رمان فرشته من پارت 4

4.1
(27)

بعد هم یه لبخند بزرگ زد و از اتاق رفت بیرون…
همین که درو بست بالشت رو از روی تخت برداشتم و با خشم پرتش کردم به طرف در که محکم خورد به در.. جیغ خفیفی کشیدم وبا مشت چندبار زدم رو تخت…
-پرهام پرهام پرهام….وای که چقدر دلم می خواد با همین دستام خفت کنم..نه ..بگیرمت زیر مشت و لگد و انقدر بزنمت تا صدای سگ بدی…نه.. دلم می خواد دونه دونه موهات رو بکنم و بذارم کف دستت تا بذاریشون توی البوم خاطراتت تا برات یادگاری بمونه…وااااااااای می کشمت…داری دیوونه ام می کنی..
واقعا توی کار این بشر مونده بودم…خیلی پررو بود..خیلی…چطور جرات کرده بود هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه و بعد هم به جای معذرت خواهی بهم بگه می تونی بری به سلامت؟…خدایا این دیگه چه موجودیه افریدی؟…حکمتت رو شکر…
تقه ی بلندی به در خورد که با ترس از جام پریدم..
از پشت در صدای پر از خنده ی پرهام به گوشم رسید: به جای اینکه عین پیرزنا یه جا بشینی هی غرغر کنی و پیش خدا شکایت کنی..زودتر لوازمتو جمع کن که چیزی تا عصر نمونده…
بعد هم زد زیر خنده و دیگه صداشو نشنیدم..فکرکنم از پشت در رفت کنار…
دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم…بالشت رو از رو زمین برداشتم و سرمو فرو کردم توش وتا می تونستم جیغ کشیدم…خدایا یه فرصت واسم جور کن لااقل یه جوری من حال اینو بگیرم..یه کوچولو این دلم خنک بشه…وگرنه برام عقده میشه دق می کنم…
سرمو بلند کردم وتقریبا داد زدم:معلومه که میرم..پس چی فکر کردی؟…میرم تا از دست حرفای مزخرفت راحت بشم…ازت بیزارممممم……
*******
لوازم زیادی نداشتم کیف دستیم بود و یه دست لباس که تنم بود…نمی خواستم چیزی ازاینجا ببرم ولی لباسایی که تنم بود رو مجبور بودم با خودم ببرم…
تمام مدت ماتم گرفته بودم که کجا برم؟..اخرش تصمیم گرفتم برم خونه ی شیدا..درسته خونشون نزدیک خونه ی ما بود ولی …بالاخره بهتر از این بود که اواره ی کوچه و خیابونا بشم..
ساعت 4/5 بود..از اتاق اومدم بیرون..هیچ کس توی راهرو نبود..یادداشتی که برای خانم بزرگ نوشتمو از زیر در اتاقش رد کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم و رفتم بیرون…
تعجب کرده بودم…هیچ کس توی باغ نبود..پس سرایدار کجاست؟…
شونمو انداختم بالا و رفتم سمت در…یاد روز اولی افتادم که وارد این باغ شدم..یاد گرگی افتادم و ابروریزی که به بار اومد و من رفتم توی بغل هومن..وای خدا…هنوزم شرمم می شد…با یاداوری اون روز لبخند زدم و نگاهمو از باغ گرفتم ودرو باز کردم و رفتم توی کوچه…
کوچه هم بدتر از داخل باغ خلوته خلوت بود…پرنده هم پر نمی زد..
نفس عمیقی کشیدم ورفتم سر کوچه..یه تاکسی دربست گرفتم وادرس دادم..رو به روی خونشون پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم…یه نگاه به اطرافم انداختم…خونه ی ما یه کوچه بالاتر بود..روسریمو کشیدم جلو و رفتم سمت در…
هر چی زنگ می زدم کسی در رو باز نمی کرد…یعنی کجا رفتن؟..چرا کسی خونشون نیست؟..
زنگ همسایه بغلیشونو زدم..
-کیه؟
صدای یه خانم بود…
-ببخشید من با همسایه ی دست چپیتون کار داشتم…هر چی زنگشونو می زنم کسی جواب نمیده..شما ازشون خبری ندارید؟
-والا تا اونجایی که من میدونم ظاهرا دیشب نصفه شب حال مادر اقای مهندس بد شد و همگی رفتن اونجا…معلوم هم نیست کی برگردن..اخه سهیلا خانم امروز چمدوناشونو بست و گفت مدتی میرن اونجا تا مراقب مادر اقای مهندس باشن…
مثل لاستیک پنچر شدم و گفتم:ممنونم…لطف کردید.
-خواهش می کنم..
همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم..حالا باید چکار کنم؟..اوارگی هم بد دردی بود…
به سرم زد زنگ بزنم به خونه ی مادربزرگ شیدا ولی بعد با خودم گفتم تو این هاگیرواگیر من دیگه چرا مزاحمش بشم؟..
سرمو گرفتم توی دستام و نالیدم:پس چکار کنم؟..
سرمو بلند کردم..یه ماشین از ته کوچه می اومد..ناخداگاه از جام بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم…ماشین از جلوم رد شد و راننده اش هم پارسا بود و کنارش هم پدرم نشسته بود…
با دیدن پدرم دلم براش پر کشید..دلم برای اغوشش تنگ شده بود ولی ازش محروم بودم…با دیدنش داغ دلم تازه شده بود…اشک توی چشمام جمع شد و بغض بدی نشست توی گلوم..حتما در به در دنبالم می گردن…
سرمو چسبوندم به درخت و توی دلم گفتم:خدایا اواره شدم..خودت کمکم کن…
یه جورایی پشیمون شده بودم که از خونه ی خانم بزرگ اومده بودم بیرون…ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟منو انداخته بودن بیرون چکار باید می کردم؟…
ادامه دارد…
هوا تاریک شده بود و من هم تو یه پارک نشسته بودم و به درخت رو به روم زل زده بودم..مغزم قفل شده بود و کار نمی کرد..نمی دونستم باید چکار کنم…شماره ی خونه ی مادربزرگ شیدا رو داشتم ولی دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه؟…از اینکه سر بار کسی باشم بیزار بودم.
به ساعتم نگاه کردم 9/5 بود …یه ساندویچ گرفته بودم و خورده بودم ولی امشب رو باید چطور می گذروندم…اخرش که چی؟…
توی همین فکرا بودم که احساس کردم یکی کنارم نشست …
با ترس سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..یه پسر جوون که تیپ فشن و خفنی هم داشت و یه ادامس هم توی دهانش بود وتند تند می جوید.. کنارم نشسته بود و با لبخند بدی نگام می کرد…
همون طور که ادامسشو می جوید گفت:چیه جوجو؟..مامانتو گم کردی؟
خدایا همین مزاخمو کم داشتم که رسوندیش ..هم ازش می ترسیدم و هم نمی خواستم اینو نشون بدم..جوابشو ندادم تا پاشه بره رد کارش ولی اون پرروتر از این حرفا بود.
فاصله شو با من کمتر کرد و لبخندش هم پررنگتر شد وگفت:چیه؟زبونتو موش خورده؟…این که ناراحتی نداره من همین جوری هم قبولت دارم جوجو…
با اخم نگاهش کردم و درحالی که سر تا پام می لرزید بهش توپیدم:خفه شو اشغال..تو دیگه کی هستی؟
صورتشو اورد نزدیک و زمزمه کرد:من؟…من شاهزاده ی ارزوهاتم دیگه خوشگله…همونی که اینجا منتظرش بودی…
با انزجار نگاهش کردم و گفتم:من منتظر توی احمق نبودم..اشتباه گرفتی..حالا هم برو گمشو…
حرفام و حرکاتم دست خودم نبود..از زور ترس می لرزیدم و کم کم داشتم پس می افتادم..
اون پسر نزدیک شد و گفت:ا پس منتظر کی بودی؟از ما بهترون؟ولی بهتر از من گیرت نمیادا…نه اتفاقا درست گرفتم..کجا برم بهتر از اینجا عزیزم؟…تازه اینجا هم خوب نیست بهتره بریم یه جای دیگه…
یه دفعه بازومو گرفت و بلندم کرد…دستمو کشیدم ولی اون محکم منو گرفته بود…داشتم پس می افتادم .خواستم جیغ بکشم که یه چاقو از توی جیبش در اورد و گرفت طرفم و در حالی که اطرافشو زیر نظر داشت گفت:بخوای جیغ و داد بکنی با این تیزی طرفی دخی جون..پس مثل بچه ی ادم راه بیافت..یاالله…
اروم بازومو گرفت و منو هل داد جلو…می خواستم تقلا کنم تا از دستش ازاد بشم ولی چاقو رو گذاشت پشت کمرمو خودش هم باهام حرکت کرد…از زور ترس به گریه افتاده بودم…بدبختانه پارک هم خلوت بود … اینجوری اون هم به راحتی به هدفش می رسید.
با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن..منو کجا می بری؟..
با لذت خندید وگفت:یه جای بهترعزیزم..باهات یه کارای خوب خوبی دارم…بعد می فهمی خوشگله…
قلبم تندتند می زد.می دونستم می خواد چکار کنه…از همین هم تا سرحد مرگ می ترسیدم..
منو برد به طرف یه پژو نوک مدادی و در جلو رو باز کرد ومنو پرت کرد توش ..با صدای نسبتا بلندی گریه می کردم…خواستم از ماشین بیام بیرون که سریع سوار ماشین شد و درهارو قفل کرد وچاقو رو گرفت طرفم..
-جم بخوری خط خطیت می کنم … بهتره وحشی بازی در نیاری…
با دیدن چاقو به کل خشک شدم..خفه شدم…بدنم می لرزید..دست و پاهام یخ بسته بود و بی حس شده بود..پسره ی عوضی به من می گفت وحشی بازی در نیارم..خودش یه وحشی اشغال بود…
دستامو گذاشتم روی صورتمو نالیدم:تورو خدا بذار برم…با من کاری نداشته باش…تو رو خدا…
داد زد:خفه شو…مگه عقلم کمه که لقمه ی چرب و نرمی مثل تورو از دست بدم؟..اگر بیشتر از این زر زر کنی همینجا کارتو با این چاقو می سازم پس خفه شو..
دیگه چیزی نگفتم و فقط گریه کردم و توی دلم خدا رو صدا می زدم…وای چه راحت منو دزدید..همچین راحتم نبود با چاقو تهدیدم کرد….بلایی سرم نیاره؟..خدایا کمکم کن…
از کوچه پس کوچه ها وبیراهه ها می رفت ..نمی دونستم داریم کجا میریم توی اون لحظه همه چیز از یادم رفته بود…هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا از خونه ی خانم بزرگ زدم بیرون..بیشتر از همه به پرهام فحش دادم که باعثش شد…
جلوی یه خونه نگه داشت..از ماشین پیاده شد واومد در طرف منو هم باز کرد و منو کشید بیرون…با التماس وهق هق گفتم:ولم کن..چی از جونم می خوای…بذار برم..خواهش می کنم.
یه دونه محکم زد توی صورتم که سرم گیج رفت .. گفت:خفه شو…اگر بخوای هوار هوار کنی همین جا می کشمت.
دیگه چیزی نگفتم و بی صدا گریه می کردم…صورتم از اشک خیس شده بود و تن و بدنم می لرزید…قلبم انقدر تند تند وبلند می زد که گفتم همین الاناست از سینه ام بزنه بیرون…خیلی می ترسیدم..خیلی..خدا لعنتت کنه پرهام که باعث وبانی این اتفاق تویی…
منو برد توی خونه و در رو با کلیدش قفل کرد و کلید رو انداخت پشت گلدونی که توی راهرو بود..حالم انقدر بد بود که اگر زیر بازومو نگرفته بود نقش زمین می شدم..اصلا حواسم به اطرافم نبود…
با یه حرکت شالمو از روی سرم کشید.. با این کارش گیره ی سرم باز شد وموهام ریخت روی شونه ام…منو پرت کرد روی مبل و رفت توی اشپزخونه…بلند بلند سوت می زد و اواز می خوند…اشپزخونه اپن بود وبه اونجایی که من نشسته بودم دید داشت..
بلند گریه می کردم و دستامو دورم حلقه کرده بودم…می لرزیدم…خدایا دارم میمیرم…
یه شیشه از توی یخچال در اورد وبا یه لیوان اومد طرفم…شیشه رو باز کرد و ریخت تو لیوان بی رنگ بود…فکرکردم ابه ولی اب که اینجوری کف نمی کنه…پس این چیه؟..
در حالی که همون لبخنده چندش اور روی لباش بود توی چشمام خیره شد ویه ضرب لیوانو سرکشید…
یکی دیگه ریخت و اومد طرف من: بیا خوشگلم…تو هم بخور..تنهایی صفا نداره…
با انزجار سرمو بر گردوندم…حدس می زدم توی لیوان چی باشه…مشروب…
صورتشو اورد جلو..نفسش بوی بدی می داد..بوی الکل…
لیوانو گرفت جلوی دهانم و گفت:ناز نکن…بخور بهمون بیشتر حال میده…
با عصبانیت زدم زیر لیوان وداد زدم: خفه شو عوضی..نمی خورم…
لیوان از دستش افتاد…
با خشم نگام کرد وگفت:باشه نخور…اتفاقا وقتی وحشی بازی در بیاری من بیشتر مشتاق میشم…بیشتر…
یه دفعه بهم حمله کرد…
ادامه دارد…
با ترس جیغ بلندی کشیدم و از روی مبل پریدم…خواستم فرار کنم که از پشت موهامو گرفت و کشید…منو پرت کرد روی زمین ..شونه ی چپم محکم خورد به زمین و درد بدی توی شونه و دستم پیچید…
جیغ می کشیدم و گریه می کردم…معلوم بود حسابی مست کرده…برگشتم و نگاهش کردم کنارم نشست..چشماش خمار شده بود..خودمو می کشیدم عقب با التماس در حالی که صدام می لرزید گفتم:تورو به هر چی و هر کی که می پرستی بذار من برم…با من کاری نداشته باش….خواهش می کنم ازت…
بی توجه به حرفا و التماسای من دستشو ارود جلو که من هم دستامو ضربدری سپرم کردم و گرفتم جلوم…لبخند بدی روی لباش بود..
دستامو محکم گرفت و از هم بازشون کرد…هیچ توانی نداشتم…نا نداشتم تکون بخورم…خدایا این چه سرنوشتی من دارم؟چرا باید اخر و عاقبتم اینجوری بشه؟…کمکم کن خدا…کمکم کن…
دستامو گذاشت کنارم و سفت نگه داشت…سر تا پام می لرزید و احساس می کردم هر ان قلبم از حرکت می ایسته و راحت میشم…ای کاش زودتر بمیرم…ای کاش جوری می شد که نتونه به هدف شومش برسه..
نشست روی سینه ام…هیکلش سنگین بود…نفسم توی سینه ام حبس شده بود..داشتم خفه می شدم…گریه می کردم و ناله می کردم…دستاشو از روی دستم برداشت و بلوزشو در ارود..یه رکابی مردونه سفید تنش بود که جذبش شده بود..
مرتب قربون صدقه ام می رفت و با حالت مستی صداشو کش می داد…از روی سینه ام بلند شد و شروع کرد دکمه های مانتومو باز کردن…با دستام مانعش می شدم ونمیذاشتم کارشو بکنه که یکی محکم خوابوند توی صورتم…چشمام سیاهی رفت…خیلی محکم زده بود و طرف چپ صورتم می سوخت..
چکار باید می کردم؟بدجور گیر کرده بودم…لااقل یه کم امان نمی داد که بتونم فکر کنم…توی اون لحظه مغزم قفل شده بود ومنتظر یه معجزه بودم…همین…هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..ترس تموم تنمو گرفته بود و نمیذاشت درست فکر کنم…فقط می ترسیدم و می لرزیدم….کارم شده بود گریه کردن و ناله کردن و التماس…
بالاخره دکمه هامو باز کرد ومانتومو در اورد…زیرش یه تیشرت قرمز تنم بود…رفت سراغ شلوارم…پاهامو سفت به هم فشار دادم و به خودم پیچ و تاب می دادم تا نتونه دکمه ی شلوارمو باز کنه…
یه نگاه شهوت الود و خمار بهم انداخت و با لبخند چندش اوری گفت:باشه عزیزم…اول یه کم نوازشت می کنم بعد کارمو باهات شروع می کنم..بالاخره تو هم باید یه لذتی این وسط ببری دیگه…
صدام از بس جیغ زده بودم و گریه کرده بودم خش دار شده بود…نالیدم:خفه شو اشغال…ارزو می کنم همین الان بمیری….
دیوانه وار زد زیر خنده و گفت:من الان هم کشته مردت شدم خوشگله….دیگه چی میخوای؟…داری به ارزوت می رسی دیگه…
خوابید روم و لباشو گذاشت روی گردنم وشروع به بوسیدنم کردم…حی بدی بهم دست داد..حس خیلی بدی بود..خیلی بد…
نمیدونم چرا ولی با اینکه پرهام رو مقصر می دونستم ولی توی دلم ارزو می کردم ای کاش اون و هومن الان اینجا بودن…به خدا حاضر بودم بیاد و منو نجات بده ومن هم همون لحظه همه چیزو فراموش می کردم و تموم نفرتمو فراموش می کردم…فقط ای کاش اینجا بود…ای کاش…
نگاه نمناک و غمگینم به سقف اتاق بود و قلبم تند تند می زد و دست و پام یخ بسته بود.زیر لب خدا رو صدا می زدم…ارزو می کردم همین الان خدا جونمو بگیره و راحت بشم و این خفت و خاری رو تحمل نکنم…
لباشو روی گردنم حرکت داد و اومد بالا تا رسید به لبام…چشماش خماره خمار بود…درست مثل کسی که خوابش میاد و خواب الود نگاهت می کنه…نگاهشو از چشمام گرفت و به لبام زل زد…نه خدایا…نه…
با صدای بلند هق هق می کردم…دوست نداشتم منو ببوسه…نمی خواستم…دستامو گذاشتم رو سینه اش و با تمام توانم هلش دادم ولی تکون که نخورد هیچ دستامو محکم گرفت و بالای سرم نگه داشت…
لباشو اورد جلو که سرمو برگردوندم..هر سمتی می اومد منم سرمو بر می گردوندم و نمیذاشتم لبامو ببوسه…
نگاهم افتاد به گلدونی که کنارم بود…گلدون نسبتا بزرگی بود ولی می تونستم با دستم برش دارم…
مجبور شد دستامو ول کنه دستاشو برداشت و گذاشت دوطرف صورتم…لبامو وحشیانه می بوسید و نفس نفس می زد…هق هقم توی گلوم خفه شده بود..احساس خفگی بهم دست داده بود..
سریع از روم بلند شد و تا به خودم بیام تیشرتمو از تنم در اورد..وای خدا..با اینکارش جیغ کشیدم و دستامو گرفتم جلوم..
نمیدونم چی شد ولی همون موقع برقا قطع شد…توی تاریکی نمی دیدمش ولی چون روم افتاده بود حسش می کردم..بی توجه به تاریکی تو حالت مستی داشت به کارش ادامه می داد و دستش رو روی تن و بدنم می کشید و قربون صدقه ام می رفت..توی همون تاریکی دستمو حرکت دادم و گلدونو برداشتم..نمی تونستم ببینمش ولی با یه حرکت گلدونو بردم بالا و محکم زدمش…صدای فریادش توی خونه پیچید….
احساس کردم وزنش روم سنگین تر شده…دیگه حرکتی نمی کرد…با ترس و وحشت پرتش کردم اونور و از جام بلند شدم…یعنی کشتمش؟…من کشتمش؟..
صدای گریه ام بلندتر شد….نور کمی از پنجره توی خونه می تابید…دیدم افتاده کنارم ولی نمی تونستم بفهمم که زنده است یا مرده؟…وحشت کرده بودم.توی اون لحظه نمی دونستم باید چکار کنم؟
میان گریه داد می زدم:من کشتمش…خدایا اونو کشتم..من…
اصلا حواسم نبود لختم و تیشرت تنم نیست و فقط شلوار پامه…
از جام بلند شدم و به طرف در دویدم…محکم می زدم به در و جیغ می کشیدم:کمک…توروخدا کمک کنید…من اونو کشتم…من…یکی کمکم کنه…
همین طور که جیغ و داد می کردم وبه در می کوبیدم و کمک می خواستم احساس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونه ام…
با تمام توانم جیغ کشیدم و برگشتم و محکم خوردم به در…توی تاریکی بود و نمی دیدمش…قد بلند بود و از هیکلش می شد فهمید که مرده…
با دیدنش بلندتر جیغ کشیدم و دیگه داشتم از حال می رفتم..بدنم بی حس شده بود..داشتم می افتادم که منو گرفت…
صداشو شنیدم:اروم باش دختر چه مرگته؟..جن که ندیدی…منم پرهام…ساکت شو دیگه…
همه ی حرفاشو شنیدم و فهمیدم به جز این قسمتش که گفتم منم پرهام..واسه همین بازم داشتم جیغ می کشیدم و با مشتهای کم جونم می زدمش:ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟بذار برم..ولم کن…توروخدا ولم کن بذار برم..با من کاری نداشته باش.
منو سفت نگه داشته بود و تکون نمی خورد..
یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و همزمان ساکت شدم…دیگه چیزی نمی گفتم حتی جیغ هم نمی کشیدم…
صداشودر حالی که عصبانی بود شنیدم:خفه شو دیگه…چرا جیغ و داد می کنی؟..دارم بهت میگم پرهامم…بازم جیغ می زنی؟
پرهام؟!پ..پرهام…گفت..گفت پرهامم؟!
