دکتر در سکوت اتاق را ترک کرد و طولی نکشید که نوازشِ انگشتهای مردانهاش را پشتِ دستِ سوزن خوردهام احساس کردم.
در این شرایط بیشتر از همیشه به محبتش نیاز داشتم!
– خوشگلِ من، این پلکای کوچولوت داره میلرزه، بیداری و نمیخوای نیگام کنی بیا معرفت؟
بوسهی آرامی که به بندِ انگشتم زد، لبم را به خنده کِش آورد.
حرکتِ نوازش وارِ دستش رویِ گونهی یخ زدهام بی اراده بغضم را تشدید میداد:
– مریض شدی از دستِ من ؟ اونقدر پیشِ منِ وحشی دِق خوردی که مریض شدی ؟ خاک بر سرِ من که مراقبِ گلم نبودم! اونقدر اذیتش کردم که پژمرده شد!
از اینکه خودش را سرزنش می کرد خوشم نمیآمد..
این انتخابِ من بود که مادامِ باقی مانده از عمرم را کنارش بگذرانم..
پلکهای دردناکم را آرام از هم فاصله داده و خیرهاش میشوم..
انگار از چشمهایش خون چِکه میکرد!
– ولی دکتر میگه خوب میشی!
میگن دوا درمونت میکنن حالت خوب میشه! حرف دکترو قبول داری مگه نه؟ بهم قول داده نذاره خط روت بیفته!
پشت دستم را بوسید، سیبِ آدمش تکانی محکم خورد و خیره به چشمهایم زمزمه کرد:
– نفسم…نفسم بندِ نفسِ توئه لعنتیه که با وحشی بازی خودم زدم ترکوندم دلتو! خدا لعنتم کنه که تو تمومِ این مدت فقط دِق دادم بت! خدا لعنتم کنه….ولی تو خوب شو باشه؟ یه بار دیگه نشونم بده خانمیتو، بزرگیتو! باشه دورت بگردم؟ باشه زندگی؟ قول؟
انگشتم را به آرامی روی فکِ خوش تراشش به حرکت در میآورم!
خوب میشدم، تمامِ زورم را میزدم تا این منِ نیمه جان را سر پا نگه دارم!
این بار هم برایِ خودم، هم برایِ مردی که نگاهِ مستاصلش یک دم از چشمهایم جدا نمیشد!
آرام پلک رویِ هم کوبیده و پچ میزنم:
– خوب میشم…قول!
وقت ترخیصم از بیمارستان فرا رسیده بود.
همان شبی که غیاث به عنوان همراه تا صبح بالای سرم ماند و برایم از ماندن خواند، بابا متوجهی آمدنش شد!
بخاطرِ وضعیتِ وخیمی که در آن قرار گرفته بودم حرفی نمیزد ولی ابروهای بهم گره خورده و نگاه سرزنش بارش نشان از ناراضی بودنش از حضورِ غیاث میداد.
بر خلافِ بابا غیاث اخم نداشت، خوش برخورد بود و سعی می کرد کله خر بودنِ چند وقتِ اخیرش را از دل بابا و من در بیاورد و هر چند که چندان موفق نبود!
دلم از تلاشی که بخاطرم می کرد، غنج می رفت ولی چهره ام چیزی را نشان نمیداد.
بابا شالِ سرخابی رنگ را روی موهایم انداخته و خم شد، روی پیشانیام را بوسید و همانجا گفت:
– بریم خونه باباجان، بریم یه خورده استراحت کن از فردا میفتم دنبالِ یه بیمارستانِ خوب و دکترای خوب، نگران هیچیم نباش، حتی لازم باشه میبرمت خارج از کشور ولی نمیذارم این مریضی لامذهب بیشتر از این کِش پیدا کنه!
از روی شانهاش به غیاث خیره شدم
هیچ عکس العملی نسبت به حرفهای بابا نشان نمیداد و تنها با لبخندی کج، کنجِ لبش نظاره گرم شده بود.
بابا دست زیرِ بازویم انداخته و کمک حالم شد، از روی تخت بلند شدم و خیره نگاهش کردم.
درست مثلِ همان شب برای ماندنم هیچ اصراری نداشت!
دست به جیب، با خونسردیِ کامل خیره ام شده بود:
– تو نمیای؟
موقعِ گفتنِ این حرف تردید تمامِ جانم را پر کرده بود.
میترسیدم جلویِ بابا حرفی بزند که همین یک ذره غروری که برایم باقی مانده بود، بریزد.
جلو آمد، دستم را گرفته و بی توجه به حضور، بابا پشتش را محکم بوسید و لب زد:
– تو برو کوچولوم، میام منم.
خواستم حرفی بزنم ولی پیش از من بابا پیش قدم شده و با کنایه گفت:
– بیا بریم باباجان! منتِ موندنِ کسی رو میکشی که زنِ حامله و مریضشو ول کرده به امون خدا؟ بیا بریم قربونت برم سر پا موندن واست خوب نیست!