رمان فستیوال پارت ۱۰۶

3.9
(20)

مشتم رو روی ماشین کوبیدم و استارت زدم

 

مطمئن بودم گلبرگ اینجاست چون جای دیگه ای نداشت که بره

خونه ی پدرش هم محال بود برگرده

 

حتما بعد از فهمیدن اون قضیه تصمیم گرفته بود خودش رو نشونم نده

 

زیرلب غریدم

_ از من خلاصی نداری بچه … حالا که به اون مرتیکه پناه بردی مثل عجل معلق میام بالای سرت!

 

به سرعت از اونجا دور شدم

 

لرزش گوشیم باعث شد سرعتم رو کم کنم

با دیدن اسم بابا اخمام درهم شد و تماس رو وصل کردم

 

_ امر جدید چیه؟!

 

_ تو آدم بشو نیستی سام.

 

_ تو جلد ابلیس بیشتر حال میکنم

 

بابا استغفاری زیرلب گفت

 

_ هوا داره تاریک میشه زنگ زدم بگم زودتر بیا خونه تا با اون زن هماهنگ کنیم فردا قراره آزمایش بدین

 

پوزخندی زدم

_ تکلیف اون زنیکه بدون آزمایش هم مشخصه

 

_ به هرحال باید آزمایش بدی . من هستی رو میارم اینجا تا فردا جواب آزمایش مشخص بشه بعد تصمیم بگیریم که چیکار کنیم

 

صدای نعره ام فضای بسته ی ماشین رو لرزوند

 

_ بدون هماهنگی با من میخوای اون زنیکه ی هرزه رو ببری خونه؟!

 

هیچ چیز نمیتونست عصبانیتم رو کنترل کنه،

مشتم رو محکم روی فرمون کوبیدم

 

_ چطور میتونی با وجود گلبرگ اونو بیاری؟!

 

_ اون دختر باید بفهمه تو چیکار کردی. خودمون بهش بگیم بهتر از اینه که از زبون کسی بشنوه

 

حالا که گلبرگ همه چی رو میدونست و کار از کار گذشته بود؟

 

_ اگه اون زن رو بیاری توی اون خونه باید قید منم بزنی

 

بدون منتظر موندن گوشی رو قطع کردم

 

قبل از اینکه کنار بذارم دوباره زنگ خورد

 

پوفی کشیدم

یه شماره ی ناشناس بود تماس رو وصل کردم منتظر موندم خودش حرف بزنه

 

_ من با آقای سام پژمان تماس گرفتم، درسته؟!

 

سرعتم رو کم کردم و گوشه ای ماشین رو نگه داشتم

 

چنگی به موهام زدم و به صندلی تکیه زدم و بی‌حوصله جواب دادم

 

_ خودمم، شما؟

 

صدای نفس آسوده اش از پشت تلفن به گوشم رسید

_یک ماهه فقط خدا میدونه چقدر گشتم تا تونستم پیدات کنم ، باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم…

” گلبرگ ”

 

_ سرش رو نبندیا بخدا خفه میشم

 

نیکی زد زیر خنده

 

_ مجبوری تحمل کنی مگه نمی‌خوای از دست شوهرت درامان بمونی؟!

 

از فکر به اینکه توی یه دیگ بزرگ که مخصوص پختن برنج نذری بود قایم بشم و سرش هم ببنده خوف کردم

 

با لب های آویزون نالیدم

_ راه دیگه ای نیست؟!

 

کمی سرش رو خاروند

 

_ چرا هست

 

با امیدواری از توی دیگ بلند شدم

 

_ چی؟! بریم زودتر سراغش

 

_ اینکه با شوهرت بری!

 

با حرص چشمام رو باز و بسته کردم

_ نمی‌دونم کاوه چه چیزِ تو رو پسندیده، خیلی رومخی!