با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم…صورتش پیدا نبود ولی از بوی عطر و صداش می شد تشخیص داد خودشه…اره …اون پرهام بود..پ..پرهام…
نمیدونم چی شد..شاید از زور اینکه اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی می کردم و اینکه با حضورش احساس امنیت بهم دست داده بود..ولی ناخداگاه بغلش کردم.
بدون اینکه به این فکر کنم پرهام اونجا چکار میکنه؟دستامو دورکمرش حلقه کردم و بی توجه به اینکه هیچی تنم نیست رفتم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن…حرکاتم دست خودم نبود…هیچ کدومشون..هیچ کدوم…هنوزم می لرزیدم…
ادامه دارد…
هیچ تکونی نمی خورد…ولی من بی صدا اشک می ریختم و به کمرش چنگ می زدم…صدای کوبش قلبشو به راحتی می شنیدم…
صداشو زمزمه وار شنیدم: اروم باش…چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی؟خداروشکر اتفاقی نیافتاد…بهتره از اینجا بریم…
با گریه گفتم:ولی من اونو کشتم…من…
سکوت کرد وحرفی نزد…گرمی دستاشو روی پوست تنم حس کردم…انگار با گرمیه دستاش به خودم اومدم…چون هم صدای گریه ام قطع شد و هم سریع سرمو از روی سینه اش بلند کردم…ولی اون محکم منو گرفته بود…با کمی تقلا خودمو از اغوشش کشیدم بیرون…اون هم حرفی نزد…
چشمام به تاریکی عادت کرده بود ومی تونستم تصویر کمرنگی از صورتشو به کمک نوری که از پنجره می تابید ببینم…نگاهش روی صورتم می چرخید…
یه دفعه یادم اومد هیچی تنم نیست…درسته اون دکتر بود و میشه گفت یه جورایی محرم بود ولی فقط به بیماراش…من که بیمارش نبودم…دستامو به حالت ضربدر گرفتم روی سینه هام و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو با شرم انداختم پایین و رفتم همونجایی که اون پسره افتاده بود رو زمین…با این حال هنوز از ترس می لرزیدم…سعی کردم نگام بهش نیافته ولی مگه میشد؟خدا کنه نمرده باشه…یعنی کجاش زدم؟..
همین که تیشرتمو برداشتم برقا وصل شد..وای…
تیشرتمو گرفتم جلومو برگشتم…پرهام همونجا کنار در ایستاده بود و با لبخند نصفه نیمه ای نگام می کرد…
بهش توپیدم:به چی زل زدی؟روتو کن اونور…
ابروشو انداخت بالا گفت:چرا باید رومو بکنم اونور؟..
وای این کلا خنگ بود یا الان داشت خنگ بازی در می اورد؟…
با اخم گفتم:تو روت رو بکن اونور..همین.
دست به سینه ایستاد وبا لحن جدی که حرصیم می کرد گفت:من بی دلیل کاری رو انجام نمیدم..
پوزخند زد وادامه داد:مخصوصا اینکه کسی هم بخواد بهم دستور بده…اونم جنس مخالف.
دندونامو با حرص روی هم فشردم…انگار به کل یادم رفته بود یکی رو همین چند دقیقه پیش زدم ناکار کردم و شاید هم مرده باشه..اونوقت ریلکس وایساده بودم با این دکی پررو کل کل می کردم.
خواستم یه چیزی بهش بپرونم که صدای هومن رو از پشت پنجره شنیدم: پرهااااام…خدا نکشتت چه غلطی می کنی پس؟..زیر پام یونجه سبز شد بیا دیگه..پیداش کردی؟
پرهام در حالی که با شیطنت زل زده بود بهم از همونجا داد زد:اره پیداش کردم…می تونی بیای تو…
وای نه…همینو کم داشتم…با این سر و وضع هومن نیاد تو منو ببینه؟…
ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم…
صدای هومن رو شنیدم که گفت:از کجا بیام تو؟..پنجره رو من برات قلاب گرفتم..واسه من کی بگیره؟جک نگو…
پرهام خندید و رو به من گفت:کلید این درو میدونی کجاست؟..
با چشم به گلدون کنار در اشاره کردم و گفتم:پشت گلدونه…
یه نگاه به گلدون انداخت و سرشو تکون داد…تا دیدم حواسش نیست تیشرتمو تنم کردم و مانتوم رو پوشیدم.همون طور که دکمه هاشو می بستم دنبال شالم می گشتم..ولی پیداش نکردم…مطمئن بودم روی مبل بوده ولی الان نبود…
صدای پرهام رو شنیدم:دنبال این می گردی؟..
نگاهش کردم..شال من تو دستاش بود و تابش می داد…اینو کی برداشته؟تو تاریکی چطور اینو دیده؟…
بهش توپیدم:این دست تو چکار می کنه؟بدش به من…
داشت در رو باز می کرد…شالو انداخت دور گردنشو در همون حال گفت:باشه بهت میدم…فقط بذار این درو باز کنم…بعد…در ضمن طرف انگار خیلی هول بوده کارشو بکنه چون از هولش شال و گیره ی سرتو انداخته بود کف اتاق…از اونور گیره ات رفت توی پام فرو که با عرض معذرت خورد وخاکشیر شد..ازاینور هم پام رفت روی شالت و چون رو سرامیک بود و لیز بود نزدیک بود بخورم زمین…
سرشو بلند کرد وبا خنده گفت:پس فعلا اینجا جاش خوبه تا بعد…
از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود..می دونستم از عمد داره این حرفا رو می زنه تا صدای منو در بیاره و حرصم بده.
من هم جوابشو ندادم و دستمو زدم به کمرمو نگاهش کردم…در رو باز کرد و از همونجا داد زد:هومن… درو باز کردم بیا تو…
بعد هم اومد سمت من و شال رو از دور گردنش برداشت…یه تکونش داد و بازش کرد..رو به روم ایستاد..هر دو توی چشمای هم زل زده بودیم..نگاهش جدی بود وحتی لبخند هم نمی زد..من هم مثل مجسمه های خشک شده فقط زل زده بودم بهش و حرکتی نمی کردم.
شال رو با یه حرکت انداخت روی سرم..دستاشو اورد پایین و چشماشو ریز کرد: با روسری و شال قیافه ات به کل تغییر می کنه ها…به نظرم…اومممممم..
دستشو زد زیر چونهشو متفکرانه زمزمه کرد:به نظرم در هر دو حالت…
لبخند مرموزی زد وادامه داد:خوشگلی…ولیییییی..بدون شال و روسری یه چیز دیگه است.
از نگاهش بود..یا صداش و طرز بیانش؟..شاید هم لبخند خاصی که روی لباش بود و یا جمله ای که گفته بود..نمیدونم چرا…ولی وقتی جمله اش تموم شد قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.صورتم از شرم سرخ شد و تموم تنم گرم شد.زیادی داشتم تابلو بازی در می اوردم..ولی دست خودم نبود…تا قبل ازاین قلبم با ترس می زد ولی الان ضربانش فرق داشت..اینو به خوبی حس می کردم..تفاوتش مثل تفاوت روز وشب بود…یه حسی داشتم…نگاهشو از چشمام گرفت که همون موقع هومن از در اومد تو…
یه نگاه به ما انداخت و اومد جلو..نگاهش روی اون پسر مزاحم خیره موند…
یه سوت کش دار زد وگفت:به به…اینجا دعوا بوده هیچکی به من نگفته؟
به پرهام نگاه کرد وگفت:نامرد تنهایی؟..داشتیم؟
پرهام با خنده گفت:جون هومن کار من نبوده…
بعد با چشم به من اشاره کرد…سرمو انداختم پایین…
صدای هومن رو شنیدم:نهههههه…یعنی فرشته زده دخلشو اورده؟باریک الله..از همون سیلی که تو گوش تو زد فهمیدم ضرب دستش حرف نداره…
خندید ..نگاهشون کردم..با دلهره گفتم:من..من فقط از خودم دفاع کردم..یعنی مرده؟
پرهام یه نگاه بهش انداخت وگفت:نه زنده است..فقط بیهوش شده…
نگاهم کرد وادامه داد:به دوستم سروان پناهی زنگ زدم…تو راهه..بهش گفتم ما میریم..اونم گفت خودش کارا رو ردیف می کنه…فقط اگر بهمون نیاز داشت خبرمون می کنه.
هومن گفت:با این حساب ما که اینجا کاری نداریم..بهتره بریم دیگه…
خیلی دوست داشتم بدونم اونا از کجا می دونستن من اینجام..حتما یه توضیحی داشتن…به پرهام نگاه کردم..
انگار راز چشمامو خوند چون گفت:فعلا از اینجا بریم..بعد همه چیزو می فهمی…بریم.
*******
همراه پرهام و هومن برگشتم خونه ی خانم بزرگ..وقتی دوباره چشمم به باغ افتاد اشک نشست توی چشمام..هیچ جا بیشتر از این باغ امنیت نداشتم…خانم بزرگ با محبت بغلم کرد ومنو بوسید..از کارم پشیمون بودم..نباید انقدر زود تصمیم می گرفتم واز این باغ می رفتم..ویدا با مهربونی بغلم کرد وهر دو کنار هم نشستیم..
پرهام و خانم بزرگ و ویدا و هومن و من..هر 5 نفر توی سالن نشسته بودیم..من بی صبرانه منتظر بودم پرهام همه چیزو توضیح بده.
ادامه دارد…
پرهام نگاهی به جمع انداخت و تک سرفه ای کرد ونگاهش روی من ثابت موند..
بعد به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من برای شما تموم جریان رو تعریف کردم..می خواستم با فرشته تنهایی حرف بزنم..البته اگر اشکالی نداره..
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه مادر چه اشکالی؟برید تو اتاق یا توی باغ حرف بزنید.
پرهام از جاش بلند شد ومن هم به تبعیت ازاون از روی مبل بلند شدم..یک راست رفت توی حیاط..من هم نگاهی به جمع انداختم ویه بااجازه گفتم ودنبالش رفتم تو حیاط…
روی یکی از صندلی های توی حیاط..زیر درختا نشسته بود..اروم رفتم طرفش و یه صندلی کشیدم عقب و نشستم..منتظر چشم به لب ها و چشماش دوخته بودم تا هر چه زودتر یه حرفی بزنه که بالاخره شروع کرد..
دستاشو گذاشت روی میز ودر حالی که مسیر نگاهش مستقیما به طرف من بود گفت:وقتی امروز اون حرفا رو بهت زدم و تو جوابمو با یه سیلی و اون حرفای کوبنده دادی..یه جورایی احساس پشیمونی بهم دست داد..که چرا بی دلیل زود قضاوت کردم و نذاشتم توضیح بدی؟هومن گفت که ازت معذرت بخوام ولی اینکار برام سخت بود..
شونشو انداخت بالا و ادامه داد:حالا به هر دلیلی دوست نداشتم اینکارو بکنم..ولی می خواستم یه جوری بهت اینو بفهمونم که از حرفام پشیمونم…می خواستم جوری بهت بگم که غرورم هم نادیده گرفته نشه…
به دستاش نگاه کرد وادامه داد:وقتی مصمم بهم گفتی که میخوای بری..پیش خودم گفتم:لابد می خواد برگرده خونشون..این منو راضی می کرد ولی وقتی پوزخندت رو دیدم و بهم گفتی به من ربطی نداره که تو کجا میخوای بری..فهمیدم قصدت برگشت به خونتون نیست و می خوای جای دیگه بری..اما کجا؟نمی دونستم.
پیش خودم گفتم بذارم بری تا بفهمی بیرون ازاین خونه می تونه چه اتفاقاتی برات بیافته و تا وقتی اینجا هستی در امانی..می خواستم بری وبا مشکلاتش روبه رو بشی واونوقت خودت برگردی..
نگام کرد وبا پوزخند گفت:ولی فکرشو نمی کردم به این سرعت گرفتار بشی..خودم به خانم بزرگ و ویدا سپرده بودم عصر از اتاقاشون بیرون نیان تا تو راحت تر بری..ولی من و هومن بیرون خونه توی ماشین منتظرت بودیم..تمام مدت تعقیبت می کردیم ولی جوری که تو متوجه ما نشی..اول رفتی دم در خونه ای و وقتی دیدی نیستن از همسایه اشون سوال کردی بعد هم نمی دونم چی شد پشت درخت مخفی شدی..بعد از اون هم رفتی تو یه پارک و یه ساندویچ گرفتی وخوردی..تک و تنها توی پارک روی صندلی نشسته بودی وبه رو به روت زل زده بودی که اون پسر مزاحمت شد..هومن می خواست بیاد جلو که من نذاشتم..تو باید با مشکلات رو به رو می شدی..من اینو می خواستم..اینکه بتونی وباهاشون مقابله کنی..خودت..تنهایی..بدون کمک دیگران…
توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد واقعا می تونم بگم من هم ترسیده بودم چه برسه به هومن که کم طاقت هم بود..تعقیبتون کردیم..بردت تو خونه..من و هومن سریع از ماشین پیاده شدیم..هومن ازدیوار رفت بالا و داخل رو نگاه کرد..گفت که کسی نیست..در رو اروم باز کرد ومن اومدم تو..دوتایی دویدیم طرف ساختمون..مرتب صدای جیغ و دادت می اومد..هومن رفت سمت در که دیدم در قفله..صدای گریه و جیغت بلندتر شده بود..یه حدسایی می زدم و همه اش از خدا می خواستم به موقع برسیم ونتونه بلایی سرت بیاره.
به فکری به سرم زد..رفتم سمت کنتربرق و فیوز رو قطع کردم.کل برقای ساختمون قطع شد..
سرشو برگردوند و یه دستشو انداخت پشت صندلی وبه اطرافش خیره شد..گفت:به سروان پناهی یکی از دوستانم زنگ زدم و موضوع رو سر بسته بهش گفتم اون هم قول داد کمکم کنه…..چراغ قوه ی جیبی و کوچیک هومن رو ازش گرفتم وروشنش کردم..از هیچی که بهتر بود..
سرمو بلند کردم ودیدم پنجره ی یکی از اتاقا بازه ..هومن دستشو قلاب کرد ومن هم خودمو کشیدم بالا و به هر بدبختی ودردسری بود وارد اتاق شدم..همه جا تاریک بود..یه بار گیره ی موتو لگد کردم که شکست و یه بار هم به خاطر لیز بودن روسریت نزدیک بود بخورم زمین..دیدم داری جیغ و داد می کنی وبه در می کوبی وکمک میخوای ازاین ور هم پسره بیهوش افتاده بود رو زمین..زنده بود ولی بیهوش شده بود..اومدم طرفت که…
برگشت و نگاهم کرد..با شیطنتی که جدیدا توی چشماش بود گفت:که بقیه اش رو هم می دونی دیگه لازم به ذکر نیست.خودت قبلا دخل یارو رو اورده بودی…
توی اون لحظه دقیقا دو تا حس رو با هم داشتم..عصبانیت و احساس شرمندگی…عصبانیت برای اینکه اون منو بازی داده بود وگذاشته بود کار به اینجا بکشه و شرمنده بودم چون هم برای بار دوم نجاتم داده بودن و هم اینکه تنهام نذاشته بودن.
نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی گفتم:نمی دونم باید بهتون چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها براش نکشید..چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا.
پرهام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری توش زندگی می کنی بی خبری..اون بلایی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..تو باید بتونی محکم باشی..محکم فکر کنی واراده داشته باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟
نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین که از جاش بلند شد…من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود که برات گفتم نه بیشتر…
به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.
از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پرهام فکر می کردم..گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش…
توی اتاقم نشسته بودم وبه حرفای پرهام فکر می کردم..حرفاش برام گرون تموم شده بود..اون به چه اجازه ای این حق رو به خودش می داد که برای من تصمیم بگیره؟..اگر اون حرفا رو نزده بود..اگر تحریکم نکرده بود..اگر راه رو برام باز نذاشته بود الان این اتفاقا برام نمی افتاد.شاید دارم بهانه میارم ولی کار اون هم اصلا درست نبود…درسته نجاتم داده بود ولی اگر دیرتر می رسید چی؟اگر دیگه کار از کار گذشته بود چی؟…
کلافه شده بودم..از تخت پایین اومدم و رفتم کنار پنجره …پنجره رو باز کردم .. نفس عمیق کشیدم…به اسمون نگاه کردم..سکوت بود وسکوت..سیاهی وتاریکی ولی تو دل اسمون ستاره ها به زیبایی خودنمایی می کردند..بهم چشمک می زدند و درخشندگیشون رو به رخ می کشیدند.به رخ شب..به رخ تاریکی…
ماه..ماه هم زیبا بود..خیلی زیبا…نقشش افتاده بود توی استخر پر از ابی که این سمت باغ بود…دستامو گذاشتم لبه ی پنجره و به جلو خم شدم…اه بی صدایی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا..یعنی الان پدرم درچه حاله؟..داره چکار می کنه؟ای کاش..ای کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد تا من الان کنارش بودم…
دلم برای صداش ولبخندش تنگ شده بود…از شراره متنفر بودم…چون بیشتر از همه اونو باعث و بانی این اتفاقات می دونستم…اون با حضور نحسش توی زندگی من و پدرم باعث این همه جدایی شد..ای کاش یه نامادری نبود و برام مادر بود..ای کاش انقدر مهربون بود که بتونم بهش بگم مادر ولی…هه..حیف اسم مادر…
پشتمو کردم به پنجره…دوباره تصویر صورت پرهام اومد جلوی چشمم و زنگ صداش توی گوشم پیچید…
(اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.)
نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستام…داشتم اتیش می گرفتم…من توی اون لحظه ترسیده بودم…ناتوان شده بودم و اونو ناجی خودم می دیدم..کسی که برای نجاتم اومده بود..اونوقت اون..اون به من این حرفا رو می زد؟یعنی داشته بازیم می داده؟چرا؟مگه من بچه ام که با این حرفا می خواسته گولم بزنه؟..
سرمو بلند کردم:اه ..چقدر دلم می خواد یه جوری حالشو بگیرم…
از همونجا از پنجره به اسمون نگاه کردم…ناخواسته لبخندی نشست روی لبام..حالا یا از حرص بود یا به خاطر فکری که به ذهنم رسید…پرهام…هه…پس دلت می خواد همینطوری بهم تیکه بندازی وبا حرفات عذابم بدی؟میخوای اذیتم کنی چون جنس مخالفم؟چون یه دخترم؟…ولی من بهت نشون میدم اونی که تو فکر می کنی من نیستم و ساکت نمیشینم تا هر کاری خواستی بکنی وهر حرفی دلت خواست بارم کنی و اخرش هم هیچی به هیچی..من عروسک خیمه شب بازیت نیستم که هر کار دلت خواستو انجام بدم…
روی تخت دراز کشیدم: درسته… بعضی حرفاش رو قبول داشتم..اینکه به خودم تکیه کنم و تا اونجایی که می تونم مقاومت کنم…ولی اینو قبول نداشتم که اونم هر کار دلش خواست بکنه و من هم ساکت بنشینم وتماشاش کنم…نه نمی تونستم..دلم می خواست با کم محلی حالیش کنم ازش دلخورم وبیزارم..ولی نه اینم کم بود…اون با عمل بهم ثابت کرد که براش مهم نیستم و هر بلایی سرم بیاد برای اون بی اهمیته …پس من هم توی عمل نشونش میدم..نمی خواستم اینطور بشه…ولی اون اینجوری دوست داره…هر چی من سکوت می کنم اون بدتر می کنه..هر چی من کوتاه میام و کاری نمی کنم اون بیشتر عذابم میده..پس باید یه حرکتی می کردم..نباید ساکت و ساکن یه جا بشینم و تماشا کنم وعذاب بکشم…سکوت من مساوی با قبول حرفاش..باید حالیش کنم..اره..همین کارو می کنم.
توی دلم براش هزار تا خط و نشون کشیدم و مرتب قیافه اشو وقتی اینکارا رو می خواستم باهاش بکنم می اومد تو ذهنم ..واقعا دیدنی می شد…
*******
فردا روز مرد بود..میلاد حضرت علی(ع) روز پدر…دلم برای بابام تنگ شده بود..دوست داشتم مثل هر سال این روز رو خودم بهش تبریک بگم وکادوشو بدم..ولی…امسال با بقیه ی سال ها فرق داشت..
دوست داشتم برم خرید..3 تا مرد رو می شناختم و می خواستم براشون یه چیزی بخرم..برای پدرم..برای هومن که تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود ومثل پرهام اذیتم نمی کرد…وپرهام..کسی که اذیت کردن من براش یه جور تفریح بود ومن ازش بیزار بودم..
نه برای اون کوفت هم نمی خرم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان روز مرد بهش هدیه بدم وتبریک بگم…برای هومن هم بر حسب سپاس بود همین…
تنهایی می ترسیدم برم بیرون..تصمیم گرفتم با ویدا برم..با اینکه دختر واقعا خوب ومهربونی بود ولی من هنوز اونقدر باهاش صمیمی نشده بودم که ازش بخوام بیاد و بریم خرید…ولی از هیچی که بهتر بود…کار دیگه ای نمی تونستم بکنم..تنهایی که نمی تونستم برم…اینکه هدیه هم نخرم هیچ جوری تو کتم نمی رفت..
شمارشو نداشتم تا اینکه به خانم بزرگ گفتم با ویدا جون کار دارم اون هم شماره رو گرفت وگوشی رو داد به من…
-الو..
