رمان فستیوال پارت ۱۰۲

4.1
(22)

 

 

دستمو محکم به در گره زدم تا نیفتم

 

فکر میکردم مامان و بابای سام منو بیشتر مامان و بابای خودم دوست دارن و کم کم داشتم بهشون امیدوار میشدم

 

اما حالا باورم نمیشد که منو نادیده گرفته باشن و بخوان یه زن که معلوم نبود با چند نفر بوده رو بیارن توی زندگی سام!

 

حدس زدم که میخواستن به خاطر اینکه سام با این زن رابطه داشته اونم به عقدش دربیارن

 

چه بسا عقد شناسنامه ای! چون اسم من که توی شناسنامه اش نبود

 

پشیمون شدم که چرا همون روز به مامان سام نگفتم ما باهم رابطه داشتیم

 

یا شایدم من اونجوری که باید با سام رفتار نکردم و اونا منو لایقش ندونستن

 

صدای بابای سام مثل پتک روی سرم کوبیده شد

 

_ یکی دو روز دیگه صبر داشته باش زن بعد سام باید قبولش کنه

 

بغضم رو قورت دادم به هرحال اونا با خودشون برنامه ریزی کرده بودن که فقط تا اومدن مازیار من زن سام باشم و بعد صیغه رو باطل کنن و منو فلک زده کنن

 

دیگه نتونستم اونجا بمونم . دستمو روی دهنم فشار دادم و به حالت دویدن برگشتم توی خونه

 

حالا یه چیزایی توی ذهنم کامل شد

شاید دلیل رفتارهای امروز سام همین بود،

می‌خواسته مثل حیوون اول بهم آب بده و بعد سرمو ببره!

 

اول منو برد خونه ی بابام و شاید اون حرفایی که باهاش زد درهمین مورد بود

 

بعدم باهام مسابقه داد تا یه خواسته ای ازش داشته باشم و به خیال خودش حقی به گردنش نداشته باشم و بعد همه چی رو تموم کنه

 

سرمو به بالش فشار دادم و اشکام بالش رو خیس کرد

 

ضربه ای به در خورد و با فکر اینکه سام پشت در باشه بلند شدم و تند تند اشکام رو پاک کردم

 

تازه یادم اومد سام برای ورود اصلا اجازه نمیگیره

 

پ

 

_ دخترم بیا بیرون ناهار حاضره

 

با تک سرفه‌ای جواب دادم

_ الان میام مامان

 

آبی به صورتم زدم و بیرون رفتم

 

اولین کسی که دیدم ساحل بود که سرمیز نشسته بود و بیخیال داشت غذا می‌خورد

اصلا متوجه نشده بودم کی برگشته خونه

 

به مامان و بابای سام سلام کردم و صندلی بیرون کشیدم

 

تازه نشسته بودم که سام از بیرون اومد

به میز نزدیک شد و نیم نگاهی بهم انداخت

 

یه چیزی مثل انفجار توی مغزم صدا به پا کرد

 

از صندلی بلند شدم و کنار رفتم

 

_ بیا اینجا بشین

 

ابرویی بالا انداخت و بی چون و چرا سرجای من نشست

 

منم درست کنارش نشستم

 

بشقابی برداشتم و از هرچیزی که توی سفره بود داخلش ریختم

از غذا گرفته تا دسر

 

بشقاب رو جلوی سام گذاشتم

 

سعی کردم لبخند بزنم

 

_ بخور امروز خسته شدی

 

نگاه خیره ی ساحل و منیرخانوم رو حس میکردم

 

نگاه سام هم متعجب بود

چون هر دفعه اون بود که غذاش نصیب من میشد اما اینبار من خودم براش غذا کشیدم

 

بشقابی هم برای خودم پر کردم و با اشتها مشغول خوردن شدم

 

سام که معلوم بود از رفتار من شوک زده شده اما چیزی نگفت و مشغول شد

 

رو به منیرخانوم گفتم

 

_ مامان این مدت که نشد اما می‌خوام منم گاهی آشپزی کنم دستپختم به پای تو نمی‌رسه اما مطمئنم سامیار خوشش میاد

 

ساحل قاشقش رو توی بشقاب کوبید

 

_ مامان من فقط غذای تو رو میتونم بخورم!

 

اخمای سام درهم بود

نمی‌دونستم به خاطر حرف من بود یا ساحل!

