غیـــْــاٰث:
حرفهای دکتر را مو به مو و بی توجه به بد شدنِ حالش به زبان آوردم:
– دُکیه میگفت، درمانتو شروع نکنیم ممکنه بچه هم یه طوریش بشه، دستی، پایی، گوشی، زبونی چیزی ازش کم بشه، نمیدونم ناقص بشه! بعد فکر کردی این بچه به دنیا بیاد و ناقص باشه، خودش چه زجری میکشه؟
سکوت را در پیش گرفت!
احتمال میدادم از بی رحمیِ کلماتم جا خورده باشد ولی لازم بود!
در این شرایط این قصی القلب بودن واجب بود!
زیر چشمی خیرهاش شدم.
بی حرف و با چشمهایی که از حدِ معمول بزرگ تر شده بود به نیم رخم نگاه می کرد.
– عمر اون بچه به دنیا نیست، نمیخوام…نمیخوام جفتتونو نداشته باشم! ترجیح میدم اگه قراره یکیتون از بین بره…
مکث میکنم!
چقدر گفتنِ حرفهایی که بیخِ گلویم تارِ عنکبوت تنیده بود، سخت به نظر میرسید!
ناباوریِ ملیسا لحظه به لحظه بیشتر میشد و من بی رحم تر ادامه دادم:
– ترجیح میدم اون بچه از بین بره، تا تو!
– نمیتونی اینقدر بی رحم باشی!
سر به سمتش میچرخانم.
تمامِ زورم را میزنم تا نگاهم به دستی که سپرِ شکمش کرده بود کشیده نشود:
– هستم! سرِ جونِ تو بی رحمم! لجبازی رو بزن کنار ملیس، نمیخوام نداشته باشمت! نمیخوام بخاطر یه بچه زنی که دهنِ دلمو سرویس کرده رو از دست بدم!
زبان باز کرد به اعتراض اما، پیش دستی کرده و رشتهی کلام را از چنگش بیرون کشیدم:
– نمیخوام نداشته باشمت! نمیخوام نباشی! میفهمی؟ تو رو خدا بفهم! واسه جفتمون سختش نکن!
پلکهای خیسش را بهم کوباند و مستاصل زمزمه کرد:
– بچمونه غیاث!
اشکِ راه گرفته از گوشهی پلکش را نادیده گرفته و لب میزنم:
– تو هم زنمی! میخوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟ اصلا فکر کردی درمانتو شروع نکنی، اون بچه به دنیا بیاد بعد…خدایی نکرده…یه طوریت بشه… من…
نفسم به سختی بالا میآمد.
حتی فکر کردن به اینکه در آیندهای نه چندان دور این زن را از دست بدهم، نفسم را تنگ میکرد!
– بسه دیگه…نمیخواد ادامه بدی!
پشت به من رویِ تخت دراز کشید.
پتوی مچاله شده رویِ تخت را نامرتب رویِ تنش بالا کشید و پچ زد:
– برو تا بابام نیومده!
نفسم را کلافه بیرون دادم.
مستاصل سر خم کرده و پیشانیام را به شانهاش تکیه داده و همانجا پچ زدم:
– نگیر…خودتو از من نگیر!
پر از بغض، دوباره تکرار کرد:
– بابام میاد الان!
– به درک!
از پشت به اغوشش کشیده و لبهایم مستقیماً رویِ موهای خوش حالتش نشست.
هر دو دستم را پیچک وار دورِ تنش پیچانده و آهسته لب زدم:
– با خودت و من و اون طفل معصوم اینطوری نکن!
قطرهی اشکش روی بازویِ برهنهام پایین ریخت.
حرف برای گفتن زیاد داشت و با این حال سکوت کرده بود!
سعی کردم اینبار از درِ شیطنت وارد شوم:
– تو بگذر از اون بچه، من قول میدم خوب شدی یکی دیگه بذارم تو دامنت! اصلا یه تیم فوتبال میسازیم با هم خب؟ اونقدری که بگی غیاث جون غلط کردم گفتم بچه میخوام، باشه کوچولوی من؟
بغض دار خندید.
مشتِ کم زوری را به پشتِ دستم که دورِ شکمش حلقه شده بود کوباند و گرفته لب زد:
– بدجنس!
سر در گریبانش فرو فرستاده و در دل از کودکمان عذر خواهی کردم:
– ببخش بابایی رو! ببخش!