-الو سلام ویدا جون..فرشته هستم.
صدای شادش پیچید توی گوشی:سلاااااام خانم خانما…چطوری خوبی؟
-ممنونم عزیزم..خوبم.تو خوبی؟
-منم خوبم…چه خبر؟واقعا تعجب کردم صداتو شنیدم..خانم بزرگ خوبه؟
-خوبه مرسی…ببخش مزاحمت شدم..
-مزاحم چیه؟ مراحمی..با من کاری داشتی؟
کمی من و من کردم تا اینکه گفتم:راستش..میدونم پرروییه ..ولی می خواستم بگم اگر سرت خلوته امروز عصر بیای با هم بریم خرید…اخه..اخه تنهایی می ترسم.
-این حرفا چیه فرشته جون؟حتما باهات میام..اتفاقا منم یه کمی خرید داشتم که میام با هم بریم..ساعت 5/5 خوبه؟
-ممنونم ازت ویدا جون..عالیه…باز هم شرمنده.
-اینو نگو فرشته جون..ناراحت میشما…گفتم که خودم هم یه کمی خرید دارم که باید انجامش بدم اینجوری با هم میریم تو هم خریداتو بکن…پس من 5/5 میام..
-باشه عزیزم..من همون ساعت منتظرم.
-باشه…دیگه کاری با من نداری؟
-نه ویدا جون..به مادرت سلام برسون..
-باشه گلم بزرگیتو می رسونم..تو هم به خانم بزرگ سلام برسون..خداحافظ.
-حتما..خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم ورو به خانم بزرگ گفتم که ویدا سلام رسوند…داشت کتاب می خوند..با لبخند سرشو تکون داد و گفت:سلامت باشه…
لبخند زدم و کنارش نشستم..کمی با هم حرف زدیم و اون هم از خاطرات دوران جوونیش برام گفت.
یاد دفتر خاطرات مهرداد افتادم..باید امشب بقیه شو بخونم..دوست داشتم بدونم توی گذشته ی هومن و پرهام چه چیزهایی بوده؟..شاید توی اون دفتر یه چیزایی نوشته شده باشه…
*******
راس ساعت 5/5 بود که ویدا با ماشینش اومد..از خانم بزرگ خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین و سلام کردم که با لبخند دوستانه ای جوابم رو داد.
-خب بهتره زیاد از اینجا دور نشیم و همین اطراف خریدامونو انجام بدیم..چطوره؟
سرمو تکون دادم وگفتم:موافقم..
لبخند زد وگفت:پس بزن بریم…
من هم لبخند زدم..حرکت کرد و بعد از طی کردن مسیری جلوی یک پاساژ نگه داشت…هر دو پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم..هر چی که لازم داشتیم رو می تونستیم اونجا پیدا کنیم..
اول برای پدرم یه پیراهن مردونه به رنگ ابی تیره خریدم..طرحش زیبا بود..همیشه از رنگ ابی خوشش می اومد..
برای هومن یه تیشرت اسپرت طوسی مشکی خریدم…واقعا زیبا بود..به سلیقه ی ویدا برش داشتم..می گفت میدونه هومن از چه مدل و رنگی خوشش میاد من هم قبول کردم وهمون رو برداشتم..
اخه به ویدا گفته بودم می خوام برای هومن و پدرم خرید کنم اون هم توی خرید کردنشون کمکم می کرد..
جلوی یکی از مغازه ها ایستادم..یه تیشرت سفید که به حالت کج روی سینه اش چند تا دکمه کار شده بود و یقه دار بود و تن مانکن بود… میشه گفت واقعا زیبا بود..خیلی ازش خوشم اومد…دیگه کسی نمونده بود که براش چیزی بخرم..ولی با اینکه دختر بودم ازاین تیشرت خوشم اومده بود..
نمی دونم چرا ولی ناخواسته رفتم توی مغازه و از فروشنده خواستم اون تیشرت رو برام بیاره…از نزدیک که دیدمش واقعا ازش خوشم اومد…بهش گفتم که اینو می برم..پولشو دادم و از مغازه اومدم بیرون..ویدا تو یکی از مغازه ها داشت خریداشو می کرد…برای خانم بزرگ هم یه پیراهن خریدم…رنگ و طرحش به سلیقه ی ویدا بود که می دونستم به خوبی با سلیقه ی خانم بزرگ اشناست…دیگه کاری نداشتم…ویدا هم خرداشو کرده بود..ازش خواستم منو ببره دم در کارخونه ی پدرم..اون هم با روی باز قبول کرد..
جلوی در پیاده شدم و رفتم سمت نگهبانی..اقای حبیبی نگهبان کارخونه ی بابام بود..با دیدنم لبخند زد وسلام کردم..
-سلام اقای حبیبی.
-سلام دخترم..از اینورا..با اقای مهندس کار داری؟بفرما..
-نه اقای حبیبی…فقط..
از توی پلاستیکی که دستم بود بسته ی کادو شده ای در اوردم و گرفتم طرفش…
-اینو بدین به پدرم…فقط همین.
-خب..دخترم خودت چرا بهشون نمیدی؟
با حالت کلافه ای لبخند زدم وگفتم:شما فقط اینو بدید بهش همین..خدا حافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و سریع اومدم سمت ماشین وسوار شدم.اشک توی چشمام جمع شده بود..با چشمای به اشک نشسته ام به کارخونه ی پدرم خیره شدم..کارخونه ای که پدرم اونو به من ترجیه داد…
قطره اشکی سر خورد روی گونه ام که سریع پاکش کردم…توی دلم غوغایی بود…
ویدا دستشو گذاشت روی دستم و گفت:اروم باش عزیزم…اینجا کارخونه ی پدرته؟
هنوز نگام به کارخونه بود..سرمو تکون دادم و با بغض گفتم:اره…همه ی بدبختیای من از اینه…
ویدا دیگه چیزی نگفت و اروم حرکت کرد…
سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی زد…ولی توی گلوی من بغض نشسته بود..بغض سختی که اذیتم می کرد و باعث میشد احساس خفگی کنم…
ویدا یه شیشه اب معدنی گرفت طرفم و گفت:یه کم از این بخور واروم باش…
زیر لب تشکر کردم و کمی از اب رو خوردم…ولی ارومم نکرد..چطور می تونستم اروم باشم؟چطور؟
هر دو برگشتیم خونه…اون شب شب عید بود وفرداش روز پدر بود..می دونستم فردا پرهام و هومن سر و کلشون اونجا پیدا میشه و من می تونم کادوی هومن رو بهش بدم..
ادامه دارد…
شب بود و تنها توی اتاقم نشسته بودم..حوصله ام حسابی سر رفته بود..تصمیم گرفتم دفتر خاطرات مهرداد رو بخونم…
از توی قفسه برداشتمش وروی تخت نشستم و بازش کردم..دنبال صفحه ای گشتم که تا اونجا خونده بودم..انقدر برگه زدم تا بالاخره پیداش کردم…
*******
روزهای از دست رفته ی خوشبختیم دوباره داشتن بر می گشتند..هومن رو تو بهترین مدرسه ثبت نام کردم…دیر تر از بقیه ی بچه ها مدرک دیپلمش رو گرفت ولی همیشه به درسش علاقه داشت و نمراتش هم عالی بود..پرهام همه جوره هواشو داشت..5 سال مثل برق و باد گذشت…..هومن تو کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد…مهندسی کامپیوتر..خودش این رشته رو دوست داشت و من هم ازاینکه به درسش علاقه نشون می داد راضی بودم..
هومن یه جوون 22 ساله بود و پرهام 24 ساله..پریا ازدواج کرده بود و باردار بود…خدایا ازت ممنونم که خوشبختی رو دوباره به زندگیم برگردوندی.
پرهام برای مدتی به یکی از روستاهای تهران رفت…پزشکی می خوند..دوست داشت تخصصش رو تو رشته مغز و اعصاب بگیره…
به هر 3 تا فرزندم افتخار می کردم…نمی دونستم زیبا تا الان ازاد شده یا نه و برام مهم هم نبود..فقط خانواده ام برام مهم بود و بس…
پدرم رو همون سالهای اول از دست دادم ولی مادر همیشه مهربانم در کنارم بود…خیلی دوستش داشتم.
پریا فرزندشو به دنیا اورد..یه دختر خوشگل و ناز..اسمش رو کیانا گذاشتند..هومن همچنان مشغول تحصیل بود و پرهام هم توی اون روستا دوران کاراموزیش رو می گذروند..مادرم رو درکنارم داشتم و به معنی واقعی خوشبخت بودم تا اینکه…اون اتفاق شوم افتاد..
یه روز که دخترم داشته می اومده خونه ی ما درست جلوی در خونه یه ماشین با سرعت می زنه بهش..نوزادش توی بغلش بوده..و…
اه خدایا چی بگم؟چی بنویسم که همه اش درد ورنجه…خودش وطفلش هر دو جوون دادن…دخترم مرد..گل تازه شکفته اش پرپر شد…وقتی دیدمش…به خداوندی خدا زانو زدم..کمرم شکست…
وقتی دیدم داره توی خون خودش جون میده..من هم مردم و زنده شدم…عطیه سکته کرد …خودم به اندازه ی 10 سال پیر شدم..
هومن تازه کلاسش تموم شده بود وقتی جمعیت رو تو کوچه می بینه هول میشه و به طرف جمعیت میدوه و وقتی صحنه رو می بینه همون موقع می زنه تو سر خودش و میافته زمین…زار می زد و پریا رو صدا می کرد…میونه اش با پریا خیلی خوب بود..می گفت همیشه ارزوش بوده یه خواهر کوچیکتر داشته باشه و حالا…
پریا ی من هنوز خیلی جوون بود..عاشق شد و ازدواج کرد وگرنه من هنوز نمی خواستم به این زودی ازدواج کنه…
به گفته ی یکی از همسایه ها ماشینی که به پریا زده بود وقتی از رو به رو بهش می زنه یه موتوری هم با سرعت از کنارش رد شده و با سنگ زده تو سرش…پزشکی قانونی هم تایید کرد که با ضربه ای که به سرش اصابت کرده مرده…
با اینکه حالم خراب بود ولی یه ندایی توی قلبم می گفت که کار کاره خوده کثافتشه..کاره زیباست…اون اینجوری انتقامشو گرفت…اون اینجوری کمرمو شکست و نابودم کرد…عزیزدلمو پاره ی تنمو ازم گرفت و داغدارم کرد…
پرهام به محض شنیدن خبر تصادف و فوت پریا و کیانا خودشو رسوند..وضع اون بدتر از هومن بود..خیلی پریا رو دوست داشت و بیشتر از هومن در کنارش بود..هر روز با پریا تلفنی حرف می زد وحال خودش و کوچولوشو می پرسید…
وقتی رسید و پرچم سیاه رو دید و خبر رو از نزدیک شنید..همونجا محکم زد تو سر خودش واز حال رفت…درکش می کردم..خواهرش بود..یه دونه خواهری که همه چیزش بود…
هومن با دیدن پرهام حالش بدتر شده بود..شونه ی پرهام رو مالید و وقتی حالش بهتر شد همدیگرو بغل کردن..سرشون رو گذاشته بودن رو شونه ی همو زار می زدند و اسم خواهرشون رو صدا می زدند…
هنگام خاکسپاری دو تا نازنینم بود..پریا و طفلش…کنار ایستاده بودم و با ناله و درد نگاهش می کردم…
سرمو بلند کردم و تو دلم نالیدم:خدا ازت نگذره زن..خدا عذابتو زیاد کنه که اینطور نابودم کردی…خدایا مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟مگه چکارش کرده بودم که جلوی چشم این زن بود و با من اینکارو کرد؟…
به پلیس گفتم..همه چیزو…قول همکاری دادن ولی راه به جایی نبردن چون مدرکی پیدا نکردن..همه ی کارای این زن حساب شده بود..همهشون…
شوهر پریا..اسمش کیوان بود..پسر خیلی خوبی بود و به معنای واقعی کلمه یه عاشق بود…یه روز اومد و از همه خداحافظی کرد وگفت می خواد بره تو یه روستا و اونجا به مردم خدمت کنه..دیگه تو این شهر نمیمونه…
موهای مشکیش در عرض یک شب سفید شده بود..داغ دوتا عزیزشو دیده بود..خیلی سخت بود..وقتی می خواست بره اول رفت توی اتاق سابق پریا و تا چند ساعت بیرون نیومد..وقتی هم اومد بیرون چشماش کاسه ی خون بود…
با دیدنش قلبم گرفت..منو بغل کرد وسرشو گذاشت روی شونه ام و با گریه گفت:خیلی سخته اقاجون..وجودش کنارم ارومم می کرد..دوستش داشتم..با رفتنش کمرم شکست اقاجون..داغونم کرد..طفل چند ماهه ام چه گناهی کرده بود؟پریای من چه گناهی کرده بود که پرپر شد؟..دارم دیوونه میشم اقاجون..دیگه نمی تونم طاقت بیارم..میخوام برم..برم و منتظر باشم تا منم برم پیششون..من بدون اونا نمی تونم..نمی تونم دووم بیارم …
اشک هممون در اومده بود…هومن و پرهام اومدن طرفش وارومش کردن…
نسرین خانم که از خیلی سال پیش وظیفه ی مراقبت از بچه ها رو به عهده داشت و به پریا می گفت خانم کوچیک..
جلوی در با چشمای به اشک نشسته رو به کیوان گفت:پسرم خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه…حکمت کاراشو نمی دونیم..امیدت به خدا باشه..
کیوان سکوت کرد وتنها سرشو تکون داد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
فکر می کردم مصیبتام تا همین جاست و تموم شده ولی اشتباه می کردم..این بازی هنوز ادامه داشت..بازی که کمر به نابودی من بسته بود..
پرهام دوره ی کاراموزیش تموم شد و می خواست تخصصش رو بگیره…هنوز سال پریا سر نشده بود که یه روز وقتی رسیدم خونه عطیه نگران اومد و بهم گفت که هومن هنوز بر نگشته خونه..جواب تلفنش رو هم نمیده..عطیه رو اروم کردم وبهش گفتم که هر جا باشه پیداش میشه…
ولی هومن درست 2 شبانه روز نیومد خونه…هم من و هم عطیه و پرهام و مادرجون هر 4 نفرمون نگرانش بودیم وبه همه جا هم سر زده بودیم ولی خبری از هومن نبود..تا اینکه…
یه شب زنگ در رو زدن..من رفتم دم در و دیدم..دیدم…
پسرم..هومن رو خون الود و بیهوش جلوی در پیدا کردم…
عطیه با دیدنش زد توی سر خودش و از حال رفت..با کمک پرهام هومن رو اوردیمش تو…
کنارش یه پاکت نامه افتاده بود..بازش کردم…
نوشته بود:سلام مهرداد بزرگ نیا…مردی که من ارزومه به چشمم نابودیتو ببینم..ارزومه جلوی پام زانو بزنی والتماست رو ببینم…این هم از شازده پسرت…تحویل بگیر…نترس..صحیح و سالمه فقط پسرم یه کوچولو ازش پذیرایی کرده…خوب هم پذیرایی کرده نگرانش نباش…شکستت تنها ارزوی من توی این دنیاست…تو تنها مردی بودی که بهم پشت پا زدی ومنو از خودت روندی…این برام گرون تموم شد..بیشتر از همه حرفات…حرفات ارامشمو برهم زد..این هم تقاصشه..ببین و عبرت بگیر مهرداد بزرگ نیا.
نامه رو با حرص توی دستم مچاله کردم و دندونامو روی هم فشردم…زنیکه ی عوضی..پست فطرت…مگه من چه بدی در حقت کردم که اینطور ازارم میدی؟پریای منو کشتی بستت نبود؟چرا میخوای ذره ذره نابودم کنی؟چرا؟…
اه کشیدم و به هومن نگاه کردم..روی مبل افتاده بود و سر تا پاش خون الود بود..لباساش پاره شده بود و صورتش لاغر و رنگ پریده بود…
پرهام معاینه اش کرد..براش دارو تهیه کردیم..24 ساعت طول کشید تا بهوش اومد ولی…
ولی پسرم..هومن من اعتیاد داشت…اون عوضیا بهش مواد تزریق کرده بودن و باعث این بدبختی شده بودند…اعتیادش هم زیاد بود…خیلی زیاد…
هومن روز به روز رنگ پریده تر و افسرده تر می شد…کار من و عطیه شده بود غصه خوردن و دیدن عذاب کشیدن پسرمون..
پرهام چند بار سعی کرد ترکش بده ولی هر بار به در بسته می خوردیم..تا اینکه بردیمش و توی یه کلینیک ترک اعتیاد بستریش کردیم…بعد از کلی مشکلات تونست ترک بکنه وبه زندگیش برگرده…ولی افسرده شده بود…شب ها با وحشت از خواب می پرید وداد و هوار راه می نداخت…چند بار بردیمش پیش دکتر روانپزشک تا اینکه کمی بهتر شد ولی کاملا خوب نشد…
به درسش ادامه داد و مدرکشو گرفت…نمی دونستم زیبا باهاش چکار کرده..خودش هم هیچی بهمون نمی گفت..یک بار پرهام ازش سوال کرد که جوابی بهش نداد..
ویدا دختر مهناز خواهرم..گاهی اوقات بهمون سر می زد و به دیدن مادرجون می اومد.مادرجون با اینکه خونه ی پدریمون هنوز بود و دست بهش نزده بودیم ولی دوست داشت پیش من باشه..من و عطیه هم با روی باز پذیرای اون بودیم..عطیه واقعا مادرجون رو دوست داشت و بهش احترام میذاشت…
ویدا دختر مهربون و خوبی بود..همیشه با هومن سر به سر هم میذاشتند و محیط خانواده رو شاد می کردند…
احساس می کردم هومن وقتی ویدا هست شاد تره..نمی دونم شاید این فقط احساس منه و دلیلی واسه اش نیست…
پرهام هم مدتیه تو خودشه..کمتر تو جمع حاضر میشه و اکثر اوقات توی اتاقشه…
*******
دیگه چیزی از خاطرات نوشته نشده بود..چندتا صفحه رو برگه زدم ولی خبری از ادامه اش نبود…
یه چند تا عکس لای دفتر بود که یه سریش خیلی قدیمی بودند و یه سریشون هم فکر می کنم متعلق به مهرداد و همسرش عطیه بود..
درسته هومن بی اندازه شبیه به پدرشه…پرهام هم همینطور ولی شباهت هومن بیشتره..
با حالتی کلافه دفتر رو بستم…اه..پس ادامه اش کو؟…یعنی بعدش چی شده؟..چه اتفاقی برای مهرداد و عطیه افتاده؟
اینو می دونستم که هر دو فوت شدند ولی چطوری؟زیبا چی شده بود؟الان کجاست؟مرده یا زنده است؟پرهام..هومن چی؟تو گذشته اشون چیا بوده؟
سرمو گرفتم تو دستام..واااااای یه کلی سوال توی ذهنم بود که هیچ جوابی براشون نداشتم…
*******
امروز روز پدر بود…ویدا صبح زود اومد اینجا و گفت که میخواد دوره همی یه جشن کوچیک بگیریم..من هم با روی باز استقبال کردم…
با شوخی و خنده کیک درست کردیم و شربتا رو اماده کردیم..تو ظرف شیرینی چیدیم و میوه ها رو هم تو ظرف مخصوصش چیدیم…
امروزخدمتکارا رو به کل مرخص کرده بودیم..خانم بزرگ هم بهشون گفته بود امروز رو می تونند برن خونه هاشون…
ویدا با خودش چند تا بسته پفک و چیپس اورده بود…دیدم که خالیشون کرد توی چند تا ظرف جدا گانه…
با تعجب پرسیدم:ویدا جون چرا جدا جدا می ریزی؟خب بریزشون تو یه ظرف بزرگ…
خندید و با شیطنت گفت:اخه هر کی با هومن شریک بشه سرش بی کلاه میمونه…منم همیشه جدا می ریزم…خانم بزرگ که از این چیزا نمی خوره فقط ما 4 نفریم..پرستار خانم بزرگ هم که رفته و امروز مرخصیه…کلا امروز روز ماست..
سرمو تکون دادم و با خنده گفتم:موافقم…امروزو عشق است.
با خنده نگام کرد وگفت:به به..می بینم که راه افتادی.
با شیطنت گفتم:اره راه افتادم..از2 سالگی…
بلند خندید وگفت:ای شیطون پس هنوز عقبی…2 سالگی؟
من هم همراهش خندیدم و چیزی نگفتم…
کیک اماده شده بود که زنگ در رو زدن..حدس می زدم خودشون باشن..
ویدا از اشپزخونه رفت بیرون تا درو باز کنه…
چشمم روی ظرفای پفک خیره مونده بود…ظرفای جدا…
ادامه دارد…
همگی کنار هم نشسته بودیم و هومن با خانم بزرگ شوخی می کرد ومی خندید..
اصلا با ویدا حرف نمی زد ولی گه گاه متوجه نگاهی که به ویدا مینداخت می شدم … سریع هم نگاهشو می دزدید.
به هیچ وجه نه به پرهام نگاه می کردم و نه تحویلش می گرفتم..اون هم ساکت نشسته بود وبیشتر تماشاچی بود..
ویدا هم بیشتر سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..حدس می زدم به خاطر حضور هومن اینجوریه وگرنه تا قبل از اینکه هومن و پرهام بیان از زور خنده و پرحرفی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون…
هومن با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی نمی خوای کادو های ما رو بدی؟…دلمون اب شدا…
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:از هیکلت خجالت نمی کشی ؟کادو میخوای چکار؟..
