رمان فرشته من پارت 1

4
(37)

 

رمان فرشته من

نویسنده : فرشته 27

 

با نوری که از پنجره ی اتاقم روی صورتم افتاد اروم چشمامو باز کردم.چون نور چشمامو می زد چند بار باز و
بسته شون کردم تا تونستم بهش عادت کنم.
تو جام نشستم و با چشمای خوابالو به ساعت روی میزم نگاه کردم.
چشمام از تعجب گشاد شد…
– وااااااااای خدا ساعت 10 بود؟؟!!
چندبار با دست چشمامو مالیدم وباز به ساعتم نگاه کردم نه اشتباه نمی کردم..ساعت 10 بود.ولی اخه چطور امکان
داشت؟…پس چرا شراره بیدارم نکرد؟اون که همیشه کله ی صبح ساعت 7 بیدار باش می زد حالا چی شده بود که
گذاشته تا 10 بخوابم؟
از تختم اومدم پایین وبدونه اینکه به موهام یه شونه ی ناقابل بزنم با همون کشی مویی که روی میز ارایش اتاقم بود
موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون…
خونه مثله همیشه ساکته ساکت بود…گاهی از این همه سکوت دلم می گرفت…وقتی مامان زنده بود این خونه هم
روح داشت و حال وهواش با الان زمین تا اسمون فرق می کرد ولی …
ولی از وقتی مامان سرطان گرفت وبعد از چند وقت مرد…این خونه هم باهاش مرد…بی روح وسرد شد…
اه کشیدم ورفتم طرف دستشویی تا دست و صورتمو یه اب بزنم…
از دستشویی که اومدم بیرون همزمان در خونه هم باز شد وشراره در حالی که چند تا پاکت وپلاستیک بزرگ
دستش بود اومد تو…
با بی تفاوتی نگاش کردم وزیر لبی واز روی اجبار بهش سلام کردم که اونم بدتر از من جوابمو داد و رفت تو
اشپزخونه…
شراره نامادریم بود..میگم نامادری یعنی از اون نامردیاهاااااا…تو بدجنسی لنگه نداشت…از همون اول که وارد
زندگیمون شد اسایش رو از من گرفت…خیلی دوست داشتم باهاش مثله یه دوست باشم..ولی اون مرتب ازم دوری
می کرد.
مرتب از کارام ایراد می گرفت وبدتر از همه اینکه هر روز چقلیه کارهای کرده ونکرده ی منو به بابام می کرد
و این هم شده بود برنامه ی هر روزه اش…
در حد کوزت هم ازم کار می کشید.از ساعت 7 بیدار باش می زد تا 12 ظهر..بعد هم خانم لطف می کرد میذاشت
بعد از ناهار 1 ساعت استراحت بکنم باز شروع می کرد به دستور دادن…
هیچ دوست نداشتم به دستوراش گوش کنم یا مثله خدمتکار همه اش در خدمتش باشم وکاراشو انجام بدم ولی
می ترسیدم با زبون نیش دارش انقدر از من پیش بابام بد بگه که دیده بابام نسبت بهم عوض بشه ویه جورایی
بابامو ازم دور کنه.نه..خدایش تحمل اینو نداشتم.به همین خاطر با هزار جور غرغر مجبور می شدم به دستوراش
عمل کنم…
3 سال بود زن پدرم شده بود واز مرگ مادرم 5 سالی می گذشت.دقیقا 15 سالم بود که مادرم تنهام گذاشت. تو سن
17 سالگی این زنه مار صفت وارد زندگیمون شد.
تا دیپلم بیشتر درس نخوندم…خیلی دوست داشتم کنکور شرکت کنم…از رشته ی کامپیوتر خیلی خوشم می اومد
ولی خب …این شده بود برام یه رویا اون هم به دو دلیل…اول اینکه من بعد از مرگ مادرم یه دختر گوشه گیر
وتنها شده بودم که روز به روز بیشتر افسرده می شدم برای همین دیگه میلی به درس خوندن و مدرسه رفتن
نداشتم اینجوری شد که 1 سال عقب افتادم.وقتی هم به مرور زمان حالم خوب شد شراره وارد زندگیمون شد و…
شد سوهان روح من…مرتب می گفت درس ودانشگاه رو میخوای چکار؟دختر به جای اینکه به این چیزا فکر کنی
به فکر کاره خونه یاد گرفتن واشپزی و…باش که فردا که رفتی خونه ی شوهر در نمونی…همیشه هم می گفت که
من برای این بهت کار میدم تا انجام بدی چون میخوام ازت یه کدبانوی قابل و نمونه بسازم…
هه…زنیکه هرکار دلش می خواست می کرد از ارایشگاه رفتن در هفته 2 روز گرفته تا مسافرت سالی 4 بار به
دوبی وترکیه و…اونوقت منه بدبخت باید براش مثله کوزت کار می کردم که چی؟
هه…که میخواد از من یه کدبانوی قابل بسازه….کدبانو یا خدمتکار؟…
از بابام 10 سال کوچیکتر بود…بابام یه کارخونه ی تولید وسایل ارایشی وبهداشتی داشت ومیشه گفت وضعمون
خیلی خوب بود.
بابام عاشقانه مادرمو دوست داشت ولی الان میدیدم که چطور شراره رو… شراره جان یا عزیزم خطاب می کرد…
وقتی به خودم اومدم دیدم همونطور که حوله تو دستامه دارم خاطراتمو مرور می کنم.اه عمیقی کشیدم و شونمو
انداختم بالا…فکر کردن بهشون هم عذابم می داد…بی خیال.
صدای خش خش پلاستیک از توی اشپزخونه می اومد…به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم ورفتم تو اشپزخونه…
ادامه دارد…
وارد اشپزخونه شدم..شراره داشت یکی یکی خریداشو از توی پلاستیکا در میاورد…
حالا چرا انقدر خرید کرده بود؟مگه میخواد مهمونی بده؟
داشتم برای خودم چای می ریختم در همون حال با لحن سردی گفتم:ممیخوای مهمونی بدی؟
سرشو بلند کرد ونیم نگاهی بهم انداخت وباز مشغول کارش شد…
– نه…
دیگه چیزی نگفت…همیشه از اینکه درست وحسابی جوابمو نمی داد حرصم می گرفت…یکی نیست بگه اگر
درست حرف بزنی نمیمیری که…
با حرص فنجون چاییمو برداشتمو نشستم سر میز…
بهم تشر زد:چرا اینجا نشستی؟مگه نمی بینی رو میز پره…برو کنار کابینت صبحونهتو بخور..در ضمن یه شونه
هم به اون موهات بزن ادم یاد جنگلیا می افته…برو…
واقعا دیگه از زور عصبانیت داشتم منفجر می شدم …خوبه اینجه خونه ی پدرمه که انقدر دستور میده و حق هم
ندارم روی میز غذاخوریش یه فنجون چای بخورم.
گفتم:مگه دیدیشون؟…
با تعجب گفت:چی رو؟
پوزخند صدا داری زدم وگفتم:جنگلیا رو…قوم و خویشاتن؟
از جام بلند شدم وفنجونمو برداشتم ورفتم کنار کابینت ایستادم و در حالی که جرعه جرعه ازش می خوردم به
شراره نگاه کردم…صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود…
بی تفاوت چاییمو خوردم اونم با حرص چیزایی رو که خریده بود رو میذاشت تو کابیتا…همچین دراشونو می زد
به هم که از این همه سر و صدا مغزم داشت سوت می کشید.می دونستم با سکوتش تلافیه حرفمو داره
می کنه..
همین که چاییمو خوردم گفت:اونجا بیکار واینستا بیا اینجا یه کم هم کمکه من بکن…جدیدا تنبل شدی؟
پوزخند زدم ورفتم کنارش…بسته ی ماکارونی رو از دستش گرفتم وگفتم:تنبل نشدم…من که خدمتکارت نیستم..اگر
هم کاری انجام میدم برای اینه که اینجا خونه ی پدریه منه…
از گوشه ی چشم نگاش کردم که اخماشو جمع کرده بود ولباشو با حرص روی هم می فشرد..
داشت از کنارم رد می شد که بهم تنه زد وگفت:برو کنار ببینم…چه خونه ی بابامی هم میگه…حالا که دوست داری
توی خونه ی بابات کار کنی من هم حرفی ندارم..ناهار امروز با تو هست…همین ماکارونی رو درست کن..منم
میرم کمی استراحت کنم از صبح رو پا وایسادم.
از اشپزخونه رفت بیرون و منم هاج و واج وایساده بودمو رفتنشو نگاه می کردم…
با عصبانیت بسته ی ماکارانی رو پرت کردم روی میز و دست به سینه به کابینت تکیه دادم…
همیشه همینجور بود از کوچکترین حرف من سواستفاده می کرد…من هم مجبور بودم کوتاه بیام چون نقطه ضعف
بابامو کامل تو دست داشت و منم از روزی می ترسیدم که بابام منو به خاطر شراره از خونه بندازه بیرون…
می دونستم این کارو می کنه…چون یه بار تقریبا 1 سال پیش بود که شراره به دروغ به بابام گفته بود که منو با یه
پسره تو خیابون دیده بابام هم بعد از کتک سیری که بهم زد ومنم نوش جان کردم از خونه انداختم بیرون ..دقیقا
یادمه زمستون بود و من هم با یه مانتوی نازک و یه شال حریر جلوی خونه داشتم از سرما می لرزیدم.هر چی
بهش التماس کرده بودم و بهش توضیح داده بودم که شراره داره دروغ میگه و تو داری اشتباه می کنی زیربار
نمی رفت که نمی رفت.
جلوی خونه توی سرما نشسته بودم و به خودم می لرزیدم و اشک می ریختم که دیدم در خونه باز شد وشراره اومد
دم در…
مثله طلب کارا نگام کرد وگفت:بیا تو..با بابات حرف زدم راضی شد ببخشدت…دیگه تکرار نشه…فهمیدی؟
پاهام از زور سرما سر شده بود از جام بلند شدم ودر حالی که بلند بلند هق هق می کردم بهش گفتم:هیچ وقت
نمی بخشمت شراره..امیدوارم خدا یه روز تقاص این کارایی که داری به ناحق به سرم در میاری رو ازت
بگیره…خودت هم خوب میدونی من با هیچ پسری نه حرف زدم نه باهاش بودم ولی تو…به دروغ این حرفو به
بابام زدی…ازت نمی گذرم..نمی گذرم…
خواستم از کنارش رد بشم که محکم بازومو گرفت و نگهم داشت…با خشم توی چشمام خیره شد وگفت:اگر یک
باره دیگه از این شر و ورا تحویلم بدی مطمئن باش کاری می کنم که برای همیشه اواره ی خیابونا بشی..فهمیدی؟
با چشمای اشک الودم فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم…دستمو کشیدم و وارد خونه شدم…
وقتی به خودم اومدم دیدم از یاداوریه اون شب اشکم در اومده و صورتم خیسه..با پشت دست اشکامو پاک کردم
ومشغول درست کردن ماکارونی شدم…
*******
بعد از اماده شدن غذا رفتم توی اتاقم و یه کتاب برداشتمو و مشغول خوندنش شدم..ولی هیچی ازش
نمی فهمیدم..فکرم کاملا مشغول بود…
از جام بلند شدم ورفتم کنار اینه ی قدی اتاقم ایستادم…قدم متوسط بود..چشمای سبز و ابروهای کمونی و لب و
دهانی کوچک و صورتی با بینی کوچیک و گونه های کمی برجسته که به زیبایی توی صورتم خودنمایی
می کرد…
همه.. چه دوستام و چه اقوام می گفتند که خوشگلم ولی من هیچ وقت نمی تونستم به قیافه ام مغرور بشم یا به خودم
و چهره ام ببالم.با این همه مشکلات دیگه حال اینجور چیزا رو نداشتم…
دوستم شیدا همیشه می گفت دختر من اگر زیبایی تورو داشتم دیگه غمی نداشتم تو چرا انقدر به خودت و زندگی
سخت می گیری؟دو روز دنیا رو خوش باش…
ولی نمی تونستم..اون از همه چیزه زندگیم باخبر بود ومی دونست برام سخته ولی اینا رو واسه دلداریم
می گفت…
اه کشیدم و از جلوی اینه کنار رفتم…حوصله ی هیچی رو نداشتم.. نه شراره نه بابام نه…هیچی…هیچ
کس نمی تونست خوشحالم بکنه…هیچ کس…
ادامه دارد…
روی تختم دراز کشیده بودم…نمی دونم چرا خوابم نمی برد…توی جام نشستم و چراغ خواب کنار تختمو روشن
کردم.به ساعت نگاه کردم 2 نیمه شب بود.
