از نوکِ پا تا فرقِ سرم به آرامش نشست و من چقدر احمق بودم که اینگونه آرام میشدم!
از این حالِ چندشی که به جانم افتاده بود حالم بهم میخورد و انگار تازه فهمیده بودم که از همان ابتدای این زندگی، تنها منم که آزار میبینم!
این ملیسایِ وابستهی محتاجِ توجه چقدر من نبودم!
چقدر از منِ سرکش فاصله گرفته بودم!
چقدر از ابتدایِ این زندگی از خودم….از ملیسای درونم فاصله گرفته بودم!
حالم بدم را فهمیده بود که مشتهای کم توانم روی سر و شانه و سینهاش را با آغوش باز پذیرا میشد.
روی موهای بیرون ریخته از شالم را به ارامی بوسید و همانجا پچ زد:
– هیش اروم باش!
آرامش مدت زمانی دور و دراز بود که از من فاصله داشت و دستم به آن نمیرسید.
هق هقم را در سینهاش خفه کرده و نالیدم:
– چرا اذیتم میکنی؟! چرا…چرا…!
این چرایِ بی جواب ماندهی لعنتی بدجور آزارم میداد.
کاش به پاسخش میرسیدم! کاش…
_♡__
بر خلافِ تلاش های بیهودهی من و خانم جان غیاث قصدِ رفتن به محل کارش را داشت.
خسته از تلاش های بی فایدهام، روی تخت پشت به او دراز کشیده و سرم را زیر پتو فرو کردم.
بعد از گریههای جان سوزم وسطِ حیاط، چند شبی میشد که دوباره اغوشش را به من هدیه داده بود، درست مثل همین الان که از پشت در آغوشش محصورم کرده بود و کنار گوشم با دلجویی میگفت:
– خانم کوچولو؟ الان قهری مثلا؟ پاشو میخوام برم سرِ کار!
_♡__
با انگشتِ اشاره هر دو گوشم را گرفتم، نه که صدایش باعثِ آزارم شود، نه!
میخواستم با این کار اعتراضم را نشان بدهم!
خم شد و درست رویِ بندِ انگشتم را بوسید، پس از آن ته ریشِ زِبرش را به سر شانهام کشیده و گفت:
– پاشو دیگه بچه!
پلکهای خستهام را آرام از هم فاصله میدهم، موهای آشفتهاش روی پیشانی و ابروهایش سایه انداخته بود و چرا چهرهی سر صبحیاش اینقدر به چشمم جذاب میآمد؟
کمی روی تخت جابهجا شده و گفتم:
– برو خب، من که جلوتو نگرفتم.
انگشتِ اشارهاش را درست مابینِ ابروهایم کوبید و با لحنی خندان گفت:
– پس این اخما چی میگه؟
گوشهی پتو را مچاله کرده و تا روی سرم بالا کشیدم:
– حرفِ مفت!
صدایی نفسی که از روی بی حوصلگی و کلافگی کشید در گوشم پیچیده شد.
بالا و پایین شدنِ تخت را احساس کردم، گوشهی پتو را کمی پایین داده و از لای یک چشمم خیرهاش شدم.
بالای تخت دست به کمر و کلافه ایستاده بود:
– برم دیگه؟ شب اومدم نبینم تو همی!
حرفی نزده و بجای آن اینبار پر سر و صدا تر پتو را روی سرم کشیدم و پشتم را به در کردم.
از موضعش پایین نمیامد و اینبار من هم کوتاه نمیآمدم!
قرار نبود هر بار من عقب نشینی کنم!
میدانستم غیاث مردی نیست که بخاطرِ یک زن از موضعش پایین بیاید ولی نه…
من…اینبار به او یاد میدادم!
_♡__[غیاث]
– به خدا داداش من چیزی نگفتم بهش، بحثِ پول بود یهو خودِ زن داداش رفت اونور زنگ زد به یکی، بعدشم بدونِ اینکه چیزی به ما بگه از بیمارستان زد بیرون…
نوکِ انگشتم را روی شانهی داراب کوبیدم:
– مثل ماست واستادی اونجا نرفتی دنبالش؟
شرمنده سر پایین گرفت:
– گیج شده بودم داداش! به جانِ خودت قسم!
کلافه نفسم را پایین فرستادم.
حدسِ اینکه ملیسا بخاطرِ من به پدرش رو انداخته بود اصلا کارِ سختی نبود!
و صدالبته این را هم میدانستم که پدرش، حتی حاضر به شنیدنِ صدای او نبوده و همین آزارم میداد!
مردی که در کلانتری دیده بودم به هیچ عنوان حاضر نبود سد دفاعیاش را بشکند و من نمیخواستم که ملیسا بخاطرِ من به او رو بیندازد!
این رو انداختن ازارم میداد!
سر تکان داده و حرفی نمیزنم…
راهم را کج کرده و جلویِ درب مشغولِ پوشیدنِ کفشهایم شدم و داراب گفت:
– نمیشه نری داداش؟
سر بالا انداختم:
– باید برم، کار دارم!
صدای دلخور و بلندِ خانم جان از توی هال در گوشم نشست:
– اره بذار بره اینبار قطع نخاع شدشو واسم بیارن!
هر چند خندهام گرفته بود ولی با این حال حرفی نزدم!
تنها پاسخم خداحافظی بلندی بود که به گوشِ خانم جان رساندم.
سوارِ موتور شده و بجایِ اینکه مقصدم را به سمت تعمیرگاه مشخص کنم، به سمتِ خانهای رفتم که مدتها بود گذرم به آنجا نیفتاده بود!