هومن با حالت بامزه ای ادای بچه های لوس رو در اورد وگفت:خانمییییی دلت میاد اینو بگی؟خیر سرمون مردیماااا…امروز هم که روز ماست..پس رد کن بیاد اون پلاک زنجیل خوشگله رو…
خانم بزرگ با دهانی باز گفت:خدا بگم چکارت نکنه تو از کجا میدونی من برات پلاک زنجیل خریدم؟…
هومن سینهشو داد جلو و پا روی پا انداخت و بادی به غبغب داد وگفت:داش هومنتو دست کم گرفتیا خانمی…اینکه چطور فهمیدم کاری نداشت چون همین الان خودت لو دادی…کادو رو رد کن بیاد که دل تو دلم نیست خانم بزرگ جونم…
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:امان از دست تو…دست شیطون رو هم از پشت بستی..
هومن بی طاقت گفت:اره بابا زنجیرشم کردم از جاش جم نخوره..بده دیگه کشتی منو که…
خانم بزرگ با خنده نگاهش کرد وگفت:پسر اول درست حرف زدن رو یاد بگیر بعد بیا کادوتو بگیر..این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟…
هومن دست به سینه سرشو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت:چشم…هر چی شوما بگی خانم بزرگ…
با حرص ادامه داد:حالا میدیش یا نه؟…دقم دادی دیگه به چه دردم میخوره؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:اهان حالا شد…
بعد یه جعبه ی کادو شده به طرف هومن گرفت و یکی هم درست شبیه همون جعبه رو به طرف پرهام گرفت…
هومن مال پرهام رو هم از دست خانم بزرگ گرفت و تند تند گفت:نه نه اینجوری درست نیست…هر کدوم خوشگلتر بود واسه منه…گفته باشم..
پرهام خندید وبا مشت زد به بازوی هومن و گفت:خیلی خب کوچولو…گنده تره و خوشگل تره واسه تو..دل بچه رو نباید شکوند..
هومن یه چشم غره بهش رفت که پرهام گفت:وای نکن ترسیدم…
هومن لبخند زد و اول کادوی خودشو باز کرد…داخل جعبه رو نگاه کرد وبعد با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد…سریع اون یکی کادو رو هم باز کرد و بیشتر تعجب کرد…
اخماشو کرد تو هم وگفت:نخیر این که نمیشه..این پلاکا اسمای ماست… ولی واسه پرهام خوشگلتره…پارتی بازی نداشتیم خانمی…
خانم بزرگ لبخند زد ولی با لحن جدی گفت:از این خبرا نیست هومن خان…واسه خودتو نمی خوای بده به من.. خودم لازمش دارم…
هومن با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:اااااااا حالا که اینطور شد اصلا بهت نمیدم..میخوای بدی دوست پسرت سر من بی کلاه بمونه؟عمرا اگر بدم…این پلاک اسم خودمه به بوی فرندت بگو بره رد کارش…اسم منو دزدیده میخواد پلاک منو هم بدزده؟مادر زاده نشده …
پرهام با ارنجش زد به هومن و گفت:کم چرت و پرت بلغور کن…جدیدا درجه ی پرروییت از مرز هم گذشته ها…
هومن پلاک زنجیر پرهام رو انداخت توی بغلش و گفت:بگیر کم به من گیر بده دکی جون…
بعد پلاک زنجیر خودش رو برداشت و همون موقع گردنش کرد واز جاش بلند شد…به طرف خانم بزرگ رفت و خم شد و محکم گونه ی خانم بزرگ رو بوسید..با این کارش همگی براش دست زدیم…
که هومن سرشو بلند کرد وگفت:چیه خوشتون اومد؟دلتون میخواد یکی یکیتون رو یه ماچ ابدار مهمون کنم تا یه وقت خدایی نکرده عقده ای نشید؟…الان حسابی شارژم هر کی میخواد بیاد جلو تعارف هم نداریم.
همگی خندیدیم که گفت:اوه چه خوششون هم اومد…شرم و حیا رو خوردن یه تانکر اب هم روش..بی خیال بابا…
بعد نشست سر جاش و یه چیپس از توی ظرفش برداشت و خورد…
پرهام داشت نگاهش می کرد..هومن بهش چشمک زد وگفت:بخور داداشی…دیگه ازاین موقعیت ها گیرت نمیادا…فعلا جیره بندیش کردن و سهمیه ای شده…ولی به همینم که گیرت اومده باید قناعت کرد…
بعد به ویدا نگاه کرد و چیزی نگفت…منظورش کار ویدا بود که چیپس و پفک ها رو جدا کرده بود…
پرهام لبخند زد و رو به خانم بزرگ گفت:ممنونم خانم بزرگ…زحمت کشیدید..
خانم بزرگ با لبخند مهربونی گفت:زحمتی نبود پسرم…امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید…انشاالله عروسیتونو ببینم..
هومن با صدای بلند گفت:همگی الهی امین…
رو به خانم بزرگ گفت:قربون خانمی خودم برم با این دعاهای خوشگلی که در حق ما جوونای یار ندیده می کنه…دمت گرم…بابت کادو میگما..
خانم بزرگ خندید وگفت:قابل تو رو هم نداره …
پرهام چشمک با مزه ای زد وگفت:میدونم…
خانم بزرگ اخم شیرینی کرد که همگی خندیدم…محیط شادی بود…واقعا عالی بود..
پرهام ظرف پفکشو از روی میز برداشت و یه دونه توش برداشت…توی دهانش گذاشت…که…
بله دیگه…گذاشتن پفک توی دهانش همانا و …
مثل ترقه از جاش پرید وبه طرف دستشویی دوید…همگی با تعجب نگاهش کردیم..من هم به روی خودم نیاوردم و انگار نه انگار…
خانم بزرگ با نگرانی گفت:چی شد؟چرا پرهام اینجوری کرد؟…
هومن نگاهش کرد وبا صدای پر از هیجانی گفت:تبریک میگم خانم بزرگ…
خانم بزرگ متعجب نگاهش کرد وگفت:چی میگی تو؟چی رو تبریک میگی؟…
هومن یه نگاه به در دستشویی کرد وگفت:فکرکنم به زودی میخوای نتیجه دار بشی…
به در دستشویی اشاره کرد وگفت:نوه ات دسته گل به اب داده…
خانم بزرگ مات نگاهش کرد:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟..
هومن گفت:ای بابا …میگم پرهامی هم بله…نوه ات بارداره دیگه مگه ویارشو ندیدی؟…همچین دوید به طرف دستشویی که انگار ارثیه اش رو اونجا جا گذاشته…
خانم بزرگ خندید و دستشو گذاشت جلوی دهانش…من و ویدا هم بلند زدیم زیر خنده…
وای خدا از فکرکردن بهش هم از خنده روده بر میشم…پرهام؟بارداری!…وای… .
خانم بزرگ گفت:خجالت هم خوب چیزه ..خجالت بکش…
هومن ابرو انداخت بالا و گفت:نمیشه..نمی تونم.. متاسفم..
خانم بزرگ:چرا؟…چیزی ازت کم میشه؟…
هومن:نه…کلا از کش دادن چیزی زیاد خوشم نمیاد…همین جوری بیشتر دوست دارم.
خانم بزرگ:وای که تو چقدر پررویی پسر…من که از پست بر نمیام.
هومن خندید وگفت:چاکریم به مولا خانمی…
پرهام از دستشویی بیرون اومد..رنگ صورتش سرخ شده بود و چشماش کاسه ی خون بود…نفس نفس می زد…
حقته…تازه اینم کمه..بیشتر از این باید بکشی…مرتیکه ی یه دنده ی مغرور…
خودشو روی مبل پرت کرد وبا دستاش خودشو باد می زد…
هومن جدی پرسید:چند وقته؟…
پرهام با تعجب نگاهش کرد وبا صدای خش داری گفت:چی؟..
هومن: میگم چند وقته اینجوری میشی؟…
پرهام یه نگاه به جمع انداخت و به سرفه افتاد…پارچ رو از روی میز برداشت و برای خودش اب ریخت..
یه لیوان رو سر کشید وبعد رو به هومن گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟من که چیزیم نیست..فقط…به نظرم پفکه فلفلی بود…خیلی تند بود..وقتی گذاشتم دهنم اتیش گرفتم…
هومن ابروشو انداخت بالا و با احتیاط یه پفک از تو ظرف خودش برداشت و خورد…یکی هم از ظرف پرهام برداشت و فقط بهش زبون زد…
ابروهاشو جمع کرد و گفت:اره راست میگی…واسه من که چیزیش نبود..فقط واسه تو فلفلیه..اون هم چه فلفلی…اتیشت میزنه…تو چطوری یه دونه اش رو خوردی؟..
ویدا یه نگاه به من کرد…از چشماش تعجب رو می خوندم…نامحسوس یه چشمک بهش زدم که اونم منظورمو گرفت و لبخند زد و سرشو تکون داد…
سرمو که چرخوندم دیدم پرهام وهومن دارن نگام می کنند…هومن نگاهش با شیطنت بود ولی پرهام..
اوه اوه..نگاهش با اون چشمای به خون نشسته واقعا ترسناک بود…با اخم غلیظی مستقیم زل زده بود به من ..
نگام افتاد به دستاش..مشتشون کرده بود و فشار می داد..اب دهانمو اروم قورت دادم..لابد دلش می خواد الان گردن من توی دستاش بود تا خورد و خاکشیرش می کرد…
یعنی فهمیده کار منه؟اره دیگه حتما فهمیده که داره اینجوری نگام می کنه…..
خودمو زدم به اون راه و مشغول خوردن پفکم شدم..بی خیال…بذار بکشه..تا اون باشه به من تیکه نندازه و اذیتم نکنه…
دیگه اصلا به پرهام نگاه هم نمی کردم…کلا زده بودم جاده ی بی محلی…همه ی ادمای مغرور از کم محلی و بی محلی متنفر بودن حتما این هم جزوشونه…این هم روشیه واسه خودش..اون هم واسه حالگیری…
من اینو نمی خواستم ولی نمی تونستم درمقابل حرفا و توهیناش سکوت کنم چون هر چی سکوت می کردم وضع بدتر میشد و اون بیشتر ازارم می داد…
کادوی هومن رو بهش دادم و گفتم:اقا هومن این هم کادوی شما…از تموم زحمتاتون هم ممنونم.
هومن با ذوق نگام کرد وکادوشو برداشت:وای این چه کاریه؟من که کار خاصی نکردم تمومش وظیفه بود.ممنون.
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..کادوی خانم بزرگ رو هم گذاشتم روی میزو و تا اومدم حرف بزنم …هومن سریع برش داشت و دادش به پرهام…
هومن گفت:بیا اینم واسه تو..اونوقت هی این دختر رو اذیت کن..ببین چه به فکرت هست..
پرهام پوزخند زد و روشو برگردوند..خواستم بگم دارید اشتباه می کنید این کادو مال پرهام نیست…
ولی مگه هومن امان می داد؟..
هومن با ذوق رو به پرهام گفت:حالا بازش کن ببینیم چی هست؟…نه اول من باز می کنم…صبر کن صبر کن..
کادوشو باز کرد…با رضایت کامل نگام کرد و گفت:واقعا ممنونم…خیلی باحاله..دمت گرم…
هنوز تو فکرکادوی خانم بزرگ بودم که الان تو دستای پرهام بود..لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:قابلی نداره..سلیقه ی ویدا جونه.
هومن نگاهشو به ویدا دوخت و لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد…زمزمه کرد:اره خب..اون سلیقه ی منو خیلی خوب میدونه…از رنگ و طرحش باید حدس می زدم..
رو به من گفت:باز هم ممنونم…فرق نمی کنه سلیقه ی کی باشه..در اصلا کار خودت مهم بوده…
چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم..به ویدا نگاه کردم..سرش پایین بود و چیزی نمی گفت..
مسیرنگام مستقیم به کادویی که تو دستای پرهام بود..مونده بود….خواستم بگم بدش به خانم بزرگ اون واسه تو نیست که هومن سریع گفت:خب خب…حالا نوبتی هم باشه نوبت پرهامه..باز کن ببینم واسه جنابعالی چی گرفته؟…
پرهام یه نگاه به جمع انداخت…ملتمسانه نگاهش کردم ولی اون متوجه نشد چون اصلا نگام نکرد…
با بی میلی مشغول باز کردن کادوش شد…سرمو انداختم پایین..وای چه ابروریزی بشه الان…..
با صدای بلند خنده ی جمع.. سرمو بلند کردم…پیراهن زنونه ای که برای خانم بزرگ گرفته بودم دست پرهام بود و گرفته بودش بالا و با چشمای گرد شده نگاهش می کرد…
هومن انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد..ویدا و خانم بزرگ هم بلند می خندیدن…
ولی پرهاااااااام…وای وای…
پیراهن رو با حرص و عصبانیت مچاله کرد واز جاش بلند شد و به طرفم اومد…پرتش کرد توی بغلم و فقط با نفرت نگام کرد…
نمی دونم چرا شاید به خاطر حالتش بود و حرصی که داشت می خورد..ولی ناخواسته لبخند زدمو شونهمو انداختم بالا و گفتم:تقصیر من نبود…خواستم بگم امان ندادی…
انگشتش رو به نشونه ی تهدید اورد جلو و داد زد:کارت خیلی مسخره بود..با این کارات می خوای چی روتلافی کنی؟…از خودت و همجنسات بیزارم…بیزار…
بعد هم به سرعت از سالن رفت بیرون و چند لحظه بعد هم صدای کوبیده شدن در خونه هممون رو از جا پروند…
به جمع نگاهی انداختم..همه سکوت کرده بودند..رو به هومن که متعجب تک تکمون رو نگاه می کرد گفتم:به خدا نمی خواستم اینطور بشه…اون کادو برای خانم بزرگ بود که شما..شما اشتباه ..به اقا پرهام دادید.
بعد هم یه ببخشید گفتم و از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم..پشتمو چسبوندم به در اتاق و چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..
یاد چهره ی عصبانی پرهام افتادم…لبخند زدم..وای اگر پرهام بود و می دید دارم بهش می خندم حتما زنده ام نمیذاشت…
وقتی یاد نگاهش میافتم که چطور به پیراهن زنونه ی توی دستش نگاه می کرد ناخداگاه خنده ام می گرفت…
مثل اینکه بدجور حالش گرفته شد..خب من هم حق دارم..نمیشه که همیشه اون بتازونه و من کوتاه بیام…یه بار هم به خواسته ی ما این دور گردون بچرخه..چی میشه؟…
هر وقت چشمامو می بستم نگاه و حالت صورتش می اومد توی ذهنم…واقعا دیدنی بود..
تقه ای به در خورد..صاف سر جام نشستم..وای نکنه پرهامه اومده تلافی؟…نمیدونم چرا بیخودی هول شده بودم…
-بله؟..
همین که صدای ویدا رو شنیدم نفسس راحتی کشیدم…
-منم فرشته جون..می تونم بیام تو؟
-چرا که نه؟..بیا تو ویدا جون…
در اتاق باز شد و ویدا اومد داخل..در رو پشت سرش بست…
همین که نگاهش به من افتاد زد زیر خنده..در حالی که می خندید اومد کنارم نشست..من هم از خنده اش خنده ی کوچیکی کردم و گفتم:چیه به قیافه ی من می خندی؟…
ویدا با خنده گفت:نه بابا…به قیافه ی پرهام می خندم..وای نمیدونی چه دیدنی شده بود…تو که رفتی تو اتاق…هومن یه نگاه به ما کرد بعد پیراهنی که برای خانم بزرگ خریده بودی رو برداشت و یه نگاه بهش انداخت…بعد با حالت متفکری گفت:همچین بدم نیستا..سلیقه اش خوبه ولی خب پرهام جوون پسندتره این رنگش به خانم بزرگ بیشتر میاد تا پرهام..فکر کنم از رنگ و مدلش خوشش نیومد اینجوری قاطی کرد…شاید هم حسودیش شد که این پیراهن واسه خانم بزرگه واسه اون نیست..نمی دونم والا..
من و خانم بزرگ از زور خنده دلامونو چسبیده بودیم..انقدر جدی این حرفا رو می زد که منم باورم شده بود پرهام از این چیزا می پوشه…
بعد پیراهن رو برد داد به خانم بزرگ و گفت:بیا خانمی…برازنده ی صاحبشه..اون یکی که نپسندید ایشاالله شوما خوشت بیاد…
خانم بزرگ خندید وگفت:خدا بگم چکارت نکنه… اینا چیه که به هم میبافی؟
هومن یه نگاه بهش کرد وگفت:اینا عرضم به حضور محترمتون که…رشته ی کلامه..میبافم به هم میشه این سخنان زیبا و دلنشین..خوشت اومد؟..
خانم بزرگ خندید وگفت:چی بگم والا..من که از پس زبون تو بر نمیام..پاشو برو ببین پرهام کجا رفت؟بچه ام خیلی ناراحت شد..فرشته هم بی تقصیر بود..متوجه شده بودم که همه اش میخواست یه چیزی بگه ولی مگه تو امان می دادی؟هی حرف تو حرف میاوردی..پاشو..پاشو برو دنبال پرهام…
هومن از جاش بلند شد وگفت:هی روزگار..می بینی تو رو خدا..اش نخورده و دهن جزغاله به این میگن…اخه من از کجا می دونستم این کادو مال شماست؟خیر سرمون امروز روز مرده نه زن..گفتم لابد اینم واسه پرهامه فرشته روش نشد بگه واسه همین من زحمتشو کشیدم..
بعد رفت سمت در وگفت:من برم دنبال این بچه گوششو بگیرم بیارمش اینجا…د اخه مرد هم انقدر بی جنبه؟از پیراهن خوشت نیومد دیگه چرا اخلاق سگیتو رو می کنی؟
وسط راه برگشت و رو به من با لحن جدی و خشکی گفت:راستی از اقا کامی شما چه خبر ویدا خانم؟خوب و خوشن دیگه…اره؟…
منم با همون لحن خودش جوابشو دادم و گفتم:اره عالیه…ممنونم از احوال پرسیت..
هومن:اصلا قابل شما رو نداشت…بهش سلام برسون بگو هومن گفت لازم شده ببینمت..یه کار مهمی باهات دارم که باید حتما از نزدیک ببینمت..از دور فایده نداره…خیلی نزدیک باهاش کار دارم..یادت نره…بهش بگو بهم زنگ بزنه.
مشکوک نگاهش کردم…با اینکه جدی حرف می زد ولی می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست.
-باشه بهش میگم..
سرشو تکون داد و لبخند خاصی زد که بیشتر مشکوک شدم و گفت:خوبه..منتظرشم.
بعد هم از خونه رفت بیرون…منم یه کم با خانم بزرگ حرف زدم..منتظر بودم پرهام بیاد تا بیام دنبالت و بریم کیک رو بیاریم..هومن و پرهام اومدن توی سالن…چهره ی پرهام گرفته بود و اخماش هم بدجوری تو هم بود…ولی هومن شاد بود و سر به سر خانم بزرگ میذاشت…من هم اومدم دنبالت تا با هم بریم کیک رو بیاریم.
لبخند زدم و گفتم:نه عزیزم…خودت زحمتش رو بکش ویدا جون..من فعلا بیرون نیام بهتره.
ویدا لبخند دوستانه ای زد وگفت:فرشته من نمیدونم چرا با پرهام اینکارو کردی..مطمئنا دلایلت شخصیه و نمی خوای کسی بدونه..ولی عزیزم اگر هم پرهام اذیتت کرده و تو تلافی کردی این دلیل نمیشه خودتو قایم کنی…اینجوری انگار که ترسیدی…میخوای اینطور باشه؟…
بعد سرشو انداخت پایین و گفت:من خودم یه همچین دورانی داشتم که دارم بهت میگم..بهتره عقب نشینی نکنی و تو میدون بمونی…
ازش نپرسیدم چه دورانی..اگر خودش می خواست می گفت..
ولی حق با ویدا بود..من اگر خودمو ازش مخفی کنم…این باور رو در پرهام ایجاد می کنه که من ترسیدم..پس باید بی خیال باشم و بهترین کار هم بی محلی بود.
*******
همراه ویدا از اتاق اومدیم بیرون..خانم بزرگ و هومن توی سالن نشسته بودن ولی خبری از پرهام نبود…همون موقع موبایل ویدا زنگ خورد..ویدا جواب داد..ظاهرا نامزدش بود…
ویدا رو به من گفت:فرشته جون می تونی بری کیک رو از توی یخچال بیاری؟کامران زنگ زده دارم باهاش صحبت می کنم نمی تونم بیام..ببخشید…
لبخند زدم و گفتم:نه گلم این حرفا چیه؟حتما..الان میارم.
-مرسی…
سرمو تکون دادم و به طرف اشپزخونه رفتم…همین که توی درگاه ایستادم چشمم به پرهام افتاد که یه لیوان اب دستش بود و به گوشه ای خیره شده بود…
متوجه حضورم شد و نگاهش به سمت من چرخید…
با دیدن من اخماش رفت تو هم و لیوان رو تا ته سر کشید…بی توجه بهش یک راست به طرف یخچال رفتم…درشو باز کردم…خواستم کیک رو بردارم که در یخچال محکم بسته شد…
یه لحظه ترسیدم و هنگ کردم…دست پرهام رو در یخچال بود و با خشم نگام می کرد…
نفس حبس شدمو دادم بیرون وبا حالت طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:چه خبرته؟اگر دستم لا در می موند چی؟
با حرص گفت:خب بمونه..بهتر.