با کلافگی دستمو کشیدم توی موهامو و از تختم اومدم پایین احساس تشنگی می کردم در اتاقمو باز کردم و رفتم
بیرون و اروم درو بستم که سر و صدا نکنه…
اتاق پدرم وشراره انتهای راهرو بود داشتم از کنار اتاقشون رد می شدم که صدای پچ پچشونو شنیدم..هیچ وقت از
فال گوش وایسادن خوشم نمی اومد ولی اون شب نمی دونم چرا ناخداگاه کشیده شدم سمت در اتاقشون…می دونستم
کار درستی نیست ولی دست خودم نبود برای اولین بار کنجکاو شده بودم ببینم چی میگن…گوشمو چسبوندم به در
اتاق …
واضح نمی شنیدم چی میگن ولی خب می شد یه چیزایی از لابه لای کلمات مبهمشون فهمید…
شراره گفت:کی قراره بیاد؟
بابام گفت:اخر همین هفته…
-با خانواده اش؟
-نه…خودش تنها میاد اونا رو فرستاده خارج….یادت باشه باید سنگ تموم بذاری…اون می تونه کمکمون بکنه…
-باشه..خیالت راحت.میدونم باید چکار کنم.
دیگه چیزی نشنیدم چون همه اش سکوت بود وسکوت…همونطورکه داشتم می رفتم تو اشپزخونه تا اب بخورم
مرتب با خودم فکر می کردم که کی قراره اخر هفته بیاد خونمون که انقدر برای بابام و شراره مهمه؟…
بدون اینکه برق اشپزخونه رو روشن کنم رفتم سمت یخچال… پارچ اب رو برداشتمو کمی اب ریختم تو لیوان و
سر کشیدم..اخیششششش چه خنک بود…
پارچ رو گذاشتم تو یخچال و برگشتم که از اشپزخونه برم بیرون که محکم خوردم به یه چیز سخت وتا اومدم به
خودم بیام یکی جلوی دهانمو گرفت و چسبوندم به دیوار اشپزخونه…
مردم ..سکته کردم ..غش کردم.. سنگ کوپ کردم.. زهره ترک شدم.. نمی دونم چی شد فقط داشتم از حال
می رفتم…
با ترس چشمامو بستم و بی صدا و خفه در حالی که دستش روی دهانم بود جیغ می کشیدم و دست وپا میزدم تا ولم
کنه…
صداشو کنار گوشم شنیدم که با خشم بهم گفت:خفه شو…باهات کاری ندارم فقط اروم باش…
توی اون موقعیت کنترلی روی حرکاتم نداشتم و هیچی هم نمی شنیدم به حرفش گوش ندادم که ولم کرد وبعد هم یه
طرف صورتم سوخت…ساکته ساکت شدم..
دستمو گذاشتم روی صورتم که اون هم تند جلوی دهانمو گرفت وباز منو چسبوند به دیوار همچین محکم اینکارو
کرد که حس کردم کمرم شکست…
با ترس بهش نگاه کردم..نقاب زده بود واسه همین نمی تونستم صورتشو ببینم ولی چشماش پیدا بود تو اون تاریکی
چشماش برق خاصی داشت.قدش بلند بود و ظاهرا زورش هم خیلی زیاد بود چون فکم داشت خورد می شد…
ای خدا تو این موقعیت من چرا گیر دادم به قد و هیکل وقیافه ی این؟…دقیقا الان باید چی بگم؟…چی بود؟..اهان
…دزدددددد…ولی دستشو بر نمی داشت که یه جیغ بنفش تحویلش بدم…
توی چشمام خیره شد وبا عصبانیت گفت:تو اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نباید الان خواب باشی؟
چشمام از تعجب گرد شد…تو دلم گفتم:ببخشید از شما اجازه نگرفتم تا از اتاقم بیام بیرون یه وقت مزاحم کار
شریفتون نشم…چه پررو بودااااااااا…اگه مردی دستتو بردار تا حالیت کنم…
دست وپا زدم که ولم کنه ولی محکمتر منو گرفت و گفت:انقدر وول نخور بچه…
بعد یه دستمال از تو جیبش در اورد وگرفت جلوی دماغم…
اروم اروم چشمام بسته شد و…دیگه چیزی نفهمیدم.
*******
اروم لای چشمامو باز کردم…شراره داشت تکونم می داد و صدام می کرد..
-فرشته…فرشته بلند شو چرا اینجا خوابیدی؟
گنگ و خواب الود نگاهش کردم و بعد سرمو چرخوندم و اطرافمو نگاه کردم..روی مبل توی پذیرایی بودم..من
اینجا چه کار می کنم؟من که….
با ترس رو به شراره گفتم:کوش؟کجاست؟کجا رفت؟
شراره با تعجب نگام کرد وگفت:چی میگی دختر؟کی کجاست؟
-همون..دزده…دیشب اینجا بود..کجا رفت؟
شراره با مسخرگی نگام کرد وگفت:توهم زدی دختر…پاشو برو یه اب یه دست و صورتت بزن شاید حالت اومد
سرجاش…
بعد غرغرکنان از کنارم بلند شد ورفت تو اشپزخونه..
من هم مات و مبهوت داشتم به این فکر می کردم که اون یارو چی شد؟کجا رفت؟اصلا کی بود؟!….مطمئن بودم
هیچ کدوم از اتفاقای دیشب توهم نبوده.. می دونستم تمومش واقعیت داشته…
یعنی واقعا دزد بود؟پس تو اشپزخونه چکار می کرد؟
گیج شده بودم … بازم خوبه بلایی سرم نیاورد..جای شکرش باقی بود…
ادامه دارد…
امروز چهارشنبه بود و قرار بود مهمون بابا فرداشب برای شام بیاد خونمون…
به کل اون دزد و اون شب رو فراموش کرده بودم ودیگه بهش فکر نمی کردم.
شراره هنوز بهم نگفته بود که مهمونمون کیه..من هم ازش چیزی نپرسیده بودم درسته کنجکاو شده بودم ولی
غرورم اجازه نمی داد چیزی ازش بپرسم اصلا به من چه که کی قراره بیاد؟
روز پنجشنبه هر چی کار بود شراره ریخت روی سرم از اونجایی که اشپزیم بیست بود مجبورم کرد تمومه
غذاهای اون شب رو خودم به تنهایی بپزم که تعدادش به 5 نوع می رسید…با این وجود باید تعدادشون زیاد باشه
چون اگر 1 نفر باشه که این همه غذا براش زیاده…گرچه از شناختی که روی شراره داشتم می دونستم واسه
خودشیرینی هم شده 100 نوع غذا سفارش میده اونم واسه یه نفر..همیشه ازاینکه یکی ازش تعریف بکنه خوشش
می اومد…
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..خونه از تمیزی برق
می زد…شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه…این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش…
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه…تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام…اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده
لباس می پوشیدم…اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن…بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم…فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته…
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود…
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان…خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان…
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
که ساق پاهای خوش تراششو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد…
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته…فرشته عزیزه باباست…
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
بابا بعد از مرگ مامان دیگه هیچ وقت قربون صدقهم نمی رفت اونوقت امشب داشت اینو می گفت؟یه جای کار
می لنگید ولی کجا؟…خدا داند…
بابا اقای پارسا رو به داخل راهنمایی کرد و بردش توی پذیرایی. شراره هم دنبالشون رفت منم طبق معمول باید
پذیرایی می کردم…
رفتم تو اشپزخونه و در حالی که به چهره ی پارسا فکر می کردم مشغول ریختن شربت تو لیوانا شدم…
چشم و ابرو مشکی بود و بینی تقریبا متوسطی داشت یعنی نه بزرگ بود نه کوچیک…موهاش هم جو گندمی بود
در کل قیافه اش بد نبود…
شربتا رو ریختم و سینی رواز روی میز برداشتم و گرفتم بالا و همین طور که داشتم نگاشون می کردم شونهمو با
بیتفاوتی انداختم بالا و گفتم:به من چه که پارسا چه شکلیه و کیه و چکاره است؟…خدا ببخشه به صاحبش…
مثل همیشه نقاب بی تفاوتیمو زدم به چهرهمو رفتم توی پذیرایی و شربتا رو تعارف کردم بابا و شراره برداشتن.
وقتی به پارسا رسیدم سرشو بلند کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت و دستشو به سمت لیوان برد.
همین طور داشت با لبخند نگام می کرد که منم ازاونور داشتم از شرم اب می شدم..مرتیکه چقدر هیز بود…
هنوز دستش به لیوان شربت بود و لیوان هم میشه گفت هنوز تو سینی بود اونم که حواسش نبود پس…..
اورم سینی رو کج کردم که لیوان هم باهاش کج شد و نصف شربتا ریخت روپاش..اون هم سریع از جاش پاشد و
هی شلوارشو تکون میداد…خب تو لیوان چند تا تیکه یخ هم بود واسه همین حسابی خنک شده بود….
مثلا غیرعمد اینکارو کرده بودمااااااا… به روی مبارک نیاوردم و کنار وایسادم به جای من شراره از جاش پاشد و
یه دستمال از روی میز برداشت وبه طرف پارسا گرفت و گفت:ای وای بخشید جناب پارسا….
بعد یه چشم غره ی اساسی به من رفت که منم بی توجه بهش رفتم و روی مبل نشستم…میوه و شیرینی هم روی
میز بود خودش زحمت کوفت کردنشو می کشید دیگه…
نمی دونم چرا از پارسا خوشم نمی اومد بی دلیل بودا ولی خب دست خودم نبود..یه حس بدی بهش داشتم شاید ب
ه خاطر نگاه های بدی بود که بهم مینداخت…
پارسا در جواب حرف شراره در حالی که با دستمال داشت روی کت و شلوار خوش دوختش می کشید تا اثر شربتو
از بین ببره گفت:نه خانم..مهم نیست..اتفاقه دیگه…اشکالی نداره…
بابا لبخند مصنوعی زد و گفت:درسته پارسا جان….امیدوارم به دل نگیری…
اون هم گفت:نه اقای تهرانی…این حرفا چیه؟…
برای اینکه شراره رو بیشتر حرصیش کنم اروم بهش گفتم:میخوای میوه و شیرینی هم تعارف کنم؟
اون هم نگاه خطرناکی بهم کرد و غرید:نخیر.لازم نکرده دختره ی دست و پا چلفتی…
لبامو کج کردم و گفتم:خودتی مامان بزرگ.
همیشه ازاینکه به سنش گیر می دادم عصبی می شد ..دستاشو مشت کرد و سرشو با عشوه چرخوند …
می دونستم اگر پارسا و بابا توی اتاق نبودند حسابی از خجالتم در می اومد…
نگام افتاد به اقای پارسا که با لبخند کمرنگ و نگاه خاصی به من زل زده بود..نخیر این انگار دست بردار
نیست…
بهش اخم کردم و رومو برگردوندم اون هم مشغول حرف زدن با بابا شد که متوجه شدم میخواد توی کارخونه با بابام
شریک بشه واینجوری می خواستن کارخونه رو گسترش بدن و یه جورایی تو کارشون پیشرفت کنند….
سر میز شام جوری نشستم که بهم دید نداشته باشه…اونجوری کوفت هم از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا….
بالاخره اون شب هم تموم شد و اقای پارسا اخر شب رفت…
ولی نگاهی که موقع خداحافظی بهم انداخت رو فراموش نمی کنم…به نظرم نگاهش خاص وبا معنا بود…مثله اینکه
داره به کالای مورد علاقه اش نگاه می کنه که مورد پسندش هم واقع شده…
یعنی چه خوابایی برام دیده؟…
ادامه دارد…
امروز جمعه بود و قرار بود شیدا بیاد پیشم..اکثر جمعه ها یا من میرفتم پیشش و بعد می رفتیم بیرون گردش و
تفریح یا اون می اومد پیشم..خداروشکر شراره به این یه مورد گیر نمی داد.
ساعت 10/5 بود که شیدا اومد..شراره هم رفته بود خونه ی خواهرش….درو باز کردم که از همون جلوی در با
سر وصدا اومد تو..
تا همدیگرو دیدیم با خوشحالی همو بغل کردیم ..
شیدا گفت:سلااااااااااام خانم بی معرفت….