_♡___
[ملیسا]
بینِ دو مردِ عزیزِ زندگیام گیر کرده بودم!
نه توانِ دفاع کردن از همسرم را داشتم و نه رویِ ایستادن جلویِ پدرم!
پشتِ تخت، دست دورِ بازوهایم پیچانده بودم و هر دو گوشم به زنگِ دعوایی که میانشان شکل گرفته بود، گوش می کرد.
– از در میندازمت بیرون، از پنجره میای، از پنجره میندازمت بیرون از لوله بخاری میای! یه کاری نکن به جرم مزاحمت شکایت کنم ازت!
بر خلافِ بابا که به جلز و ولز کردن افتاده بود، غیاث با خونسردیِ تمام گفت:
– زنگ بزن، زنگ بزن ببینم کی جرئت داره بهم بگه نیام دیدنِ زنِ شرعی و قانونیِ خودم!
ندیده حدس میزدم که دود از سرِ بابا بلند می شود!
دستهایم را تکیه گاهِ بدنم کرده و به ارامی از رویِ زمین بلند شدم.
در اتاق را باز کرده و این بار حجومِ سر و صدا به صورتِ واضح تر، ابروهایم را بهم پیوند زد:
– فکر کردی اینجا هم همون چاله میدونیه که توش بزرگ شدی!
مردمکِ چشمهایم گرد شد!
بابا هر چند که عصبی بود ولی به عنوان یک انسان، اجازه نداشت محلِ زندگی غیاث را به تمسخر بکشد!
بالای پلهها ایستاده و برای سر پا ماندنم بالاجبار به نرده چنگ زدم:
– چخبره اینجا؟!
هر چند تنِ صدایم پایین بود ولی با این حال، سرِ هر دو نفر به سمتم چرخید.
خسته و کدر نگاهمان را میانِ جفتشان رد و بدل کرده و پچ زدم:
– چرا داد و بیداد میکنین؟
بابا قدمی به جلو برداشت و حضورِ غیاث را کاملا نادیده گرفت:
– هیچی بابا جان! برو تو اتاق استراحت کن الان ملیح خانمو میفرستم کمکت کنه بری حموم!
– مگه من مردم که زنم بخواد واسه حموم رفتنش از یکی دیگه کمک بگیره؟!
_♡___
چشم غرهام را نادیده گرفت، سینه جلو فرستاده و از همان فاصله با نگاهی مهربان و تب دار براندازم کرد و لب زد:
– دورت بگردم!
سر گیجه امانم را بریده بود.
آرام پلکهایم را رویِ هم میکوبم تا کمی تاریِ دیدم برطرف شود.
دست به نرده گرفته و مینالم:
– تو رو خدا بس کنید! من واقعا حالم خوب نیست، خسته شدم از بس این چند روز صدایِ بحثتونو شنیدم!
قدمِ اول را به سختی برداشته و از پله پایین می روم.
لرز از بازو به مچِ دستم سرایت پیدا کرده بود.
مشتم محکم تر دورِ میله پیچ خورد و پلهی بعدی را پایین رفتم:
– من الان جفتتونو کنارِ خودم میخوام، ولی با دعوا و بحث…یکیتونو ندارم همیشه!
پلهی بعدی، دستم به دیوار کوبیده شد.
حالِ بدم به وضوح به چشم میآمد و غیاث نگران گامی به سمتم برداشت و گفت:
– آروم باش قربونت برم، چیزی نشده که، دو کلوم حرفِ مردونه بود تموم شد!
پلک رویِ هم میفشارم.
درد از شقیقه تا پشتِ سر و پس از آن، تا لگن و زیرِ شکمم امتداد پیدا کرده بود.
پلهها را یکی یکی پایین آمدم و بی جان تر نالیدم:
– خسته شدم، من…واقعا…خسته شدم! میخوام جفتتون باشین، میخوام الان که نیاز دارم به جفتتون، کنارم باشین، الان که دارم بچمو…
حرفم به پایان نرسیده بود که سیاهی رویِ هر دو پلکم پرده کشید!
قبل از اینکه موقعیتم را درک کنم، دستم از دورِ نرده بریده شد، زانوهای ناتوانم تاب خورده و آخرین تصویری که دیدم، دستِ دراز شدهی غیاث به سمتم بود و صدای بابا که فریاد میکشید:
– ملیسا بابا!
وووویی ملیس جونمم ترو خدا زود به زود پارت بده نویسنده جونم