با اینکه دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم ولی برای اینکه بیشتر حرصش در بیاد با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:حالا که نموند..البته به کوری چشم بعضیا .
خواستم از اشپزخونه برم بیرون که جلوم ایستاد…رفتم سمت چپ اون هم اومد رفتم راست بازم اومد جلوم…دیگه کم کم داشت حرصمو در می اورد…
به صورتش نگاه نمی کردم..نگامو دوختم به شونه اش و گفتم: میشه بری کنار؟..میخوام رد شم.
دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:من که جلوتو نگرفتم..خب رد شو.
وای که تو پررویی نظیر نداشت…
خواستم از کنارش رد شم که با شونه اش بهم تنه زد..اگر لبه ی میز اشپزخونه رو نگرفته بودم کنترلمو از دست می دادم و می افتادم زمین…
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:معلوم هست چکار می کنی؟دیوونه …
با پوزخند ادامه دادم:هه..واقعا از پزشک متخصص مملکت بعیده از این کارا بکنه…
به طرفم خیز برداشت که چسبیدم به میز..وای خدا…
دستاشو گذاشت دو طرف من و با چشمای به خون نشسته نگام کرد…
با خشم گفت:این پزشک متخصص مملکت خیلی کارا بلده که رو نمی کنه…میخوای نشونت بده خانم کوچولو تا قشنگ و درست و حسابی روشن بشی؟درضمن..
چشماشو ریز کرد وادامه داد:مگه از تلافی خوشت نمیاد؟پس دیگه دردت چیه؟
صدام می لرزید..دست خودم هم نبود..اینطور که این نگام می کرد هر کی هم جای من بود از ترس قبض روح می شد…انگار عزیزترین کسش رو کشتم که داره اینجوری نگام می کنه…
پوزخند کوتاهی زدم و با صدای نسبتا لرزونی گفتم:من دردی ندارم اقای دکتر..تنها دردم تویی که همه اش در حال عذاب دادنم هستی..با گوشه و کنایه هات ازارم میدی هر چی دلت بخواد بارم می کنی بعد هم میشینی کنار بهم می خندی..
کمی ازم فاصله گرفت ولی نگاهش هنوز همون نگاه بود : من کاری به تو ندارم..چون برام مهم نیستی..نه تو و نه همجنسات..هیچ کدومتون برام کوچکترین ارزشی ندارید..حتی..حتی اگر…
با صدای گرفته ای ادامه داد:حتی اگر ببینم دارن جلوی چشمام می کشنت هم ککم نمی گزه…چون از همتون متنفرم..متنفر..می فهمی؟
با این حرفش تنم لرزید..نمیدونم چرا..ولی از این حرفش دلم گرفت…با زدن این حرفا بیش از پیش ازارم می داد…
اشک توی چشمم نشست..پس حتی مردن من هم براش مهم نبود؟حتی به عنوان یک انسان؟…چرا انقدر از زنا بیزار بود؟چرا وقتی اسم از زن میاد چشماش پر از نفرت و کلامش ازاردهنده میشه؟..چرا؟..
سکوت کرده بودم وبا چشمای به اشک نشسته ام زل زده بودم توی چشماش…اون هم بدون اینکه حرکتی بکنه به چشمام نگاه می کرد…
نگاهش برام نامفهوم بود…احساس می کردم غم بزرگی توی چشماشه که با غرورش می پوشوندش…
چند لحظه همینطور نگام کرد…قطره اشکی ناخواسته چکید روی گونه ام..حرفش برام گرون تموم شده بود…خیلی عوضی بود…خیلی…
-فرشته پس کجایی دختر؟…رفتی کیک رو بیاری یا بپزی؟
صدای ویدا بود..خودش هم تو درگاه ایستاده بود و به من و پرهام نگاه می کرد..سریع اشکامو پاک کردم…
پرهام سرشو انداخت پایین و پشتشو به من کرد…
ویدا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟..
بعد به پرهام نگاه کرد..
پرهام چند قدم به طرف در اشپزخونه برداشت ولی بین راه ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت:بابت حرفایی که درموردت زدم فقط می تونم بگم متاسفم…همین.
بعد هم با قدم های بلندی از اشپزخونه رفت بیرون.
زورش می اومد معذرت بخواد..مرتیکه ی مغروره عوضی….
ویدا خواست بیاد طرفم که با یه ببخشید از کنارش رد شدم و یک راست رفتم توی حیاط…پرهام اونجا نبود …بهتر…
به طرف درختا دویدم و به یکیشون تکیه کردم…نفس نفس می زدم..سرمو بهش تکیه دادم و چشمامو بستم…اشکام راهشونو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن…
توی دلم نالیدم:خدایا تا کی باید این درد و رنج رو تحمل کنم؟تا کی باید اینطور تحقیر بشم و سکوت کنم؟..خدایا چرا کمکم نمی کنی؟چرا این کابوس تموم نمیشه؟چرا سرنوشتم اینطور شد؟چرا؟..چراخدا؟چرا؟
سر خوردم و همونجا کنار درخت نشستم..زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روشون و با صدای بلند زدم زیر گریه…به بدبختیام..به اوارگیم..به این همه حقارت…
دستی نشست روی شونه ام..سرمو بلند کردم…ویدا بود..
سرمو انداختم پایین و اشکامو پاک کردم…کنارم نشست و به درخت تکیه داد…اون هم مثل من زانوهاشو بغل گرفت و سرشو به تنه ی درخت تکیه داد…
هر دو سکوت کرده بودیم..ویدا اه عمیقی کشید و با صدای گرفته ای زمزمه وار گفت:درکت می کنم…اینکه یکی پیدا بشه و غرورت رو بشکنه..خیلی سخته..خیلی.
هر دو به رو به خیره شده بودیم…چشمام هنوز اشکی بود ولی دیگه گریه نمی کردم…تمام حواسمو جمع حرفای ویدا کرده بودم…
ویدا ادامه داد:فکر کنم تا الان فهمیده باشی یه چیزایی بین من و هومن هست که اینطور از هم دوری می کنیم…میدونی فرشته؟تا قبل از اینکه تو به این خونه بیای هومن از من فرار می کرد..البته الانم فرار می کنه..هیچ چیز تغییر نکرده.ولی اون موقع هر وقت من اینجا بودم هومن اینجا نمی اومد وقتی هم اون اینجا بود من نمی اومدم…کلا رابطمون مثل بازی قایم موشک بود…از هم فرار می کردیم..ولی الان به خاطر اینکه تو اینجا هستی هر دو تاشون میان..هم پرهام و هم هومن…من هم بیشتر به خانم بزرگ سر می زنم تا هم خانم بزرگ رو ببینم هم تو رو…احساس می کنم مثل خواهرم دوستت دارم..هیچ حس بدی نسبت بهت ندارم.
نگاهش کردم…انگارحواسش اینجا نبود..توی خودش بود و به یک نقطه خیره شده بود…
گفت:خیلی دوست دارم بشینم و حسابی باهات درد و دل کنم ولی امروز نمیشه…هم وقت ندارم و باید زودتر برم خونه و هم اینکه حالم زیاد خوش نیست.
با نگرانی گفتم:چرا عزیزم؟…چیزیت شده؟
بالاخره نگام کرد…لبخند کمرنگی زد…لبخند و نگاهش غمگین بود :جسمم هیچیش نیست…ولی روحم…
اه کشید و ادامه داد:روحم داغونه فرشته…نمیدونم باید چکار کنم…اینبار که بیام اینجا دوست دارم باهات درد و دل کنم..البته…اگر مزاحمت نیستم.
با لبخند جواب دادم:این حرفا چیه ویدا جون…من در خدمتم..هر وقت که امادگیشو داشتی می تونی روی من حساب کنی…
با شیطنت گفتم:خواهرانه…
یاد مشکلات خودم افتادم و لبخند از روی لبام اروم اروم محو شد…زمزمه وار ادامه دادم:من هم دلم میخواد با یکی درد و دل کنم…دوست دارم یکی باشه که بخواد به حرفام گوش کنه تا شاید اینجوری کمی اروم بشم…
ویدا دستشو گذاشت روی شونم و گفت:می تونی روی ابجیت حساب کنی..خودم ارومت می کنم..تا منو داری غم مم به دلت راه نده.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:ممنونم..حتما همین کارو می کنم.
خندید وگفت:خوبه خانمی…من برای تو حرفای دلمو میگم در عوض حرف هم تحویل می گیرم..معامله ی منصفانه ایه نه؟
با خنده گفتم:اره خیلی…فدای این انصافت.
چشمک زد وگفت:چاکریم ابجی…
واقعا ویدا دختر خوب و مهربونی بود…احساس می کردم از خواهر هم بیشتر دوستش دارم..
*******
اون روز جشن کوچیکمونو بدون حضور پرهام ادامه دادیم..کلی هم خوش گذشت..همون بهتر که نبود..وگرنه با نیش و کنایه هاش و اون نگاه سرد و یخیش کوفتم می کرد..البته کوفتم که کرده بود ولی اولش رو بعد که رفت جو بهتر شد…
وقتی رفتم توی اتاقم و تنها شدم همه اش به این فکر می کردم که بابام کادومو دیده؟ازش خوشش اومده؟..
اه…ای کاش الان پیشش بودم..مثل پارسال خودم کادوشو می دادم و می بوسیدمش و بهش تبریک می گفتم..ولی حیف…
سرنوشت بازی های بدی با ادم می کنه…جوری ادم رو تو شرایط سخت قرار میده که هیچ راه نجاتی برات نمیمونه جز اینکه بسوزی و بسازی…ولی من نباید همینطور یه جا بشینم و دست روی دست بذارم…دوست داشتم برم سر کوچمون وایستم و هر وقت بابام از خونه میاد بیرون نگاهش کنم…دلم براش تنگ بود ولی از این می ترسیدم که سر و کله ی پارسا اون اطراف پیدا بشه…
اگر بخوام یه درصد این احتمال رو بدم که دنبالمه تا پیدام کنه ..دیگه جزو محالات بود که بتونم برم بیرون…
اخه چرا دست از سر من بر نمی داشت؟این همه دختر چرا من؟…
اینم از شانس منه دیگه…نمیشه بهش خورده گرفت..
*******
با کلیدش در خانه را باز کرد و وارد شد…سکوت مثل همیشه بر خانه حاکم بود..سکوتی ازار دهنده ولی دیگر عادت کرده بود..اوایل سخت بود ولی الان برایش عادی شده بود.
کیف و بسته ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت…صدا زد:شراره؟..شراره کجایی؟
در یک از اتاق ها باز شد و شراره در حالی که موهایش را با حوله ای پیچیده بود بیرون امد…با لبخند پر از عشوه ای به طرف سپهررفت و دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت:سلام عزیزدلم..خسته نباشی.
بعد هم بوسه ای به گونه اش زد…سپهر دستش را بالا اورد و دستان شراره را از دور گردنش باز کرد:سلام..ممنونم.
کلافه بود…شراره لبخندش را جمع کرد وگفت:چیزی شده عزیزم؟چرا ناراحتی؟
سپهر با بی حوصلگی دستش را تکان داد و کیف و بسته اش را از روی میز برداشت..خواست به طرف اتاقش برود که شراره بازویش را گرفت:صبر کن سپهر…اون بسته چیه توی دستت؟
سپهر نگاهی به بسته کرد اخم کرد و با صدای گرفته ای گفت:چیز مهمی نیست…از طرف فرشته ست…
شراره با چشمان گرد شده نگاهش کرد :چی؟فرشته؟…
سپهر سرش را تکان داد وگفت:اره…دیروز داده بود به نگهبانی…دیشب چون خیلی کار داشتم نتونستم بیام خونه…وقتی نگهبان بسته رو اورد اولش تعجب کردم بعد که پیراهن رو دیدم فهمیدم کار فرشته است…
لبخند غمگینی زد وادامه داد:به خاطر روز پدر گرفته…با اینکه… با اینکه فرار کرده باز هم به یاد من بوده..نمیدونم…گیج شدم.
شراره پوزخند زد وگفت:هه…چقدر بی چشم و رو هست به خدا…دختره از خونه فرار کرده..به خوشبختیش پشت پا زده و ترک پدر وخونه اش رو کرده اونوقت در کمال وقاحت برات کادوی روز پدرمی گیره؟واقعا که…
اخم غلیظی روی پیشانی سپهر نشست:بسه شراره…خسته ام..من میرم کمی استراحت کنم.
به طرف اتاقش رفت..
شراره در حالی که نظاره گر او بود زیر لب زمزمه کرد:دختره ی عوضی..هنوزم دست بر نمی داری؟کی وجود نحست برای همیشه از توی زندگیم برداشته میشه؟..تازه دارم روی خوش زندگی رو می بینم که عین اجل سر می رسی..امیدوارم هیچ وقت به این خونه بر نگردی…بری به درک..
با نفرت لبهایش را جمع کرد و به طرف اشپزخانه رفت…
*******
هومن رو به پرهام گفت:د اخه تو مگه مرض داری هی دم به دقیقه پاچه ی این بنده خدا رو می گیری؟پرهام کم کم دارم نگرانت میشما..تو که اروم بودی چرا اینکارا رو می کنی؟
پرهام پوزخند زد و نگاهش را به تلویزون دوخت:ما هر دوتامون دردامون توی دلمونه…ولی تو با شوخی و خنده روش سرپوش میذاری تا دیگران نفهمن که چه دردی توی دلت داری..ولی من زودرنجم و زود عکس العمل نشون میدم..
-خب از بس غدی…مغروری..انگار همه زیردستت هستن و باید از تو دستور بگیرن..یه کم به خودت بیا پرهام.تموم کن این حرفا رو..
پرهام با حرص از جایش بلند شد و داد زد:نمیخوام..میدونی چرا؟چون نمی تونم…در توانم نیست که فراموش کنم..هر وقت تونستم فراموش کنم دست از کارام بر می دارم.
هومن با ارمش گفت:پس لااقل به فرشته گیر نده…اون چه گناهی کرده؟
پرهام چشماشو ریز کرد و با حالت مشکوکی گفت:چیه؟چرا هی فرشته فرشته می کنی؟…همچین تیکه ای هم نیست که واسه اش غش و ضعف کنی…اون هم یکیه لنگه ی بقیه…هیچ فرقی بینشون نیست..تو هم انقدر سنگشو به سینه نزن.
خواست از اتاق بیرون برود که هومن بازویش را گرفت:صبر کن بابااااااا کجا؟اولا تو منظورمنو بد گرفتی پس بیخودی قضاوت نکن…این نفرت تو نمی خواد تموم بشه؟بسه دیگه..هم خودتو عذاب میدی هم اطرافیانت رو…
پرهام با عصبانیت برگشت و داد زد:نه تموم نمیشه و تموم هم نخواهد شد..تا لحظه ی مرگم از همشون نفرت دارم…اینو یادت باشه.
بعد هم سریع از اتاق بیرون رفت..
نگاه هومن به در اتاق خیره مانده بود…
لبخند ماتی زد و زمزمه کرد: ولی مثل روز برای من روشنه که این نفرت یه روز از بین میره…من مطمئنم.
1 هفته گذشته بود و توی این مدت پرهام اینجا نیومده بود..فقط یکی دو بار هومن اومد و سر زد و رفت.
پرهام بی دلیل با من بد بود..اخه هر چی فکر می کردم می دیدم من که کاری باهاش نکرده بودم که اون انقدر با من بد تا می کرد…هر کار من رو به اشتباه برداشت می کرد..اون پیراهن کادویی هم که سوتفاهم بود و از قصد نبود ولی اون خیلی سریع عکس العمل نشون داد..نذاشت من حرف بزنم و هر چی هم دلش بخواد بارم می کنه…
توی این یک هفته دوبار با شیدا تماس گرفتم ولی هر دوبار تماسم بی پاسخ موند.براش نگران بودم..تا اینکه یک بار بهم زنگ زده بود که گوشی شارژش تموم شده بود و خاموش بود…وقتی هم من بهش زنگ زدم باز جوابمو نداد.
نشستم روی صندلی توی اتاقم و شمارشو گرفتم…دعا دعا می کردم اینبار جوابمو بده…تا اینکه دیگه داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو شنیدم:الو فرشته تویی؟..
لبخند زدم و گفتم:سلام شیدا جون…اره خودمم..خوبی؟
نفس راحتی کشید وگفت:سلام عزیزم…اره من خوبم تو چطوری؟چه کار میکنی؟حالت خوبه؟..
-خوبم مرسی…همه چیز اینجا خوبه و اتفاق خاصی هم نیافتاده..دوبار باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی.یک بار هم که زنگ زده بودی گوشی شارژ نداشت و خاموش شده بود…
-خونه ی مادربزرگم بودیم..اونجا هم سرمون شلوغ بود و متوجه نشده بودم..ببخش عزیزم…
-نه بابا این حرفا چیه؟چه خبر؟چه کارا می کنی؟
-هیچی …ولی میخوام ببینمت فرشته…داره یه اتفاقاتی میافته که بهتره تو در جریان باشی.خیلی مهمه…
با ترس و نگرانی گفتم:چی شده شیدا؟نگرانم کردی…برای کسی اتفاقی افتاده؟
-نه گلم..نگران نباش.گفتم که میخوام ببینمت تا همه چیزو برات تعریف کنم…حتما هم باید ببینمت.
نفسمو فوت کردم و گفتم:باشه…کی؟کجا؟
-این اطراف که نمیشه…بهتره احتیاط کنیم…
ادرس یه کافی شاپ بالای شهر رو داد که قبول کردم…
شیدا گفت:خب فرشته دیگه کاری با من نداری؟امروز عصر می بینمت…
-نه عزیزم…باشه حتما میام.5/5 اونجام.
-باشه…تا بعد خداحافظ.
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و کلافه از روی صندلی بلند شدم…طول و عرض اتاق رو قدم می زدم و به این فکر می کردم که یعنی چه اتفاقی افتاده که شیدا برای دیدنم انقدر عجله داشت؟گفت یه چیز مهمی می خواد بهم بگه…یعنی چی میخواد بگه؟…
وای من که تا عصر دیوونه میشم…
دستام یخ کرده بود..دلم گواه خوبی نمی داد…خدایا بخیر کن…یعنی چی شده؟
*******
راس ساعت 5/5 توی کافی شاپ بودم..به خانم بزرگ قول داده بودم که مواظب خودم باشم..می گفت اول با پرهام یا هومن یه تماس بگیرم وبهشون بگم بعد برم..ولی اینکارو نکردم..اول اینکه عمرا با پرهام حرف بزنم..دوم اینکه نمی خواستم پرهام و هومن توی تصمیم گیری های من دخالت داشته باشن…این زندگی خودم بود و من هم دوست نداشتم اونا دخالتی درش داشته باشن…اونا به من کمک کرده بودن و ازشون ممنون بودم ولی این دلیل نمیشد برای من تصمیم بگیرن وبرای انجام دادن کاری ازشون اجازه بگیرم..مخصوصا پرهام..همین جوری پررو بود وای به حال اینکه زیادی بهش رو هم بدم..
روی صندلی پشت میز نشسته بودم که در کافی شاپ باز شد و شیدا اومد تو…یه نگاه به داخل کافی شاپ انداخت و وقتی منو دید لبخند زد وبه طرفم اومد…از جام بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..همین که به هم رسیدیم همدیگرو محکم بغل کردیم…دلم خیلی براش تنگ شده بود..خیلی.
بوسیدمشو گفتم:سلام عزیزم..نمی دونی چقدر دلم برات تنگ بود…
شیدا اشک توی چشماش جمع شد و گفت:سلام فرشته…منم همین طور…خوبی؟..
پشت میز نشستیم…قهوه سفارش دادیم…
رو به شیدا گفتم:خوبم..مرسی..تو چطوری؟
لبخند زد و گفت:منم ای بد نیستم..یه پام خونمونه یه پام هم خونه ی مامان بزرگم..حالش زیاد خوب نیست..منم مواظبشم..خب تعریف کن..بهت که بد نمی گذره؟
چشمک زد و با شیطنت گفت:اون دو تا خوشگله که اذیتت نمی کنند؟اسمشون چی بود؟..اهان پرهام و هومن…
خندیدم و گفتم:تو انگار هنوز عوض نشدی نه؟شیطون…نه بابا مگه جراتشو دارن؟..
با خنده گفت:جراتشو که دارن…ولی فکر نکنم دلشون بیاد.
ابرومو انداختم بالا و گفتم:چطور؟
با خنده گفت:دیگه دیگه…یه پسر خوشگل و اقا چطور دلش میاد یه فرشته به این نازی رو اذیت کنه؟مگه اینکه مخش تاب داشته باشه.
اروم زدم رو دستشو به شوخی اخم کردم و گفتم:دیوونه..اینا چیه میگی؟..اتفاقا یکیشون به خونم تشنه است..
شیدا لبخندشو جمع کرد و گفت:چی؟کدومشون؟چرا؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:پرهام…نمی دونم والا…فقط هر بار بی دلیل می پره بهم و هر چی هم دل تنگش بخواد بارم می کنه..اخره هر چی ادم مغرور و غده…با ادم جوری رفتار می کنه که طرف حس می کنه زیردستشه.
شیدا با خنده گفت:پس طرف بدجور قاطی داره…
با خنده گفتم:اره بدجور..
بعد هر چی بین من و پرهام اتفاق افتاده بود و رو براش گفتم..وقتی قضیه ی کادو رو براش تعریف کردم ..