خندیدمو از تو بغلش در اومدم و گفتم:علیک سلام …من بی معرفتم یا تو؟
همونطورر که تو خونه سرک می کشید گفت:وقتی جوابو خودت می دونی چرا دیگه می پرسی؟خوب معلومه
تووووووو…
هولش دادم تو و گفتم:برو تو انقدر حرف نزن…
گفت:رییست نیست؟..شراره جونو میگم.
با اخم گفتم:اولا رییس نه و زن بابا..دوما صدبار گفتم شراره جون صداش نزن..خیلی ازش خوشم میاد تو هم
باهاش صمیمی میشی؟
خندید ودستشو انداخت دور گردنم.. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که گفت:خیلی خب بابا چرا جوش میاری…زن
بابای سیندرلا خوبه؟…اتفاقا شبیهش هم هستا…
از این حرفش خنده ام گرفت و… چیزی نگفتم.
رفت توی اتاقم و منم رفتم وسایل پذیرایی رو اوردم و اومدم تو اتاق که دیدم نشسته روی تختم و داره با موبایل من
ور میره..
از دستش کشیدم و گفتم:فضولی موقوف خانم مفتش…
بهم چشم غره رفت وگفت:اوهوووووو حالا نخوردمش که…داشتم پیامکاتو می خوندم…یه چندتاش مونده بود که
عین جن بوداده سر رسیدی.
-پس به موقع رسیدم…حالت گرفته شد.
شربتشو دادم دستش و نشستم کنارش..شربت خودمو هم از روی میز برداشتم و یه جرعه ازش خوردم…
رو به شیدا که داشت لیوان شربتو سر می کشید گفتم:شیدا…؟
لیوانو اورد پایین و همینطور که داشت با دستمال دور لباشو پاک می کرد با حالت بامزه ای لباشو کج کرد
وگفت:هوووووومممممممم…
-هومو کوفت…میگما دیشب مهمون داشتیم.
نگام کرد وگفت:واسه این گفتی شیدا؟…خب مهمون داشتین که داشتین.. مگه چیز جدیدیه؟
-نه خب..اخه مهمونمون یه جورایی بود.
دستشو زد زیر چونشو مرموز نگام کرد:چه جورایی بود؟ادم نبوده؟
انگشت اشارمو زدم به پیشونیشو گفتم:ای کیو…انقدر حرف نزن بذار بگم چی شد دیگه…
تکیه داد به بالای تختم و پاهاشو گرفت تو بغلشو گفت:خب حالا بگو کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟
من هم همه ی اتفاقای دیشبو براش تعریف کردم و وقتی قضیه ی شربتو براش گفتم زد زیر خنده و گفت:دختر
مگه ازار داشتی؟…مگه چکارت کرده بود؟
اخم کردم و گفتم:دیگه میخواستی چکار کنه؟مرتیکه داشت با چشماش درسته قورتم می داد.
لبخندشو جمع کرد وگفت:حالا که نداد.
-پ نه پ نه تورو خدا بیاد قورتمم بده…چه پررو…دیگه چی؟
-ای بابا باز تو جوش اوردی؟خیلی خب حالا که سر و مر و گنده جلوی من نشستی…کاریت نداشته بدبخت.
نگاش کردم و گفتم:می دونم کاریم نداشت ولی از نگاهاش می ترسم شیدا…به نظرم نگاهش خاص و پرمعنا
بود…نکنه قصدی چیزی داشته باشه؟
شیدا یه سیب از تو ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد…
-انقدر بدبین نباش فرشته…من مطمئنم افکارت همه اش اشتباهه..اون یاروطبق گفته ی خودت تقریبا 40 سالشه 20
سال از تو بزرگتره چه قصدی می تونه داشته باشه؟
کلافه تو جام نیمخیز شدم و رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم…
-نمیدونم…فقط خدا کنه همه چیز به خیر بگذره…نمی دونم چرا نسبت بهش حس خوبی ندارم…دست خودم نیست
شیدا ولی خب حسم بهم میگه قراره یه اتفاقایی بیافته.
یه گاز دیگه به سیبش زد وگفت:این حس خوشگلتو بذار در کوزه ابشو یه ضرب سر بکش جیگرت حال بیاد
ابجی…بیخودی ذهنتو درگیرش نکن.
-نمی دونم والا….
اون روز شیدا پیشم موند و ناهار هم از بیرون پیتزا سفارش دادم و برامون اوردن و با شوخی وخنده خوردیم…کلا
روز خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت.
*******
مدتی بود حس می کردم رفتار شراره باهام تغییر کرده هر وقت می رفت خرید که برای خودش لباس بخره
برای من هم یه چیزی می خرید گاهی یه بلوز یا یه شال حریر …
کلا بیشتر بهم توجه می کرد…دیگه بهم دستور نمی داد و هر وقت هم می خواستم کاری انجام بدم اون زودتر دست
به کار می شد و نمیذاشت هیچ کاری بکنم…
با این کاراش نه تنها حس خوبی بهم دست نمی داد بلکه یه جورایی بهش مشکوک شده بودم…
تا اینکه بابام گفت اخر همین هفته اقای پارسا میخواد باز بیاد خونمون…اینبار تاکید داشت که بیشتر به خودم برسم
و شراره هم مرتب می گفت: فرشته جون اون بلوز بنفشه که این سری برات گرفتمو بپوش یا اون پیراهن سبزه
رو بپوش که به رنگ چشمات میاد…کلا یه جورایی میخواستن من خوب به نظر برسم ولی دلیل این کاراشونو
نمی دونستم.
بالاخره 1 هفته هم گذشت و من به اجبار شراره همون پیراهن سبزه رو پوشیدم و باز هم به زور اون کمی ارایش
کردم به نظرم اخلاقش خیلی بهتر شده بود ولی نمی تونستم باور کنم…یه حسی بهم می گفت پشت این مهربونیا و
محبتا یه چیزی مخفی شده که می تونه سرنوشتمو تغییر بده…این فکر وخیالا باعث می شد هم به اون شک کنم
هم به بابام…
همگی اماده توی پذیرایی نشسته بودیم و بابام مرتب به ساعتش نگاه می کرد…
شام اون شب رو از بیرون سفارش داده بودیم. شراره اصلا اجازه نداده بود دست به سیاه و سفید بزنم…
ساعت دقیقا 8 بود که زنگ در زده شد…
ادامه دارد…
فصل دوم
بابا در رو باز کرد واقای پارسا با یه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی وارد خونه شد…
این چرا با گل وشیرینی اومده؟..مگه اومده …خواستگاری؟؟!!
حتی از فکر کردن بهش هم مورمورم می شد پس ترجیه دادم کلا بیخیالش بشم..شاید اون چیزی که تو ذهنمه
درست نباشه نمی شد زود قضاوت کرد.
اقای پارسا بعد از سلام و علیک واحوال پرسی…شیرینی رو داد به شراره و به طرف من اومد و با ژست خاصی
گل رو گرفت جلوم و گفت:سلام خانم زیبا…این گل ها تقدیم به شما… امیدوارم ازشون خوشتون بیاد…
با چرب زبونی و لحن خاصی ادامه داد:البته زیبایی شما رو صدها هزار گل هم ندارند….بفرمایید.
سنگینیه نگاه بابا و شراره رو روی خودم حس می کردم از همه بدتر نگاه خیره ی اقای پارسا بود.
شراره اروم زد به دستمو گفت:فرشته گل رو بگیر..اقای پارسا دستشون خسته شد…
مردد بودم که گل رو بگیرم یا نه….بالاخره اروم دستمو جلو بردم و گل رو گرفتم و یه تشکر زیرلبی کردم و
همون موقع گل رو گذاشتم روی میزکوچیکی که گوشه ی راهرو بود.اقای پارسا هم یه لبخند بزرگ بهم زد و
همراه بابا رفتن تو پذیرایی…
پشت سر شراره رفتم تو اشپزخونه…شراره داشت توی فنجونا چایی می ریخت و منم نگاش می کردم…
گفتم:شراره…این اقای پارسا…برای چی با گل و شیرینی اومده بود؟اونوقت اون سری که بار اولش بود نه گل اورده بود نه شیرینی؟
سرشو اورد بالا و نیم نگاهی بهم انداخت…باز سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد در همون حال گفت:وقتی
یکی با گل وشیرینی میاد معنیش چیه؟
با اینکه منظورشو به خوبی فهمیده بودم ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم:نمیدونم تو بگو…
سینی چای رو برداشت و داد دستم وگفت:خودت بفهمی بهتره…
طاقتم تموم شد وسینی رو محکم کوبیدم روی میز وگفتم:شراره اون که برای خواستگاری از من نیومده؟اومده؟
پوزخند زد و نگام کرد وگفت:چرا وحشی بازی در میاری؟اومده خواستگاری جرمی که مرتکب نشده..تازه خیلی
هم دلت بخواد زنش بشی…مگه اون چی کم داره؟
وای خداااااا حالا فهمیدم چرا شراره توی این مدت رفتارش باهام خوب شده بود و دیگه سرم غرغر نمی کرد…پس
برام نقشه کشیده بود؟
در حالی که از عصبانیت زیاد می لرزیدم چشم تو چشمش دوختم و گفتم:شراره قراره این وسط چی به تو برسه؟
هان؟….چرا میخوای منو بدبخت کنی؟…مطمئنم بابا نمیذاره من زنش بشم.
شراره خنده ی بلندی کرد که حتم داشتم صدای خنده اش تا توی پذیرایی هم رفت…گفت:دختره ی خوش خیال…این
پیشنهاد بابات بود…اینکه یه کاری کنیم تا اقای پارسا بیاد اینجا و تورو ببینه وازت خوشش بیاد و… بیاد
خواستگاریت…همه اش نقشه ی من و بابات بود…
دستمو گرفتم به صندلی که یه وقت پس نیافتم…دست وپام می لرزید…صورتم از اشک خیس شده بود…باورم
نمی شد بابام..کسی که بعد از مامانم همه کسه من شده بود اینجوری داره با زندگی وسرنوشت یه دونه دخترش بازی
می کنه…
بی صدا اشک می ریختم…با صدای لرزونی که ناشی از بغضه توی گلوم بود گفتم:چرا؟…چرا دارید با من این
کارو می کنید؟…اون جای پدرم می شه من نمی تونم باهاش ازدواج کنم..نمی تونم.
به هق هق افتاده بودم…شراره با سنگدلی تمام گفت:می دونی چرا؟به خاطر مال وثروتش…پدرت اگر با اون
شریک بشه میدونی چقدر می تونه پول به جیب بزنه و تو کارش پیشرفت بکنه؟پارسا گفته به شرطی به بابات
قول همکاری میده که با تو ازدواج کنه…بابات هم از خدا خواسته بی برو برگرد قبول کرده…درضمن مگه پارسا
چشه؟همه اش 42 سالش بیشتر نیست…تو می تونی با ثروتی که اون داره خوشبخت بشی واز همه چیز بی نیاز
بشی…
با بی حالی نشستم روی صندلی وسرمو گذاشتم روی دستام و بلند بلند هق هق می کردم…دلم به حال خودم و بختم
می سوخت..چرا من؟چرا نمی تونستم خودم برای اینده ام تصمیمی بگیرم؟همه اش پول پول…چرا بابام منو داره
به پول واون کارخونه ی کوفتیش می فروشه؟..مگه من دخترش نیستم؟
شراره زد به بازومو گفت:بلند شو یه اب به صورتت بزن و این چایی رو ببر تعارف کن..از کی تاحالا تو اشپزخونه ای بلند شو…
سریع از روی صندلی بلند شدم ودرحالی که عقب عقب می رفتم انگشت اشارهمو به طرفش گرفتم وتهدیدکنان
گفتم:من نمیذارم این ازدواج سر بگیره…از همتون بیزارم..هم تو هم پدر بی عاطفه ام هم اون پارسای
لعنتی….ازتون متنفرم…(جیغ کشیدم:متنفررررم…
از در اشپزخونه رفتم بیرون و در حالی که دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو و گریه می کردم به طرف اتاقم
دویدم..
رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم و از تو قفلش کردم…افتادم روی تختم و به بخت بد خودم گریه کردم…
بابا اومد پشت در وبلند به در می کوبید وازم می خواست درو باز کنم ولی من هیچ حرکتی نکردم…تهدید کرد که
درو می شکنه بازم حرکتی نکردم بعد هم گفت:دختره ی گستاخ…میدونم باهات چکار کنم…
بعد هم دیگه صدایی نیومد..
منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.
