بزنمش!
شور به دلم افتاده بود و از جا بلند شدم.
یک قدم به سمتش برداشته و گفتم:
– چیزی شده اقا داراب؟
خیرهام شد و لبهایش لرزید، گویی برایِ گفتنِ جملهاش تردید داشت و با این حال گفت:
– یه چیزی میگم هول نکن زن داداش!
خواستم سر تکان بدهم و به او اطمینان خاطر بدهم تا حرفش را بزند ولی قبل از من با عجله گفت:
– داداشو بردن بیمارستان!
_
صدای جیغِ وحشتناک غزاله و پشت بند آن داد بلندش مرا آگاه کرد که گوشهایم درست شنیدهاند!
– یا فاطمه زهرا! چیشده داداش؟
نگاه داراب به من بود و نگاه من لبهای او!
غیاث راهی بیمارستان شده بود؟
دلم وحشتناک به شور افتاده بود و برای نیفتادنم به ناچار بازوی غزاله را چنگ زده و گفتم:
– بیمارستان چرا؟
برگشت و دوباره کف دستش را به درب بستهی صندوق کوبیده و گفت:
– کلید این لامذاب کجاست؟
بی توجه به صدای دادش، بلند تر از او جیغ زدم:
– کری نمیشنوی؟ میگم واسه چی بردنش بیمارستان؟
صدای دادم باعث شد که دستهای غزاله روی شانهام نشسته و به ارامی بگوید:
– هیس اروم…اروم هیچی نشده!
نگاه داراب میلرزید اما لرزشِ وحشتناک پاهای من، دست او را از پشت بسته بود!
با کمک غزاله روی مبل نشستم و داراب نزدیکم ایستاد.
مردمکهای لرزانم به لبهایش خیره بود و هر لحظه منتظر سقوطِ قلبم بودم که گفت:
– تو تعمیرگاه حالش بد شده زن داداش، فقط همین! الان میخوام پول ببرم!
جملهی اخرش را نشنیده گرفته و همچون فشنگ از روی مبل بلند شدم.
شالم را روی سرم انداخته و با استیصال به غزاله که همانند من میلرزید نگاه کرده و گفتم:
– میشه مانتومو بیاری؟
بی حرف و با سرعت از پلهها بالا رفته و من قبل از اینکه به داراب فرصتی برای اعتراض بدهم گفتم:
– منم میام…من باید بیام!
_♡__
دهان باز کرد که حرفی بزند و من با استیصال و دیوانگی گفتم:
– نه…نه میام…میام!
به گریه افتاده بودم و دلِ داراب انگار به حالِ پریشانم آتش گرفته بود که آنگونه نگاهم میکرد!
غزاله لباس پوشیده و در حالی که مانتوی من را به دست داشت، از پله ها پایین آمد و پشتِ سرم قرار گرفت.
تند تند کمکم کرد که مانتو را تن بزنم و گفت:
– بریم داداش…بریم!
– تو کجا؟ بمون کلید این صندوقو پیداش کن!
غزاله هم از موضعش پایین نیامد و سر بالا انداخت..
در نهایت داراب به اجبار با هر دویمان راه آمد و از خانه بیرون زدیم.
در تمامِ طولِ مدتی که توی ماشین نشسته بودم تنها به یک نفر فکر میکردم!
به غیاث…همسرم!
فکرِ اینکه حتی خراشی روی تنش بیفتد مرا به جنونِ آنی میرساند!
چند خیابان مانده به بیمارستان، به ترافیکی وحشتناک برخورد کردیم!
راننده مدام غر میزد و داراب کلافه نفسش را بیرون میفرستاد!
ترسیده تر از آن بودم که زمانم را در تاکسیِ قراضهی پیرمردِ غرغرو سپری کنم.
بی حرف دستگیرهی در را پایین کشیده و پیاده شدم.
بی توجه به صدای داد داراب از لای ماشین ها عبور کرده و خودم را به پیاده رو رسانده و تا رسیدن به بیمارستان یک نفس دویدم!
حتی دردی که بر اثر خراش افتادنِ پشت پایم متحمل میشدم، باعث عقب نشینی کردنم نشد و زمانی به خودم آمدم که روبروی پذیرش و پرستاری سر به زیر ایستاده بودم و با نفس نفس پرسیدم:
– کجاست؟ شوهرم…غیاث…غیاثِ ساعی کجاست؟
_♡__
عضویت در ویآیپی با تخفیف👇🏻🌸
https://t.me/c/1741994204/9653
رمان خوبیه ولی پارتاشو کم میزارید ازتون خواهش میکنم ادمین عزیز نهایت تلاشتون زیاد کردن پارتاش باشه 😭 😭 برا امشب که خیلی کم بود حدعقل میزاشتی این ملی باغیاثش چشم تو چشم میشد 🫂