شیدا زد زیر خنده و گفت:وای خدا واقعا اینطوری شد؟پس بنده خدا بدجور حالش گرفته شده..فکرشو هم که می کنم خنده ام می گیره..وای خدا..
من هم خندیدم و گفتم:اره..نبودی ببینی چطوری با خشم و عصبانیت نگام می کرد..ولی حقش بود..تا اون باشه بیخودی به من گیر نده…
شیدا چشمک زد وگفت:اره خوبش شد..اگر بازم اذیتت کرد تو هم تلافی کن..اگر کوتاه بیای هر کار دلش بخواد می کنه…راستی گفتی خوشگل و خوش تیپ تره پرهامه اره؟
سرمو تکون دادم: اره…پرهام جذاب تره..ولی شیدا احساس می کنم یه غمی توی زندگیش داره…مطمئنم همون غم باعث شده از زنا متنفر بشه..خیلی دوست دارم بدونم چرا اینجوری می کنه و اون غم چیه؟..
شیدا خندید و مشکوک نگام کرد:مشکوک می زنی فرشته…نکنه…اره؟
گنگ نگاهش کردم وگفتم:چی اره؟…چی داری میگی؟
کمی از قهوه اش رو خورد و گفت: تو که خنگ نبودی..بگیر دیگه..منظورم اینه..چرا برات مهمه توی گذشته اش چی بوده؟..نکنه دوستش داری؟
اولش هنگ کردم…ولی بعد چنان زدم زیر خنده که چند نفر برگشتن و با تعجب نگام کردن…جلوی دهانمو گرفتم و با خنده گفتم:دیوونه شدی شیدا؟…من و پرهام و عشق؟..وای نگو تورو خدا..
بازم خندیدم..اصلا بهش که فکر می کردم ناخداگاه خنده ام می گرفت..
شیدا با تعجب نگام می کرد: خب اره..مگه چیه؟
گفتم:من و پرهام از هم فراری هستیم و اونم ازم متنفره..حالا من بیام عاشقش هم بشم؟وای عمرا…مگه ادم قحطه؟
شیدا گفت:مگه چشه؟خب درسته که یه نمه قاطی پاتی داره …ولی با شناختی که روی تو دارم میدونم اونم حل میشه…
سعی کردم جدی باشم:ببین شیدا بهتره این بحث رو تمومش کنیم..چیزی بین من و اون نیست که بخوایم این بحث رو ادامه بدیم..تو گفتی من بیام اینجا چون می خوای یه چیز مهمی رو بهم بگی..خب من منتظرم عزیزم..بگو..
شیدا نفس عمیقی کشید و دستاشو گذاشت روی میز و گفت:گفتم بیای اینجا چون باید حتما رو در رو اینا رو بهت می گفتم…چند روز پیش سر کوچه پدرت رو دیدم..تنها نبود اقای پارسا هم باهاش بود..رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم..پدرت خیلی سرد باهام برخورد کرد وبه زور جوابمو می داد…به پارسا هم سلام کردم که اون بدتر از بابات باهام برخورد کرد..خواستم برگردم که صدای پارسا رو شنیدم.
پارسا:فرشته رو کجا فراری دادی؟
با لحن جدی وسردی جواب دادم:کی گفته من فراریش دادم؟..به من چه ربطی داره؟
با عصبانیت گفت:بیا داخل ماشین باید باهات صحبت کنم…
با همون لحن گفتم:شما حق ندارید با من اینطور برخورد کنید..من هیچ کجا نمیام.
توی ماشینش نشست و پدرت هم نشست کنارش…
پارسا پوزخند زد وگفت:بسیار خب..هر جور مایلی..ولی به نفع دوستته که به حرفایی که میخوام بزنم خوب گوش کنی.
دو دل بودم…از طرفی نمی تونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه دوست داشتم بدونم چی می خواد بگه…
بالاخره رفتم جلو وسوار شدم..از توی اینه نگام کرد وگفت:برای بار دوم می پرسم..فرشته کجاست؟
پوزخند زدم و گفتم:هر چندبار می خواید بپرسید..جواب من هم یکیه..من ازش خبر ندارم.اصلا چرا به پلیس خبر نمی دید تا پیداش کنند؟
با عصبانیت گفت:اونش دیگه به تو ربطی نداره..من خوب می دونم فرشته رو تو مخفیش کردی..برو بهش بگو..اگر بر نگرده..شده کل تهران رو زیرو رو می کنم تا پیداش کنم…من هر طور شده پیداش می کنم و مینشونمش پای سفره ی عقد..بهش بگو مطمئن باشه توی مدت زمان کمی هم اینکارو می کنم…شاید به همین زودیا..پس منتظر باشه.
داد زدم:گفتم که فرشته پیش من نیست.. ولی شما چه حقی دارید در مورد فرشته اینجوری حرف می زنید؟فرشته پدر داره و می تونه براش تصمیم بگیره..از خودتون خجالت نمی کشید؟با این سن و سال افتادید دنبال فرشته که 22 سال از شما کوچیکتره و می خواید به زور باهاش ازدواج کنید؟..واقعا که..
داد زد:خفه شو..پدرش با این وصلت به هیچ وجه مخالف نیست…فرشته هم بهتر از من هیچ کجا نمی تونه پیدا کنه..پس بهتره زودتر خودش با پای خودش بیاد جلو و با رضایت کامل به من بله بگه وگرنه…به اجبار ازش بله می گیرم که عواقب خوبی هم نداره.
با تعجب به پدرت نگاه کردم..از پنجره بیرونو نگاه می کرد..دستش مشت شده بود و حرفی نمی زد…
با حرص رو به پدرت گفتم:شما چرا ساکت هستید اقای تهرانی؟نمی بینید این اقا چطور داره درمورد دخترتون حرف می زنه؟چرا سکوت کردید و جوابشو نمی دید؟مگه شما فرشته رو بهش فروختید که ایشون ادعای مالکیت می کنه؟
بابات اولش سکوت کرد بعد بدون اینکه برگرده با صدایی که به راحتی می شد درش خشم و عصبانیت رو دید گفت: فرشته از خونه فرار کرد..ابروی پدرشو نادیده گرفت و بین اون همه ادم از سر سفره ی عقد فرار کرد و ابروی منو برد..چنین دختری رو نمی خوام..یا با پارسا ازدواج می کنه یا …دیگه دختر من نیست..حتی اگر خبر مرگش رو هم بیارن دیگه برام مهم نیست.اون ابروی منو برده…ابرویی که فرشته با بچه بازیش زیر پا لهش کرد و بی توجه به من فرار کرد..اون منی که پدرش بودم رو نادیده گرفت..به خوشبختیش لگد زد..
با حرفایی که بابات بهم زد لال شدم..پیش خودم می گفتم یعنی این مردی که داره این حرفا رو می زنه پدر فرشته هست؟کسی که عاشقانه دخترشو دوست داشت؟چرا انقدر عوض شده بود؟از چه ابرویی حرف می زد؟دخترشو دستی دستی داشت بدبخت می کرد انوقت دم از ابرو می زد…
دیگه حرفی نداشتم که بزنم..خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای پارسا رو شنیدم:شنیدی که پدرش چی گفت؟پس برو همه ی اینایی که من و پدرش گفتیم رو براش بگو..من منتظرشم..اگر برگشت که هیچ ..وگرنه به زودی پیداش می کنم و به زور مینشونمش پای سفره ی عقد..ولی عواقبش بدتر از این حرفاست…
دیگه صبر نکردم و از ماشین پیاده شدم…
شیدا سکوت کرد و فقط نگام کرد…
تموم مدت که شیدا حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و یکی یکی نشستن روی گونه هام…یعنی اینا رو بابام گفته بود؟اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم واسه اینده امم خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟
شیدا یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..منم از حرفایی که پدرت زد ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟پدرته و الان هم از فرارت ناراحته…مطمئنا واسه همین این حرفا رو زده.
دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:نمی دونم چی بگم شیدا…اصلا از پدرم توقع این حرفا رو نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟
شیدا کمی فکر کرد وگفت:من به این موضوع فکر کردم..اینطور که من از برخورد پارسا فهمیدم ادم درستی نیست و تا به اون چیزی که میخواد نرسه دست بردار نیست..حرفاشو با جدیت تمام می زد..مطمئنم بهشون عمل می کنه.
با صدای گرفته ای گفتم:تو میگی چکار کنم؟..راهی ندارم…
شیدا خیلی جدی گفت:چرا…یه راه هست..فقط یه راه…
با تعجب نگاهش کردم: چه راهی؟..
چشماشو ریز کرد و توی چشمام خیره شد: اینکه…تا قبل از اینکه دست پارسا و پدرت بهت برسه…ازدواج کنی..حتی شده سوری..ولی باید اینکارو بکنی…باید متاهل بشی…
دهانم از زور تعجب باز مونده بود…
با صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
شیدا بی خیال تکیه داد به صندلیش و گفت:این نظر من بود..اگر ایده ی بهتری داری رو کن ما هم بشنویم.
هنوز تو بهت حرفی که زده بود بودم..ازدواج سوری؟!!!…خدایا یعنی کارم به جایی رسیده که باید الکی الکی ازدواج کنم؟اخه مگه مسخره بازیه؟اینده ام چی میشه؟…
شیدا خیره نگام می کرد و منتظر بود یه چیزی بگم…
تک سرفه ای کردم و گفتم:هیچ می فهمی چی میگی شیدا؟ازدواج سوری؟مگه کشکه؟…اصلا چرا من باید به خاطر اون پارسای از خدا بی خبر برم ازدواج کنم؟اونم با یکی که نمی شناسمش…
شیدا کمی به جلو خم شد واروم گفت:اینکه ازدواج سوری بکنی و بعد هم بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه ازش جدا بشی بهتر از اینه که زن پارسا بشی و یه عمر بدبخت بشی…دیوونه کی گفت طرفتو نشناسی؟خب وقتی انتخابش کردی روش شناخت پیدا می کنی دیگه ..بعدش هم..
خندید وگفت:بادابادا مبارک بادا..
دستمو گرفتم جلوشو گفتم:ساکت…خیلی خوش باوریا شیدا..مگه بچه بازیه؟من میگم اینجور تو میگی اونجور؟..من میگم نمی خوام اینجوری ازدواج کنم..به هیچ قیمتی حاضر نیستم ازدواج سوری بکنم..اونوقت تو میگی طرفو پیدا می کنم و من روش شناخت پیدا می کنم؟
شیدا نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب پس منتظر باش تا پارسا پیدات کنه و به زور بنشونتت پای سفره ی عقد..
با اخم گفتم:غلط کرده مرتیکه…مملکت قانون داره…مگه الکیه؟…
شیدا ابروشو انداخت بالا و گفت:نخیر الکی نیست..بله مملکت قانون داره ولی همین قانون میگه اجازه ی پدر برای ازدواجت لازمه و وقتی هم بابات به این امر راضیه شما هم باید بری کشکتو بسابی خانم..مثلا می خوای چکار کنی؟بری پیش پلیس شکایت کنی؟از کی؟بابات یا پارسا؟..بابات که خب بزرگترته و پدرته حق داره در قبالت تصمیم گیری کنه…پارسا هم که قصدش خیره و ازدواج…پس با قانون کار به جایی نمی بری..
سکوت کرده بودم و داشتم به تک تک حرفاش فکر می کردم..اینم حرفیه..تازه اگر الان من برم پیش پلیس یه راست منو تحویل بابام میدن..نه اینم راهش نیست..
کلافه به پیشونیم دست کشیدم :پس چکار کنم؟نه با ازدواج سوری موافقم..نه دلم می خواد زن پارسا بشم…تازه اگر هم بخوام سوری ازدواج کنم بازم اجازه ی بابام لازمه…
شیدا گفت:از اون بابت خیالت راحت باشه..الان محضرهایی هستن که با پول عقد موقت می کنند اون هم بدون اجازه ی پدر..فقط پول زیادی می گیرن..
سرمو بلند کردم و گفتم:نه اینکار درست نیست..نمی خوام اینجوری بشه..نمیشه بریم از این پارسا یه اتویی چیزی گیر بیاریم بدیم تحویل بابام تا اونم دیگه اصرار به این ازدواج نداشته باشه؟..
شیدا خندید وگفت:فرشته توهم زدیا…دختر بابای من کاراگاهه یا مامانم؟امکاناتشو نداریم..درضمن مگه به این اسونیاست؟خطرش خیلی زیاده..همونطور که گفتم به نظرم این پارسا نمی تونه ادم درست و حسابی باشه..یه جای کارش می لنگه…حس می کنم تمومه کاراش با کلکه…خودم هم خیلی دلم می خواد یه جوری سر از کارش در بیارم ولی امکانش نیست..اگر هم باشه شانس پیروزیمون خیلی کمه…به ریسکش نمی ارزه ..ممکنه اونطور که ما می خوایم پیش نره و بعد اون چیزی که نباید بشه اتفاق بیافته و تو زن پارسا بشی.
سرمو گذاشتم روی دستامو نالیدم :وای نه اینو نگو..من عمرا زنش بشم..مغزم هنگ کرده شیدا…هیچ فکری به ذهنم نمی رسه…
شیدا گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه…تازه می تونی از خانم بزرگ هم کمک بگیری..
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟…
شیدا: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه…
فکر بدی هم نیستا…بهتر بود با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم..
رو به شیدا گفتم:باشه قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم..
شیدا :باشه پس من منتظرما…بی خبرم نذاری…
-نه مطمئن باش..
اون روز از شیدا خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ…
توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند بار مرور کردم تا یادم نره…
*******
بعد از شام خانم بزرگ طبق معمول هر شب رفت توی سالن و مشغول مطالعه شد..عادت داشت هر شب قبل از خواب یه چند دقیقه ای رو کتاب می خوند..
رفتم کنارش روی مبل نشستم..خانم بزرگ از پشت عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و لبخند زد.. من هم لبخند کوچیکی زدم و گفتم:خانم بزرگ..راستش می خواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم و ازتون راهنمایی بخوام ولی اگر خسته هستید میذارم برای فردا…
خانم بزرگ خندید وگفت:دخترجون وقتی داری میگی میخوای موضوعی رو با من در میون بذاری مگه من می تونم تا فردا راحت بخوابم؟بگو عزیزم..حالا حالا ها من خوابم نمی بره..
لبخند زدم و شروع کردم..همه ی حرفایی که امروز بین من و شیدا زده شده بود رو براش تعریف کردم از پارسا و تهدیداش گفتم از پدرم و حرفایی که زده بود و از شیدا و ایده ای که داده بود…
در ادامه گفتم:خانم بزرگ واقعا توش موندم..نمی دونم باید چکار کنم..نمی خوام برای شما هم دردسر درست کنم..ولی ازتون راهنمایی می خوام..از طرفی همونطور که گفتم نمی تونم برم پیش پلیس چون مطمئنا منو یه راست تحویل پدرم میدن..از اونطرف هم نمی خوام با پارسا ازدواج کنم و یه عمر بدبخت بشم..ولی با ازدواج سوری هم موافق نیستم چون این از بقیه بدتره..نمی خوام با کسی ازدواج کنم که روش هیچ شناختی ندارم..حتی برای چند دقیقه هم حاضر نیستم چنین کاری بکنم حتی اگر سوری باشه…
سکوت کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم..منتظر بودم ببینم چی میگه..مطمئن بودم می تونه کمکم بکنه…
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد وبعد هم نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والا…من هم با تو موافقم فرشته جان..ولی تو اگر بخوای ازدواج سوری هم بکنی باز به اجازه ی پدرت نیاز داری…
خندیدم و گفتم:شیدا می گقت این کار با پول انجام میشه الان محضرهایی هستن که با مقداری پول عقد موقت می کنند…نیازی هم به اجازه ی پدر نیست ولی خب پول زیادی می گیرن…
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:ولی دخترم این کار درستی نیست…
لبخند غمگینی زدم وگفتم:بله حرفتونو قبول دارم ولی اینکه پدرم بخواد منو به زور بده به پارسا به نظرتون کار درستیه؟..
خانم بزرگ کمی فکر کرد وگفت:خب نه…والا چی بگم؟..یه سوال ازت می پرسم صادقانه جوابمو بده باشه؟
سرمو تکون دادمو گفتم:حتما خانم بزرگ..بفرمایید.
خانم بزرگ گفت: اگر بهت بگم بین ازدواج با اقای پارسا و ازدواج سوری با یه شخص مطمئن که بعد از مدتی هم مدت عقد تموم میشه و هیچ اتفاقی هم نمی افته یکی رو انتخاب کن…کدوم از این دو گزینه رو انتخاب می کنی؟
با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم…گزینه ی اول رو که کلا بی خیال.. دومی مشکوک بودا…
چشمامو ریز کردم و با شک گفتم:خانم بزرگ منظورتون چیه؟…
خانم بزرگ خندید وگفت:اول تو جواب سوالم رو بده تا من هم منظورمو بگم…
سرمو انداختم پایین…خب با اولین گزینه که کلا مخالف بودم شکی درش نبود…و اما گزینه ی دوم که مشکوک می زد اساسی…اینجور که خانم بزرگ با لحن مطمئنی این رو گفت مجبورم بگم گزینه ی دوم…
سرمو بلند کردم..خانم بزرگ منتظر چشم به من دوخته بود.
اروم گفتم:خب من.به نظرم..گزینه ی دوم بهتره…البته اگر اینطور باشه که شما میگید..
خانم بزرگ لبخندش پررنگتر شد و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:مطمئن باش که همین طوره..شک نکن…
با تعجب گفتم:یعنی..شما هم با ازدواج سوری موافقید؟
خانم بزرگ : مگه چاره ی دیگه ای هم هست؟اگر هست خب بگو دخترم…
– خب نه…هیچ فکری به ذهنم نمی رسه ولی اینکه بخوام اینجوری ازدواج بکنم برام سخته که قبولش کنم..اخه..
خانم بزرگ : میدونم دخترم..کاملا درکت می کنم.ولی اگر تو قبول کنی..من فرد مطمئنی رو سراغ دارم..
دیگه واقعا از زور تعجب نمی دونستم چی بگم..به به خانم بزرگ فکر همه جاشو هم کرده بود…
وقتی تعجب منو دید گفت: تو فقط کمی صبر کن و همه چیزو به من بسپر…میدونم باید چکار کنم…اگر به من اعتماد داری پس صبر کن..
از بهت در اومدم و گفتم:این حرفا چیه خانم بزرگ..من به شما اعتماد کامل دارم.
خانم بزرگ لبخند زد وبا اطمینان گفت:پس همه چیزو به من بسپر..خودم درستش میکنم دخترم..
دو دل بودم … ولی لبخند زدم و گفتم:باشه چشم..هر چی شما بگید.
خانم بزرگ هم لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد…
ولی من هنوز دودل بودم..نمی دونستم قراره چه اتفاقاتی برام بیافته…
خدا اخر وعاقبت منو با این همه مشکلات بخیر کنه…
ادامه دارد…
این هم پست دوم
فرداش زنگ زدم به شیدا و تموم حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف کردم..شیدا بعد از شنیدن حرفام گفت:ایول به خانم بزرگ..چه خوب شد موضوع رو بهش گفتیا..پس بادابادا مبارک بادا به همین زودی هاست دیگه اره؟
زد زیر خنده …
با حرص گفتم:ساکت…شیدا به خدا دودلم..می ترسم..از اینده می ترسم..خدا کنه خانم بزرگ بتونه کمک بکنه..
شیدا : شک نکن عزیزم..خانم بزرگ کارشو خوب بلده..از چی می ترسی اخه؟به خدا توکل کن همه چیز درست میشه…
-من که همیشه توکلم به خداست..
شیدا : پس نگران نباش..
*******
امروز عصر ویدا اومد اینجا..از دیدنش واقعا خوشحال شدم..دلم براش تنگ شده بود..بعد از روبوسی واحوال پرسی نشست توی سالن..ویدا کمی با خانم بزرگ حرف زد …بعد از یکی دو ساعت دست منو گرفت و هر دو رفتیم توی اتاق…
من روی تخت نشستم اونم روی صندلی نشست..با لبخند به اطراف نگاه کرد وگفت:چه خبر خانم خانما؟..خوش می گذره؟
خیلی دوست داشتم همه چیزو براش تعریف کنم…دوست داشتم باهاش درد و دل کنم…
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خبری نیست…خوش هم اره خوش می گذره..مگه میشه در کنار خانم بزرگ به ادم خوش نگذره؟
ویدا خندید و گفت:نه والا…خانم بزرگ یه تیکه جواهره…
خندیدم و سرمو تکون داد…
ویدا نگام کرد وگفت:یادته اون بار گفتم دوست دارم یه روز بیام پیشت بشینم و مفصل همه چیزو برات تعریف کنم؟
لبخند زدم وگفتم:اره یادمه..خیلی دوست دارم باهام درد ودل کنی..
با خنده گفت:معاملهمون رو که فراموش نکردی؟حرف در مقابل حرف…درد و دل در مقابل درد و دل…من امشبم اینجام پس وقت زیاد داریم.
با خوشحالی گفتم:واقعا؟خوشحالم کردی ویدا جون…این که خیلی خوبه…نه عزیزم یادم نرفته..من سر قولم هستم..
چشمک زد وگفت:افرین دختر خوب..
بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت:از کجاش برات بگم؟از زمانی میگم که هومن بعد از سالها وارد خانواده بزرگ نیا شد..یه پسر شاد و شیطون که سر به سر همه میذاشت..اون موقع هم مثل الان شیطون بود..خانواده ی دایی مهرداد توی زندگیشون سختی زیاد کشیدن…اولیش دزدیده شدن هومن بعد از پیدا شدنش هم مرگ پریا و بچه اش…پریا خواهر پرهام و هومن بود..دختر خیلی مهربونی بود..واقعا برای خاک حیف بود..