با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پریدم…گنگ به اطرافم نگاه کردم….توی اتاقم بودم و روی تختم خوابیده
بودم…
یه دفعه اتفاقای دیشب همشون از جلوی چشمام مثله صحنه های یه فیلم رد شدند….بغض گلومو گرفت.
باز یکی با مشت کوبید به در…صدای بابا رو تشخیص دادم …
داد زد:دختره ی احمق درو باز کن…مگه من با تو نیستم فرشته؟…بهت میگم درو باز کن تا نشکستمش…
چندبار با مشت کوبید به در..جرات نداشتم درو باز کنم…می ترسیدم..
گوشه ی تختم کز کردم و پاهامو توی شکمم جمع کردم.
یه دفعه در اتاق باز شد و بابا و پشت سرش شراره اومدن تو…صورت بابا از عصبانیت قرمز شده بود.
نفس نفس می زد….با ترس بهش خیره شده بودم…دست وپام می لرزید…هیچ وقت بابا رو اینجوری ندیده بودم…
دستشو برد سمت کمربندش و در همون حال با خشم غرید:که میخوای با ابروی چندین وچندساله ی من بازی کنی
دختره ی نفهم اره؟…نشونت میدم…
کمربندشو کشید و دستشو برد بالا و اولین ضربه رو زد به شونه ی سمت چپم…از درد به خودم می پیچیدم و هیچ
کاری جز التماس نمی تونستم انجام بدم…
از تخت اومدم پایین و در حالی که صورتم خیس از اشک بود.افتادم به پاهاش..
با هق هق و در حالی که شونه و کمرم به شدت می سوخت نالیدم:بابا..تورو به ارواح خاک مامان رحم کن…چرا
داری اینجوری با اینده ی یه دونه دخترت بازی می کنی؟چرا منو به پول می فروشی؟توروخدا نکن..بابا…
موهامو با دست گرفت و کشید…با درد جیغ کشیدم و دستشو گرفتم ولی بابا محکم موهامو کشید و با خشم گفت:خفه
شو دختره ی احمق…انقدر بهت بها دادم که تو روی من وایمیستی وازخواسته ام سرپیچی می کنی؟…کاری
می کنم که دیگه از این غلطا نکنی….
پرتم کرد روی زمین وبا کمربندش افتاد به جونم…از درد جیغ می کشیدم و ناله می کردم…بیشتر به پاها و کمرم
ضربه می زد…دردش طاقت فرسا بود…
نگام افتاد به شراره که توی درگاه در ایستاده بود و با اخم به من نگاه می کرد….
انقدر از دستای نازنین پدرم کتک خوردم وبا کمربندش نوازشم کرد که بیهوش افتادم روی زمین و دیگه چیزی
نفهمیدم…
*******
با درد شدیدی که توی دستم حس کردم اروم چشمامو باز کردم و با بی حالی به اطرافم نگاه کردم…تو یه اتاق
کوچیکه کاملا سفید بودم…فقط پرده ها به رنگ سبز کمرنگ بودند.
با باز شدن در چشمامو بستم..همه ی تنم درد می کرد احساس می کردم تمام اعضای بدنم تیکه تیکه شده…بیشتراز
همه کمر و پاهام درد می کرد…
بوی عطر اشناشو شناختم…چشمامو باز کردم وبهش نگاه کردم…شیدا با چشمای اشک الودش به من نگاه می کرد
و چیزی نمی گفت…
کنارم روی تخت نشست و با بغض گفت:خواهری چه بلایی سرت اومده؟چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟
دونه دونه اشکاش روی صورتش لغزید وهمونطور نگام کرد…
لبام خشک شده بود به زور دهانمو باز کردم و با صدای گرفته و بغض الودی اروم گفتم:چی بگم شیدا؟از کجاش
بگم؟بدبختیه من مگه یکی دوتاست؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:من اینجا چکار می کنم؟از کی اینجام؟
شیدا با پشت دست اشکاشو پاک کرد وگفت:به موبایلت زنگ زدم دیدم جواب نمیدی..زنگ زدم خونتون هیچ کس
گوشی رو برنداشت..نگران شده بودم..شماره ی شراره رو گرفتم که گفت حالت بد شده و اوردنت بیمارستان…من
هم خودمو سریع رسوندم ولی وقتی دیدمت مات و مبهوت بهت خیره شدم…اصلا باورم نمی شد به این روز افتاده
باشی. تموم تن و بدنت زخم شده بود وهمه ی لباسات پاره و خون الود بود..با دیدنت وحشت کردم..پرستارا داشتن
لباساتو در میاوردن و زخماتو پانسمان می کردن….باباتو ندیدم ولی شراره توی راهرو وایساده بود و داشت با
موبایلش حرف می زد.من هم توی درگاه در اتاق ایستاده بودم و با ترس و نگرانی و بغض نگاهت
می کردم..بیهوش روی تخت افتاده بودی…دکتر گفت که مدتی زمان می بره ولی بهوش میای..گفت به خاطر شدت
ضربات بیهوش شدی ومشکل جدی نداری…با گفتن این حرفش فهمیدم کتک خوردی…ولی از کی رو
نمی دونم…چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟
همه ی اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم…با شنیدن حرفام با خشم دستاشو مشت کرد وگفت:خوشا به غیرت
بابات…فرشته ناراحت نشیا ولی اینم بابای تو داری؟…حیف اسم پاک پدر که روی چنین مردی باشه…پدری که به
خاطر پول حاضره جیگر گوشهشو بده به یه پیرمرد … یعنی اینده ی تو براش مهم نیست؟اخه مگه همه چیز پوله؟
بی صدا اشک می ریختم…شیدا با دستمال اروم اشکامو پاک کرد وگفت:گریه نکن فرشته..خدا بزرگه…تو نباید
بذاری این ازدواج سر بگیره.
با ناله گفتم:اخه چطوری شیدا؟…من بابامو می شناسم..می دونم به زور هم شده منو مینشونه پای سفره ی عقد…به
خدا دارم دیوونه میشم…اخه این چه بخت و اقبالیه که من دارم؟
مهربون نگام کرد وگفت:درست میشه فدات شم…توخودتو ناراحت نکن…من نمیذارم تو زنش بشی..کمکت می کنم.
لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنونم…اگر تورو نداشتم از تنهایی دق می کردم.
خندید وگفت:حالا که داری پس لازم نکرده دق کنی…فعلا باید به فکر چاره باشیم…من همه جوره باهاتم عزیزم.
لبخند زدم و سرمو تکون داد و چیزی نگفتم…
شیدا واقعا یه دوست کامل بود…مثله خواهر نداشتم دوستش داشتم..دختر خوب ومهربونی بود.یه برادر کوچکتر از
خودش داشت و پدرش هم مهندس برق بود و مادرش هم خونه دار بود…در کل خانواده ی خوب وفهمیده ای
داشت..خودش هم دختر خوب ومهربون و در عین حال شیطونی بود.از دوره ی ابتدایی باهاش دوست بودم تا به
الان…
رشته ی پرستاری می خوند و از رشته اش هم راضی بود.چشم و ابرو مشکی وپوست سفیدی داشت با لب و دهان
و بینی متناسب و کوچیک که ازش دختر زیبایی ساخته بود…
سرمو چرخوندم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم..اسمون ابی بود و زیبا…
ای خدا…میشه یه روزی هم مشکله من هل بشه و دیگه این ترس و واهمه ها هم برطرف بشه؟…
خدایا خودت کمکم کن…
ادامه دارد…
1 ماه گذشته بود وزخمام کم کم خوب شده بود…ولی کمی اثرش روی پا و کمرم مونده بود…
توی این مدت همه اش توی اتاقم زندونی بودم و فقط مواقعی که میخواستم برم دستشویی حق داشتم از اتاق برم
بیرون..حتی موبایلم هم دست شراره بود و فقط موقع ناهار و شام که می شد شراره برام یه کم غذا میاورد
ومیذاشت روی میزو می رفت..
تا اینکه یه روز صبح ساعت 11 بود که در اتاقم باز شد و شراره اومد تو…از صورتش نمی شد چیزی فهمید مثله
همیشه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و اومد کنارم روی تخت نشست…این مدت از بس تنهایی کشیده بودم و توی
اتاقم زندونی شده بودم کلا بی حوصله شده بودم و زود از کوره در می رفتم…
بدون اینکه نگاش کنم سرمو با کتابی که تو دستم بود گرم کردم.
شراره تک سرفه ای کرد وبی مقدمه گفت:فردا شب عروسیته…اومدم که اینو بهت بگم.فردا با هم میریم ارایشگاه و
شب هم عاقد میاد اینجا تا خطبه رو بخونه.
از جاش بلند شد که دستشو گرفتم…با نگاه سردش توی چشمام زل زد…باورم نمی شد حرفایی که زده راست
باشه…
زمزمه وار گفتم:تو..تو چی گفتی؟…تمومه اینایی که گفتی حقیقت داشت؟
نگاهش رو از روم برداشت وگفت:اره…همه اش حقیقته محضه…پس بهتره مثله یه دختر خوب خودتو برای فردا
شب اماده کنی..دیشب اقای پارسا اینجا بود و با بابات قرار مداراشونو گذاشتند.
یه فکری به ذهنم رسید…با بغض گفتم:باشه من تسلیم خواسته ی شماها میشم…فقط دو تا خواهش ازت داشتم.
مشکوک نگام کرد وگفت:چی میخوای؟
-قبول می کنی؟
بی حوصله گفت:بگو ببینم چی میخوای فرشته؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:اول اینکه میخوام فردا ارایشگاه رو با شیدا برم…باشه؟
مظلومانه سرمو بلند کردمو ونگاهش کردم…
مردد نگام کرد ودر اخر گفت:خب…باشه مشکلی نیست ولی خودم هم باهات میام…دیگه چی؟
-باشه..دیگه اینکه میخواستم از شوهر اینده ام بیشتر بدونم..می تونی از پارسا بیشتر برام بگی؟
نگاهش رنگ تردید داشت ولی با این حال گفت:نمی دونم چرا این چیزا رو ازم می پرسی ولی خب…باشه
میگم.اقای پارسا 2 تا دختر داره و یه زن که همشون خارج از کشور هستن و اقای پارسا هم مخارجشونو پرداخت
می کنه وبراشون از ایران پول می فرسته و خودش هم اینجا زندگی می کنه…یه مرد تنها و ثروتمند که زنش تو
یه تصادف به شدت اسیب دید و دکترا گفتن که دیگه نمی تونه بچه دار بشه وحالا اقای پارسا دنبال یه دختر
می گرده که باهاش ازدواج بکنه تا براش وارث بیاره….
نگام کرد وگفت:و وقتی تورو می بینه میگه که با وجود زیبایی تو می تونه یه وارث بیاره که اون هم به زیبایی تو
باشه..و حالا هم اصرار داره که باهات ازدواج بکنه…اون میگه هر چی که فرشته بخواد به نامش می کنم و
باهاش مثله یه ملکه رفتار می کنم…فقط ازش یه پسر میخوام که وارث من بشه واگر اون بچه از فرشته باشه
کاری می کنم که تا اخر عمرش از مال وثروت بی نیاز بشه…درضمن اینجوری با پدرت هم شریک میشه و با
کمک سرمایه ی زیاده پارسا بابات هم به یه جایی میرسه که این به نفعه همه ی ماست…
بهم پوزخند زد وگفت:واقعا خیلی خوش شانسی که یکی مثله پارسا به پستت خورده…فقط نمیدونم چرا انقدر
بی لیاقتی که داری سرسری ازش می گذری…یکی مثله پارسا ارزوی هر دختریه…اون که ازت چیزی نمی خواد
فقط براش وارث بیار ببین به کجاها که نمیرسی…ولی خب..اگر بچه ات دختر بشه تضمین نمی کنم که نگهت
داره….
با زدن این حرف بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ولی باز درو باز کرد و گفت:فردا
ساعت 9 صبح باید بیدار باشی…وقت ارایشگاه گرفتم.لباس و بقیه ی چیزا هم از قبل تهیه شده…
درو بست و منو با هزار جور فکر وخیال تنها گذاشت..
پس پارسا از من وارث می خواست؟اون منو به خاطر خودم نمی خواست؟هه…پس اگر بچه ام دختر می شد منو به
راحتی.. مثله یه دستمال چرک مینداخت دور…اره دیگه نون خور اضافه که نمی خواست…
سرمو گرفتم توی دستام…من نباید زنش می شدم..پول وثروت پارسا چشمای پدرمو کور کرده بود و شراره هم این
وسط اتیشو تندتر می کرد..می دونستم حرفای اون خیلی روی بابام تاثیر میذاره و مطمئنا او با زبون چرب ونرمش
تونسته بود بابامو راضی به این امر کنه..
