دکتر نزدیکم شد، دستش را با کمی خشونت رویِ شانهام کوبید و گفت:
– آروم باش! درکِ شرایط سخته میدونم، ولی کسی اینجا قاتل نیست، تو هم مقتول نیستی!
لبمیلرزانم!
نوازشِ دستِ بابا همچنان رویِ کمرم ادامه داشت.
چرا درکِ شرایط اینقدر سخت بود؟
– از نظر پزشکی درست ترین کار اینه که اون بچه سقط بشه تا بهتر بتونیم به وضعیتِ شما رسیدگی …
میانِ حرفش پریده و شانهام را از زیرِ دستش سر میدهم:
– حرفاتونو شنیدم! مگه تصمیم با من نیست که میخوام چیکار کنم واسه زندگیم؟
نگاهِ پر نفوذش را به چشمهایم دوخت.
سرد و سنگین، طوری که انگار در طولِ روز با هزاران هزار موجودِ احمق همانندِ من برخورد میکند!
پشتِ دستش را رویِ گونهام سرانده و خطاب به بابا گفت:
– واسه درمانشون زودتر اقدام کنید!
همین!
تنها همین یک جمله را به زبان آورده و رفت!
توقعِ بیشتر ماندنش را نداشتم، اصلا دیگر چیزی به اسمِ توقع در من باقی نمانده بود انگار!
پلک رویِ هم میکوبم.
نمیدانم چرا نگاهِ منتظرم را دور تا دورِ اتاق میچرخانم تا بلکه ردی از او ببینم و نیست!
نه ردِ پایی، نه بویِ عطری، نه نگاهِ چشم به راهی!
پیشانیِ بابا رویِ شانهام نشست، لرزشِ کوتاهِ تنش، از شکستنِ بغضِ مردانهاش خبر میداد.
با هق هقی مردانه، به آرامی پچ زد:
– خوب میشی…خوب میشی نفسِ بابا! خوب میشی یادگارِ مرضیه!
سر تکان میدهم، خوب میشدم اگر نگاهِ منتظرم به در خشک نمیشد!
_♡__
تنم در تب میسوخت!
دکتر میگفت اثراتِ بیماریست و من میدانستم که دردم از کجا سرچشمه میگیرد!
پارچهی نازکِ رو تختی را آنقدر چنگ زده بودم که پاره شده بود!
دردم یک دم کم نمیشد!
عرق رویِ تیغهی کمرم پیاده روی میکرد و لبهایم همچون کویرِ لوت خشک و ترک خورده شده بودند!
نفسهایی که یک خط در میان از انتهایِ سینهام بیرون میپرید، برای زنده ماندنم تلاش میکرد!
قطرههای اشکی که گاه و بیگاه از گوشهی چشمم پایین میچکید و قطرههای ریز و درشتِ عرق را به آغوش میگرفت، نشان از بد بودنِ حالم میداد!
– دستگاهِ اکسیژن و بیار، بیمار دچار نارساییِ اکسیژن شده!
دستیِ پشتِ سرم نشست و محفظهای شیشهای مانند جلوی بینی و دهانم قرار گرفت و پس از آن حجمِ عظیمی از هوا، به سرعت به ریههایم دمید!
– تبش خیلی بالاست خانم دکتر! چیزی نمونده کارش به تشنج برسه!
میان خواب و بیداری حرکتِ دستی روی پیشانیام را احساس کردم و صدایی نرم در چاهسارِ گوشم پیچید:
– ملیسا خانم؟ عزیزم؟ مامانِ خوشگل؟
پلکهایم به زور و ضرب کمی از هم فاصله گرفت.
تصاویر مهو و اصوات به صورتِ گنگی به گوشم میرسید.
لبخندی که دکتر روی لب نشاند، احتمالا بخاطرِ سگ جان بودنم بود!
– خوبی ؟
بیحال سر تکان میدهم!
از من تا مرگ، فاصلهای نمانده بود و با این حال حتم داشتم که اگر دردِ امشب را از سر بگذرانم، زنده خواهم ماند!
_♡__
ماسک اکسیژن را پایین میکشم، با دستِ آزادم به آرامی روپوشِ سفیدِ دکتر را به چنگ گرفته و بریده بریده لب تکان میدهم:
– م…ن خ…خوب…می…میشم؟
با اطمینان پلک بهم کوبیده و لب زد:
– چرا خوب نشی ؟ مادرِ شجاعی مثلِ تو مطمئناً از پسش بر میاد، مگه نه؟
گوشهی پلکهایم چین افتاد و طرحِ لبخند رویِ لبم نشست، همزمان قطرهی اشکم از گوشهی پلکم رویِ بالشت سقوط کرد.
سر تکان داده و آهسته پچ میزنم:
– بچم…ب…چم چی م…یشه؟
ماسک را رویِ صورتم قرار داد، عرقِ روان شده رویِ پیشانیام را با دستمال پاک کرد و لب زد:
– بچتم صحیح و سالم میمونه! نگران نباش! الان فقط باید استراحت کنی خب ؟
از گوشهی چشم پرستاری که از پشتِ سر نزدیکم میشد را دیدم، قبل از اینکه سر بچرخانم، دستِ دکتر رویِ گونهام نشسته و مطمئن گفت:
– برای تو و بچت اتفاقی نمیفته! تو میجنگی باهاش، زورِ تو از زورِ بیماریت قوی تره، من…
صدایش دور و دور تر میشد.
پلکهایم میلِ عجیبی به خاموشی داشتند!
دارویی که پرستار به سرمم تززیق کرده بود کارِ خودش را کرد که آرام آرام پلکهایم رویِ هم افتاد و آخرین تصویر، تاریکی محض بود!
_♡___
– یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءتْکُم مَّوْعِظَهٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَشِفَاء لِّمَا فِی الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَهٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ…
سوتِ قرآن گوشم را قلقلک میداد.
نمیدانم دفعهی چندمی بود که از عالمِ بیهوشی به هوشیاری پرت میشدم.
کسی مدام بالایِ سرم قرآن تلاوت میکرد.
دردِ تنم آرمیده بود و اینبار برخلاف دفعاتِ پیش پلکهایم به آرامی از هم فاصله گرفت و نگاهِ تارم، سقفِ اتاق را شکار کرد:
– وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ…بیدار شدی ملیسا ؟
بهوش اومد🥲
خسته نباشید
ولی منکه با خوندنش خسته شدم از بس پارت طولانی بود
🥲🥲
شوخی کردم حالا ب دل نگیر توام 😘 😘
غیاااااااااااث میای یابیارمت نویسنده غیاثو بیار من زنده به گور شدم باو
سلام پارت ۷۷ رمان غیاث چرا نیس اصلا