 

شکلکی درآورد و سر دیگ رو جلوتر کشید

 

_ حرف نباشه برو داخل می‌خوام سرش رو ببندم الان سام میاد همه جا رو زیر و رو می‌کنه

 

با ناامیدی کامل کف دیگ نشستم و سرمو خم کردم

 

_ پس محکم نبند یه ذره راه باز باشه بتونم نفس بکشم

 

سر رو بلند کرد

_ موندن توی این دیگ وحشتناک تر از رو به رو شدن با شوهرت نیست که

 

سر دیگ رو که گذاشت پلکام رو محکم روی هم فشار دادم

 

_ دارین چیکار میکنین؟!

 

با دادی که نوید زد سرمو بلند کردم و سر دیگ سر خورد و روی زمین افتاد

 

بلند شدم و با کمک نیکی از دیگ بیرون اومدم

 

_ چی شد؟! سامیار اومده منو ببره مگه نه؟!

 

درحالی که از ترس به خودم میلرزیدم نالیدم

 

_ میدونستم هیچی جلودارش نیست.

 

نوید ابرویی بالا انداخت

_ آروم باش، مثل اینکه منو دست کم گرفتی ردش کردم رفت… حتی دیگه برنمی‌گرده

 

ناباور دست نیکی رو چنگ زدم

 

_ مطمئنی؟! چطور ممکنه؟!

 

سری تکون داد

_ ما مردا زبون هم رو بهتر میفهمیم

 

مات و مبهوت محکم پلک زدم

نکنه نوید چیزی گفته باشه که سام از من ناامید شده؟!

 

اما اون آدمی نبود که به راحتی عقب بکشه

با اینکه دلم نمی‌خواست پیدام کنه اما از اینکه به راحتی کنار کشیده بود حالم گرفته شد

 

نیکی کنار گوشم پچ زد

 

_ اونقدرا هم پیگیرت نبود اینقدر خودتو به در و دیوار کوبیدی فرار کنی

 

نوید در انبار و کامل باز کرد

 

_ بیاین بیرون. گلبرگ بهتره بری استراحت کنی و به چیزی فکر نکنی

 

به محض بیرون رفتنمون خاله با همون نگاه کنجکاوش بهم نزدیک شد

 

_ کجا به سلامتی؟!

 

نیکی سعی کرد توضیح بده

 

_ یه بحث کوچک بین گلبرگ و شوهرش بوده که خدا رو شکر نوید رفعش کرد حالا هم میبرمش اتاق بخوابه

 

خاله با تردید نگاهش رو بینمون چرخوند

 

_ به خاطر این کارای یواشکیتون جواب می‌خوام اما قبلش باید بیاین شام بخورین

 

_ شام چی داریم خانوم؟!

 

صدای بابای نیکی باعث شد عقب بکشم

زیر لب سلام آرومی کردم

 

نگاه عمیقی بهم انداخت

_ خوش اومدی دخترم.

 

خاله با دیدن شوهرش چشم از ما گرفت

به طرفش رفت و باهم وارد آشپزخونه شدن

 

نیکی دستمو کشید

 

_ شانس آوردی بابام به موقع اومد وگرنه مامان دست از سرت برنمیداشت

 

بی‌حوصله دستم رو از دستش بیرون کشیدم

_ نیکی من سیرم، میرم بخوابم

 

_ میخوای دوباره مامانم بیاد ازت سوال بپرسه؟!

 

ضربه آرومی به شونه ام زد

_ عادی رفتار کن و شام بخور بعد برو بخواب

 

با اکراه قبول کردم و باهم سر سفره نشستیم

 

به سختی چندتا لقمه خوردم و زود از پای سفره بلند شدم

 

نیکی هم دنبالم اومد توی اتاق

 

_ کلید این در رو بهم میدی؟!

 

نیکی ابرویی بالا انداخت

 

_ میخوای قفل کنی؟!

 

تک خنده ای کرد و به حالت مسخره ای ادامه داد

 

_ می‌ترسی نصف شبی لولو بیاد سر وقتت؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x