رمان فستیوال پارت ۱۰۱

4.3
(22)

 

 

کمربندم رو باز کردم و جواب دادم

 

_آره همونه

 

امیدوار بودم پیگیر نشه و ادامه نده

 

اما با ناامیدی دوباره سوال پرسید

_ این زن …

 

مکثی کرد و ادامه داد

 

_ یکی از هموناییه که نظرت رو به خودش جلب کرده؟!

 

ناخواسته صدام بالا رفت

 

_ نه گلبرگ! یه زن هرزه هیچوقت نظرم رو جلب نمیکنه

 

آهی کشید

_ چرا اومده در خونه؟! یعنی رابطه ات باهاش اینقدر صمیمیه؟!

 

کم کم داشت با سؤال هاش کفرم رو درمیاورد

 

نگاه تندی بهش انداختم

_ خیلی دلت میخواد منو با این زنیکه پیوند بدی؟!

 

با ابروهای گره کرده در ماشین رو باز کردم و ادامه دادم

 

_ میرم ببینم چه زری میزنه حتما اومده اخاذی کنه نعشش رو روی زمین پهن میکنم

 

گلبرگ دستش رو به دستم رسوند

 

_ نه سامیار! به حرفاش گوش بده ببین چی میگه بعد ردش کن بره

 

 

 

 

آهی کشید و ادامه داد

 

_ خواهش میکنم کاری نکن که برای انتقام بازم پاش به اینجا باز بشه

 

ابروهام از تعجب بالا پرید

 

_ خوب بلدی فلسفی حرف بزنی بچه!

 

کمربندش رو باز کردم

 

_ پیاده شو بدون توجه به اون زنیکه برو داخل خونه

 

شاید هم هستی برای گند زدن دوباره برگشته بود ، اما اگه کلمه ای جلوی گلبرگ می‌گفت خونش حلالش بود

 

دستش رو عقب کشید

 

_ یه سوال بپرسم؟

 

با دقت و چشم های ریز نگاهش کردم

_ اگه چرت و پرته نپرس!

 

نفس عمیقی کشید

 

_ هنوزم باهاش ….

 

نتونست حرفش رو ادامه بده

 

مصمم جواب دادم

_ سام درمورد کاراش به کسی جواب پس نمیده بچه جون!

 

در ماشین رو باز کرد تا پیاده بشه

 

مچ دستش رو گرفتم

 

سرش رو به طرفم چرخوند

 

زبونم برخلاف میلم چرخید

 

_ باهاش رابطه ندارم

 

 

با آرامش چشماش رو بست

 

جلوتر حرکت کردم و اونم پشت سرم دوید تا خودش رو بهم برسونه

 

بدون توجه به هستی و بابا در حیاط رو باز کردم

 

_ تو برو داخل.

 

نگاه خیره ی هستی رو دیدم

 

بعد از رفتن گلبرگ در حیاط رو بستم و به طرفشون رفتم

 

نیم نگاهی به بابا انداختم

 

_ خیر باشه بابا

 

بابا دستی به شونه ام زد

 

_ از این خانم بپرس

 

رو به هستی توپیدم

 

_ باز که تو این اطراف میپلکی

 

هستی بی توجه به حرف من جلو اومد

 

_ اون دختر زنته؟!

 

با اخم غریدم

 

_ فضولیش به تو نیومده

 

قهقهه اش بلند شد

_ پس به خاطر این دختربچه دیگه منو کنار گذاشتی

 

_ دهنتو ببند

 

دستی روی شکمش گذاشت و به دیوار تکیه داد

 

_ تا جایی که میشناسمت تازه وارد بهت حال نمیده

 

بابا ایندفعه دستش رو بالا برد

 

_ حیا کن زن! دهنت چفت و بست نداره؟!

 

هستی با تشر بابا ساکت شد

 

بابا دستش رو پایین انداخت و ادامه داد

 

_ آره زنشه زندگیشو میسازه فکر نکن دارم ازت حمایت میکنم به خاطر توئه!

 

استغفاری زیرلب گفت

 

_ اگه به خاطر اون بچه نبود تره هم برات خورد نمی‌کردم

 

خونسرد به دیوار تکیه دادم

این زن روی دم شیر پا گذاشته بود

 

_ همین فردا میریم آزمایش DNA میدیم تا خیال هممون راحت بشه

 

 

 

با این حرف بابا تکیه ام رو از دیوار برداشتم

 

_ به هرحال حال اون حرومی باید سقط بشه

 

بابا با اخم های درهم دستی به محاسنش کشید

 

_ نگو پسر گناه داره!

