رمان غیاث پارت ۹۷

4.6
(34)

 

 

زیر لب پچ می‌زنم:

 

– مگه من گوسفندم!

– تو بره‌ای! یه بره‌ی سفید مفید و تر و تازه‌ی دندونی! آخ آخ!

 

بابا استارت زد و زیر لب تشکری کرد که به زور به گوشم رسید.

سرم را به شانه‌ی غیاث تکیه زده و آهسته گفتم:

 

– الان بابام میشنوه میگه چه دامادِ بی حجب و حیایی دارم!

 

بیخیال دستش را دورِ کمرم پیچاند.

می‌دانستم بابا از آینه‌ی وسطِ ماشین خیریمان شده و لابد لبخندِ کمرنگی ناشی از خوشبختی من لبش را زینت داده است!

 

دستِ درشت و مردانه‌اش را میان هر دو دستم گرفته و به آرامی حلقه‌ی نقره‌ای رنگی که انگشتِ حلقه‌اش را قاب گرفته بود چرخاندم.

 

با دستِ ازادش به آرامی دستِ آزادم را گرفت.

ارامشی که اکنون داشتم را با هیچ چیزِ خوبِ دیگری که در دنیا وجود داشت عوض نمیکردم!

 

غیاث دستم را به آرامی به لبش نزدیک کرده و یک به یکِ انگشت‌هایش را بوسید.

پیشانی‌اش را به آرامی به شقیقه‌ام تکیه داده و کنارِ گوشم زمزمه کرد:

 

– میدونستی خیلی بی رحمی؟

 

مردمکِ چشم‌هایم گشاد شد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به سمتش روانه کرده و گفتم:

 

– چرا؟ کاری کردم؟

 

کنارِ گوشم، با لحنی کشیده گفت:

 

– اوهــوم!

 

و قبل از اینکه فرصتِ پاسخ دادن را به من بدهد ادامه داد:

 

– دلبریاتو میذاری جایی که دستم بستست؟

خودت می‌دونی نمیتونم اینجا تمام و کمال به حسابت برسم، اینطوری ناز میای؟

آره بی انصاف؟

 

 

از اینکه همچنان با این صورتِ رنگ پریده و بی ارایش، نوکِ بینیِ قرمز شده و بدنی که روز به روز بیشتر و بیشتر رو به تحلیل شدن می‌رفت، برایش جذاب بودم، حسِ پرستیده شدن داشتم!

 

تو گلو خندیده و ارام پلک رویِ هم می کوبم:

 

– شما دستت بازه عزیزم، این گوی و این میدون!

 

صدایِ زنگِ تلفنِ همراهِ بابا، مانع از حرف زدنِ غیاث شد.

بابا به آرامی ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرده و همانطور که تلفنش را از روی صندلیِ شاگرد بر می‌داشت گفت:

 

– میام الان!

 

و سپس از ماشین بیرون زد.

غیاث بالافاصله دست زیرِ چانه‌ام انداخته و سرم را به سمتِ خودش چرخاند.

حرصی خیره‌ام شد و لب زد:

 

– که دستم بازه آره؟

 

لبم را زیرِ دندان کشیده و خودم را به سمتِ دربِ ماشین می‌کشم:

 

– آره عشقم، یادم نمیاد هیچ وقت از انجامِ کاری منعت کرده باشم!

 

استخوانِ فکش سفت شده بود!

دستش را دورِ کمرم حلقه کرده و جلویِ پیشروی کردنم را گرفت:

 

– عشقم؟ عزیزم؟ زبونت چرا از قد و قوارت دراز تره کلوچه خانم؟ این زبونو نداشتی چیکار میکردی شما؟

 

به یادِ گذشته ‌لب هایم را چین دادم، با لوسی خیره‌اش شده و پچ زدم:

 

– اونوقت بغلت می‌کردم، هی ماچت می‌کردم، از سر و کولت بالا میرفتم…

 

ابروهای پر پشت و مردانه‌اش از روی حرص بهم نزدیک شده بود، چشمکی شیطان چاشنیِ نازِ صدایم کرده و ادامه دادم:

 

– جــون! بخورم اون اخماتو آقــامون!

 

نیشخندی کنجِ لبش نشانده و با حرصی خنده دار پچ زد:

 

– اخمامو چرا بخوری؟ جاهای بهتریم واسه خوردن هست، برسیم خونه نشونت می‌دم خــانـمــم!

 

هینِ کشداری که از انتهایِ گلویم بیرون پرید، منجر به بالا رفتنِ صدایِ خنده‌ی غیاث شد!

 

انگار آتش از گونه‌هاییم زبانه می‌کشید!

سر در گریبانم فرو برده و با دستی لرزان شالم را تا روی پیشانی‌ام پایین کشیدم:

 

– وای! چقدر بی ادبی!

 

هر دو دستش را دورِ شانه‌ام حلقه کرد و جیغِ استخوانم‌هایم را در آورد:

 

– آخ! قربونِ اون مغزِ فندقیِ منحرفت بشم شیرین عسل! تا کجاشو فکر کردی که گونه‌هات اینطوری گل انداخته شیطون؟

 

مشتِ کم زورم را به شانه‌اش کوبانده و خفه پچ زدم:

 

– ولم کن! کی گفته اصلا من به چیزی فکر کردم!

 

پر از شور و هیجان خندید:

 

– آره آره می‌دونم! از گرمی هواست که اینقدر سرخ شدی!

 

و بعد رویِ گونه‌ام را محکم و پر سر و صدا بوسید.

خدا را شکر کردم که تلفنِ بابا به طول انجامید.

هر دو دستم را رویِ گونه‌های سرخ شده‌ام قرار داده و آهسته لب زدم:

 

– خب…خب…من فکر کردم…چیزو میگی!

 

تخت سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و مشخص بود برای اینکه صدایِ خنده‌اش بلند نشود، تمامِ زورش را به کار گرفته:

 

– چی؟ چیو میگم؟ این همه چیز تو بدنِ من هست، تو بگو منظورت رو کدوم چیزه؟

 

لبم را از شدتِ بی حیا بودنش زیر دندان کشیدم.

چرا هنوز با او کل کل می‌کردم؟!

 

– همون چیز دیگه…بابا خودت بفهم…چند تا چیز داری مگه تو؟!

 

نگاهِ شیطانش برق می‌زد:

 

– یدونه!

 

و بعد نوکِ انگشتِ شستش را به آرامی رویِ لبِ پایینم به حرکت در آورد و گفت:

 

– مگه تو چند تا لب داری؟ منم یدونه دارم دیگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x