اما حدس میزدم واسه حرف من باشه چون ساحل خواهرش بود

 

منیرخانوم بدون توجه به ساحل از پیشنهادم استقبال کرد

 

_ حتما عزیزم

 

جلوی چشماشون سرم رو جلو بردم و کنار گوش سام پچ زدم

 

_ من توی اتاق منتظرتم

 

سرشو بلند کرد و نگاه مشکوک و اخموش به صورتم افتاد

 

چشمکی زدم و از جلوی چشماشون دور شدم

 

نمی‌دونستم چم شده بود فقط میدونستم داشتم دیوونه میشدم، از چیزایی که شنیده بودم حالم داشت بد میشد

 

خودمو توی اتاق انداختم و پشتم رو به دیوار چسبوندم

 

ماسک بیخیالی که چند دقیقه قبل به چهره ام زده بودم درهم شکست

 

یه صدایی درونم فریاد زد

 

“تا کی میخوای بمونی و تحقیر بشی؟! این خانواده تو رو مثل یه دستمال دست به دست میکنن! ”

 

اما کجا رو داشتم که برم؟!

پیش پدری که منو با کفن میخواست؟!

 

یا مردی که معلوم نبود منو زن خودش می‌دونه یا وسیله ی سرگرمی!

 

حالم از دنیا و آدماش به هم می‌خورد

هیچ پناهی نداشتم

 

سرمو بلند کردم و رو به آسمان نالیدم

_ واسه چی منو آفریدی؟!

 

وقتی به آینده و اتفاقاتی که قرار بود برام بیفته فکر میکردم تنم می‌لرزید

 

من نمی‌تونستم مازیار رو قبول کنم.

 

اونجوری که فهمیده بودم مازیار یه نقشی توی مرگ طاها داشت یا از چیزی در این مورد خبر داشت و همین وحشتم رو بیشتر میکرد.

 

_ گفتی توی اتاق منتظرمی

 

با شنیدن صدای سام دلم هری پایین ریخت

 

از دیوار فاصله گرفتم و به طرفش رفتم

 

اخماش درهم بود اما تعجب رو بیشتر میشد از چهره اش خوند

 

وقتی که بهش نزدیک شدم هردو مچ دستم رو گرفت

 

_ دلیل اون رفتارت جلوی خانواده چی بود؟!

 

چشماش رو ریز کرد و ادامه داد

 

_ چیو میخواستی بهم بفهمونی؟!

 

بغض بالا اومده رو قورت دادم

 

_ اینکه شوهرم برام مهمه و برای راضی نگه داشتنش هرکاری میکنم

 

ابرویی بالا انداخت و منو چرخوند جوری که پشتم دیوار رو لمس کرد

 

_ پس واسه همین منتظرم بودی؟!

 

چشمام رو آروم باز و بسته کردم

 

فشار دستش از مچم برداشته شد و پهلوم رو چنگ زد

 

_ داری چیکار می‌کنی بچه؟! میخوای منو دیوونه کنی؟!

 

نفس نفس زدنش رو درک نمی‌کردم

لحن تند و عصبیش رو نمی‌فهمیدم

 

پاینکه همیشه انگار آماده بود تا بهم حمله کنه هنوز برام غیرقابل باور بود

 

سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم

 

_ دیوونه تر از اون شبی میشی که توی خونه ی خودت با اون دختره دیدمت؟!

 

نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و روی صورتم ریخت

 

_ همون شبی که به قول خودت حالت رو خراب کردم و تو تلافیش رو سرم آوردی

 

فشار دستش کم و کمتر شد تا جایی که کامل دستاش پایین افتاد

 

_ چرا وقتی منو نمیخواستی بهم امیدواری دادی؟!

 

با همون اخمش به صورتم خیره شده بود اما کلامی به زبون نیاورد

 

_ چرا منو فرستادی درس بخونم؟!

 

بغضم رو به سختی پایین فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با صدای لرزون پرسیدم

 

_ چرا کارایی که بابام برام نکرده بود رو کردی؟! چرا کوه شدی برای پشتم؟!

 

نمی‌دونستم اونهمه جرأت توی صدام از کجا اومده بود

و چرا پرتوقع شده بودم منی که جلوی سام لال میشدم

 

دستاش بالا اومد

صورتم رو برای سرخ شدن با سیلی آماده کرده بودم

 

چشمام رو بستم

اما در کمال تعجب دستاش دور کمرم حلقه شد

و سرمو به سینه اش فشرد

 

سرشو خم کرد و کنار گوشم پچ زد

 

_ هنوز باید چندتا پیراهن دیگه پاره کنی تا خیلی چیزا حالیت بشه بچه

 

برخورد دماغش رو با پوست گردنم حس کردم

 

نفسهای عمیق میکشید انگار دنبال یه بوی آشنا بود درصورتیکه که من از هیچ عطر و ادکلنی استفاده نمی‌کردم

 

_ وقتی میگم اون زنیکه رو همون شبی که از خونه‌م پرت کردم بیرون دیگه ندیدم، تو گوشت فرو نمیره؟!