بعد از اون هم اعتیاد هومن…تموم این مصیبت ها زیر سر یه زن به اسم زیبا بود..من چیز زیادی ازش نمیدونم فقط همینقدر می دونم که از دایی بدجور کینه به دل داشته و تنها ارزوش نابودی دایی مهرداد بوده..
هومن اعتیادش رو ترک کرد …پرهام هم خیلی کمکش کرد..بعد هم به درسش ادامه داد ومدرک مهندسیش رو گرفت..دایی براش شرکت زد و اون هم با کمک چند تا از دوستاش اونجا مشغول به کار شد.
توی مهمونی ها مرتب سر به سرم میذاشت و با کارا و حرفاش حرصمو در می اورد..هر وقت می اومدم خونه ی خانم بزرگ اونم سر و کله اش پیدا می شد..
من از سوسک متنفرم یه بار یه سوسک انداخت توی کفشم وای همین که پامو گذاشتم روش همچین جیغ بنفشی کشیدم که فکر کنم تا 10 تا کوچه اونورتر هم صدای جیغمو شنیدن..
توی فامیل دختر زیاد بود ولی اون نگاهش با من بود و در عین حال که اذیتم می کرد همیشه هوامو هم داشت..تا اینکه کم کم عاشقش شدم..بی بهانه و با بهانه می رفتم خونه ی خانم بزرگ.. گه گاهی هم که دلم خیلی براش تنگ می شد می رفتم خونه ی دایی مهرداد…
هومن روز به روز تو کارش پیشرفت می کرد..توی محیط کار جدی بود ولی توی خونه و فامیل شاد و شیطون بود..ولی همیشه یه غمی توی چشماش بود که هیچ کس جز من نمی تونست اون غم رو توی چشماش ببینه..البته دایی هم یه چیزایی می دونست و در جریان ناراحتی هومن بود ولی من به خوبی درکش می کردم..
این هم به خاطر علاقه ام بود..از ته قلبم دوستش داشتم..احساس می کردم نگاه اون هم به من یه جور خاصیه…
تا اینکه پسر همسایه ی خانم بزرگ که اسمش کامران بود اومد خواستگاریم..پسره بدی به نظر نمی رسید..ولی من دلم با هومن بود..اونو دوست داشتم..هومن هنوز خبر نداشت که کامران اومده خواستگاریم..
یه روز توی بالکن خونه ی خانم بزرگ نشسته بودم که یه سطل اب یخ روم خالی شد..یه ضرب از جام پریدم شوکه شده بودم..مغزم تا چند لحظه هنگ کرده بود..
سرمو که بلند کردم دیدم هومن لبه پنجره نشسته و داره می خنده…وقتی دید با عصبانیت دارم نگاش می کنم گفت:وای تو اونجا چکار می کردی؟می خواستم گل ها رو اب بدم ببخش ندیدمت..
با حرص داد زدم:اولا تو اینجا گل می بینی که می خوای بهش اب بدی؟..دوما منه به این گنده ای رو اینجا نمی بینی؟
لباش نمی خندید ولی چشماش پر از خنده بود با لحن خاصی گفت:اولا نه بابا اونقدر ها هم که خودت فکر می کنی گنده نشون نمیدی …دوما اره داشتم به گلا اب می دادم ولی یه گل بیشتر اینجا نبود..که خب یه اب درست و حسابی بهش دادم ..نوش جونش..
ابروشو انداخت بالا..
اولش نگرفتم چی گفت ولی بعد که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد و دیگه چیزی نگفتم…همونطور که سرتا پام خیس شده بود نشستم لب پله ها..اومد کنارم نشست…
گفت :خانم گل خوب اب خوردی؟..
با حرص زدم به بازوش گفتم:خیلی بدی هومن…چرا انقدر منو اذیت می کنی؟
لبشو گاز گرفت وگفت:کی؟من؟…وای نگو این حرفو …اخه من دلم میاد تورو اذیت کنم خانم گل؟
لبامو کج کردم و گفتم:نه والا…تو که اصلا دلت نمیاد..
سرشو تکون داد وگفت:میگم بهت دیگه…پسر به این خوبی..این چیزا رو بهش نبند خانم گل…
خنده ام گرفته بود..بی توجه به حسی که بهش داشتم..
به شوخی گفتم:حالا که اینطور شد..میرم زن همون کامران میشم تا لااقل از دست تو و اذیتات راحت بشم..اینجوری لااقل یکی هست جوابتو…بده..
تازه فهمیدم چی گفتم..وای خدا..سریع نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود..
سریع از جاش بلند شد و جلوم وایساد ..داد زد:اگر جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..کامران دیگه کدوم خریه؟…هان؟
خواستم براش توضیح بدم که نذاشت و داد زد:ببینم کامران همین پسره ی یالغوز..همسایه رو به رویی خانم بزرگ نیست که هر وقت نگاش به تو میافته گل از گلش می شکوفه؟…هان؟
سرمو انداختم پایین..بلندتر داد زد:با تو هستم ویدا..خودشه؟
اروم سرمو تکون دادم…
رفت سمت در و داد زد:به ولای علی می کشمش پسره ی هیز و کلاش رو…چطور به خودش جرات داده بیاد خواستگاری؟..
سریع دویدم به طرفش و بازوشو گرفتم: کجا میری هومن؟..تو رو خدا شر درست نکن..ولش کن..
وایساد..یه دفعه برگشت سمت من و با اخم نگام کرد..خیلی عصبانی بود..تا حالا اینطور ندیده بودمش..
اومد جلو..منم عقب عقب می رفتم..با لحن مشکوکی گفت:ببینم نکنه بینتون خبرایی اره؟..تو هم دوستش داری اره؟راضی به این وصلتی؟..
پشتم خورد به درخت..نفسمو توی سینه حبس کردم..خیلی ترسیده بودم..
رو به روم وایساد…داد زد:مگه با تو نیستم؟جوابمو بده.
با صدای لرزونی گفتم:چرا برات مهمه؟…
زمزمه کرد : چی؟این جواب من نبود..
نفسمو دادم بیرون و گفتم:اول تو جواب منو بده..چرا برات مهمه که من با کی میخوام ازدواج بکنم؟..
نفس نفس می زد..دستشو محکم زد به درختی که بهش تکیه داده بودم..جیغ ارومی کشیدم و چشمامو بستم..
ولی با چیزی که شنیدم..سریع چشمامو باز کردم و نگاش کردم..
هومن : چون دوستت دارم دیوونه..یعنی تو هنوز اینو نفهمیدی؟…
هنگ کرده بودم فرشته…باورم نمی شد..هومن به عشقش اعتراف کرده بود؟یعنی اونم منو دوست داشت..معمولا اینجور مواقع دخترا سرخ و سفید میشن ولی من به جاش لبخند بزرگی زدم…
هومن تا لبخندمو دید اخماش باز شد وگفت:چیه کیف کردی؟منتظر یه همچین لحظه ای بودی نه؟..
سریع لبخندمو جمع کردم..پسره ی بی جنبه…
زد زیر خنده و گفت:قربونت برم..حالا که جوابتو گرفتی قضیه ی کامران رو بگو..
نمی دونم چرا نفهمی کردم..چرا دیوونگی کردم..چرا با ندونم کاری ایندمو تباه کردم و گفتم: گفتم که خواستگارمه و منم قبول کردم زنش بشم..
اولش مات نگام کرد ولی بعد اخم غلیظی کرد و گفت:تو خیلی بیجا کردی ..اون کامران عوضی هم غلط کرده اومده خواستگاری تو…به چه حقی بهش جواب بله دادی؟
ای کاش ادمه نمی دادم ولی ابرومو انداختم بالا و گفتم:خب اون زودتر از تو اومده ..پسر بدی هم نیست..
اولش با تعجب نگام کرد..انگار باورش نمی شد دارم این حرفا رو بهش می زنم..
نگاهش پر از غم شد..نمی دونم چم شده بود..انگار عقده کرده بودم تا اینجوری اذیتش کنم..کارام دست خودم نبود..دوست داشتم داد بزنم منم عاشقتم هومن ولی دیوونگی کردم و این حرفای بیخود و پوچ رو تحویلش دادم…ای کاش اینکارو نمی کردم..ای کاش اینطور با احساسش بازی نمی کردم..غرورشو له کردم فرشته…من عاشقانه دوستش داشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اینو بهش بگم و به جاش دوست داشتم اذیتش کنم…
نگاش روی من بود..عقب عقب رفت و با پوزخند گفت:هه..که اینطور..باشه..تو هم حرفای منو نشنیده بگیر…از الان به بعد هیچ عشقی توی قلبم نسبت به تو نیست..تو اونو کشتیش..نابودش کردی ویدا…تموم علاقه ای که بهت داشتمو زیر پا له کردی..دیگه وجود نداره..امیدوارم خوشبخت بشی…
پشتشو کرد بهم و رفت سمت خونه..
خدایا..به غلط کردن افتاده بودم..
داد زدم: هومن..صبر کن..تو داری اشتباه می کنی..هومن…
بدون اینکه برگرده به طرف خونه دوید و رفت تو..
ویدا سکوت کرد…اشک صورتشو خیس کرده بود..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک کرد…
نگام کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:فرشته به خدا نمی خواستم اینطور بشه..قصدم این بود که تلافی اذیت هایی که سرم در اورده بود رو بکنم..همین.به خدا عاشقش بودم..ارزوم بود یه روز به عشقش به من اعتراف بکنه…ولی من..منه دیوونه ..نفهمی کردم و اونو ازخودم روندم..راه بدی رو برای تلافی انتخاب کرده بودم..با غرورش بازی کردم فرشته..همهش تقصیر من بود..
با ناراحتی نگاش کردم..نمی دونستم باید چی بگم..دلداریش بدم یا سرزنشش کنم؟…دلم برای هومن سوخت..بیچاره حتما توی اون لحظه خیلی اذیت شده…
ویدا اشکاشو پاک کرد وگفت:کامران دست از سرم بر نمی داشت..بارها اومد خواستگاریم..مدتی بود هومن رو ندیده بودم..خانم بزرگ می گفت رفته شمال اب و هوایی عوض کنه..دلم براش تنگ شده بود..برای دیدنش..برای اذیتاش…خودم همه چیزو خراب کردم..خودم.
تا اینکه از سفر برگشت ولی اون هومن سابق نبود..دیگه اصلا محلم نمی داد..باهام سرد شده بود..اگر هم باهام حرفی می زد همهش گوشه و کنایه بود..به کل رفتارش با من تغییر کرده بود…جلوی من با کتی گرم می گرفت..کتی هم از بس بی جنبه بود می رفت ور دل هومن می نشست و با هر حرف هومن می زد زیر خنده و براش عشوه می اومد…
از کارای هر دوتاشون حرصم گرفته بود…اینو قبول داشتم که اگر الان هومن داره باهام اینطور رفتار می کنه مقصرش خودم هستم ولی چکار باید می کردم؟هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم این رفتارشو تحمل کنم.چند بار خواستم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم ولی اون مغرورتر از قبل شده بود و تا منو می دید ازم فرار می کرد..تا می دید من خونه ی خانم بزرگ هستم اونجا نمی اومد وقتی هم می رفتم خونشون به بهانه های مختلف از خونه می زد بیرون…
من هم روز به روز بیشتر افسرده و ناراحت می شدم..از این طرف هم کامران دست از سرم بر نمی داشت..پسر خوش تیپی بود ولی از ظاهر و خوش تیپی به پای هومن نمی رسید..می دونستم سیگار هم می کشه چندبار دیده بودم..مامانم اصرار داشت با کامران ازدواج کنم..خب با مادرش دوست بود و می گفت که کامران پسر با لیاقتیه و منو خوشبخت می کنه…ولی من مقاومت می کردم و قبول نمی کردم..تا اینکه…
سرشو بلند کرد و نگاه غمگینی بهم انداخت…ادامه داد:خونه ی خانم بزرگ مهمونی بود…کتی و پرهام و هومن هم بودن..کتی دستشو دور بازوی هومن حلقه کرده بود و با عشوه باهاش حرف می زد و می خندید…ناخداگاه نگام روی اونا زوم شده بود..توانشو نداشتم نگامو ازشون بگیرم..تا اینکه هومن سرشو چرخوند و نگاش افتاد به من …
نگاهامون تو هم قفل شده بود..چند لحظه همین طور گذشت تا اینکه کتی بازوی هومن رو تکون داد اونم به خودش اومد..یه نگاه به کتی و من کرد بعد نمی دونم توی گوش کتی چی گفت که اونم لبخند بزرگی زد و با ذوق سرشو تکون داد..
هر دو رفتن وسط سالن و بین بقیه ی جوونا شروع کردن به رقصیدن..هومن دستاشو محکم دور کمر کتی حلقه کرده بود و کتی هم دستاشو دور گردن هومن انداخته بود..نگاشون به هم بود و با اهنگ می رقصیدن..
فرشته با دیدن این صحنه قلبم اتیش گرفت..طاقت نداشتم هومن رو با یکی دیگه اون هم انقدر نزدیک ببینم..نمی تونستم..
هومن از همونجا یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..دیگه طاقت نیاوردم..اشک نشسته بود توی چشمام…از خونه زدم بیرون و رفتم توی باغ…به طرف درختا دویدم وبینشون وایسادم..به یکی از درختا تکیه دادم و بلند زدم زیر گریه..صورتمو بین دستام گرفته بودم و زار می زدم..از کرده ام پشیمون بودم..ای کاش باهاش اون کارو نمی کردم..ای کاش اون حرفای مزخرف و چرتو تحویلش نمی داد…
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای پا شنیدم..سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم وبرگشتم..ولی کسی اونجا نبود..از سمت راستم صدای خش خش اومد برگشتم ولی اونطرف هم کسی نبود..حسابی ترسیده بودم..پیش خودم گفتم نکنه یکی میخواد مزاحمم بشه؟..
داشتم به اطرافم نگاه می کردم که یه دست نشست روی شونهم تا اومدم جیغ بکشم یه دست دیگه هم جلوی دهنمو گرفت…انقدر ترسیده بودم که داشتم از حال می رفتم…قلبم تند تند می زد..تقلا می کردم از دستش خلاص بشم ولی هیچ کاری ازم بر نمی اومد…
تا اینکه صدای اشناشو کنار گوشم شنیدم:کم وول بخور..همچین خوردنی هم نیستی که بخورمت..پس نترس کاریت ندارم..
صدای خودش بود..هومن بود..با شنیدن صداش دیگه تقلا نمی کردم..هر دومون طوری ایستاده بودیم که انگار من از پشت تو بغلش بودم..یه دستش روی شونهم بود یه دستش هم رو دهنم..از این همه نزدیکی بهش داغ شده بودم..قلبم تا چند لحظه پیش با ترس تند تند می زد ولی الان به عشق هومن بی محابا می زد..
هومن دستشو از روی دهانم برداشت…اروم به طرفش برگشتم…فضا نیمه تاریک بود ولی چشماش برق خاصی داشت…اومد نزدیک تر که من هم رفتم عقب و به درخت تکیه دادم…رو به روم وایساد..هر دو سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به هم..انگار با نگاهمون با هم حرف می زدیم..کلمات پر از معنی بودن…نگاهش سرگردون روی صورتم می چرخید..
سرشو برگردوند و پوزخند زد بعد نگام کرد وگفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟…راستی کامران جونت هم امشب دعوت بود پس چرا نیومد؟
ای کاش لال شده بودم ولی یه دفعه از دهنم پرید: رفته مسافرت..تا اخر هفته میاد.
البته اینو از مامانم شنیده بودم و خودم حتی باهاش حرف هم نمی زدم.
با اخم غلیظی نگام کرد و گفت:اوه اوه..چه امار همسر اینده شو هم داره…نه خوبه..خوشم اومد…معلومه خیلی دوستش داری..
گنگ نگاش کردم..زمزمه کردم: کی رو؟
اولش نگام کرد بعد خنده ی عصبی و بلندی کرد وگفت:منو…نخیر انگار خیلی عاشقی..تازه می پرسی کی رو؟..تو که همه چیزو گفتی دیگه چرا می خوای اینکه عاشقشی رو انکار کنی؟
لبام قفل شده بود…نمی تونستم لب از لب باز کنم و یه کلمه بگم نه…یه جمله بگم دوستت دارم تو داری اشتباه می کنی..
ولی هیچ کدوم رو نگفتم..تا اون موقع منتظر یه فرصت بودم تا براش توضیح بدم ولی حالا خفه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم..جلو تر اومد..فاصله اش با من خیلی کم بود…فقط زل زده بودم توی چشماش و هیچ کاری نمی کردم…
با حرص گفت:به اون هم از این نگاه ها انداختی که الان کشته مردت شده اره؟..با این نگاه خامش کردی؟…نگاهی که..
سکوت کرد وکلافه توی موهاش دست کشید..سرشو برگردوند…
باید براش توضیح می دادم..نباید می ذاشتم اوضاع از این بدتر بشه..
گفتم:هومن.. تو …
دستشو گرفت جلومو داد زد:خفه شو ویدا…خفه شو..دیگه تمومش کن..نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم..بسه..
اشک نشست توی چشمام…سرمو انداختم پایین…خیلی زود صورتم از اشک خیس شد…چند لحظه رو به روم وایساد..انگشت اشاره اش رو گذاشت زیر چونهمو و سرمو بلند کرد…
توی چشمای اون هم اشک جمع شده بود و توی اون فضای نیمه تاریک چشماش برق می زد…
لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:ایشاالله خوشبخت بشی…خداحافظ.
برگشت که بره دستشو گرفتم..هق هقم بلند شده بود…بغض بدی نشسته بود تو گلوم و نمی ذاشت حرفمو بزنم…ای کاش برگشته بود و نگاه عاشقم رو می دید..ای کاش بر می گشت و می دید دارم با نگاه پر از التماسم میگم هومن نرو..پیشم بمون.
ولی اون برنگشت…دستشو از توی دستم در اورد و رفت…سرجام وایساده بودم و رفتنشو تماشا می کردم..نشستم پای همون درخت و سرمو گذاشتم رو زانوهامو بلند بلند گریه کردم..به تموم حماقتام..به اینکه چه اشتباه بزرگی کردم و نتونستم توضیحی بهش بدم تا این سوتفاهم ها هم برطرف بشه..نمی دونم فرشته شاید قسمت و تقدیرم اینچنین بوده که من مال هومن نشم..نمی دونم..
اروم زد زیرگریه…رفتم کنارش و سرشو گرفتم توی بغلم..گفتم:اروم باش عزیزم..مگه با سرنوشت میشه جنگید؟..
سرشو بلند کرد وگفت:نه نمیشه جنگید ولی چرا ما ادما وقتی یه کاری رو انجام میدیم که مقصر هم خودمونیم میندازیم گردن سرنوشت؟من مقصر بودم فرشته..من هومن رو از خودم روندم..من…
نگاش کردم..داشت با دستمال اشکاشو پاک می کرد..
گفتم:ویدا…تو هنوز عاشق هومنی درسته؟
با تعجب نگام کرد..نگاشو ازم دزدید و گفت:نه…من الان دیگه نامزد کامرانم..اخر هفته ی دیگه عقدکنونمه..دیگه نمی تونم به هومن فکرکنم..
-نگام کن ویدا…
با تردید نگام کرد…
-تو هنوز عاشقشی وگرنه اینطور برای از دست دادنش اشک نمی ریختی..تو هنوزم هومن رو دوست داری…انکار نکن.
سرشو انداخت پایین…بعد از چند لحظه زمزمه کرد:اره..هنوزم عاشقشم..نمی تونم فراموشش کنم فرشته..به خدا نمی تونم.
روی تخت نشستم و گفتم:میدونم..فراموش کردنش سخته ولی تو داری زن کامران میشی پس مجبوری فراموشش کنی..
سرشو تکون داد و با غم گفت:اره می دونم..دارم سعی خودم رو می کنم…
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خب از اقا کامران نامزدت بگو..چطور شد نامزدش شدی؟
لبخند غمگینی زد وگفت:همه چیز یهویی شد..اینبار که اومد خواستگاری مامان قبول کرد..من راضی نبودم ولی با اصرار مادرم قبول کردم…پیش خودم می گفتم عشق هومن رو یه گوشه از قلبم میذارم تا همیشه بمونه…ولی وقتی اون دیگه منو نمی خواد..من دیگه چکار می تونم بکنم؟
به کامران جواب بله داد…انگشتر دستم کردن..الان مدتیه نامزدشم..ولی باور کن نمی تونم باهاش گرم رفتار کنم..دست خودم نیست ولی نسبت بهش کشش ندارم..همهش دوست دارم ازش دور باشم..هنوزم سیگار می کشه وقتی گفتم من از سیگار متنفرم گفت نمی تونه ترکش کنه…
هه.. اون حتی حاضر نیست به خاطر من اینکارو بکنه..
بدتر از همه میدونی چیه؟چند روز پیش یکی از دوستام اونو با یه زن توی ماشینش دیده بوده که دوستم می گفت زنه تیپ درستی نداشته و زیادی با کامران گرم گرفته بوده…راستش خیلی نگرانم فرشته…می خوام تا قبل از عقدم اگر کلکی تو کارشه دستشو رو کنم تا کار به عقد و عروسی نکشه..می ترسم..از اینده می ترسم..می ترسم نتونم کاری بکنم و به عقدش در بیام…مادرم با عشق و علاقه داره برام جهزیه تهیه می کنه…نمی تونم ناراحتیشو ببینم..بدجور گیر کردم فرشته…نمی دونم باید چکار کنم…
نمی دونستم باید چی بگم…مشکلات ویدا هم کم از مشکل من نبود..