اه…ولی چه میشه کرد…بابام دیگه اوم ادم سابق نبود..دیگه نمی دونست مهر پدری چیه و دختری هم به اسم فرشته
داره…من نباید میذاشتم این ازدواج سر بگیره…اهل خودکشی هم نبودم و اونو گناه بزرگی می دونستم..وگرنه تا
الان صددفعه خودمو از این زندگیه نکبتی خلاص کرده بودم..ولی خب…می دونستم بعد از اینکه خودکشی کردم
چیز بهتری توی اون دنیا انتظارمو نمی کشه بنابراین کار به جایی نمی بردم…پس حتی بهش فکر هم نمی کنم.
باید این موضوع رو با شیدا در میون بذارم.. اون حتما می تونه کمک بکنه…
*******
به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم…سایه ی سبزو نقره ای و
تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل
سرخی می درخشید…در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام
بودم…
امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو
برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و… خودش میدونه چکار بکنه…
توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست…یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر
مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه… پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این
گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود…
لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود…حالتش زیبا و
چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود…
بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس…شنلمو تنم کردم و کلاهش رو
تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه…
با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی
تشکر نکردم… حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم
دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم…هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم
نبود…
شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم
نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه..
تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم.
بالاخره رسیدیم به باغ…
از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ…
سفره ی عقد به زیبایی چیده شده بود ولی من تنها با بی تفاوتی نگاهش کردم…هیچ چیزی توی اون شب به نظرم
زیبا و جذاب نمی اومد…هیچ چیز…
روی صندلی هامون نشستیم…کمی کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم شیدا رو ببینم..دیدم با لیوان شربت اومد بالا سرم
ایستاد…
پارسا مشغول سلام و علیک با مهمونا بود…شیدا وقتی کسی حواسش نبود لیوانو اورد جلو وبه اندازه ی چند قطره
ریخت رو کفش و پایینه دامنم…
بعد الکی دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت:وای خدا مرگم بده..ببخشید فرشته جون اصلا حواسم نبود…شربت اوردم
بخوری جیگرت حال بیاد ولی ریخت رو لباست..
پارسا توجهش به ما جلب شد…شیدا دستمو گرفت و گفت:بلند شو بریم تمیزش کنم…
پارسا دستمو گرفت وگفت:لازم نیست … اشکالی نداره…الان عاقد میاد.
شیدا با لبخند نگاش کرد وگفت:برای شما مشکلی نیست اقا داماد…ولی عروس خانم تا اخر شب میخواد با این لباس
جلوی مهمونا مانور بده….برای اون که مهمه….درضمن ما تا 5 دقیقه ی دیگه اینجاییم..خیالتون راحت.
بعد دستمو گرفت وگفت:بیا فرشته جون..بیا بریم خودم سه سوته تمیزش می کنم…
سریع از جام بلند شدم و همراه شیدا رفتم…
با هم رفتیم تو یکی از اتاقا که طبقه ی پایین بود.
ادامه دارد…
روی تختی که توی اتاق بود نشستم.مجلس عقد توی خونمون برگزارمی شد وبعد هم قرار بود بریم سالن…
شیدا پنجره رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت به طرفم وگفت:باید از اینجا بری بیرون می تونی؟
با ناامیدی به لباسم نگاه کردمو و گفتم:با این لباس؟مگه میشه؟
اومد طرفم ودستمو گرفت و بلندم کرد:بلند شو…وقت نیست لباستو عوض کنی ممکنه سر وکلشون پیدا بشه…باید یه
کاریش بکنی دیگه.
از تو جیب مانتوش یه کلید در اورد و با یه کاغذ گذاشت توی دستم…
گفت:بیا عزیزم..این کلید خونه ی مادربزرگمه…این کاغذ هم ادرس خونشه..اگر وقتی از اینجا رفتی تونستی یه
ماشین بگیری ودربستی بری اونجا منم خودمو می رسونم بهت…به خاطر اینکه خانواده ات نتونند مدتی پیدام کنند
میرم خونه ی مادربزرگم..تلفنی شرایطت رو برای بابام و مادربزرگم گفتم و اونا هم حرفی نداشتند…
با نگرانی بغلش کردم وگفتم:شیدا اگر اتفاقی برات بیافته چی؟من نمی تونم این ریسکو بکنم..چون با فرار کردنم
برای تو بد میشه.
با مهربونی منو ازاغوشش جدا کرد ودر حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:فرشته نگرانه من
نباش…گفتم که.. منم همین امشب میام پیشت…درضمن…
موبایلشو از تو جیبش در اورد وگرفت طرفم…بیا اینو هم با خودت ببر امشب که اومدم خونه ی مادربزرگم ازت
می گیرم..فعلا پیشت باشه بهتره.راستی مدارکت همراته؟…
سرمو تکون دادم و گفتم:اره…صبح زود از تو گاوصندق بابا برداشتمشون…یه مقدار پول هم برداشتم..تو کیفمه…
-خوبه…برو…عجله کن…فقط فرشته خیلی مواظب خودت باش…
از این همه مهربونی وخوبیش اشک به چشمام نشست..در جواب این همه خوبی چی داشتم که بگم؟
اروم گونهشو بوسیدم وگفتم:فدات بشم خواهری…خیلی گلی…واقعا ازت ممنونم.
به شوخی دستشو کشید به لپشو گفت:اه اه لازم نکرده کاری بکنی ببین چطوری لپمو سرخ کردیا…برو دیگه الان
میانا…
لبخند زدم…
رفتم کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداختم..فاصله اش زیاد نبود شاید 3 متر ولی همین هم برای من با این لباس
کلی بود..کفشامو از پام در اوردم و گرفتم دستم.
شیدا گفت:وایسا کمکت کنم.
دستمو گرفت وکمک کرد بشینم لبه پنجره.
بهش نگاه کردم و گفتم:مواظب خودت باش شیدا…اینو بدون که خیلی دوستت دارم..خیلی.باز هم ازت ممنونم..برای
تمومه خوبی هات.
لبخند زد وگفت:برو فرشته…تو هم مواظب خودت باش…من هم خیلی دوستت دارم مثله خواهرم می مونی…برو
خدانگهدارت باشه…
-خداحافظ…
سرشو تکون داد و من هم اروم از پنجره اویزون شدم و با یه حرکت پریدم پایین…خداروشکر اتفاقی نیافتاد…ولی
یه کم پای راستم درد گرفت که چیز مهمی نبود.
کفشامو پام کردم و سرمو بلند کردم که دیدم شیدا کنار پنجره ایستاده…
اروم گفت:الان مهمونا به خاطر اینکه عاقد اومده توی مهمونخونه جمع شدن و کسی توی حیاط نیست پس می تونی
راحت فرار کنی…اگر با هم بریم ممکنه پیدامون بکنند.من یه جوری دست به سرشون می کنم تو
برو……برو…معطل نکن…
دستمو براش تکون دادم و به طرف در دویدم…هیچ کس تو حیاط نبود ولی توی خونه سر وصدا زیاد بود…
از در رفتم بیرون..کلاه شنلمو کشیدم روی سرم ودامن بلند لباسمو گرفتم دستمو به طرف خیابون دویدم…کفشام
اذیتم می کردند ولی چاره ای نبود…هر کس از کنارم رد می شد با تعجب و عده ای هم با پوزخند نگام می کردند
ولی من بی توجه فقط می دویدم…
نزدیک به 10 دقیقه بود که داشتم می دویدم که رسیدم به یه تاکسی تلفنی…
رو به صاحب اونجا درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:ببخشید اقا…یه ماشین می خواستم..
طرف که یه پیرمرد حدودا 50 ساله بود با موهای کاملا سفید با تعجب زل زد بهم و مشکوک نگام کرد:ماشین
نداریم دختر جون…تو با این سرو وضع اینجا چکار می کنی دخترم؟خوبیت نداره…
مجبور بودم دروغ بگم چون حس کردم بهم مشکوک شده با ناله گفتم:پدرجان نمی تونم…مادرم توی بیمارستان
بستریه الان بهم گفتن که تصادف بدی کرده تورو خدا اگر ماشین دارید بهم بدید دلم داره مثل سیر وسرکه
می جوشه..نگرانم…توروخدا کمکم کنید.
پیرمرد که معلوم بود تحت تاثیر حرفام قرار گرفته گفت:باشه باباجون..نگران نباش انشاالله که خیره…بیا بشین تا
نیم ساعت دیگه ماشین میاد…الان نداریم..
وای خدا تا نیم ساعت دیگه؟..اینجوری امکان داشت پیدام کنند..نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم…
-نه پدر جان…من تا اون موقع دق می کنم..ممنونم….خودم یه کاریش می کنم..
دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و دویدم….فقط می دویدم..نمی دونستم به کجا فقط یه حسی بهم می گفت فرشته
بدو…نباید بذاری پیدات کنند…
چون مطمئن بودم اینبار پدرم دیگه بهم رحم نمی کنه خوبه خوبش این بود که منوبده به پارسا و بدش هم این بود که
اینباردیگه بهم رحم نکنه و یه راست بفرستم اون دنیا…
*******
هومن رو به پرهام گفت:اخه خدایش حیف این عروسک نیست که بدیمش دسته فرهود؟داغونش می کنه.
پرهام نگاهش را از خیابان گرفت ومثله همیشه با نگاه جدیش در جواب برادرش گفت:چقدر غرغر می کنی
هومن…یه شب میدیم دستش ناسلامتی امشب شب عروسیشه…
هومن برگشت و کاملا رو به پرهام نشست:د اخه من میدونم اون فرهود چه خونه خراب کنیه…نه یعنی ماشین
خراب کنیه…من مطمئنم تا فردا جسد ماشینوهم تحویلم نمیده…
پرهام با کلافگی گفت:بسه دیگه هومن..پس چرا قبول کردی ماشینتو بهش بدی ؟
هومن دستشو گذاشت لبه پنجره ی ماشینوگفت:اخه خیر سرش دوستمه…تو رودروایسی موندم دیگه…
پرهام نگاهش کرد وگفت:پس کمتر غرغر کن..خودت قبول کردی. پس دیگه این حرفا واسه چیه؟
با حرص گفت:پیچ پیچیه برادره من…ارپیچیه عزیزه من…نخود چیه داداشه من…لئوناردوداوینچیه خدابیامرزه..
همه کسه من…اخه من چی میگم تو چی میگی؟…بابا من به کی بگم ماشینه نازنین 300 میلیونیمو نمی خوام بدم
دسته فرهود که چی اقا امشب بشینه پشتش و جلو عروس خانمش پز بده و فردا لاششو تحویلم بده؟…مگه اون
سری یادت نیست؟گفت هومن ماشینتو بهم قرض بده میخوام با نامزدم برم مسافرت…منم اخر رفاقت قبول کردم
اقا ماشینو برداشت برد 1 هفته بعد اسکلت ماشینو اورد تحویلم داد. وقتی هم بهش میگم این چیه ؟میگه خب ماشینته
دیگه..میگم این همونیه که من بهت دادم؟پس بدنش کو؟میگه جون هومن تصادف کردم شدید فقط خدا خواست من و
نازی زنده موندیم.ولی خب ماشینت له شد باز هم خدا خیرت بده ماشینت خیلی محکم بود وگرنه ما به جاش له و
لورده می شدیم……من هم هاج و واج وایساده بودم نگاش می کردم و تو دلم برای تمومه فک و فامیل و رفتگان و
بازماندگانش صلوات می فرستادم…اخه من چی بگم پرهام؟
پرهام تمام مدت در سکوت به گلایه های هومن گوش می داد و لبخند می زد…
گفت:هر چی عوض داره گله نداره. اون بار هم تو لپ تاپشو قرض کردی تا فقط واسه 5 دقیقه باهاش کارتو انجام
بدی زدی همه ی اطلاعاتشو پاک کردی…
نگاهش کرد وگفت:یادت رفته برادر من؟…
هومن نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:نخیر یادم نرفته…لازم هم نیست یادم بندازی…از قصد که نکردم..دستم خورد
به یه دکمه و همه اش پاک شد…
پرهام گفت:اره خب…تو که راست میگی…کیه که دروغ میگه..تو میدونی؟
هومن گفت:نه من از کجا بدونم؟ولی اونی که راست میگه رو می شناسم دقیقا کنارت نشسته…خوب ببین..
