رمان غیاث پارت۱۱۴

4.4
(37)

 

 

 

‌صدایی شبیه به تایید از گلویم بیرون آمد.

تنم را کمی از خودش فاصله داده و به آرامی دو طرفِ صورتم را قاب کرد:

 

– خوبی؟

– اوهوم.

 

دردسرِ زنِ کم سن و سال داشتن همین لوس شدن‌های وقت و بی وقت بود!

از گردنش آویزان شده و چون بچه گربه‌ای ملوس سرم را به سینه‌اش مالیدم:

 

– قلبت واسه کی اینقدر تند تند میزنه؟

 

انتهایِ لحنم حسادت موج می‌زد و همین تک خنده‌ی آرامِ غیاث را بلند کرد.

هر دو دستش را زیرِ باسنم انداخته و با زور تنم را از روی زمین بلند کرد.

 

به منظورِ نیفتادنم، پاهایم را به پشتِ کمرش هدایت کرده و هر دو دستم را محکم تر دورِ گردنش پیچاندم:

 

– هین! نیفتم یهو.

 

تنم را محکم به خود چسباند.

پلک‌هایش را پر از اطمینان رویِ هم فشرده و آهسته پاسخ داد:

 

– من اینجام!

 

با اطمینان انقباضِ بدنم را رها کردم.

نیشخندی از خنده کنجِ لبش را پوشش داد و همانطور که گونه‌ام را با شستش نوازش میکرد لب زد:

 

– نفسِ من کیه؟

 

لب به دندان کشیده، قری به گردنم می‌دهم:

 

– من!

 

ادامه میدهد:

 

– جوجه‌ی من کیه؟

– من!

 

اینبار همانطور که دستش را پشتِ سرم می‌سراند تا مقدمه چینیِ بوسه‌ای داغ را فراهم کند میگوید:

 

– نفسِ کی به نفسِ تو بنده؟

 

مماس با لب‌هایش در حالی که پلک‌هایم رویِ هم می‌افتد پاسخ می‌دهم:

 

– غیاث!

 

 

 

بوسه‌ی آرامش کنجِ لب‌هایم نشسته و به آرامی گردنم را نوازش می‌کند.

قبل از اینکه فرصتِ پیشروی پیدا کنیم، درب اتاق بی هوا به داخل کوبیده شده و صدای بابا بلند شد:

 

– حاضر‌…

 

با دیدنمان در آن وضعیت، حرف در دهانش ماسید!

با چشم‌هایی گرد شده از غیاث فاصله گرفته و بالافاصله رویِ پاهایم ایستادم.

غیاث با کلافگی نچی کرده و بر خلاف من که از شدت خجالت رو به آب شدن رفته بودم، پاسخ داد:

 

– حاضر میشیم الان!

 

سر به زیر، با گونه‌هایی که رو دستِ شکوفه‌های گیلاس زده بود، خودم را به عقب کشاندم.

صدایِ کمی خندانِ بابا، بیشتر خجالتم داد:

 

– باشه پایین منتظرم!

 

به محضِ رفتنش و بسته شدنِ در نفسم را محکم بیرون فرستاده و نالیدم:

 

– وای خدا! مردم از خجالت!

 

غیاث تو گلو خندیده و بی توجه به شرایطِ من، مانتو و شلوار را تنم کرد.

روبرویم ایستاد و همانطور که شال را رویِ سرم می‌انداخت گفت:

 

– باز که لوس شدی لوس خانم! چیزی نشده که!

 

کم مانده بود از شدت خجالت به گریه بیفتم!

 

– بابام دید!

– ببینم تو رو!

 

با دیدنِ لب های لرزانم اخم کرده گفت:

 

– نچ! این همه اشکو از کجا میاری تو قربونت برم! بابات دیده باشه خب، غریبه رو که نمیبوسیدی، شوهرتو بوسیدی!

 

و سپس با حرص محکم پیشانی‌ام را بوسید:

 

– بابات یهویی اومد تو، اونی که باید خجالت بکشه باباته قربونت برم نه شما!

 

لبم را از زیرِ دندانم بیرون کشیده و ادامه داد:

 

– حالا بیا بریم، بعدا من جواب شمارو میدم که اینطوری لبتو گاز نگیری دوباره.

 

_♡___

دستم را اینبار به ارامی کشیده و پشتِ سرش از اتاق خارج می شوم.

حتی رویِ نگاه کردن به در و دیوارِ خانه را هم نداشتم!

 

بابا پایینِ پله ها منتطرمان ایستاده بود و همین که صدایِ کفش‌هایم را شنید سر بالا گرفته و بدون اینکه چیزی به رویِ خودش بیاورد گفت:

 

– بریم؟ الان دکترت زنگ زد گفتم نیم ساعت دیگه بیمارستانیم، بجنبین که وقت نیست!

 

بالافاصله غر غرِ غیاث بلند شد:

 

– خوب شد حالا؟ دیرمون شده اونوقت خانم دوساعت بهونه‌ی الگی واس من ردیف میکنه!

 

حرفی نزدم و اینبار حق را به او دادم.

چرا که میدانستم حرف‌هایم بی منطقه و فقط از رویِ بی توجه‌ایِ این چند روزِ غیاث بود.

 

سوارِ ماشین شدیم و چشمم به ساعت و پس از آن به تاریخ افتاد.

با کمی حساب و کتاب و بالا پایین کردن به خاطر اوردم که نوزدهمِ همین ماه تولدم است!

 

به یکباره انگار ذوق زیرِ پوستم دوید!

نیشم شل شد و غیاث که چاکِ وا رفته‌ی دهانم را دید اخم‌هایش از هم باز شده و گفت:

 

– چخبره ما خنده‌ی شمارو هم دیدیم نق نقو خانم!

 

حرفی نزده و بجایِ آن با نگاهی براق خیره‌اش شدم.

پلک ریز کرد و سرش را رویِ شانه‌اش برگرداند:

 

– نچ! کم کم داره باورم میشه واسه تو یه دعایی چیزی گرفتن.

 

دستم را در دست گرفت و خیره به چشم‌هایم آهسته رویِ نامش را بوسید و با تنِ صدایی پایین لب زد:

 

– قربونش برم من! باز نزدیکِ پریودشه هورموناش بالا و پایین شده!

 

از اینکه تاریخِ عادتِ ماهانه‌ام را به یاد داشت به طرزِ دیوانه‌واری خجالت کشیدم.

طوری که اگر بابا رویِ صندلی جلو نشسته بود و خودش را با قربیلکِ فرمان درگیر نکرده بود، بلند جیغ می‌زدم!

 

خجالت زده نامش را نالیده و او با خونسرد ترین حالت ممکن پاسخ داد:

 

– چیه مگه خوشگلم؟ باید یادم باشه شما کی خلق و خویِ نازنینت بر میگرده که نازکشی کنم یا نه؟

حالا برسیم خونه این تن نازتو یه ماساژ مهمون میکنم که تو پریودیت دردت نگیره زیاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x