گفتم:نگران نباش عزیزم..ایشاالله همه چیز درست میشه..فقط باید صبور باشی…
نگام کرد وگفت:صبورم فرشته ولی زمان کمی رو وقت دارم تا یه کاری بکنم…وگرنه زندگیم با یه ریسک بزرگ شروع میشه…من اینو نمی خوام…
سکوت کرده بودم..هیچ نظری نداشتم…ولی با این حرفش که می گفت باید تا قبل از عقدش سر از کار کامران در بیاره موافق بودم…ممکن بود اگر کلکی توی کارش باشه الان معلوم نشه و بعد از ازدواج براش مشکل ساز بشه…
خیلی دوست داشتم بفهمم پدرو مادر پرهام و هومن چطور فوت کردن و چی به سر زیبا اومده بود…بهترین فرصت بود که از ویدا بپرسم..
ادامه دارد…
پست ددددددددددددوم امررررررروز
ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت…
گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد..اون زن..زیبا چی شد؟
ویدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید وگفت:دایی مهرداد و زن دایی عطیه برای مدتی رفته بودم مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن..اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه…هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..پرهام و هومن خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند..
.میدونی فرشته زیبا همون زنی که هومن رو تو کودکی دزدیده بود..هومن بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت…زیبا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..بعد از مدتی هم میمیره.
ویدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب مهرداد و عطیه و زیبا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی که باعث مرگ مهرداد و عطیه شده خوده زیبا بوده..اون تا پای نابودی مهرداد مونده بوده..
خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهرداد و عطیه سوخت…مهرداد با وجود زیبا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه و در ارامش کامل زندگی کنه…
ویدا با خنده گفت:خب خانم خانما…حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم.
خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده.. من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟
ویدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها..
خندیدم و گفتم:چشم..حتما…
*******
بعد از شام من و ویدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..
خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟
ویدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ…اتفاقا همین 3 شب پیش با شروین شام خونه ی ما بودن…
خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟شروین جان چطوره؟
ویدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند.
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن…خب از شروین بگو..چکارا می کنه؟
ویدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده…خیلی هم خسته بود ولی با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود.
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه…ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.
ویدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ شما همیشه هوای شروین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟
خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..من شماها رو خیلی دوست دارم…همتونو..هیچ فرقی بینتون نیست.ولی شروین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..پسر با محبتیه…محترم و اقاست.
ویدا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:در این که شکی نیست…اونم شما رو خیلی دوست داره..اون شب که خونه ی ما بودن کلی سراغتونو گرفت…می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم..بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ کیاست..اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن تو برای من مجوز ورود بگیر…منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..شروین اجازه ی ورود داره؟مثل هومن و پرهام؟…
خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا راهش ندم ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره این اجازه رو داره..بهش بگو بیاد.
ویدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..
خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد…
تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و ویدا گوش می کردم..کنجکاو بودم بدونم شروین کیه؟…
*******
با ویدا اومدیم توی اتاق…براش همه چیزو تعریف کردم از پدرم گفتم از شراره و پارسا..از شیدا که چقدر کمکم کرده و از پرهام و هومن و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..
تمام مدت ویدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..
وقتی سکوت کردم ویدا گفت:خیلی جالبه…چه مشکلاتی داری تو دختر…وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن پارسا شده بودم…ولی از مقاومتت خوشم اومد…اینکه برای اینده ات می جنگی و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..
لبخند زدم و تشکر کردم..یادم افتاد موضوع ایده ی شیدا و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..
ویدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی شده بود..چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..
وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ اینا رو گفت؟ازدواج سوری؟ولی اخه..
-اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..چه میدونم ازدواج سوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا…اونوقت به تو اینا رو گفت؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..
ویدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره…
سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..
خودم پیش قدم شدم و گفتم: ویدا جون میخوای چیزی بگی؟..
ویدا سرشو بلند کرد ونگام کرد…با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی…
چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی ویدا؟..
ویدا ادامه داد: ببین فرشته تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..یکیشون کامران برادر کتی..که عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..چون ادم درستی نیست.دومیش هومن که باز اونو هم انتخاب نمی کنه چون هومن رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره…به هومن اینجوری نگاه نکن فرشته…اون درسته شاد و شیطونه ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..خانم بزرگ حتما این احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه …نفر بعدی هم…
نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پرهاااااااام…….
تا اسم پرهام رو اورد اخمام رفت تو هم…وای خدا نکنه اون باشه…
-چی میگی ویدا؟پرهام؟!وای عمرا…من هیچ جوری با اون کنار نمیام…اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..من و اون همه اش در حال جنگیم…نمی تونیم با هم بسازیم..
ویدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پرهام زیادی مغروره و با کسی هم به جز هومن و خانم بزرگ گرم نمی گیره..ولی این برای مدت زمان کوتاهیه..فقط واسه اینکه پارسا دست از سرت برداره.تازه پرهام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این موضوع کنار اومد..اصلا من یه سوال ازت می پرسم …جوابمو بدیا…
-باشه بپرس..
ویدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پرهام رو بذاره و یه طرف هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش نداری..حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه…تو کدومو انتخاب می کنی؟
سوال سختی بود…چون از یه طرف باید می گفتم پرهام …چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو چطوری باید انتخاب می کردم؟..به قول ویدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..ولی با پرهام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش ولی از اون غریبه ه که بهتر بود…به قول ویدا پرهام از همه ی زنا متنفره پس نمی تونه کاری باهام داشته باشه..
ویدا منتظر بود جوابشو بدم..با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پرهام بهتره.
ویدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله…پرهام انتخاب شد.
اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟…هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پرهام به این ازدواج رضایت بده؟هر چند سوری هم باشه…
ویدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا…اون ادم برفی رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..
سکوت کرده بودم و نگاش می کردم…یه ددفعه دستاشو زد به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هومن اینکارو می کنیم..اون روی پرهام نفوذ داره می تونه راضیش کنه…
ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هومن بتونه پرهام رو راضیش بکنه چند درصده؟
ویدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پرهام زیادی یخه…فکرکنم 40 درصد…
خندیدم و گفتم:باز خوبه 40 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 60 درصد بقیه اش چی؟
ویدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه…کار کاره خودته…
بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟
ویدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت…40 درصد رو هومن کمک می کنه..مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پرهام رو انتخاب کرد که یه مشکل این وسط هست…هم باید اقا رو راضیش کنیم و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست…ولی اگر یکی دیگه رو خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش…پس همینجا اعلام می کنم که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره فرشته جونم…پس باید صبر کنیم…
نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟… اره مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم…باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه…
ویدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد…
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پرهام رو انتخاب بکنه..من که مجبور به این کار شده بودم..پس لااقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پرهام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پرهام باشه نه یه غریبه…
اون شب ویدا پیشم موند…فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شروین بزن ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
ویدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا .. خبرش رو هم بهم بده..
ویدا سرش رو تکون داد و قبول کرد…از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده…
بعد از خوردن صبحونه ویدا رفت.تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شروین زنگ بزنه و خبرش رو بده…
1 ساعت بعد ویدا زنگ زد و گفت که شروین دعوت خانم بزرگ رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا…خانم بزرگ با خوشحالی از ویدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..یعنی این شروین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 11 بود که صدای زنگ در اومد..از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم..در باغ توسط سرایدار باز شد و ماشین پرهام وارد باغ شد…با دیدنش تعجب کردم..هومن هم کنارش نشسته بود..پرهام ماشینش رو پارک کرد و همراه هومن از ماشین پیاده شدن و به طرف خونه اومدن…
همون طورکه پشت پنجره ایستاده بودم داشتم نگاشون می کردم..هومن اومد تو ولی لحظه ی اخر پرهام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش کردم..نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد…
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پرهام و نگاهش فکر کردم…به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..
می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر از این میشه شاید پارسا بی خیالم بشه ولی تا بیام از پرهام جدا بشم انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم…نمی دونم باید چکار کنم..گیج شدم..بدجور گیر کردم..
*******
پرهام وهومن وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با پرستارش حرف می زد..با ورود هومن و وپرهام هر دو سلام کردن و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد و از سالن بیرون رفت.
هومن گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..
پرهام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟
خانم بزرگ لبخند زد و رو به پرهام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی…
پرهام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و گفت:خانم بزرگ شرمنده…ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم خیلی شلوغ بود…واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم…
هومن سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره…دروغم حناق نیست توی گلوت گیر کنه..پس تا می تونی.. ببند..
پرهام شنید و با اخم نگاهش کرد..هومن وقتی نگاه پرهام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره..مگه دروغ میگم؟ببند دیگه…خالی رو میگم…خالی بندی که جرم نیست..خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و گاهی هم به بیمارستان سر می زنی…پس بفرما این مشغله ی کاریت کجاست؟تو خونه؟…
پرهام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد…چشم غره ای به هومن رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.
هومن با نیش باز گفت:چی؟خالی؟…
پرهام توپید:نخیر…زیپو…
هومن نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه…
پرهام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم…
هومن گفت:اهان.. خب زودتر بگو… ادم به خودش شک می کنه…
بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد…
خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد…
پرهام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید…برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..
خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده که باید شماها هم در جریان باشید..در مورد فرشته ست.
پرهام ابرویش را بالا انداخت و گفت:فرشته؟خب بگید چی شده؟خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..موضوع در مورد ازدواجه فرشته ست.
هومن ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت و به پرهام نگاه کرد…پرهام متعجب به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:ازدواجه فرشته؟…میشه بیشتر توضیح بدید خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های فرشته را برای انها بازگو کرد…هومن و پرهام لحظه به لحظه بیشتر متعجب میشدن..
در اخر خانم بزرگ گفت:من هم فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود فرشته هم راضی شده…میمونه کیس مناسب برای این کار که من انتخاب کردم..
پرهام در حالی که هنوز از شنیدن گفته های خانم بزرگ متعجب بود گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید؟این کار شدنی نیست…
خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد وگفت:چرا شدنی نیست؟…من فکر همه جاشو کردم.اصل فرشته ست که راضیه..بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.
هومن از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟ازدواجه ها…الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه…اینجوری که نمیشه عقدش کرد…
پرهام هم تایید کرد وگفت:هومن درست میگه…اجازه ی پدرش لازمه…همینجوری الله بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..فقط خواستم شماها هم در جریان باشید..
هومن نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..
خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..
پرهام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟…ولی اگر باباش بعد ها متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه…فکر اینجاشو هم کردید؟
خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه.. این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..فرشته همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.
هومن کنار پرهام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟
خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با فرشته ست … من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..
پرهام لباشو به هم فشرد و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟
خانم بزرگ خندید وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.
هومن لبخند بزرگی زد و گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟
خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره…مرده اقا و فهمیده ای هم هست.
پرهام و هومن همزمان گفتم:مرده؟…کی؟
خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها…ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب می فهمید کیه…
هومن سکوت کرد…پرهام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ…فرشته چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج سوریه…
خانم بزرگ : خب چکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا پارسا پیداش کنه و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد…یا اینکه با انجام دادن اینکار به پارسا بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با فرشته رو از سرش بیرون کنه…با قانون هم نمی تونه بره جلو..چون این وسط برای فرشته بد میشه و پارسا هم به هدفش می رسه..بنابراین همین یه راه برای فرشته میمونه…من هم یه ادم مطمئن پیدا کردم و میخوام فرشته با اون ازدواج بکنه…
خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید فرشته هم ازش خوشش اومد و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.
هومن بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت…ولی پرهام حالتش جور خاصی بود..انگشتانش را در هم گره کرده بود و با استرس پایش را تکان می داد..
خانم بزرگ که تمام حالت های او را زیر نظر داشت صدایش زد : پرهام؟..
پرهام کلافه نگاهش را به او دوخت…
خانم بزرگ : چرا کلافه ای؟…چیزی شده؟…
پرهام خیره نگاهش کرد و بعد یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: نه چیزی نیست..پس ما ..فرداشب میایم..
هومن از جایش بلند شد وگفت:ااااااا مگه تو مشغله کاری نداشتی؟…تو بمون با کار و زندگیت من میام ببینم مهمون ویژمون کیه..بعد هم برات تعریف می کنم…
پرهام با مشت به بازوی هومن زد وگفت:بسه هومن..کم چرت و پرت به هم بباف..نخیراتفاقا فرداشب هیچ کاری ندارم..میام..الان بهتره دیگه بریم..
هومن خندید وگفت:به به پس فردا شب با حضور مهمان ویژه و جناب دکی جون چه شود..
رو به خانم بزرگ که تمام مدت با شک به پرهام نگاه می کرد گفت:خب خانمی ما رفع زحمت می کنیم..کاری باری نداری؟
خانم بزرگ لبخند مهربانی زد وگفت:نه پسرم….فقط من فرداشب منتظرتونما..دیر نکنید.
پرهام در حالی که به طرف در می رفت گفت:نه به موقع میایم..خداحافظ خانم بزرگ…
هومن هم دنبال پرهام رفت و در همون حال رو به خانم بزرگ گفت:خانمی خداحافظ..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:خداحافظ..مواظب خودتون باشید.
هر دو جلوی در سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و از در خارج شدند…
*******
تموم مدت توی اتاقم نشسته بودم..دوست داشتم برم بیرون ولی وقتی صدای گفت و گوشون رو شنیدم نخواستم مزاحمشون بشم..
صدای بسته شدن در بهم فهموند که رفتن…بی اختیار سریع رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم..هومن به طرف ماشین دوید ولی پرهام اروم راه می رفت..بین راه ایستاد…دستام یخ بسته بود..نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد…از چی انقدر هیجان زده شده بودم؟…
پرهام سرشو برگردوند و به پنجره ی اتاقم نگاه کرد…اخماش تو هم بود..ولی با این حال خیلی جذاب شده بود..چند لحظه خیره نگام کرد..بعد سرشو برگردوند و سریع رفت سمت ماشین…نشست توی ماشین و ماشینش رو روشن کرد و از در باغ رفت بیرون ..
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش رو شنیدم..چرا انقدر عجله داشت؟..چطور شده بود که پرهام بعد از این این همه مدت اینجا اومده بود؟..دستمو گذاشتم رو قلبم..تعجب کرده بودم..اخه دیگه تند تند نمی زد و به حالت قبل برگشته بود..کلافه شده بودم..از اتاق رفتم بیرون…
از صبح خانم بزرگ همه ی خدمتکارا رو به کار گرفته بود و بهشون دستورمی داد…خانم بزرگ بهم گفته بود که پرهام و هومن هم امشب دعوتن..
برای دیدن مهمون خانم بزرگ هیچ هیجانی نداشتم..خب در کل به من هم ربطی نداشت که کی هست و چه جور ادمیه..
بعد از ناهار حوصله ام حسابی سر رفته بود..دوست داشتم یه کاری هم من انجام بدم..خانم بزرگ به عصاش تکیه کرده بود و توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود..
رفتم کنارش و گفتم:خانم بزرگ…میذارید من هم کمک کنم؟
خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:چرا تو عزیزم؟…
لبخند کوچیکی زدم و توی اشپزخونه رو نگاه کردم : اخه حسابی حوصله ام سر رفته…میذارید یکی از غذا ها رو من درست کنم؟
خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:اهان..پس بگو حوصله ت سر رفته…باشه عزیزم یه غذا به دلخواه خودت درست کن..حتما دست پختت عالیه…
توی دلم گفتم از صدقه سری شراره تو این کار استادم…ولی رو به خانم بزرگ گفتم:ای عالی که نه ولی قابل خوردنه…
خانم بزرگ خندید وگفت:نگو اینو دختر جون…برو تو هم مشغول شو..ببینم چکار میکنی عزیزم.
با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم توی اشپزخونه..چند تا از خدمتکارا مشغوله کارشون بودن..دوست داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم…چون توی منوی غذای اون شب نبود..بنابراین همونو انتخاب کردم..تو مدتی که برنجا داشتن تو اب جوش می خوردن مرغا رو سرخ کردم …
انقدر گرم کارم شده بودم که زمان از دستم در رفته بود…وقتی کارم تموم شد و در قابلمه ها رو گذاشتم تازه فهمیدم خیلی وقته توی اشپزخونه مشغولم..خانم بزرگ توی اتاقش بود..رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم..یه بلوزکه ترکیبی از رنگهای سبز و سفید بود و یه دامن ساده به رنگ سفید پوشیدم…خیلی خوشگل بود..موهامو شونه زدم و بالای سرم با گیره بستم..یه شال که اون هم ترکیبی از رنگ سبز و سفید بود روی سرم انداختم…
نمی دونم چرا دوست داشتم امشب بی نقص باشم..از اون موقع که وارد این خونه شده بودم به تیپ و ظاهرم زیاد اهمیت نمی دادم ولی دلم می خواست امشب خوب دیده بشم..دلیلش برای خودم هم روشن نبود……
از اتاق اومدم بیرون..به ساعت نگاه کردم هنوز 2 ساعت به اومدن مهمونه خانم بزرگ مونده بود..حتما پرهام و هومن هم همون موقع میان…
خانم بزرگ حاضر و اماده توی سالن نشسته بود..یه کت و دامن خوش دوخت به رنگ ابی خیلی تیره تنش بود..خیلی بهش می اومد..
سرشو بلند کرد وبا دیدن من یه نگاه به سرتاپام انداخت و لبخند رضایت نشست روی لباش و گفت:چقدر خوشگل شدی عزیزم؟..خوشگل که بودی خوشگل تر شدی…این لباس خیلی بهت میاد…به رنگ چشمات هم میاد…
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین…روی مبل رو به روش نشستم و نگاش کردم و گفتم: ممنونم خانم بزرگ…وای شرمنده ام نکنید تو رو خدا…چشماتون خوشگل می بینه..
خانم بزرگ خندید و خواست حرف بزنه که زنگ در به صدا در اومد…خانم بزرگ با تعجب به ساعت نگاه کرد وگفت:یعنی کیه؟شروین که 2 ساعت دیگه میاد..پرهام و هومن هم اگر با شروین نیان زودتر هم نمیان…پس کیه؟
به علامت اینکه منم نمی دونم شونمو انداختم بالا و سرمو تکون دادم…
تا اینکه در خونه باز شد و اول پرهام بعد هم هومن وارد شدن..
روی لبای هومن لبخند بود ولی پرهام مثل همیشه سرد و جدی بود..پرهام رو به خانم بزرگ سلام کرد که خانم بزرگ هم جوابش رو با مهربونی داد..بعد هم هومن جلو اومد و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید و سلام کرد..خانم بزرگ هم جواب اونو داد …
پرهام روی مبل..درست رو به روی من نشست..
نگاش کردم و اروم سلام کردم: سلام…
پرهام تا اون موقع حتی نگام هم نکرده بود..با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و نگام کرد…نگاهش روی صورتم میخکوب شد..یه نگاه به سرتا پام انداخت که از شرم سرخ شدم..این چرا اینجوری نگام می کنه؟..
اخماشو کرد تو هم و باصدای خشک و جدی گفت:سلام..
وا چرا اخم کرد؟..لابد از تیپم خوشش نیومده…خب نیاد به من چه؟مگه باید به سلیقه ی اقا لباس بپوشم؟
رو به هومن که کنارخانم بزرگ نشسته بود هم سلام کردم که اون هم جوابم رو با لبخند داد..
خانم بزرگ رو به هومن گفت:چطور شده 2 ساعت زودتر اومدید؟..الان که خیلی زوده…
هومن خندید وگفت:چرا از من می پرسید؟از پ..
پرهام تند نگاش کرد و بهش توپید:خفه هومن…
هومن ساکت شد و با تعجب نگاش کرد :چی؟..اخه چرا؟…خب دارم برای خانم بزرگ توضیح میدم که چرا زود اومدیم دیگه…
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم زود رو به خانم بزرگ گفت:خانمی شرمنده…از من نپرس از پرهام بپرس ..خودش جوابتو میده..می ترسم من یه چیزی بگم..عمودی اومدم..خدایی نکرده افقی هم نتونم ازاین در برم بیرون..این پری جون رو به جونه منه بدبخت ننداز خواهشا…
خانم بزرگ خندید.. من هم لبخند زدم و به پرهام نگاه کردم..پرهام نیم نگاهی به من انداخت و رو به هومن گفت:پری جونو زهرمار…هومن ساکت میشی یا نه ؟
هومن گفت:خیلی خب بابا..اصلا بیا بستم…
بعد انگشتشو کشید روی لباشو ساکت شد..
خانم بزرگ با خنده گفت:چکارش داری پرهام؟…خب تو بگو چطور شد زود اومدید؟شماها که اگر با مهمون نمی اومدین زودتر از اون هم نمی اومدین…پس حالا…چطور شده؟
نگام به پرهام بود..پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: خب دلیل به خصوصی نداره..بیشتر واسه اینکه به ترافیک نخوریم زودتر راه افتادیم ولی خب از شانسمون ترافیک زیاد سنگین نبود و زود رسیدیم..
هومن یهو زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند…
پرهام زیر لب غرید : زهرمار…نیشتو ببند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x