پرهام لبخند کوچیکی زد و سرش را تکان داد…
ادامه دارد…
فصل سوم
نزدیک به نیم ساعت بود که فقط داشتم می دویدم…دیگه نا نداشتم….سرجام وایسادم ودامن لباسمو ول کردم روی پام و خم
شدم…
قفسه ی سینه ام درد گرفته بود..از بس نفس نفس زده بودم دهانم خشک شده بود….
صاف وایسادم و دستمو گذاشتم روی سینه ام…به اطرافم نگاه کردم…رو به روم یه سربالایی کم شیب بود که دور تا
دورش هم درخت بود و هم خونه و خیلی خیلی هم خلوت بود…
یاد خونه ی مادربزرگ شیدا افتادم توی دستامو نگاه کردم ولی اثری از کاغذی که ادرس روش یادداشت شده بود
نبود…توی کیف دستیه سفید و کوچیکمو نگاه کردم ولی ادرس اونجا هم نبود…
وای یعنی گمش کرده بودم؟حالا باید چکار می کردم؟بدون ادرس کجا برم؟..
همین طورداشتم با نگرانی با خودم حرف می زدم که از پشت صدایی شنیدم..برگشتم.
وااای خدا…از ترس چشمام گرد شد و عقب عقب رفتم…3 تا مرد قد بلند که لبخندای زشت و شیطانی روی لباشون
بود..
یکیشون گفت:به به بچه ها ببینید امشب خدا چه حوری برامون فرستاده…ای جانمی…
هر سه تاشون اومدن جلو که من هم با بی رمقی و وحشت به عقب برگشتم تا از دستشون فرار کنم ولی اونا دوره ام
کردند.
تیپاشون عجق وجق بود…از تیپ و قیافهشون می شد فهمید که ادمای درستی نیستند…از زور ترس داشتم سکته
می کردم.کوچه هم خلوته خلوت بود…
خواستم جیغ بکشم که با داد اولم یکیشون اومد جلو و از پشت بغلم کرد وجلوی دهنمو گرفت..داشتم قبض روح
می شدم…
کنار گوشم با لحن چندش اوری گفت:انقدر جیک جیک نکن خوشگله…امشب ماله مایی…مگه میذاریم به همین
راحتی از پیشمون بری؟..
دست کثیفشو از روی شنل کشید به بازوم و هی قربون صدقه ام می رفت .گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم
جلوشون ضعیف به نظر برسم..اونجوری زودتر به هدفشون می رسیدند…
شروع کردم به دست وپا زدن…لگد محکمی به ساق پاش زدم که اونم با ناله ای از درد ولم کرد وپاشو چسبید..
من هم داد زدم:کمک..توروخدا یکی کمکم کنه.
رو به اونا گفتم:برید گمشید اشغالا..چی از جونم می خواید؟
یکی دیگشون از توی جیبش یه چاقو در اورد و اومد طرفم…اشک صورتمو خیس کرده بود عقب عقب رفتم که
اون یکی از پشت منو گرفت و اولین کاری که کرد جلوی دهانمو محکم گرفت تا جیغ نکشم..اونی که چاقو دستش
بود اومد جلو و با لبخند زشتی توی چشمام زل زد…
جلوم وایساد و دستموگرفت و کشید سمت خودش…شنل از روی دستم کنار رفت…شونه ی برهنه ام افتاد
بیرون..بی صدا جیغ می کشیدم و ناله می کردم..اون مرد هم با بدجنسیه تمام چاقوشو توی دستاش تکون داد و
اورد سمت شونه ام…صورتشو به شونه ام نزدیک کرد ودر حالی که بو می کشید چشماشو بست و گفت:اوممم چه
پوست لطیفی هم داری خوشگله من…ولی حیف که باید یه کوچولو روشو برات نقاشی کنم…مثله اینکه با زبون
خوش رامه ما نمیشی پس باید جور دیگه ای حالیت کنم…
چاقوشو اورد جلو از ترس داشتم می لرزیدم…تیزیه چاقو رو روی بازوم و شونه ام حس کردم…درد و سوزش بدی
توی شونه ام پیچید…بلند جیغ کشیدم ولی چون جلوی دهانمو گرفته بود صدام توی گلوم خفه شد و هق هقم بیشتر
شد…
اون مرد خودشو کشید کنار تو صورتم خیره شد و نگاه بدی بهم کرد وگفت:حالا خوشگل تر شدی عزیزم…این
چندتا خراش برات درس عبرتی میشه که دیگه دست رد به سینه ی شهرام و دارو دسته اش نزنی..
به دوستاش اشاره کرد و گفت:بچه ها بیاریدش تو ماشین…
اونا هم داشتن منو به زور می بردن به طرف ماشینشون که از پشته سر صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینی رو
شنیدم…همه برگشتن و عقبو نگاه کردن…
به نظرم ماشین عروس بود اخه با گل و ربان تزیین شده بود…کم کم داشتم روی دستای اون مرد بیهوش
می شدم..
درهای جلوی ماشین باز شد و دو تا مرد جوون ازش اومدن پایین و اومدن جلوی ماشین وایسادن…چون توی
تاریکی بودند صورتاشونو نمی دیدم.
اونی که منو گرفته بود اروم ولم کرد واز پشت دستامو محکم گرفت …اونی که با چاقو زخمیم کرد رفت جلوی من
ایستاد و به اونا نگاه کرد..
با زور کمی که برام مونده بود می خواستم دستامو از توی دستای اون مرد در بیارم ولی هیچ جوری ولم
نمی کرد…
برگشتم سمتش و هلش دادم عقب ولی باز ولم نکرد و خواست بزنه توی صورتم که سرمو برگردونمو دستشو گاز
گرفتم که اون هم با ناله دستامو ول کرد.
منم دامن لباسمو گرفتم بالا و دویدم به طرف اون دوتا..نمی دونم چرا ولی احساسم می گفت می تونم بهشون اعتماد
کنم…
*******
ماشین توی سرازیری افتاده بود که صدای جیغ دختری رو شنیدند…هومن به پرهام اشاره کرد که سرعتشو کم
کنه…
پرهام سرعت ماشینو کم کرد و رو به هومن گفت:تو هم شنیدی؟
هومن سرش را تکان داد و گفت:اره…انگار صدای جیغ بود…ارومتر برو..
-باشه…
کمی جلوتر دختری را دیدند که لباس عروس به تن داشت و سه نفر که از ظاهرشان می شد به راحتی فهمید اراذل
و اوباش هستند داشتند او را به زور به طرف ماشینشان می بردند…
هومن گفت:نگه دار پرهام…
پرهام با جدیت گفت:ولش کن..برامون دردسر میشه.
هومن نگاهش کرد وگفت:دقیقا توی این موقعیت اینو از کجات گفتی برادر من؟…یه دخترو دارن می دزدند تو به
فکر دردسرشی؟…بپر پایین …
پرهام کلافه نگاش کرد وگفت:باز تو شدی سوپرمن و منم جورکشه تو؟…
هومن در ماشینو باز کرد وگفت:پیاده شو امشب یه نمه دلم هوس کتک کاری کرده بود خداروشکر جور شد…داشتم
عقده ای می شدم جون پرهام..یه 6 ماهی هست باشگاه نرفتیم.
پرهام نفسش را با فوت بیرون داد و سرش را تکان داد:از دسته تو هومن…
او هم بعد از هومن پیاده شد و هر دو جلوی ماشین ایستادند…
ان 3 نفر هم همراه فرشته روبرویشان ایستاده بودند که فرشته بعد از گاز گرفتن دست اون مرد به طرف پرهام و
هومن دوید…
همان مردی که او را با چاقو زخمی کرده بود هم پشت سرش دوید ولی فرشته سریع پشت پرهام مخفی شد و با
هق هق بازوی او را چسبید…از زور ترس نمی توانست حرف بزند … فقط می لرزید و گریه می کرد.
پرهام با اخم برگشت به طرف همون مردی که چاقو دستش بود وداد زد:شماها با این خانم چکار دارید؟
اون مرد که اسمش شهرام بود پوزخند زد وگفت:به تو چه؟زنمه…حالا که فهمیدی راهتو بکش برو..
هومن با اخم گفت:ااااا نه بابا…از کی تا حالا دامادا با تیپ اراذل و اوباش عروسشونو می برن خونشون؟لابد تازه
مد شده ما بی خبریم.راستی اقایون هم ساقدوشاتن؟
و به دوستانه او اشاره کرد و خندید….
شهرام خنده ی زشتی کرد وگفت:این فضولی ها به شما نیومده اقا خوش تیپه…حالا هم برید پی کارتون بچه سوسولا
و تو کار مردم هم دخالت نکنید.
بعد رو به فرشته گفت:عزیزم بیا اینجا دیگه مزاحم اقایون نشو…
فرشته با ترس بیشتر بازوی پرهام را فشار داد وگفت:خفه شو عوضی…کی گفته تو شوهر منی؟…
رو به ان دو گفت:به خدا اینا مزاحمم شدند…می خواستن منو به زور سوار ماشینشون بکنند…تورو خدا کمکم
کنید…
التماس امیز توی چشمای پرهام و هومن خیره شد…
شهرام چاقویش را توی دستانش تکان داد و گفت: دیگه داری زیادی زر زر می کنی…یه کاری نکن همینجا
نفله ات کنم.
هومن به طرفش حمله کرد که پرهام دستش را گرفت وگفت:نه هومن..صبر کن.
هومن سرجایش ایستاد و حرکتی نکرد.پرهام رفت جلو و با اخم غلیظ و لحن جدی و خشکی که مختص به خودش
بود گفت:یا همین الان می زنید به چاک یا کاری می کنم که دیگه تا اخرعمرتون نتونید قدم از قدم بردارید…
شهرام و دارو دسته اش بلند زدند زیر خنده …
شهرام گفت:بچه سوسول داری مارو تهدید می کنی؟…هنوز از مادرزاده نشده جوجه…
باز خنده ی زشتی کرد که پرهام با خشم دستش را مشت کرد و غرید:بسیار خب…من بهتون مهلت دادم که برید و
گورتونو گم کنید ولی خودتون نخواستید…حالا دیگه هر بلایی سرتون بیاد پای خودتونه…
به هومن اشاره کرد و هر دو به طرف ماشین رفتند. پرهام در ماشین را باز کرد و رو به فرشته گفت:خانم شما
بنشینید تو ماشین و به هیچ عنوان هم از ماشین پیاده نشید..
فرشته نگاه مرددی به او انداخت و کلاه شنلش را پایین تر کشید و شنلش را روی شانه اش مرتب کرد..
دستش به شدت می سوخت و قسمتی از لباسش هم خونی شده بود.با بی حالی روی صندلی نشست و پرهام هم در
ماشین را بست…
هومن و پرهام هر دو کت هایشان را از تن در اوردند و از پنجره ی ماشین به داخل انداختند و رو به ان سه نفر
ایستادند…
ادامه دارد…
اونی که در ماشین رو برام باز کرد همراه اون یکی هر دو کت هاشونو انداختن تو ماشینو رفتن جلوی اون 3 نفر
اوباش وایسادن..
هر دو قدبلند بودند و هیکل خوبی هم داشتند.فقط می دونستم اسم یکیشون هومنه ولی اسمه اون یکی رو
نمی دونستم چیه.
یکی ازاون اراذل همونی که اسمش شهرام بود با چاقوش به طرف هومن حمله کرد که اون هم دستشو تو هوا
گرفت و یه چرخ زد ودستشو پیچوند و نقشه زمینش کرد و با زانو نشست روی سینه اش و چندبار با مشت کوبید
تو صورتش.
به خاطر خونی که ازم رفته بود چشمام سیاهی می رفت و چشمام اروم اروم داشت بسته می شد.حالم اصلا خوب نبود…اروم چشمامو باز وبسته کردم…
اون یکی که اسمشو نمی دونستم خیلی ماهرانه به اون دوتا ضربه می زد و باهاشون درگیر شده بود یکی ازاون
قلدورا از پشت بازوهاشو محکم گرفت و اونی که تا چند لحظه قبل داشت ازش کتک می خورد روبه روش وایساد
و با لبخند زشتی نگاش کرد…
هر چی تقلا می کرد نمی تونست خودشو خلاص کنه…مرتیکه ی عوضی با حرص چند تا مشت زد توی
شکمش که اون هم خم شد و اون اشغال هم تا خواست با زانوش بزنه توی صورتش که هومن از
پشت گرفتش و دستشو پیچوند…و با زانوش زد توی کمرش که اون عوضی هم یه داد بلند زد و افتاد رو
زمین.
