صدایی شبیه به تایید از گلویم بیرون آمد.
تنم را کمی از خودش فاصله داده و به آرامی دو طرفِ صورتم را قاب کرد:
– خوبی؟
– اوهوم.
دردسرِ زنِ کم سن و سال داشتن همین لوس شدنهای وقت و بی وقت بود!
از گردنش آویزان شده و چون بچه گربهای ملوس سرم را به سینهاش مالیدم:
– قلبت واسه کی اینقدر تند تند میزنه؟
انتهایِ لحنم حسادت موج میزد و همین تک خندهی آرامِ غیاث را بلند کرد.
هر دو دستش را زیرِ باسنم انداخته و با زور تنم را از روی زمین بلند کرد.
به منظورِ نیفتادنم، پاهایم را به پشتِ کمرش هدایت کرده و هر دو دستم را محکم تر دورِ گردنش پیچاندم:
– هین! نیفتم یهو.
تنم را محکم به خود چسباند.
پلکهایش را پر از اطمینان رویِ هم فشرده و آهسته پاسخ داد:
– من اینجام!
با اطمینان انقباضِ بدنم را رها کردم.
نیشخندی از خنده کنجِ لبش را پوشش داد و همانطور که گونهام را با شستش نوازش میکرد لب زد:
– نفسِ من کیه؟
لب به دندان کشیده، قری به گردنم میدهم:
– من!
ادامه میدهد:
– جوجهی من کیه؟
– من!
اینبار همانطور که دستش را پشتِ سرم میسراند تا مقدمه چینیِ بوسهای داغ را فراهم کند میگوید:
– نفسِ کی به نفسِ تو بنده؟
مماس با لبهایش در حالی که پلکهایم رویِ هم میافتد پاسخ میدهم:
– غیاث!
بوسهی آرامش کنجِ لبهایم نشسته و به آرامی گردنم را نوازش میکند.
قبل از اینکه فرصتِ پیشروی پیدا کنیم، درب اتاق بی هوا به داخل کوبیده شده و صدای بابا بلند شد:
– حاضر…
با دیدنمان در آن وضعیت، حرف در دهانش ماسید!
با چشمهایی گرد شده از غیاث فاصله گرفته و بالافاصله رویِ پاهایم ایستادم.
غیاث با کلافگی نچی کرده و بر خلاف من که از شدت خجالت رو به آب شدن رفته بودم، پاسخ داد:
– حاضر میشیم الان!
سر به زیر، با گونههایی که رو دستِ شکوفههای گیلاس زده بود، خودم را به عقب کشاندم.
صدایِ کمی خندانِ بابا، بیشتر خجالتم داد:
– باشه پایین منتظرم!
به محضِ رفتنش و بسته شدنِ در نفسم را محکم بیرون فرستاده و نالیدم:
– وای خدا! مردم از خجالت!
غیاث تو گلو خندیده و بی توجه به شرایطِ من، مانتو و شلوار را تنم کرد.
روبرویم ایستاد و همانطور که شال را رویِ سرم میانداخت گفت:
– باز که لوس شدی لوس خانم! چیزی نشده که!
کم مانده بود از شدت خجالت به گریه بیفتم!
– بابام دید!
– ببینم تو رو!
با دیدنِ لب های لرزانم اخم کرده گفت:
– نچ! این همه اشکو از کجا میاری تو قربونت برم! بابات دیده باشه خب، غریبه رو که نمیبوسیدی، شوهرتو بوسیدی!
و سپس با حرص محکم پیشانیام را بوسید:
– بابات یهویی اومد تو، اونی که باید خجالت بکشه باباته قربونت برم نه شما!
لبم را از زیرِ دندانم بیرون کشیده و ادامه داد:
– حالا بیا بریم، بعدا من جواب شمارو میدم که اینطوری لبتو گاز نگیری دوباره.
_♡___
دستم را اینبار به ارامی کشیده و پشتِ سرش از اتاق خارج می شوم.
حتی رویِ نگاه کردن به در و دیوارِ خانه را هم نداشتم!
بابا پایینِ پله ها منتطرمان ایستاده بود و همین که صدایِ کفشهایم را شنید سر بالا گرفته و بدون اینکه چیزی به رویِ خودش بیاورد گفت:
– بریم؟ الان دکترت زنگ زد گفتم نیم ساعت دیگه بیمارستانیم، بجنبین که وقت نیست!
بالافاصله غر غرِ غیاث بلند شد:
– خوب شد حالا؟ دیرمون شده اونوقت خانم دوساعت بهونهی الگی واس من ردیف میکنه!
حرفی نزدم و اینبار حق را به او دادم.
چرا که میدانستم حرفهایم بی منطقه و فقط از رویِ بی توجهایِ این چند روزِ غیاث بود.
سوارِ ماشین شدیم و چشمم به ساعت و پس از آن به تاریخ افتاد.
با کمی حساب و کتاب و بالا پایین کردن به خاطر اوردم که نوزدهمِ همین ماه تولدم است!
به یکباره انگار ذوق زیرِ پوستم دوید!
نیشم شل شد و غیاث که چاکِ وا رفتهی دهانم را دید اخمهایش از هم باز شده و گفت:
– چخبره ما خندهی شمارو هم دیدیم نق نقو خانم!
حرفی نزده و بجایِ آن با نگاهی براق خیرهاش شدم.
پلک ریز کرد و سرش را رویِ شانهاش برگرداند:
– نچ! کم کم داره باورم میشه واسه تو یه دعایی چیزی گرفتن.
دستم را در دست گرفت و خیره به چشمهایم آهسته رویِ نامش را بوسید و با تنِ صدایی پایین لب زد:
– قربونش برم من! باز نزدیکِ پریودشه هورموناش بالا و پایین شده!
از اینکه تاریخِ عادتِ ماهانهام را به یاد داشت به طرزِ دیوانهواری خجالت کشیدم.
طوری که اگر بابا رویِ صندلی جلو نشسته بود و خودش را با قربیلکِ فرمان درگیر نکرده بود، بلند جیغ میزدم!
خجالت زده نامش را نالیده و او با خونسرد ترین حالت ممکن پاسخ داد:
– چیه مگه خوشگلم؟ باید یادم باشه شما کی خلق و خویِ نازنینت بر میگرده که نازکشی کنم یا نه؟
حالا برسیم خونه این تن نازتو یه ماساژ مهمون میکنم که تو پریودیت دردت نگیره زیاد!