 

سری به تأسف تکون دادم

_ این مارمولک عینا خودِ گناهه!

 

_ نمیتونی از بچت بگذری سام ، مجبوری بپذیریمون

 

انگشت اشاره ام رو به طرفش دراز کردم

_ حقیر تر از اونی هستی که بخوای نطفه حروم یکی و ببندی به ریش سام پژمان

 

بابا استغفار گویان شونه‌ام رو گرفت

 

دستش رو پس زدم

 

روبه هستی ادامه دادم

 

_ اگه یه جو عقل تو کله‌ات باشه و ذره ای منو شناخته باشی خوب میدونی عواقب کارت چیه.

 

بابا دوباره دستمو کشید و هستی شیر شده به خیال حمایت بابا جیغ زد

_ عواقب کار من تنها؟ مگه من تنها این بچه رو ساختم؟ وقتی عشق و حال میکردی خوب بود نتیجش به دلت ننشست جناب پژمان؟

 

با خشمی رو به فوران دندون هام رو به هم فشردم و قدم بلندی به طرفش برداشتم

 

دستم رو بالا بردم تا توی صورتش بکوبم و از کوچه پرتش کنم بیرون

 

بابا که دید نمیتونه کنترلم کنه به طرف هستی رفت تا اون رو عقب بکشه که در همون حال صدای لرزون مامان بلند شد

 

_ اینجا چه خبره؟

 

دستم توی هوا متوقف شد و به عقب چرخیدم تا ببینم گلبرگ هم با مامان هست یا نه

 

وقتی دیدم تنهاست بازدمم رو محکم بیرون دادم و دوباره پرخشم جبهه گرفتم

 

مامان با نگرانی جلو اومد

_ چیشده سام؟

 

دست مشت شده ام رو کنارم رها کردم و با حرص غریدم

_ چیزی نیست مامان برو داخل گلبرگ نترسه بیاد بیرون

 

وقتی از من جوابی نگرفت چشم های نگرانش رو چرخوند و رو به بابا پرسید

_ تو بگو سیاوش خان، این زن کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

لباسهای فرم مدرسه رو درآوردم و لب تخت نشستم

 

به اتفاقات امروز فکر کردم. همه چی برام عجیب بود حس میکردم سام یه جورایی شده ولی نمی‌فهمیدم چرا؟!

 

اینکه منو برد خونه ی بابام و حرفای محرمانشون و از همه مهمتر بالا رفتن از نخل و اصرارش برای تلاش کردن و برنده شدنم

 

همه و همه من رو به فکر وامی‌داشت

اما هرچقدر فکر میکردم به هیچ نتیجه ای نمی‌رسیدم

 

ذهنم به هم ریخته بود. از اتاق بیرون زدم تا از اون افکار خلاص بشم

 

در اتاق ساحل قفل بود. اکثر وقتا به بهونه ی درس خونه نبود و کسی بهش گیر نمی‌داد

 

توی آشپزخونه سرکی کشیدم و وقتی منیرخانوم هم ندیدم آشفته به حیاط رفتم

 

نمی‌دونستم اون زن چی از سام میخواست اما ترجیح میدادم به حرف سام اعتماد کنم چون گفت دیگه باهاش رابطه نداره و از همه مهمتر نظرش رو جلب نکرده

 

همونجور که فکر میکردم با قدم های آروم به انتهای حیاط رسیدم

 

صدای منیرخانوم و بابای سام رو از توی کوچه شنیدم

 

اونجوری که من میدونستم هستی و سام هم توی کوچه بودن

 

پس مطمئناً یه مشکلی وسط بود که من خبر نداشتم

 

صداهاشون واضح نبود

دنبال راهی بودم که بدون دیده شدن حرفاشون رو بشنوم

 

آروم کنار دیوار راه رفتم تا جایی که به درحیاط رسیدم

 

در نیمه باز بود و صداشون واضح تر به گوش می‌رسید

خیلی آروم و با احتیاط خودمو به در نزدیک کردم سرمو بیرون بردم

 

پشتشون به من بود و همون لحظه سکوت کرده بودن

 

یکدفعه منیرخانوم کلافه دستشو توی هوا تکون داد

 

_ نمی‌تونیم بیخیال این زن بشیم کاریه که خودت کردی سام

 

با شنیدن این حرف از زبون مامان سام چشم هام گرد شد

 

چند بار محکم پلک زدم تا بتونم موقعیتم رو درک و حرفی که شنیدم رو حلاجی کنم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x