اونی که همراه هومن بود هم با ارنجش زد توی شکم طرف و برگشت و دستشو
مشت کرد و محکم زد توی گردنش که اون هم نقش زمین شد….
شهرام یه نگاه به دوتاشون کرد معلوم بود از اون دوتا قلدورتره وقتی دید اوضاع خوب نیست پا به فرار
گذاشت…
تمام مدت با ترس و وحشت به جداله بین اون 5 نفر نگاه می کردم..احساس ضعف می کردم..دیگه حالی برام
نمونده بود… چشمام یواش یواش بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم…
*******
پرهام نوک انگشتش را به گوشه ی لبش کشید…
هومن گفت:لبت پاره شده…لباسامونم فقط به درد دوره گردا می خوره…همه اش جرواجر شده…انگار وسط یه گله
سگ افتادیم و اونا هم تا تونستند ازمون استقبال کردن…با این حال عروسی بی عروسی برادر من..
نفس راحتی کشید وادامه داد:اخییییییییش قربونه خدا برم این موقعیتو برامون جور کرد لااقل به نفعه منو ماشین
نازنینم شد…
پرهام لبخند زد که با احساس درد و سوزش گوشه ی لبش اخم ملایمی کرد و گفت:خیر سرت مهندسه این
مملکتی…اخه چرا انقدر دنبال شر و دردسری؟…
هومن اخماشو جمع کرد و به پرهام نگاه کرد. بعد صورتشو برگردوند و در حالی که به گوشه گوشه ی پیراهنه
پاره پوره شده اش نگاه می کرد گفت:بی خیال داداش.مثلا تو که دکتری بچه ی ارومی هستی؟..اینکه امشب جونه
اون دخترو نجات دادیم کجاش شر بود؟
پرهام گفت:نه اون که شر نبود…به نظرم کارمون هم خیلی درست بود ولی اینکه تا دو تا قلدور می بینی کتت رو
می کنی ومیافتی جلو رو میگم…
هومن خنده ی کوتاه کرد وگفت:نه اینکه تو هم وایسادی کنارو مثله بچه مثبتا منو نگاه می کردی…کی بود رفته
بود جلوشونو واسشون سخنرانی می کرد؟اوه اوه خدایش چه تهدیدی هم کردیا…به جای اونا من گرخیدم داداش…
زد زیر خنده که یهو خنده از روی لباش محو شد…
پرهام که با لبخند کوچیکی نگاهش می کرد گفت:چی شد گشنه ات بود خنده اتو خوردی؟
هومن با کف دست زد به پیشونیشو گفت:وااااای من و تو اینجا وایسادیم داریم چرت و پرت تحویله هم میدیم اونوقت
اون دختره بدبخت تو ماشینه….ای بابا اخه چرا از اون غافل شدیم؟
پرهام با شنیدن این حرف با نگرانی به داخل ماشین نگاه کرد…اثری از فرشته نبود…
پرهام گفت:فکرکنم رفته….توی ماشین نیست.
با زدن این حرف به هومن نگاه کرد.هومن هم به او نگاهی انداخت و هر دو به طرف ماشین دویدند..
هومن روی صندلی عقب را نگاه کرد و با نگرانی رو به پرهام گفت:پرهام دختره بیهوش افتاده رو
صندلی…لباساش هم خونیه…چکار کنیم؟
پرهام در ماشین را باز کرد و خودش را داخل کشید و دست فرشته را در دست گرفت و نبضش را گرفت…
روبه هومن گفت:هومن اون جاکلیدیتو که چراغ قوه داره رو بده..زود باش.
هومن جاکلیدیش را در اورد و به پرهام داد …
چراغ را روشن کرد و روی چشمان فرشته انداخت و اروم پلکش را از هم باز کرد و نور چراغ را روی چشمش
چرخاند…
هومن گفت:زنده است؟…
پرهام از ماشین بیرون امد و گفت:اره…ولی حالش اصلا خوب نیست…حسابی ضعف کرده…تو با فرهود تماس
بگیر و بگو مشکلی پیش اومده و میریم خونه بعد من ماشینو میدم به یکی براش ببره…باید هر چه زودتر بریم
خونه…اون حالش خوب نیست…
هومن سرش را تکان داد و گفت:باشه…الان بهش زنگ می زنم.
هر دو داخل ماشین نشستند…پرهام پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز فشرد و هومن هم با فرهود تماس
گرفت و گفت که مشکلی برایشان پیش امده و ماشین را برایش می فرستد…
وقتی قطع کرد با اخم به پرهام نگاه کرد…
پرهام گفت:چیه؟چرا دمقی؟
هومن به روبه رویش نگاه کرد وگفت:دلم برای ماشینم می سوزه…برای یه لحظه خوشحال شدم که دیگه امشب در
امانه ولی شانسو می بینی توروخدا؟…
پرهام گفت:تا تو باشی دیگه ماشینتو به کسی قرض ندی…
هومن با حرص گفت:من دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم…
پرهام به هومن که زیر لب به خودش لعنت می فرستاد و حرص می خورد نگاه کرد و خندید… ولی هومن
نگاه خطرناکی به او انداخت که خنده از روی لبان پرهام محو شد..
پرهام در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خیلی خب ماشینتو که به من ندادی اینجوری نگام می کنی….برو
یقه ی فرهودو بچسب…
هومن گفت:اونم به موقعش…اگر ماشینمو همین جوری که بهش میدم تحویلم نده بدجور حالشو می گیرم..فقط بشینو
تماشا کن..بیخودی که اسمم مهندس هومن بزرگ نیا نیست داداش دکی پرهام بزرگ نیا جان…
پرهام خندید و سرش را تکان داد و چیزی نگفت…
ادامه دارد…
پرهام ماشین را جلوی خونه نگه داشت…
هومن پیاده شد و به طرف در رفت و بازش کرد.
با دست اشاره کرد تا ارام وارد شود…
پرهام ماشین را گوشه ای از حیاط پارک کرد و از ان پیاده شد…
هومن در را بست و به طرفش دوید…
کته هومن را به دستش داد وگفت:تو برو تو و زودتر به نسرین خانم سفارش بکن…می شناسیش که…راستی یه
زنگ هم به فرشاد بزن بگو بیاد ماشینو ببره بده به فرهود…
هومن کت را تنش کرد وگفت:باشه فقط صبر کن اینو درست و حسابی تنم کنم که نسرین خانم لباسه تیکه پارمو
نبینه که اگر ببینه درصده سکته کردنش خیلی بالاست…
رفت توی خونه و پرهام هم کته خود را به تن کرد و در عقب ماشین را باز کرد و خم شد…نیم تنه اش داخل ماشین
بود…دست فرشته را گرفت و دور گردنش انداخت و یک دستش را دور کمر فرشته حلقه کرد و او را از ماشین
بیرون اورد و روی دست بلندش کرد و رفت تو خونه…
هومن داشت برای نسرین خانم توضیح می داد که نسرین خانم با دیدن پرهام هراسان جلو امد و در حالی که با
دستش به روی دست دیگرش می زد گفت:وای خدا مرگم بده اقا..چی شده؟این کیه؟
بعد محکمتر زد توی صورتش و گفت:واااااای پناه بر خدا شماها رفتید عروسی دیگه چرا عروسو با خودتون
اوردید؟…نکنه دزدیدینش؟…ای خدا…
هومن زد زیر خنده و گفت:اره هنوز نرفته اولین کاری که کردیم عروسو از بین جمعیت کش رفتیم و پرهام انداخت
رو کلشو نشوندیمش تو ماشین..وسط راه هی دست و پا می زد منم با چاقو زدمش که این بنده خدا هم فکر کنم
جان به جان افرین تسلیم کرد اخه شدت ضربه خیلی زیاد بود واسه همین لباسش خونیه…بعد پرهام گفت بریم
خونه یه چند تا لباس و مدارکمونو برداریم و فرار کنیم..قراره یه مدت بریم ویلای لواسون که یه وقت اگه
پلیسا افتادن دنبالمون یه جا مخفی بشیم…شما هم اگر جونتو دوست داری با ما بیا چون شوهرش ازاون گردن
کلفتاست که عمرا بذاره کسی از دستش در بره…
نسرین خانم به گریه افتاد و با ترس گفت:خدایا این چه سرنوشتی بود نصیبه من کردی؟…اینا که بچه های سربه
راهی بودن فقط هومن از اول شر و شیطون بود…اونم که داشت کم کم راه راستو یاد می گرفت چرا اینجوری شد
خدا…
بعد رو به پرهام که سرش را پایین انداخته بود و می خندید گفت:تو چرا سرتو انداختی پایین؟اره دیگه مادر از
شرم و حیاته..من میدونم تو کاری نکردی هر چی هست زیره سره این مارمولکه…هومن خدا ازت نگذره چرا زنه
مردمو اوردی تو خونه؟…چرا دزدیدیش؟..این دیگه چه کاریه پسر؟ابرومون رفت…روحه حاج اقا وعطیه خانم اون
دنیا داره عذاب می کشه…پرهام تو چرا جلوشو نگرفتی؟
هومن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:اخه شما که واسه ما زن نمی گیری ما هم مجبور شدیم اینو
بدزدیم…..درضمن من مارمولکم یا این اب زیره کاه؟نبودی ببینی چطوری یه تنه دامادو می زد..دامادم ازاون
گردن کلفتا بودا…خیلی هم بد دهن بود مرتیکه لبو…دیگه کور از خدا چی می خواد؟این دختره لباس عروس هم که
تنش بودو هی و حاضر.. ما هم دیدیم اینجوریه سریع رو هوا زدیمش.
نسرین خانم زد توی صورته خودش و گفت:خدایا اخره زمون شده..ببین چیا که نمی شنوم؟..زنه مردمو دزدیدی تازه
میخوای باهاش ازدواج هم بکنی؟پسر شرم و حیا هم خوب چیزیه..اینا چیه به هم می بافی؟…
پرهام که دیگه طاقتش تمام شده بود سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:نسرین خانم چرا شلوغش کردی؟این دختر با
همین لباس توی خیابون چند نفر مزاحمش شده بودند و می خواستن بدزدنش که منو هومن نجاتش دادیم و بعد هم
دیدیم لباسش خونی شده و بیهوشه ظاهرا زخمیش کردن.هومن داره باهاتون شوخی می کنه چرا جدی گرفتید؟مگه اینو نمی شناسید؟.الان هم اگر نرید کنار تا من اینو نبرم توی اتاقو معاینه
اش نکنم امکان داره بمیره…گفته باشم.
نسرین خانم نگاه مشکوکی به هومن انداخت که بی خیال وایساده بود و پرهامو نگاه می کرد و بعد به پرهام نگاه
کرد و گفت:داری راست میگی مادر؟…یعنی اینو ندزدیدنش؟
پرهام خنده ی کوتاهی کرد و نالید:ای وای…نه به خدا نسرین خانم…توروخدا بذارید معاینه اش کنم..بیچاره حالش
اصلا خوب نیست.
نسرین خانم جلو امد و کلاه فرشته را از روی سرش کامل برداشت….صورته زیبای فرشته توی نور نمایان
شد…هر سه نگاهشان به روی صورت او افتاد..هیچ یک نمی توانستند نگاه از او بردارند….
نسرین خانم لبخند زد وگفت:الهی قربونش بشم..چقدر هم خوشگله مادر…ماشاالله…
هومن تک سرفه ای کرد که پرهام به خودش امد و نگاهش را از روی صورته فرشته برگرفت.
هومن گفت:اره خوشگله ولی اگه نذارید پرهام به کارش برسه این خوشگلیش خدایی نکرده قسمته خاک میشه…
نسرین خانم با اخم نگاهش کرد وگفت:خدا نکنه مادر..زبونتو گاز بگیر. این دختر مثله فرشته هاست..چطور دلت
میاد؟..
