پلکهایش را محکم روی هم فشرد.
طوری که گوشهی چشمهایش چین خورد و سپس به آرامی لب زد:
– وای ملیس! بهت گفتم تا وقتی زندگی ت…خمی خودمون رو هواست پای یه بچه رو وا نکن توش!
لب چین میدهم، بغض پاره سنگ شده بود و راه تنفسیام را مسدود کرده بود.
یک قدم به سمتش برداشته و کف دستم را به ارامی روی تختِ سینهاش گذاشتم:
– غیاث…غیاثم…زندگی ما…زندگی ما خوبه! من و تو ، خانم جون، غزال، داراب، من و تو یه بچه داریم غیاث!
کفِ دستش را گرفته و به آرامی روی شکمم گذاشتم، بغض کرده به چشمهای بی حسش خیره شدم:
– غیاث ببین! ما یه بچه داریم، به خدا… زندگیمون خوبه! غیاث…
مچِ دستش را با کمی خشونت از دستم بیرون کشید:
– من نمیدونم چرا با هر چی احساسی برخورد میکنی ملیسا؟ یه نگاه به سر و وضع زندگیمون بنداز! مگه ما مریضیم که پای یه بچه رو وا کنیم؟
هر قدمی که به سمتِ عقب بر میداشت را با گامی کوچک پر می کردم.
اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونهام سر میخورد:
– سر و وضع زندگیمون چشه؟ غیاث من…من دوست دارم! من تو رو، زندگیمونو، این بچه رو دوست دارم!
خشکش زد!
اولین باری بود که با این صراحت علاقهام را بیان میکردم!
دستهای کوچکم را به آرامی دورِ کمرش پیچانده و سرم را به تختِ سینهاش تکیه میدهم:
– من و تو زندگیمون خوبه، من میدونم که…پدر و مادرِ خوبی واسه این بچه میشیم! من دوست دارم، تو هم دوسم داری! مگه…مگه همین واسه ساختنِ زندگیمون کافی نیست؟
پس از کمی مکث دستش به آرامی رویِ شانهام نشست!
با حسِ در آغوش کشیده شدنم لبخندی کوتاه میانِ بغض روی لبم نشست اما طولی نکشید که مرا از آغوشش جدا کرد!
با نگاهی بی حس خیرهی نگاهً خیسم شد و لب زد:
– نیست ملیس…چون اون حسی که تو ازش حرف میزنی رو…من ندارم!
دقیقا نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت از بحثی که میانمان رخ داده بود میگذشت!
گوشهی تخت خودم را به آغوش کشیده بودم و نگاهِ مات ماندهام به روبرو دوخته شده بود!
دیگر خبری از استرس، ترس، ناراحتی و غم نبود.
سنگین بودم.
سرم از هجومِ افکاری که به مغزم میتاخت درد میکرد و زبانم از حرفهای که نزده بودم لال شده بود.
غیاث لبهی تخت نشسته بود، سرش را میانِ دستهایش پنهان کرده بود و هر از گاهی صدایِ نفسهای بلندش به گوشم میرسید.
گونهام را رویِ زانو گذاشته و آهسته صدایش میزنم:
– غیاث؟
حرفی نزد.
قطرهی اشک رویِ گونهام پیاده روی می کرد، آبِ بینیام را بالا کشیده و بی نفس ادامه دادم:
– اگه…تو تمومِ این مدت…دوسم نداشتی، پس چرا طوری رفتار کردی که انگار مهمم برات!
بالاخره سرش را به سمتم چرخاند، نگاهِ خسته و کلافهاش را به منی که بی تحرک روی تخت نشسته بودم دوخت و گفت:
– چون مهمی! ملیسا…تو زنمی، جات رو سرمه، عضوی از خانوادمی، حتی...
دمی عمیق گرفت و ادامه داد:
– حتی مادرِ اون بچهای ولی…
رشتهی کلام را به دست میگیرم و مابقیِ جملهاش را با حسی تلخ بیان میکنم:
– ولی دوستم نداری! قلبت…واسم نمیتپه!
سکوت، یگانه صدایِ اتاق بود!
تکانی به خودم میدهم، آهسته از رویِ تخت پایین آمده و راهم را به سمتِ کمد کج میکنم، صدای بلند شدنش از روی تخت و سپس صدایِ آرام خودش توی گوشم میپیچد:
– چیکار داری میکنی؟
برقِ حلقهام چشمم را کور کرده بود، دست دراز کرده و کاورِ مانتو و شلوارم را بر داشته و درهمان حال میگویم:
– معلوم نیست؟
– میخوای بری؟
کاورِ لباسهایم را یک به یک بر میدارم.
طعنههایی که بار قبل چون تیر قلبم را شکاف داده بود، همچنان در گوشم زنگ میخورد.
جلویِ همین کمد ایستاده بودم، لباسهایم را جمع می کردم و غیاث، بی آنکه بداند کنایههایش چه بر سرِ دلِ احمقم میاورد، زیر رگبارِ حرفهایش قرارم داد!
لباسها را یک به یک رویِ ارنجم انداختم و اهسته گفتم:
– آره! میخوام برم.
حرفی نزد، روی پاشنهی پا چرخیده و بدونِ آنکه نگاهش کنم لب زدم:
– میخوای بگی، تو که جایی رو نداری بری؟
آره، راست میگی! من جایی رو ندارم، تو تموم این مدت بابام سراغی ازم نگرفته، راست میگی! هر حرفی که داری روی نوکِ زبونت مزه مزهش میکنی تا بگی راسته!
لبخندی بی هدف روی لبم نشاندم:
– میرم خونهی بابام! نترس، نصف شب وقتی ببینه با یه چمدون جلوی در خونش وایستادم رام میده! رگ غیرتت واسه این موضوع باد نکنه آقایِ پدر!
نگاهش رنگِ خون گرفته بود!
نیشخند، به کنجِ لبم چسبید و آهسته گفتم:
– جایی نمیمونم که بعد از هشت ماه زندگیِ مشترک بفهمم شوهرم، مردم، بابای بچهم، دوسم نداره!
مانتوی مشکی رنگم را به تن میکشم، شب از نیمه رد شده بود و با این حال تصمیمِ من برای رفتن جدی بود!
آنقدر جدی که مطمئن بودم با این حالِ طغیان گر، نمیتواند مانعِ رفتنم شود!
کفِ دستم را محکم روی لبم کشیده و به ردِ رژِ لبی که پخش شده بود نگاه کردم:
– حق با تو بود! پای یه بچه نباید به زندگیِ…زندگی بی ثباتمون باز میشد، فقط کاش قبل از اینکه اینطوری خوردم کنی، از همون اولِ کار بهم میگفتی علاقهای در کار نیست، اینطوری دل کندن واسم راحت تر بود!
_♡__