 

 

 

دستمو کشید و منو لب تخت نشوند

 

_ اشک که نیست لامصب دریای نیله!

 

اشکام رو با پشت دستم پاک کردم

 

_ دردت اومدن امروز اون زنیکه به اینجاست مگه نه؟!

 

سرمو پایین انداختم.

 

بدون اینکه منتظر جواب من بمونه ادامه داد

_ اینجور آدما واسه چسبوندن خودشون به ریش کسایی که باهاش بودن مجبورن یه گوهی بخورن

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_ ولی به نظرت سام اون آدمیه که زیر بار چرت و پرت های امثال اینا بره؟!

 

فکر نمی‌کردم قبول کنه ، اما قبلاً هم نمی‌خواست منو قبول کنه و به اصرار مامان و باباش مجبور شد قبولم کنه و حالا نوبت هستی بود

 

دستش رو زیر چونه ام زد و سرمو بلند کرد

 

_ منو نگاه کن بچه!

 

با اخم غرید

 

_ دیگه نبینم اون تیله ها رو واسه خاطر یه مشت اراجیف خیس کنی

 

از اینکه چشمام رو به تیله تشبیه کرد لبخند کمرنگی روی لبم نشست

 

با سرانگشت اشاره اش ضربه ی کوچیکی به پیشونیم زد

 

_ امروز هم بشین مشقتو بنویس فردا دیگه از این خبرا نیست باید بری سرکلاس

 

از تخت فاصله گرفت

 

_ وقتی خودت برای چیزی که میخوای تلاش نکنی، کوهم که پشتت باشه ریزش می‌کنه بچه جون

 

به طرفم برگشت و انگشتش رو تهدیدآمیز تکون داد

 

_ حالیته؟!

 

 

 

تند تند سرمو تکون دادم

_ درضمن روی شرطی که قراره بذاری فکر کن

لبخند کجی زد و ادامه داد

_ این روی سام رو دیگه نخواهی دید به نفعته از فرصتت استفاده‌ کنی.

یادم افتاد که میتونم یه چیزی ازش بخوام

باید فکر میکردم و چیزی که انجامش برام مهم بود رو پیدا میکردم

سام از جا بلند شد

_ میرم نمایشگاه تا وقتی برگردم نمی‌خوام کتاب و دفتر کف اتاق پهن باشه، تا من بیام درس و مشقتو تموم کن!

قبل از اینکه از در بیرون بره صداش زدم

_ سامیار؟

جواب نداد فقط سرشو به طرفم چرخوند.

_ شب منتظرتم

فقط عمیق نگاهم کرد و رفت

حال و هوای درس خوندن نداشتم

دلم گرفته بود و نیاز داشتم با یکی حرف بزنم

تنها کسی که به ذهنم اومد نیکی بود.

نگاهی به ساعت انداختم تازه دو بود و تا شب چند ساعت وقت داشتم

کوله پشتی مدرسه ام رو برداشتم تا اگه دیر شد همونجا درس بخونم. یه سری از وسایل ضروریم هم داخلش گذاشتم

گوشیم رو برداشتم و از اسنپ یه ماشین گرفتم

پنج دقیقه تا اینجا فاصله داشت

تند تند لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم

مامان و بابای سام توی سالن نبودن میدونستم بعد از ناهار همشون میخوابن و همین بیرون رفتن منو راحت تر میکرد

به محض اینکه در رو باز کردم یه ماشین جلوی در دیدم

پلاکش رو نگاه کردم همونی که قرار بود بیاد دنبالم، بود

زیرلب سلام آرومی کردم و عقب نشستم

_ مقصدتون همونیه که توی لوکیشن انتخاب کردین؟!

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم

_ آره همونه

استارت زد اما قبل از اینکه حرکت کنه در عقب ماشین باز شد و یه نفر سوار شد

راننده اعتراض کرد

_ خانوم ایشون با شماست؟!

متعجب سرمو چرخوندم و با دیدن اون زن زبونم قفل شد

یعنی چند ساعت اینجا کشیک داده بود تا من از خونه بیرون بیام؟!

نگاه پرالتماسش رو به صورتم دوخت

نمی‌دونستم چرا اومده بود سراغم اما کنجکاوی اجازه نداد بیخیالش بشم

به سختی کلماتم رو روی زبونم چرخوندم

_ آره با منه … حرکت کنین آقا

زن با این حرف من شهامت گرفت رو خودشو نزدیک تر کشید

دستش رو به طرفم دراز کرد

_ سلام عزیزم هستی هستم، حتما سام در مورد من بهت گفته!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x