رمان فستیوال پارت 25

4
(19)

 

یه تاپ راحت و شلوارک پوشید و اومد کنارم نشست

 

_ خب تعریف کن ببینم با پسره به کجاها رسیدین؟ شنیدم امروز رفته بودین حلقه بخرین.

 

آهی کشیدم

_ اسمشو نیار که تنم میلرزه

 

ابروهاشو به هم نزدیک کرد

_ اسم حلقه یا سام؟

 

_ گزینه ی دو.

 

_ اوه! مگه چیکار کرده باهات؟

 

_ کاری که نکرده فقط حرف که میزنه چهارستون بدنم میلرزه.

 

بلند خندید

_ پس از اون وحشیاس. کارت دراومده تو هم که دل نازک! هر دقیقه باید اشکت دم مشکت باشه.

 

مشتمو روی شونه اش کوبیدم

_ بسه نیکی. تو دیگه بیشتر ناامیدم نکن.

 

خندشو جمع کرد

_ خب پس بگو ببینم چی میگه که تو به خودت میلرزی؟

 

کلافه گفتم

_ هیچی همش سعی داره ثابت کنه من دختربچه هستم و هیچی حالیم نیست و تحقیرم کنه

 

نیکی ابرویی بالا انداخت

_ خب راست میگه خیلی چشم و گوش بسته ای! هرچی بهت میگم با من بیا تا یه کم راه بیفتی انگار نه انگار.

 

پوزخندی زدم

_ همون شب باهات اومدم که واسه هفت پشتم بس شد. چه بلایی به سرم اومد.

 

آهی کشید

_ بدشانسی آوردی. ولی همونم از نا واردیت بود وگرنه گیر نمیفتادی.

 

با یادآوری موضوعی سریع گفتم

_ بذار اینو بهت بگم! امروز یه چیزی گفت فکر کرد من حالیم نیست. منم جوابی دادم که مات مونده بود و تا چند ثانیه پلکم نمیزد.

 

نیکی مشتاق خودشو بهم نزدیک تر کرد

_ مگه چی پرسید که تونستی چنین جوابی بهش بدی؟

 

_ دراومده بهم میگه کی برات اپیلاسیون کرد! فکر میکرد نمیدونم منم گفتم که خودم انجام دادم و نخواستم مزاحمش بشم!

 

عکس العمل نیکی هم درست مثل سام و چه بسا حیرت زده تر بود! با دهنی باز بدون اینکه پلک بزنه داشت بهم نگاه میکرد

 

_ دیگه اونم گفت دفعه ی بعد خودش برام اپیلاسیون میکنه!

 

دست نیکی بالا اومد و چنان محکم زد به کمرم که به جلو پرت شدم.

 

_ ای خاک تو گورت گلبرگ که آبروی خودتو بردی! اگه لال شده بودی که بهتر بود برات.

 

 

 

به سختی بازوشو چنگ زدم تا با سر روی زمین فرود نیام

 

_ چه خبرته نیکی؟ زدی منو داغون کردی!

 

درحالی که دلم گواه بد میداد سعی داشتم خودمو دلداری بدم

 

نیکی همچنان حیرت زده گفت

_ حقته محکمتر بزنم. آخه دختر تو یادت نیست چند بار من بهت میگفتم رفتم اپیلاسیون؟ از بس سرت توی کتاب بوده مخت هنگ کرده.

 

دستایی که یخ زده بود رو به سختی بالا آوردم و دو طرف بازوی نیکی رو فشردم

 

_ آخه منم چون این کلمه رو از خودت شنیده بودم فکر کردم یه چیز عادیه و با این اعتماد به نفس جوابش دادم

 

 

چند بار نفسمو پی در پی بیرون دادم تا بتونم ادامه ی حرفمو به زبون بیارم

 

_ فکر میکردم یه کار عادی و روزانست. مگه اپیلاسیون چیه؟ بگو نیکی.

 

سری از روی تأسف تکون داد

 

_ نمیدونم به حالت گریه کنم یا بخندم گلبرگ!

 

تمام صورتم حالت گریه گرفت و نالیدم

_ بگو ببینم چه خاکی به سر خودم باید بریزم؟ نکنه اپیلاسیون یه کار زشتیه؟

 

حیرت زده ادامه دادم

_ آره حتما… خاک به سرم سام گفت داری عروس میشی باید انجامش بدی!

 

نیکی دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و بلند خندید

 

_ دیوونه اپیلاسیون یعنی از بین بردن موهای زائد بدن با موم. اینو اکثرا آرایشگاه انجام میدن.

 

دستمو روی دهنم کوبیدم

 

تمام تنم یخ کرد. واقعا آبروی خودمو برده بودم!

 

حالا چطور باید دوباره باهاش رو به رو میشدم؟!

 

دوباره خندید و از لا به لای خنده هاش ادامه داد

_ رفتی به پسره گفتی بیا برام اپیلاسیون کن!

 

دلم میخواست خودکشی میکردم و یه بار دیگه با سام رو به رو نمیشدم

 

هرلحظه قههقه‌اش بلندتر میشد

_ وای پسره هم رو هوا چسبیده گفته دفعه ی بعد خودم برات میکنم! چه حالی کرده خدا میدونه چقدر بساط فکرای خوب واسش جور کردی!

 

_ گمشووووو! نخند نیکی وگرنه خودم خفت میکنم.

 

اولین چیزی که دم دستم اومد یه بالش بود، برداشتم و محکم توی کمرش کوبیدم که بیشتر داشتم حرص و خجالت و عصبانیت خودمو خالی میکردم.

 

 

 

از بس خندیده بود اشک از چشماش میچکید و نمیتونست از خودش دفاع کنه.

 

دستاشو به معنای تسلیم بالا آورد

 

_ وای من غلط کردم بسه دیگه منو نزن. آخه با زدن من آب ریخته شده که جمع نمیشه

 

ضربه ی آخر رو محکمتر زدم که آخش دراومد

_ حداقل حرصم که خالی میشه.

میمردی یه بار همون روزا واضح توضیح بدی؟

 

از زیر دستم خودشو کنار کشید

 

_ نه خیر وگرنه الان اینجوری سوتی نداده بودی و بساط خنده ی منم به راه نبود… حالا تا مدتها باید بهت بخندم.

 

دوباره به طرفش حمله کردم که جیغی زد و به طرف در دوید. مامان هراسون در اتاق رو باز کرد

 

_ دخترا؟ چی شده؟ دعواتونه؟

 

نیکی دوباره خندید

_ خب خاله دخترت سوتی…

 

وسط حرفش چنان سقلمه ای به پهلوش زدم که نفسش بند اومد و نتونست حرفشو ادامه بده

 

_ خب مامان نیکی میخواست حال و هوای منو عوض کنه داره سر به سرم میذاره.

 

مامان ملاغه ی توی دستش رو یه دور توی هوا چرخوند

 

_ خوب شد اومدی بلکه حال و هوای این طفل منم عوض بشه.

 

وقتی دید همه چی رو به راهه دوباره بیرون رفت.

 

نیکی تازه تونست آخی که توی سینه اش حبس کرده بود رو بیرون بده

 

_ بخدا تو یزیدی.

 

تاپشو بالا زد

 

_ ببین کبودش کردی. حالا خدا رو شکر من که مثل تو کسی رو ندارم بخواد برام اپیلاسیون کنه که نگران باشم کبودیامو ببینه.

 

دوباره به طرفش حمله کردم که سریع قدمی به عقب رفت.

 

_ تو تنت میخاره نه؟

 

دستش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت

_ من غلط بکنم. حالا بیا یه چیز دیگه میخواستم بهت بگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x