رو به پرهام گفت:ببرش توی اتاق.. منم میرم کیفه پزشکیتو میارم مادر..برو…
پرهام به طرفه اتاق رفت و هومن در را برایش باز کرد…پرهام فرشته را روی تخت خواباند و کنارش ایستاد…با
دست اروم توی صورتش زد…
-خانم…صدامو می شنوید؟…خانم…
هومن گفت:مگه نمی بینی بیهوشه دکی؟…
پرهام صاف ایستاد و گفت:میدونم جنابه مهندس…منتها بعضی مواقع چنین موردایی عکس العمل نشون میدن ولی
این حالش اصلا خوب نیست…مطمئنا فشارش حسابی افتاده…
رو به هومن گفت:برو یه لیوان اب قند بیار…
هومن گفت:مگه نمی خوای بهش سرم بزنی؟دیگه اب قند میخواد چکار؟
پرهام گفت:من دکترم یا تو؟…هرکاری میگمو بکن انقدر هم غرغر نکن..برو دیگه…به نسرین خانم هم بگو توی
اتاق نیاد خودت کیفمو بیار..میدونی که بیاد حواسمو پرت می کنه…زود باش دیگه…
هومن در حالی که به صورته فرشته نگاه می کرد به طرف در رفت و بعد نگاهی به پرهام انداخت و گفت:باشه بابا
چرا می زنی؟…الان میرم…
از اتاق خارج شد…
پرهام کنار فرشته نشست .سعی می کرد به صورتش نگاه نکند…دستش را جلو برد و بند شنل فرشته را باز کرد.با
دیدن زخم های روی شانه اش اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:لعنتیا..ببین با این بنده خدا چکار کردن…
شنل را از تنش خارج کرد…شانه های عریانه فرشته کاملا نمایان شد …پرهام ارام دستش را روی زخمهایش کشید
که صورت فرشته از درد جمع شد…
پرهام نگاهش کرد…
دستش را پیش برد و اروم به صورتش ضربه زد و گفت:خانم.. صدامو می شنوید؟می تونید چشماتونو باز کنید؟
ولی فرشته حرکتی نکرد تنها زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد..
پرهام سرش را جلوتر برد ولی واضح نمی شنید…سرش را خم کرد و گوشش را نزدیک دهانه او برد…
فرشته با ناله زمزمه می کرد:نه…من نمی خوام زنش بشم…منو نکش…نه…تو رو خدا…نه…
دیگه چیزی نگفت…
پرهام از همان فاصله با تعجب نگاهش کرد که در اتاق باز شد وهومن در حالی که یک لیوان اب قند و کیف
پزشکیه پرهام را در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب به پرهام نگاه کرد…
پرهام با دیدن هومن سریع کنار کشید و مشغوله کارش شد…
هومن با شیطنت نگاهش از روی صورته فرشته به صورت پرهام کشیده شد و لبخند شیطنت امیزی
روی لبانش نشست…
پرهام حواسش به او نبود و مشغول معاینه ی فرشته بود…
هومن لبخندش را جمع کرد و اخم غلیظی روی پیشانی نشاند و کنار پرهام ایستاد…
کیفش را روی تخت گذاشت و لیوان اب قند را روی میز کنار تخت کوبید…
پرهام با تعجب سرش را بلند کرد و وقتی نگاهش به هومن افتاد گفت:چته تو؟…چرا اینجوری اخم کردی؟
هومن طلبکارانه نگاهش کرد ویک تای ابرویش را بلا انداخت وگفت:پس بفرمایید باید چطوری اخم بکنم؟داشتی
چکار می کردی داداش دکی همیشه سربه زیر؟
پرهام از توی کیفش گوشی و فشارسنجش را در اورد و در حالی که دستگاهه فشارسنج را دور دسته فرشته
می بست گفت:هیچ کاری…داشت یه چیزایی زیر لب می گفت ولی صداش خیلی اروم بود… منم گوشمو بردم
جلو تا بهتر بشنوم…همین…
بعد سرش را بلند کرد وادامه داد:فکره بد نکن داداشه من…البته میدونم ذهنت زیادی خرابه ولی خب.. منو که
می شناسی؟…
هومن به زور لبخندش را جمع کرد وروی صندلی نشست..و گفت:اره خوب می شناسمت که
میگم داشتی چکار می کردی دیگه….حالا جونه هومن چکار می کردی؟نگو داشتی حرفاشو می شنیدی که اگه
اینو بگی اونوقت مجبورم صدات کنم پری جون…
پرهام که به این اسم حساس بود گفت:تو چرا حرفه حساب تو گوشت نمیره؟…میگم داشتم حرفاشو گوش
می دادم…مثلا داشتم چکار می کردم که تو مشکوکی؟
هومن از جایش بلند شد و در حالی که به سمته در می رفت گفت:خیلی خوب پری جون…ولی من که میدونم
داشتی یه کارایی صورت می دادی من جفت پا پریدم وسطه حالت و کارت…
پرهام گوشی را از روی گوشش برداشت و به طرفش نیم خیز شد که هومن هم با خنده ی بلندی در اتاق را باز
کرد و از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست…
پرهام سرش را تکان داد و در حالی که لبخند به روی لبانش بود گفت:تو ادم بشو نیستی…
رو به فرشته چرخید و فشارش را گرفت…فشارش پایین بود سرم را به دستش وصل کرد و با پنبه ی اغشته به
الکل زخمهای فرشته را شست شو داد. تمام مدت فرشته از درد ناله می کرد و در همون حال اشک می ریخت و
کلماته نامفهومی را زمزمه می کرد…
پرهام زخمش را پانسمان کرد و لیوان اب قند را از روی میز برداشت و قاشق را در ان چرخواند…قاشق چای
خوری را به لبانه فرشته نزدیک کرد و چند قطره شربته قند در دهانش ریخت…این کار را چند بار تکرار
کرد…
لیوان را روی میز گذاشت و با دستمال دوره دهانش را پاک کرد.دستش ارام از حرکت ایستاد..نگاهش روی لبانه
او خیره مانده بود…لبانی به رنگه گل…
فرشته ارام ارام چشمانش را باز کرد..پرهام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه فرشته نگاه کرد…
پرهام گفت:خانم…حالتون خوبه؟…
*******
با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم… اروم چشمامو باز کردم…احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و
گذاشتم روی سرم…
یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم…حالتون خوبه؟…
چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم…سرمو چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم
نشسته بود…
منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما…شما کی هستید اقا؟
همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد وگفت:اااااااااا بهوش
اومدی؟…
گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود…اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟
همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند ملایمی زد وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پرهام و این هم برادرم
هومن هست…ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟
نگاهمو ازش گرفتم و به هومن نگاه کردم… دوباره به پرهام نگاه کردمو و گفتم:اره…یه چیزایی یادم
اومد…درسته.. اون دو تا مرد شما بودید؟
هومن خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم…اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود
و خیلی هم قر و قمیش می اومد من بودم..یادته با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن
کلفت؟…
از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود و لبخنده کوچیکی نشست
روی لبام…
دیدم همین طوری به من خیره شدن….
نیم نگاهی به خودم انداختم….
از زور شرم سرخ شدم…وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود…
با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم..
رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده پس چرا از تنم درش
اوردید؟…
پرهام نگاهشو گرفت وهومن من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده…این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه
این پرهام داشت یه کارایی صورت…
پرهام با ارنج زد به پای هومن که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هومن…چی داری میگی تو؟
بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم…من خودم پزشک هستم و شنلتونو در
اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم…قصد دیگه ای نداشتم…
مشکوک نگاشون کردم و به پرهام گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟
هومن سریع گفت:دکتره دیوونه ها…
با تعجب به پرهام نگاه کردم که پرهام هم بدجور به هومن نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله…
پرهام نگاهشو نگرفت که هومن با ناله گفت:چیه خب؟…چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا
داداشه من دامپزشکه…حرفیه خانم؟…تو چکار به رشته ی نابه پزشکیه این داری؟ من خودم هم که داداشش
هستم ازش نمی پرسم……
از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم…پرهام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز
و اعصاب هستم…
هومن خندید وگفت:اره دیگه…میگم یه جورایی با دیوونه ها سرو کار داره…اونایی که از این نظر(به سرش
اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو میارن پیشه داداشه من…اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه اونا هم از
روزه اولشون سرحال تر میشن…میگی نه؟همین نسرین خانم…بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب
ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم…ولی
خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد که نسرین خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد…به زووووور چی
بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد و خاک و الودگیه هوای تهرانه…زیاد نمیشه
جدی گرفتش…
خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود …
بهش گفتم:نسرین خانم کیه؟
خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پرهامه..بعد باهاش اشنا میشی…
پرهام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو…بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت کنند…
بعد رو به من گفت:به نسرین خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه…شما استراحت کنید…بعد یه سری توضیحات
هست که باید به ما بدید..باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه…ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره…
-خوبه…
پرهام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن بیرون…
وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم…حالا من به اینا چی بگم؟
قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پرهام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت ولب و
دهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود…
هومن هم خیلی شبیهش بود…چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط
رنگ پوستش با پرهام متفاوت بود هومن رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثله پرهام قد بلند بود ولی به نظرم
پرهام کمی قدش بلندتر بود…
هر دوتاشون خیلی جذاب بودند…
مخصوصا پرهام…
ادامه دارد…
فصل چهارم
پرهام و هومن از اتاق بیرون امدند…
هومن گفت:پرهااااااام…؟
پرهام نگاهش کرد وگفت:بلههههههه…
-میگمااااااا…
-بگوااااااا…
هومن با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟
پرهام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هومن بازویش را گرفت..
پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟…چته تو؟…
هومن خندید و گفت:پرهام دیدیش چه خوشگله؟…
پرهام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟…
هومن زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه…
پرهام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن و اینجوری هم درموردش حرف نزن…
هومن با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا…حالا که اون نیست تو شدی وکیل مدافعش؟…درضمن
منظورم اون دختره بود …دیدیش چه خوشگل بود؟
پرهام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم…که چی؟…
-چشماشم دیدی؟
-اره…
-به نظرت اشنا نیست؟
پرهام کمی فکرکرد وگفت:نه…چطور؟می شناسیش؟
هومن متفکرانه نگاهش کرد وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد…انگار یه جایی دیدمش…اما کجا…(شونهشو انداخت
بالا و گفت:نمی دونم.
پرهام سرش را تکان داد و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نسرین خانم کار دارم…
خودش زودتر رفت تو اشپزخانه ولی هومن بی توجه به او هنوز به چشم ها و صورته فرشته فکر می کرد ولی به
نتیجه ای نمی رسید…
*******
خودمو کشیدم بالا تا روی تخت بشینم…شونهم درد می کرد صورتم از درد جمع شده بود بالاخره توی جام نشستم و
تازه تونستم اطرافمو درست و حسابی ببینم….
اتاقه نسبتا بزرگی بود…گوشه ی اتاق سمته راستم یه قفسه ی کوچیکه کتاب بود و کنارش هم میز کامپیوتربود که
روش هم یه لپ تاپه سفید بود.رنگه پرده ها ابی ملایم بود و دیوارها هم به رنگه سفید و ابیه روشن بود.. تختی هم
که من روش خوابیده بودم دو نفره بود…یه قابه عکس هم روی میزه کناره تخت بود که توش عکسه یه زنه جوون
ویه نوزاد بود که اون زن نوزاد رو تو بغلش گرفته بود و توی دوربین لبخند می زد…
زیاد در موردش کنجکاوی نکردم…
یه دفعه یاده کیف دستیه کوچیکم افتادم…به دستم نگاه کردمو نفس راحتی کشیدم…کیفم به بندش یه زنجیره زخیم
اویزون بود که من اونو به صورته دستبند دوره دستم بسته بودم و به همین خاطر باز نشده بود…ولی چطور پرهام
و هومن پیداش نکرده بودن؟…
درشو باز کردم..خداروشکر هیچی ازش کم نشده بود…یاده شیدا افتادم…ای خدا یعنی الان در چه حاله؟..باید بهش
زنگ بزنم…
گوشیشو از تو کیفم در اوردم..روحالته سکوت بود و تقریبا 47 تا تماسه بی پاسخه روی صفحه اش نشون می داد
که شیدا خیلی نگرانمه …
خواستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد…
تو یه دستش یه پلاستیکه دسته داره مشکی بود و تو یه دسته دیگه اش یه لیوان اب میوه…
با لبخنده مهربونی به طرفم اومد و با ناله کنارم روی تخت نشست.
در حالی که پاهاشو با یه دستش می مالید لیوانه اب میوه رو به طرفم گرفت و گفت:بیا دخترجون..این اب میوه
روبخور یه کم جون بگیری…
با لبخند لیوانو ازش گرفتم و گفتم:ممنونم مادرجان…چرا زحمت کشیدید؟
لبخندش پررنگتر شد و گفت:اینجا همه منو نسرین خانم صدا می زنند..تو هم راحت باش گلکم…
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:پس..پس شما نسرین خانم هستید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x