رمان فستیوال پارت ۱۰۰

4.2
(33)

 

 

_ قبول نیست سامیار

 

پایینتر اومد و درست کنارم ایستاد

 

لبخند کجی روی لبش بود

_ ترسیدی بچه؟!

 

سرشو به گوشم نزدیک کرد

_ نترس هنوز چهارتا نخل مونده

 

_ نترسیدم بریم ادامه

 

درحالی که داشتم خودمو بیخیال نشون میدادم دونه دونه پامو پایین گذاشتم

 

ارتفاع کمی تا پایین مونده بود که سام دستمو گرفت

 

_ مزه ی بالا رفتن از نخل اینه که وسط راه بپری پایین

 

ناخواسته لبخند زدم به نظرم فکر خوبی بود

 

دستمو محکم فشرد

 

تا سه شماره شمرد و همزمان پایین پریدیم

 

هردو کنار هم روی علف ها افتادیم

 

ناخواسته خندیدم برخلاف چند دقیقه قبل که داشتم سکته رو رد میکردم الان حس خوبی پیدا کرده بودم

 

نفس نفس میزدم و نگاهم به آسمون بود

هیچکدوم تلاشی برای بلند شدن نداشتیم

 

برای لحظه ای سنگینی نگاهش رو حس کردم

صورتم رو به طرفش چرخوندم

 

همون لحظه اخماش رو به رخم کشید

 

_ نکن دختر اونجوری چشماتو نچرخون

 

گنگ پرسیدم

_ چرا؟! چه جوری؟!

 

دستی به صورتش کشید و نگاهش رو ازم گرفت

_ هیچی پاشو بریم ادامه

 

_ راستی گفتی کارای نمایشگاه لنگه، دیرت نشه

 

دوطرف بازوم رو گرفت از روی زمین بلندم کرد

 

_ یه روز دیگه هم لنگ بمونه

 

انگشتش رو روی لبم کشید

 

_ این مسابقه برام از فستیوال هم مهمتره

 

 

 

مات موندم!

 

پس اینجور که معلوم بود کمر به قتل من بسته بود

 

جلوتر حرکت کردم و خودمو به نخل بعدی رسوندم

 

دوباره همزمان بالا رفتیم

وسط راه پامو روی یه شاخه ی لق گذاشتم و زیر پام خالی شد

 

جیغ بلندی زدم

سام دستمو محکم گرفت و داد زد

 

_ محکم بگیر خودتو گلبرگ

 

دست دیگه ام به سختی گیر دادم و نیفتادم

 

کف دستم ذوق ذوق میکرد و خاری توی انگشتم نشسته بود

 

اشکم پایین ریخت

 

وقتی که خودمو محکم نگه داشتم پایین تر اومد

 

_ میخوای برگردیم؟!

 

با چشمای اشکی نگاهش کردم

_ حتما باید به این روز میفتادم تا کوتاه بیای؟!

 

با اخم غرید

_ کوتاه نیومدم چون تو باید قوی بشی اینجوری وزیدن یه باد کوچیک از ریشه درت میاره گلبرگ

 

دستمو توی دستش گرفت

_ فرقی هم نمیکنه که چقدر خارهای محافظت تیز و برنده باشه

 

ابرویی بالا انداخت و ادامه داد

 

_ فکر کنم بلوف زدی که کل این نخلها رو فتح کردی

 

با اخم و لبهای آویزون غر زدم

_ دروغ نگفتم! ولی اون زمان بچه بودم و فکری به جز بالا رفتن از این نخلها نداشتم

 

لبخند کمرنگی زد

_ پس دیگه باورت شده که بزرگ شدی؟!

