رمان غیاث پارت ۸۲

4.3
(36)

 

 

 

دلشکسته خیره‌ی نیم رخِ بابا شدم!

انتظار نداشتم در این شرایط ترد شدنم را چوب کرده و به سرم بکوبد!

غیاث به ارامی صدایم زده و همین که سر به سمتش چرخاندم با اطمینانِ خاطر گفت:

 

– برو عزیزم، شب پیشتم!

 

سر گیجه امانی برای مخالفت به من نمی‌داد.

تکیه‌ام را به شانه‌ی بابا کوبیده و آهسته پچ زدم:

 

– زود بیا!

 

لبخندی آرام تحویلم داد که هیچ سنخیتی با غمِ لانه کرده در چشم‌هایش نداشت!

تا زمانی که از اتاق خارج شوم با نگاه بدرقه‌ام کرد.

بابا یک لحظه دست از دورِ شانه‌ام رها نمی‌کرد تا مبادا زانوهای لرزانم در نهایت تا خورده و مقدماتِ سقوطم را رقم بزند.

 

سوار ماشین شدیم و بابا بالشِ کوچک و صورتی رنگی را درست پشتِ گردنم تنظیم کرد و گفت:

 

– جات راحته؟ می‌خوای عقب دراز بکش؟

 

تنها نه‌ای کوتاه از بینِ لب‌هایم بیرون فرستادم.

بی حوصله و تا زمانی که بابا سوار ماشین شد و حرکت کردیم از پنجره به بیرون خیره شدم.

انگار دلخور بودنم را متوجه شده بود که با لحنی دلجویانه گفت:

 

– قندِ بابا؟

 

پاسخی از جانبم دریافت نکرد و ادامه داد:

 

– ناراحتی از بابا؟

– نه!

 

دروغ که حناق نبود به گلویم بندد!

ناراحت شده بودم و این یک واقعیت بود که همیشه حقایق تلخ و ناراحت کننده‌است!

 

– شوهرت…سرش باد داره! من هیچ اطمینانی ندارم که دو روزِ دیگه، باز کادو پیچ شده نفرستت خونه‌ی بابات!

اگه چیزی میگم، تو حرفام کنایه‌ست بخاطرِ اینه که بفهمه جایگاهِ تو چیه! بفهمه یه پدری داری که همه طوره پشتت در میاد، اینطوری دیگه نمیتونه بهت بگه بالا چشمت ابروئه!

 

 

 

سر تکان می‌دهم و نگاهم دوباره منظره‌ی بیرون را شکار می‌کند!

بابا دست دراز کرده و افتاب گیر را پایین کشید:

 

– ملیسا جان ؟

 

ناخودآگاه زبان باز کرده و به آرامی زمزمه می‌کنم:

 

– مامان…خیلی درد می‌کشید نه؟

 

سکوت اتاقکِ ماشین را پر کرد، نوکِ انگشتم شیشه‌ی ماشین را لمس کرده و پچ زدم:

 

– من، یه وقتایی می‌دیدم که درد می‌کشه، چسب زخمامو بر می‌داشتم، رو رگاش می‌زدم که خوب شه، ولی خوب نمی‌شد. بابا، من خوب میشم؟

 

ناتوانی… چقدر در من بیداد می‌کرد!

دست‌های بابا دورِ فرمان محکم تر پیچ خورد و برایِ اطمینانِ خاطرم لبخندی کج و کوله روی لب نشاند:

 

– چرا خوب نشی بابا جون؟ می‌فرستمت پیش بهترین دکترا، اجازه نمیدم طوریت بشه!

 

پشتم به بودنِ مردی که استیصالش را به چشم می‌دیدم گرم بود!

سر خم می‌کرد تا مبادا من سر خم کنم!

دلتنگ به صورتش خیره شدم.

 

این روز‌ها که مرگ از رگ گردن، به من نزدیک تر بود، دلم می‌خواست تمام جزئیاتِ صورتش را به خاطر بسپارم تا اگر زمانی رهسپارِ دیدارِ مادرم شدم، خط به خطِ خطوطِ پیشانیِ این مرد را برایش بازگو کنم!

 

گوشه‌ی چین خورده‌ی پلک ‌هایش و گلویی به سختی بالا و پایین می‌شد، بغضش را نشانم می‌داد.

دستی که رویِ فرمان بود را ارام به دست گرفته و پچ زدم:

 

– خیلی دوست دارم بابا!

 

 

 

به خانه رسیدیم و بابا با احتیاط کمکم کرد پیاده شوم.

شال را تا بالای ابروهایم پایین کشیدم و نگاهم سنگ ریزه‌های کفِ حیاط را از سر گذراند.

 

دلم می‌خواست به هر گوشه نگاه کنم بجز نگاهِ نگران و دلسوزِ ملیح خانم!

این روزها کرور کرور ترحم خرجم می کرد!

 

– اومدین خانم جان؟

 

بی حرف سر تکان داده و ملیح خانم بازویِ آزادم را گرفت.

زیر لب نجوایی ترکی سر داد که از میانش تنها یک جمله را درست متوجه شدم:

 

– بمیرم واسه بختت که مثلِ مادرته!

 

هیچ نگفتم!

این بیماریِ زمینه‌ای که از مادرم به من رسیده بود، تنها یادگاری بود که از او داشتم!

روی مبل نشسته و بابا سریع اسپیلت را روشن کرد و گفت:

 

– خوبی باباجان؟ پاهات درد نمیکنه که؟

 

ارام پچ می‌زنم:

 

– خوبم! گرممه فقط!

 

درجه‌ی اسپیلت را زیاد تر کرد، کوسنِ رویِ کاناپه را زیرِ سرم تنظیم کرده و کمک کرد دراز بکشم.

کفِ دستش را به پیشانی‌ام سابانده و گفت:

 

– الان خنک میشی نفسِ بابا!

 

آرام پلک می‌بندم.

حسِ کسی را داشتم که خون زیرِ رگ‌هایش خشک شده بود.

از روزی که این سرطانِ خونِ لعنتی تیشه به ریشه‌ام بکشد می‌ترسیدم!

 

عقربه‌هایِ ساعتِ دیواری را یک دور از نظر گذارانده و با فکرِ آمدنِ غیاث به آرامی پلک بستم!

کاش زودتر می‌آمد.

اکنون، موهایِ در آستانه‌ی ریختنم، محتاجِ لمسِ نفسگیرِ دست‌هایش بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

هی قلمت ستودنیه واقعن زیباست عالیـــــــــــه دمت گرم امیدوارم کتاب های زیادیی چاپ کنی فوقعلاده ای و واقعا نامردیه کامنت تشویق نمی زارید برای رمان زیباش

دلارام آرشام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

حالا توام

Fateme
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

چه مظلوم 😂 😂

دلارام آرشام
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

🤨

دلارام آرشام
1 سال قبل

از حق نگذریم واقعاً قلمشون زیباس
آرزوی موفقیت دارم برا همه 👍👍 😘

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x