رمان غیاث پارت ۶۳

4.8
(27)

 

 

 

غیاث با تخسی و کمی کنایه پاسخ داد:

 

– چیکارش داری زنمو؟ میخوای ببری دوباره دقش بدی؟

 

لبخند روی لبِ غزال سریع رنگ باخت!

احتمالا مغزش همانند من به همان روزی فلش بک خورده بود که خودزنی کرد تا غیاث را به جان من بیندازد!

 

با نوک انگشتانِ پایم به آرامی به بازویش کوبیده و چشم و ابرو آمدم.

غزال لبخندی زورکی روی لب نشاند و پاسخ داد:

 

– نه داداش، ببخشید من برگردم پایین!

 

قبل از اینکه درب را ببندد، هول شده صدایش زدم:

 

– عه غزال! وایستا کجا میری عزیزم؟

 

از روی تخت بلند شده و به سمت درب رفتم، سر به زیر ایستاده بود و تکان های خفیف شانه‌اش بغضش را لو می‌داد!

دست پشت کمرش سرانده و به داخل اتاق هدایتش کردم چرا که صدای بلند هِر و کِر ثریا مغزم را متلاشی کرده بود.

 

در را بستم و اهسته گفتم:

 

– غیاث منظوری نداشت مگه نه؟

 

ناراحتی غزال زیادی به چشم آمده بود که غیاث به یکباره از روی تخت بلند شده و به سمتمان آمد، دست دور شانه‌ی خواهرش سرانده و گفت:

 

– بیا اینجا ببینمت وِزه خانم! چه سریع به تِریش قبای خانم خانما بر میخوره! آخ که من توئه وِزه رو نداشتم چطوری می‌خواستم این همه سال دووم بیارم!

 

بالاخره گل لبخند روی لبِ غزاله نشست و گونه‌ی برادرش را بوسه باران کرد!

غیاث آرام روی پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

 

– کجا میخواین برین حالا؟

 

غزال سریع دست دور شانه‌ام پیچاند و گفت:

 

– بریم خرید! مردای این خونه که مارو خرید نمیبرن، دلمون پوسید! حداقل خودمون بریم!

 

غیاث با کمی مکث حرفش را تایید کرده و اجازه‌ی رفتنم را صادر کرد.

همین که غزاله جیغ کشان از اتاق به منظور آماده شدن خارج شد، رو به من گفت:

 

– زیاد سر پا نمونی واست خوب نیست!

 

 

 

چشمی گفته و روی گونه‌اش را بوسیدم.

قبل از جدا شدن یک دل سیر گلویش را بو کشیدم و سپس با غر غر گفتم:

 

– مگه میشه یه عطر اینقدر خوش بو باشه آخه!

 

غیاث حرفی نزد و تنها به نگاهِ مشکوکش ادامه داد و من بعد از آماده شدنم، برای خالی نبودنِ عریضه تنها یک برق لبِ ساده روی لب‌هایم کشیدم و به غر غرِ غیاث مبنی بر پاک کردنش توجه‌ای نکردم.

 

همراهِ غزاله از اتاق خارج شدیم.

شوری به دلم افتاده بود که مبادا در زمانِ نبودنم ثریا کرم ریزی کند!

دلم نمی‌خواست که مبادا از ناز و عشوه‌های دخترانه و خرکی‌اش جلوی غیاث بیاید!

 

با تردید وسط پله ها ایستادم و غزال با تعجب گفت:

 

– چرا نمیای؟

 

کمی این پا و آن پا کرده و تردید را کنار زدم:

 

– میترسم! از این دختر خاله‌ی تو همه چیز بر میاد والا!

 

کمی مکث کرده و سپس گفت:

 

– نمیشه که نیای، من نمی‌دونم واسه تولدش چی بخرم که بیشتر دوست داشته باشه! بعدشم داداشم از اون مدل مردا نیستش! بیا بریم!

 

بی توجه گفتم:

 

– الان بر میگردم.

 

خیالم راحت نبود که پله‌ها را یکی یکی به سمت بالا طی کرده و وارد اتاق شدم.

با نیم تنه‌ی لخت و به شکم روی تخت دراز کشیده بود و همین که صدای درب را شنید، با غر غر گفت:

 

– این لامصب در داره ها!

 

درب را آرام بستم و به تخت نزدیک شدم:

 

– غیاث!

 

سرش را کمی از روی بالش فاصله داد و با پلک‌هایی نیمه خمار خیره‌ام شد:

 

– نرفتی که بچه!

 

کمی این پا و آن پا کرده و در نهایت دلم را به دریا زده و گفتم:

 

– میشه تا وقتی ثریا اینجاست از اتاق بیرون نری ؟

 

 

 

دستش را زیرِ سرش جک زده و روی تخت نیم خیز شد.

نگاه خمارِ لعنتیِ جذابش را به چشم‌هایم دوخته و لب زد:

 

– خب اگه تشنه یا گشنم شه چی ؟ بازم نباید برم ؟

 

شیطنتی که ته چشمانش دویده بود خیالم را راحت می کرد که حرفم پذیرفته و شاید از اول هم میلی به پایین رفتن نداشت!

حداقل نه برای احوال پرسی با ثریا.

 

این پا و آن پا میکنم و میگویم:

 

– خب به داراب میسپرم واست آب و دونه…یعنی چیز…آب و غذا بیاره بالا!

 

لب‌هایش را محکم روی هم فشرد تا مبادا خنده‌اش به بیرون درز پیدا کند!

برای سوتیِ ناحقی که داده بودم کمی گونه‌هایم سرخ شد و زیر چشمی خیره‌اش شدم.

 

قفسه‌ی سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد و گفت:

 

– برو خیالت راحت، فقط قبل رفتن به داراب بگو واسم آب و دونمو بیاره بالا!

 

پشتِ بندِ صحبتش بلند زیر خنده زد.

انگار صدایِ خنده‌اش جانی دوباره به پاهایم وصل کرده بود و با این حال چشم غره‌ای نثارش کرده و گفتم:

 

– خب حالا دست نگیر!

 

پلک بست:

 

– برو دیرت نشه، از اونورم دیر نیاین ها! خوبیت نداره زن و دختر مردم تا شب بیرون بمونن!

 

چشمی گفتم و قبل از اینکه عقب گرد کنم صدایم زد:

 

– ملی؟

 

سر به سمتش چرخاندم.

لب‌هایش را به طورِ بامزه‌ای غنچه کرد و گفت:

 

– بوس خداحافظی رو یادت رفت!

 

خنده‌ام را پشت لب‌های بهم فشرده‌ام پنهان کردم.

با سه گام بلند خودم را به تخت رسانده و بوسه‌ای محکم روی لب هایش کاشتم و سپس به سرعت و خجالت زده از اتاق خارج شدم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x