 

سری تکون دادم

_ نمیدونم

 

تک خنده ای کرد

 

_ خب پس بزن بریم بالا که باید نتیجه مشخص بشه

 

سری تکون دادم و دوباره بالا رفتم

دیدم داره میرسه بالا باید یه جوری ازش جلو میزدم

 

ناخواسته داد زدم

_ افتاد افتاد

 

همونجا ایستاد و سرشو پایین برد

 

از فرصت استفاده کردم و بالا رفتم

 

از بالا بهش نگاه کردم هنوز همونجا ایستاده بود

 

با دیدن قیافه ی درهمش زدم زیر خنده

 

_ این اولیش ، به قول خودت قبول داری؟!

 

تند تند بالا اومد و رو به روم ایستاد

 

مچ دستم رو محکم گرفت

 

_ پس تقلب هم قبوله! خیله خب ‌

یک به یک مساوی بچرخ تا بچرخیم بچه

 

 

***

 

” سام ”

 

نفس زنان خم شد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت

 

سری به تأسف تکون دادم

_ به این زودی خسته شدی؟!

 

سریع صاف ایستاد

_ نه اصلا خسته نیستم

 

اراده اش به خاطر ترسش بود

 

لبخند کجی زدم

 

_ سه به دو به نفع من ، بریم برای نخل بعدی؟!

 

سری تکون داد

معلوم بود داشت تمام تلاشش رو میکرد تا برنده بشه

 

بچه بود و حق داشت از گذروندن شبش با من بترسه!

 

اما باید یاد می‌گرفت برای چیزایی که میخواد تلاش کنه و زود میدون رو خالی نکنه

 

از نخل بالا رفتیم

 

می‌دیدم که هربار که بالا میاد کف دستش زخم میشه و فوت می‌کنه تا دردش آروم بشه

 

سعی کردم آروم تر برم تا بهم برسه.

 

نمی‌خواستم احساس ضعیف بودن بهش دست بده

 

کمی از من جلوتر رفت و داشت برنده میشد

دستمو دراز کردم و دور کمرش پیچیدم

 

سرجاش متوقف شد و نتونست ادامه بده

 

لبخند کجی زدم و بالا رفتم

صورتم رو بهش نزدیک کردم

 

دیگه نمی‌تونستم واسه چشیدن لبای وسوسه برانگیزش صبر کنم

 

سرمو کج کردم لبشو به دهن کشیدم

 

سرمو عقب کشیدم

 

دستی به شونه اش زدم و بالا رفتم

 

_ چهار به سه به نفع من قبوله بچه؟!

 

با صدای ضعیفی نالید

_ سامیار

 

همونجور مات مونده بود

 

پایینتر اومدم دستشو گرفتم

 

شاکی اعتراض کردم

_ کار خوبی نکردی تقلب رو رواج دادی

 

نچ نچی کردم و ادامه دادم

 

_ دیدی که به ضرر خودت تموم شد

 

از نخل پایین اومدیم

 

دوطرف بازوش رو گرفتم

 

_ یه نخل دیگه بالا میریم اگه من زودتر بالا برم پنج تا کامل میشه و بازنده تویی اما اگه تو ببری باید یکی دیگه بریم تا نتیجه مشخص بشه

 

لباسش رو تکوند

 

_ من میبرم دیگه تقلب هم برات کارساز نیست

 

ابرویی بالا انداختم

_ آرزو بر جوانان عیب نیست

 

همزمان باهم بالا می‌رفتیم

 

اما اینبار تلاشی برای زودتر رسیدن نداشتم

 

میخواستم بهش خوش بگذره

 

سرعتمو کم کردم و گلبرگ زودتر از من بالا رفت

 

صدای خنده اش باعث شد وسط راه بمونم و برای دیدنش سرمو بلند کنم

 

_ اینهمه به خودت مطمئن بودی سامیارخان

 

اخمی کردم

 

_ فعلا که مساوی شدیم اگه میتونی نخل بعدی کری بخون

 

هردو پایین اومدیم و برای بالا رفتن از آخرین نخل آماده شدیم

 

اگه می‌بردم به راحتی می‌تونستم این دختر ظریف و خواستنی که کنارش به سختی خودمو کنترل میکردم و تا صبح در اختیار خودم بگیرم

 

هردو به سرعت بالا رفتیم .

 

اگه من میباختم این دختر میتونست یه خواسته از من داشته باشه

 

تا جایی که یادم میومد چیزی ازم نخواسته بود

 

من می‌تونستم برای رسیدن به خواسته ام منتظر یه فرصت دیگه بمونم اما اگه الان میباختم درعوض اون به یکی از خواسته هاش می‌رسید که ممکن بود کلی خوشحالش کنه

 

در اصل هدفم از آوردنش به اینجا همین بود که اون حس خوبی پیدا کنه

 

تصمیمم قطعی شد

وسط راه وانمود کردم که شاخه از زیر پام شکسته و اینجوری پایین پریدم

 

برخلاف تصورم جیغش از ترس بالا رفت

 

_ سامیاااار

 

پوفی کشیدم

 

_ من خوبم بچه، تو بردی!

 

به جای اینکه بالا بره تند تند پایین اومد و کنارم زانو زد

 

نگرانی از چهره اش پیدا بود جوری که حواسش نبود برنده شده

 

این حجم از خوبی توی باورم نمی‌گنجید و منو عصبی میکرد

 

_ جاییت درد نگرفت؟!

 

اخمام رو کشیدم توی صورتم

 

_ نمی‌خواد نگران من باشی فعلا که اسبت توی میدون میتازه. تو بردی بچه جون

 

برای اولین بار از اینکه باخته بودم حس خوبی داشتم

 

وقتی دیدم همچنان بی‌توجه داره پای منو چک میکنه تا آسیب ندیده باشه با صدای بلند تر از قبل تأکید کردم

 

_ میگم تو بردی، حالیته یا نه؟!

 

سرش رو بلند کرد

 

این دختربچه مدتها بود با چیزی شاد نمیشد

شاید با این پیروزی کوچیک امید برای ادامه دادن پیدا میکرد

 

 

 

بلند شدم و گرد و خاک لباسم رو با دست کنار زدم

 

_ بریم تو ماشین

 

هنوزم نگران بود و دنبالم دوید

 

هردو سوار شدیم و حرکت کردم

 

کمی که گذشت دیدم سکوت کرده خودم بحث رو وسط کشیدم

 

_ یادم نرفته که من باختم، پس شرطت رو بگو

 

کمی فکر کرد

_ من الان چیزی به ذهنم نمیاد میشه بعداً بگم؟!

 

سری تکون دادم

_ باشه هروقت به ذهنت اومد بگو من یادم نمیره که قول دادم

 

به تقاطع که رسیدم چراغ سبز ثانیه های آخرش بود و داشت قرمز میشد

 

پامو روی پدال گاز فشار دادم و به سرعت رد شدم تا پشت چراغ قرمز نمونم

 

نمیخواستم دوباره اون بچه ها پیداشون بشه و گلبرگ براشون دل بسوزنه و اینجوری روی اعصابم راه بره

 

_ میریم مدرسه؟!

 

نیم نگاهی بهش انداختم

 

_ یه نگاه به ساعتت بنداز! یک ساعت دیگه کلاسات تمومه، میریم خونه

 

سرشو به شیشه چسبوند و چیزی نگفت

 

پیچیدم توی کوچه و سرعتم رو کم کردم

 

نزدیکای در خونه دیدم بابا با یه زن که پشتش به ما بود داشت حرف میزد

 

ماشین رو کنار در پارک کردم

 

بابا و اون زن همزمان سرشونو به طرف ماشینم چرخوندن

 

تازه متوجه شدم که هستی دوباره اومده درخونه!

 

درست همون زمانی که گلبرگ باهام بود

 

زیرچشمی به گلبرگ نگاه کردم نگاهش دقیقا همون سمت بود

 

انگشتش رو به طرف جایی که ایستاده بودن گرفت و با تردید لب زد

 

_ اون … اون زن همونیه که…

 

با شنیدن صدای لرزونش دستام مشت شد

 

صداش بغض داشت

 

_ همونیه که اون شب توی خونه ی خودت بود؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x